چرا حکمرانی اصلاح نمیشود؟
انقلاب پارادایمی
رفرم و اصلاح، پدیدهای است به بلندای تاریخ بشر، از زمانی که جوامع انسانی ابتداییترین شکل خود را یافت، تا به امروز، اگر بر تکامل تاریخی باور داشته باشیم، جوامع انسانی کاری نکردهاند جز آنکه ساختارها و سازمانهای خود را جرح و اصلاح کنند. ساختارها و سازمانهای موجود در هر جامعهای، لاجرم ذینفعانی دارد که همواره تغییر و اصلاح را با منافع خود در تضاد میبینند. این گزاره تقریباً برای هر جامعهای صادق است. برای فرادستان در قدرت، هیچ تضمینی وجود ندارد که پس از هر اصلاحی، موقعیت گذشته آنان همچنان دستنخورده باقی بماند. لااقل بخش اعظم مقاومت در برابر اصلاح را، به ویژه اگر ارادهای بر تغییرات و اصلاحات ساختاری و بنیادین وجود داشته باشد، باید از این زاویه نگریست.
رفرم و اصلاح، پدیدهای است به بلندای تاریخ بشر، از زمانی که جوامع انسانی ابتداییترین شکل خود را یافت، تا به امروز، اگر بر تکامل تاریخی باور داشته باشیم، جوامع انسانی کاری نکردهاند جز آنکه ساختارها و سازمانهای خود را جرح و اصلاح کنند. ساختارها و سازمانهای موجود در هر جامعهای، لاجرم ذینفعانی دارد که همواره تغییر و اصلاح را با منافع خود در تضاد میبینند. این گزاره تقریباً برای هر جامعهای صادق است. برای فرادستان در قدرت، هیچ تضمینی وجود ندارد که پس از هر اصلاحی، موقعیت گذشته آنان همچنان دستنخورده باقی بماند. لااقل بخش اعظم مقاومت در برابر اصلاح را، به ویژه اگر ارادهای بر تغییرات و اصلاحات ساختاری و بنیادین وجود داشته باشد، باید از این زاویه نگریست.
اما وقتی از اصلاح یک ساختار سخن میگوییم، اولاً ضرورت آن چیست و ثانیاً قرار است چه چیزهایی اصلاح شوند؟
هیچ پدیده انسانساختی، چه در حوزه علوم طبیعی و چه در حوزه علوم انسانی وجود ندارد که جامع، مانع و کامل باشد. بهرهوری تمام سیستمها و ساختارهای موجود را میتوان با افزودن بعضی عملگرها یا زدودن برخی زوائد و گزارهها، ارتقا داد. قوانین فیزیک بازدهی صددرصدی را از منظر تئوریک رد میکنند اما از جنبه عملی، به شکل حدی میتوان تا یک بینهایت کوچک، به ایدهآل نزدیک شد. تا زمانی که اتلاف منابع وجود دارد، اصلاح و بهبود سیستم هم موضوعیت دارد به ویژه اگر سطح اتلاف منابع بسیار بالا باشد.
بروز ابرچالشهای سهمگین در اقتصاد و زیستبوم اجتماعی مردم ایران، امروز تقریباً بر هیچکس پوشیده نیست. بحرانهایی که هر کدام به تنهایی قادرند شیرازه اجتماعی یک ملت را با مخاطرات جدی مواجه کنند. از گرفتار شدن در تله رشد پایین، تورم، بحران بانکی و بازار پول تا ناکاراییهای عمیق سیاستگذاریهای دولت در حوزههای مختلف را میباید از ضروریات توجه ویژه به اصلاحات ساختاری برشمرد.
اقتصادی که با وجود منابع عظیم فیزیکی و انسانی و با وجود گنجینههای بزرگ علمی و تجارب انسانی، در برساخت یک فضای معمول برای زیست اجتماعی مردم ناکارا عمل میکند و در عین حال، صدها مسیر سیاستگذاری مختلف را امتحان کرده و همچنان نهتنها نتوانسته به پرسشهای معمول پاسخی درخور و پایدار دهد، بلکه هر روز به دامنه و عمق بحرانها افزوده و بحرانهای جدید آفریده میشود، معضلات آن را به شکل اولی میباید در بنیانهای اندیشگی آن جستوجو کرد چه اگر با تغییرات سیاستی امکان فائق آمدن بر این بحرانها میسر بود، لااقل دامنه و عمق آنها گسترش پیدا نمیکرد و بحران جدیدی خلق نمیشد. در نتیجه، امروز دیگر تقریباً کمتر کسی را میتوان یافت که ضرورت اصلاح مسیر رفته را انکار کند. گروه انکاریون را هم میباید در دسته کسانی قرار داد که هرگز شهامت مواجهه با اشتباه را در خود نپروراندهاند، آنها هرگز اعتراف نخواهند کرد حتی اگر جامعهای که در آن زیست میکنند، به قهقرا سقوط کند، گاهی سقوط دستهجمعی، منافع یک گروه را تضمین میکند! این ضرورت را میتوان از سیمای شهرها، از معماری خانهها تا ترافیک شهری، از شکاف طبقاتی به وجود آمده تا بیثباتی و نااطمینانی در فضای کسبوکار، از محدودیتهای شدید اقتصادی و اجتماعی تا ناکارایی و خطاهای فاحش دیپلماسی و از غرق شدن در دریای وابستگی هرچه بیشتر به نفت تا فساد و رانتهای سیستمی به عینه مشاهده کرد.
اگر یک ضرورت برای اصلاح بنیادین جامعه امروز ما وجود داشته باشد، آن چیزی نیست جز مشاهده این واقعیت در میان نسل جدید که کمتر کسی را میتوان یافت که نه عمیقاً، حتی به شکل معمول آن باور داشته باشد که با کار و خلاقیت میتوان به ثروت رسید. کل ثروت جامعه ایران روی میزی است که دولت (State) نقش خود را در توزیع آن، آن هم به صورتی که خود صلاح میداند، تعریف کرده است. کدام ضرورتی بالاتر از این را میتوان یافت که عمیقاً به این باور برسیم که جامعه امروز ما از پس چندین دهه، در مسیری قرار گرفته که گریزگاه آن در گام نخست بازخوانی راه رفته و در گام دوم، بازگشت به عقلانیت است؟
از پوسته تا ساختار
ساختار، الگوی پایدار برآمده از روابط متقابل میان اجزای سازنده یک کلیت است. ساختارها در مراودههای اجتماعی، یا کنش و واکنشهای اجتماعی افراد در جامعه ساخته میشوند و بر پایه ذهنیت و ارزشهای غالب شکل و کارکرد متفاوتی پیدا میکنند یا ارزش و فرهنگسازی میکنند. هم در جامعهشناسی و هم در اقتصاد، یک رویکرد اصلی آن است که تنها به خود رویداد نگریسته نشود، بلکه به عوامل پیدایش و آنچه از رویدادها منتج میشود نیز باید توجه کرد. در اقتصاد، شکل کلاسیک این رویکرد را میتوان در نوشتههای فردریک باستیا در قرن نوزدهم یافت. او به پیامدهایی اشاره میکند که در نگاه نخست دیده نمیشوند اما اعمال کردن برخی سیاستها و رویکردها، نتایجی را به بار میآورند که اغلب مورد نظر و هدف مجریان نبودهاند بلکه حتی ممکن است برای اجتناب از این تبعات نیز برساخته شده باشند!
انسان هیچگاه با ذهن خالی، پیرامونش را تحلیل نمیکند، همیشه یک پیشذهنیت وجود دارد حتی اگر کاملاً با پدیدهای که در حال تحلیل آن است، بیربط باشد اما هنگام تحلیل، او ذهنیت خود را با پیشذهنیتش تطبیق میدهد. انسان بر اساس آگاهیهای جزئی که دارد در مورد حوادث گذشته داستانی منسجم میبافد و آن را باور میکند و دست بر قضا، هرچه اطلاعات موجود کمتر باشد این داستان منسجمتر بوده، برای ذهن انسان باورکردنیتر مینماید و بر اساس این داستان است که گذشته را میفهمد و باور میکند و بر اساس همین داستان است که سعی میکند آینده را پیشبینی کند.
اگر فرض را بر این بگذاریم که ذات انسان گرایش به خیر دارد، دیگر نیازی به یک دولت مقتدر یا به قول هابز، لویاتان، برای هدایت او به مسیر خیر نخواهد بود و لاجرم، سیاست و اقتصاد یک جامعه میتواند بسیار باز اعمال شود اما اگر فرمانده انسان، شر باشد، نیازمند یک لویاتان هستیم. این دو نتیجه متناقض، دقیقاً برگرفته از آن پیشذهنیت نخستین است.
ساختارها، بر پایه ذهنیتهای ما از شیوه کارکرد و کنش و واکنشهای پدیدههای طبیعی و اجتماعی برساخته میشوند. ما انسانها بهطور معمول، پدیدههای پیرامون خود را بر اساس مدلهای ذهنیمان تجزیه و تحلیل میکنیم و در شکل کلیتر آن، پارادایمهای ذهنی را برمیسازیم اما دنیا همیشه و دقیقاً مطابق با الگوهای ذهنی ما کار نمیکند. یک الگو یا پارادایم ممکن است قادر به توضیح برخی پدیدهها، در حد مورد نیاز ما در یک مقطع خاص باشد اما با پدید آمدن پرسشها و مسائل جدید، معمولاً این الگوها قادر به ارائه پاسخهای درست، دقیق و قابل اتکا نیستند. این ناتوانی همواره ایجاب میکند ما برای بهبود عملکرد و افزایش کارایی خود و محیط پیرامون، در این ساختارها و الگوها، تغییرات و اصلاحاتی ایجاد کنیم و گاه لازم میشود کل پارادایم ذهنی را از نو بازنویسی کنیم.
انسان خردمند الگو و پارادایم را در خدمت بهبود، توسعه و تعالی خود و جامعه به کار میگیرد نه آنکه به ستایش و تقدیس برساختههای ذهنی خود نشیند، برساخت ذهنی، محصول ذهن آدمی است و آدمی را نشاید که خود را اسیر دالانهای همان برساخت ذهنی خود کند چنان که یگانه ویژگی انسان بودن خود، قدرت تغییر و تاثیر در محیط پیرامونش را قربانی برساختهای ذهنی خود کند که یقیناً به یک پارادوکس منتهی خواهد شد؛ یک برساخت ذهنی را مانعی کند برای سایر برساختهای ذهنی دیگر! مهمترین کارکرد تئوریهای ذهنی، به ویژه اگر فضای کارکردی آنها برخلاف پدیدههای فیزیکی نه آزمایشگاه که کل جامعه باشد، افروختن چراغی پیش روی ماست تا آن نتایج قابل مشاهده و بعضاً غیرقابل مشاهده را از پیش، پیشبینی کنیم. اما اگر حتی فرض را بر این بگذاریم که انسان تنها تجربهگرایی صرف را پیشه کند، آیا مشاهده نتایج تجربی برآمده از رویکردهایمان در بلندمدت هم شایسته آن نیست که دریابیم به خطا رفتهایم!؟ یک پارادایم و الگوی ذهنی باید تا چه میزان خطاهای عملکردی خود را بازنماید تا ما به ناکارایی آن اعتراف کنیم؟ برای چه مدت و به چه میزان میبایست جرح و تعدیلات و ملحقات به آن افزوده شود تا دریابیم هیچکس قادر به فهم صورتبندی ارائهشده نیست!؟
نمونههای بسیاری از این نوع رویکرد به پارادایمهای ذهنی را میتوان در تاریخ بشر مشاهده کرد. پارادایم زمینمرکزی، از آن برساختههای ذهنی انسانی بود که جنبه الوهیت و قدسی هم یافت. روزگاری نیازهای اولیه جوامع انسانی در توضیح روز و شب و تقویم تقریبی را برآورده میساخت اما آنقدر در پاسخگویی به پرسشها و ابهامات جدید ناتوان ماند که سرانجام با یک تلنگر، فرو ریخت. آنچنان گزارهها و ملحقات متناقض به آن افزوده شد که دیگر هیچکس را یارای آن نبود تا به فهمی نسبی از کلیت آن دست یابد. اما این الگو، از آن جهت فرو نریخت که گزارههای متناقض گرداگردش را فرا گرفته بودند بلکه فرو ریخت چرا که بنیان اصلی آن بر خطا بود، اینکه زمین مرکزی است که سایر ستارگان و سیارات به دور آن در گردشاند. اصلاح چنین برساخته ذهنی با هیچ متر و معیاری ممکن نبود جز آنکه بنیان اصلی آن، یعنی مرکز کائنات دانستن زمین تغییر کند اما این تغییر، یک اصلاح معمولی نبود، یک برساخت ذهنی جدید یا به بیان توماس کوهن، یک انقلاب پارادایمی بود.
این پارادایم جدید، البته یک نظم جدید آفرید، نظمی که در آن دیگر این فرادستان پیشین نبودند که با عنوان شارحان و مفسران و تنها مرجع رسمی، حق حاکمیت خود را بر گروههای مختلف مردم اعمال میکردند. واداشتن گالیله به اعتراف، تکفیر و خانهنشینی او و نیز آدمسوزیهای بسیار کلیسا را باید از همین زاویه نگریست؛ اقتدار کلیسا از اقتدار آموزههایش که جنبه الوهی و قدسی هم به آنها اعطا کرده بود، نشأت میگرفت. بدون این منشأ اقتدار، امکان ادامه سلطه میسر نبود که چنان که تاریخ نشان داد، میسر نشد! مرکزیت زمین تنها یک ایده ذهنی انسانی بود که سه قرن پیش از میلاد مسیح مقبولیت عام یافت حال آنکه دو قرن پیش از میلاد مسیح، الگوی مرکزیت خورشید نیز مطرح شده بود اما گویا به خاطر سهلتر بودن زمینمرکزی، نادیده گرفته شد اما همین الگوی برساخته ذهنی بشر، به مرور قداست یافت آنچنان که مخالفت با آن مستوجب سوختن در آتش بود! و این تنها در یک صورت ممکن بود و آن نبود جز آنکه منافع گروهی بزرگ و قدرتمند، مسلط بر منابع تولید، ثروت و اذهان مردم، در تسلط این الگوی غلط بود و لاجرم، آتش میبایست گناه مخالفان این برساخته تقدیسشده را میزدود!
نظم چالشبرانگیز!
تقریباً طی کمی بیش از نیمقرن گذشته، ما با پدیدهای مواجه هستیم به نام نظم جهانی. این پدیده، یک پدیده نوظهور است، مشابه آن در تاریخ بشر تقریباً یافت نمیشود. در مواجهه با این پدیده، ما میتوانیم هر نوع جانبگیری یا قضاوت ارزشی داشته باشیم. میتوانیم آن را ناعادلانه یا زورگو بدانیم یا بهشت! این به پیشذهنیتهای ساختار ذهنی ما، آنگونه که دنیا را میبینیم وابسته است اما همه ما در یک چیز مشترکیم یا ظاهراً چارهای نداریم جز آنکه مشترک باشیم؛ نظم جهانی و سلسلهمراتب آن، یک واقعیت است. در نتیجه، پرسش باید پیرامون این موضوع باشد که در مواجهه با این واقعیت وجودی، چه واکنشی نشان دهیم یا به عبارت دیگر، چه واکنشی در مواجهه با آن، ما را در موقعیت بهتری قرار میدهد که قادرمان سازد منافع ملی خود را بیشتر و کاراتر پیگیری کنیم البته با این فرض که هدف منافع ملی است و نه منافع گروهی یا ایدئولوژیک!
تقریباً اکثریت قریب به اتفاق کشورهای دنیا، این نظم را هر چند ممکن است با قضاوتهای ارزشی آنها همخوان نباشد، پذیرفتهاند، حداکثرسازی منافع ملی خود را در چارچوب پتانسیلهای آن پیگیری میکنند و البته گاه هم پیش میآید که در مواردی، بین آنها و نظم موجود، برخوردهایی صورت گیرد اما این برخوردها، هرگز به نقطهای که به نفی یا تخاصم مستقیم با آن منتهی شود، منجر نشده است.
از چین به عنوان دومین اقتصاد دنیا تا روسیه و اتحادیه اروپا، از ترکیه تا ژاپن و از مکزیک تا هندوستان، هم خود را بخشی از این نظم میدانند و هم قواعد آن را بر هم نمیزنند و خواستار سرنگونی آن نیستند، همه آنها هم جزئی از این واقعیت هستند، هم بازیگران آن و هم پذیرندگان آن و هم البته، منتقدان آن!
این نظم، ویژگیها و ساختارهایی دارد که پذیرفته شدن در آن به عنوان یک عضو و یک بازیگر تاثیرگذار و تاثیرپذیر، مستلزم پذیرش آنها، عمل به آنها و خودداری از ایجاد اخلال عامدانه در آن در عین حال به رسمیت شناخته شدن حق انتقاد و تاثیرگذاری بر روندهای آن است. به یک مفهوم، نمیتوان هم خواهان عضویت در آن و بهرهگیری از پتانسیلهایش بود و هم ساز خود را کوک کرد.
چین، یک نمونه بسیار روشن از شیوه تعامل با این نظم است، چین درست از زمانی که عملاً از تخاصم با این نظم دست برداشت، مسیری را پیمود که امروز دومین اقتصاد بزرگ دنیا را اداره میکند اما بیگمان همین چین، با وجود وضعیت به وجود آمده برایش، نهتنها به ندرت قادر است ساختارهای آن را با چالش جدی مواجه کند، به نظر نمیرسد اصولاً منافعی در برانداختن آن برای خود متصور باشد. تعامل میان چین و این نظم، چونان سایر اعضا، از نوع چانهزنی برای کسب منافع بیشتر است نه از نوع تخاصم و نفی کلیت آن. این بدان مفهوم است که هر جامعهای که بخواهد از پتانسیلهای این نظم بهره گیرد، به ناچار باید قواعدی را بپذیرد که ساختارهای فرهنگی، تمدنی، جهتگیریهای کلان و البته، نسبت دولت-ملت در درون آن کشور را دستخوش تغییر خواهد کرد.
اقتصاد، مهمترین حلقه زنجیره نظم بینالملل است. این نظم، ساختارها و مرزهای ثروت و قدرت را جابهجا میکند، گروههای فرادست که به ویژه بر مبنایی غیر از کارایی اقتصادی به فرادست تکیه زدهاند، به احتمال زیاد، تحت تاثیر این حلقه ناچارند قدرت بلامنازع خود را به شکل معناداری تعدیل کنند یا تعدیل میشوند! اقتصاد درون این نظم، اقتدار ایدئولوژیک را به چالش میکشد و کارایی را جایگزین آن میکند.
نظریهها و مدلها برساخته میشوند تا جوامع انسانی پیش از اجرایی کردن ایدههایش، قادر باشند نتایج و بروندادهای آنها را بررسی و تحلیل کنند. تجربهگرای صرف هم اگر باشیم، بروندادهای حکمرانی ما نمودی است از ناکارایی الگوی مرکزی درونی آن. وقتی زمین را تخت و مرکز عالم تصور کنیم، گزارههای الحاقیه، نهتنها کمکی به افزایش کارایی آن نمیکند، الگویی غیرقابل فهم و متزلزل پدید میآورد که تنها حاصل آن، اتلاف منابع ارزشمند است.
قدم اول در اراده بر اصلاح، پذیرش وجود خطا و اشکال بنیادین در این پندار است اما نه خطایی از نوع سیاستگذاری (که آن نیز پر از خطاهای فاحش است) بلکه خطای پارادایمی است. از این منظر، جامعه ما نیازمند یک انقلاب پارادایمی در رویکردهای کلان و گزارههای مرکزی نظریات خود است. این مهم، قطعاً با منافع گروههای ذینفوذ در ساختار قدرت، اصطکاک ایجاد میکند. تجربه نشان داده تفاوت معناداری میان عملکرد دولتهای مختلف طی چهار دهه گذشته وجود ندارد و این به نوبه خود نشان از همان خطای پارادایمی است.
جهتگیریهای اصلاحی، اگر هم وجود داشتهاند، ناظر بر اصلاح پوستهها و رویهها بودهاند حال آنکه معضل اصلی جامعه ایران، الگوی کلان دولتها است که از دل ذهنیتهای ساختاری به نظمهای ملی و بینالمللی برمیخیزد. این الگو، منجر به ایجاد شکاف بزرگی میان منافع اکثریت و اقلیت فرادست شده است که روزبهروز هم در حال گسترش است. در نتیجه، هر روز که اصلاح ساختاری و پارادایمی به تعویق افتد، هزینههای ازدسترفته و بهتبع آن، مقاومت این گروهها را در مقابل تغییر به شکل تصاعدی افزایش میدهد. این گروهها از هر فرصتی برای انحراف کشیدن و به تعویق انداختن هر برنامه اصلاحی با تمام منابعی که در اختیار دارند، استفاده میکنند.
تلاش برای شناخت و فهم فرآیندهای حکومت کردن و حکومتپذیر کردن مردم، یکی از دیرپاترین و قدیمیترین امیال انسان است، آنجا که اسمیت در عواطف اخلاقی میگوید: به نظر میرسد میل به اینکه باورمان کنند، یا میل به اقناع، میل به هدایت مردم، یکی از امیال نیرومند در میان همه امیال طبیعی ما باشد. این میل در کنار نوع نگاهمان به روابط گروههای اجتماعی، نظام حکمرانی ما را میسازد. به عبارت دیگر، نظام حکمرانی ما، چیزی فارغ و خارج از پارادایم مرکزی ذهنی حاکم بر ما نیست که از قضا، نمود آن ذهنیت است. بنابراین، اگر قرار باشد نظام حکمرانی اصلاح شود، گام اول آن، اصلاح ذهنیتها یا همان پارادایم مرکزی ذهنی ماست. نتیجهگیری ساده است؛ اگر حکمرانی اصلاح نمیشود، بنیان آن را میبایست در ساختارهای ذهنی حاکم بر جامعه به ویژه فرادستان جستوجو کرد که در عمل، ساختار را به گونهای میچیند که برنده و بازنده بازی از پیش معلوماند! حال آنکه در یک نظام حکمرانی خوب، این نه نتایج بازی که قواعد بازی هستند که از پیش معلوماند، منصفانهاند و نظر اکثریت را تامین میکنند در عین آنکه حق اعتراض و یارگیری را نیز برای اقلیت به رسمیت میشمارد و بر آن پای میفشارد. اصلاح نظام حکمرانی، دقیقاً به مفهوم اصلاح این فرآیندها و رویههاست.