شناسه خبر : 49250 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

صلح در جهنم

 

آسیه اسدپور / نویسنده نشریه 

82 آخرین برش از کیک تولدش را خورد. جایزه نوبل را گرفت. روی صندلی راحتی‌اش لم داد. آخرین کتابش را خواند؛ و رفت. آقای یوسا برای همیشه از بین ما رفت. یوسایِ متعصبی که برای نگره‌های سیاسی چپ حاضر به جنگ و لشکرکشی بود، از قبیله چپ‌گراها و سوسیالیست‌ها، خود را رهاند و رفت. نه سلانه‌سلانه که در مقطعی از ساعت زمان به این رهایی رسید. او از مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم سارتری دوران جوانی تا لیبرالیسم سال‌های پختگی سیاسی‌اش، جهانی پرتلاطم را تجربه کرد. از «‌ایستگاه فنلاند» ادموند ویلسون به «ندای قبیله» خودش رسید. در شهر کوچک کیرکالدی آدام اسمیت، توقفی کوتاه داشت و در سرزمین اندیشه‌های «هفت آزادی‌خواه»1، شهروندی دائمی شد. یوسا چپ را دید، تجربه کرد، پشیمان شد، برای دموکراسی جنگید و رفت. او رفت اما البته که جهان بعد از رفتن او تغییری نمی‌کند. ظالم‌ها، ظالم‌تر می‌شوند و احمق‌ها، احمق‌تر. اما دیگر کسی نیست که از آنها بنویسد و ساعت‌ها بالای سر سانسورچی‌ها بنشیند تا کلمه‌هایش را نخورند و نوشته‌هایش صریح و بی‌پروا، بی‌قراری را از خواننده‌هایش بگیرد. آخرین بازمانده ادبیات پرو، حالا چه او را «پدر ادبیات مدرن»، «غول ادبیات جهان» یا هر عنوان پرطمطراق دیگری بخوانند، دیگر تکرار نخواهد شد. به قول خودش شاید «تلخی ‌داستان واقعی آن ماجراهای تخیلی که تخیل را برمی‌انگیزد و ما را به حرکت درمی‌آورد، واقعیت‌هایی که نه‌تنها شهود، خیال، اختراع، که رگه‌ای از جنون، بی‌احتیاطی، جسارت، حماقت، استراتژی‌ و تخیل‌ در بطن آنها نهفته است تا طرحِ پیچیده ورای آن را تقویت و حفظ کند، برای همیشه پنهان باقی می‌ماند و صرفاً چونان زخم ملت‌ها، گاه عفونت می‌کند، غم‌آویز تاریخ شده و باز پنهان می‌شود». چرا که روایت واقعیت‌ها حتی در داستان‌هایی که خندیدن را بلدند، ‌به آنهایی نیاز دارد که از «بی‌پروایی» نترسند. به کسانی مانند ماریو بارگاس یوسا که هنوز هم رد سیاهی مشتش پای چشم راست گابریل گارسیا مارکز مانده است و خاندان فوجیموری نمی‌دانند «‌دو پله پایین‌تر از شیطان» ‌را تعریف یوسا از کیکو دختر رئیس‌جمهور پرو بدانند یا توهینی پرت‌شده روی زمین که چپ افراطی برداشت و در بحران غرق شد. بحرانی که گونه‌های دیگرش، ایستگاه‌های عادی زندگی یوسا بود، اما آنها را در رئالیسم‌های سخت، اروتیک‌های سیاسی و به تصویر کشیدن مبارزه برای آزادی فردی ترکیب کرد و آخرین ایستگاهش، «ندای قبیله» او شد و ایدئولوژی پنهان ماندن خاکسترش را توضیح داد. 

خودکامگان بافرهنگ

یوسا در خانواده‌ای متوسط در آرکیپا، جنوب پرو به دنیا آمد. ارنستو، پدرش، اپراتور رادیویی یک شرکت هوانوردی و دورا یوسا، مادرش، زنی ساده از زادگاه اصیل‌ترین گونه‌های قهوه عربیکا یعنی کریولو بود. اما آنها چند ماه قبل از تولد ماریو، تنها فرزندشان، از هم جدا شدند. پدرش با یک زن آلمانی به مادرش خیانت کرده بود، ولی مادرش به پسرش وفادار ماند. دورا تا یک سال پس از طلاق با ماریو‌ در خانه پدری‌اش زندگی کرد. دیری نگذشت که پدر دورا، کنسول افتخاری پرو در بولیوی شد و با خانواده‌اش به کوچابامبا، مهاجرت کردند، شهری که ماریو بارگاس سال‌های اولیه کودکی خود را در آن گذراند. بارگاس یوسا، در آن سال‌ها فکر می‌کرد که پدرش مرده است. البته مادرش و خانواده‌اش نمی‌خواستند توضیح دهند که والدینش از هم جدا شده‌اند و پدرش خیانت کرده است. ولی هیچ رازی همیشه راز نمی‌ماند. در دوره حکومت خوزه بوستامانته ریورو، همان آرکیپایی بافرهنگ، پدربزرگ مادری یوسا، پسرعموی بوستامانته‌، یک پست دیپلماتیک در شهر ساحلی پیورا به دست آورد، مزرعه پنبه خود را رها کرد و با خانواده‌اش به پرو بازگشتند. در خلال آن بازگشت، ماریو زمانی که در پیورا بود، در آکادمی مذهبی ثالث ثبت‌نام کرد. دوره ابتدایی خود را در این موسسه آموزشی گذراند و در سال 1946، در 10سالگی، به لیما نقل مکان کرد. او در لیما برای اولین‌بار پدرش را دید. مادرش او را به یک غریبه معرفی کرد و گفت که پدرش است. ارنستو دوباره به همسرش برگشت و با هم در لیما دوره جدیدی از زندگی را شروع کردند. دوره‌ای که به نظر ماریو، یک دوره مسموم و مملو از عقده‌های اجتماعی اما سال‌های نوجوانی او بود.

حبس پیکارسک

او در همان سال‌ها، در مدرسه «د لا سال بوگوتا» دوره راهنمایی کاتولیک خود را سپری کرد و در 14سالگی به اجبار پدرش، به مدرسه نظامی لئونسیو پرادو فرستاده شد. مدرسه شبانه‌روزی که مختص آموزش‌های نظامی سخت و فشرده بود. دوران حضور او در آن مرکز آموزشی، چنان تاثیر ماندگاری بر او داشت که به باور او ظالمانه بود: «این سال‌ها، دوران حبس من بود. اما می‌دانستم آینده‌ام از کدام مسیر می‌گذرد. من متوجه شدم که نامم با ادبیات گره خواهد خورد و می‌خواهم در تمام عمرم نویسنده باشم. ولی فضای این موسسه، غیر‌خوشایند و غیر‌الهام‌بخش و دور از از هر نوع رگه‌هایی از ادبیات بود. اما من زمان کافی برای غوطه‌ور شدن در کتاب‌ها و کلمات داشتم. آن مدرسه تجربیاتی به من داد که همیشه مثبت نبودند، برخی عمیقاً منفی بودند، اما باعث شد بفهمم زندگی چیست و چرا زندگی برای همه یک باغِ گل سرخ نیست؛ چون جهان ما آدم‌ها، در موانع، درگیری‌ها، ناامیدی‌ها و بی‌عدالتی‌ها لِه شده است و قلمرو انسانی تماماً همین سختی‌هاست.» او با همه دلخوری‌هایش از آن آکادمی نظامی، به پیشنهاد هم‌کلاسی‌هایش، با ادبیات و رمان‌های «پیکارسک» آشنا شد و همان محیط ظالمانه بعدها زمینه را برای اولین موفقیت بزرگ ادبی او فراهم آورد. اما او از آکادمی نظامی بیرون آمد، تحصیلاتش را در پیورا به پایان رساند و در 16‌سالگی، قبل از فارغ‌ا‌لتحصیلی، به عنوان روزنامه‌نگار برای روزنامه محلی‌«‌La Industria» شروع به کار کرد. پس از آن، ماریو در دانشگاه ملی سن مارکوس لیما ثبت‌نام کرد تا در رشته حقوق و ادبیات تحصیل کند. اما زمانی که در دانشگاه بود، عضو یک گروه کمونیستی شد و این ایدئولوژی را به عنوان واکنشی به فساد و نابرابری که در آمریکای لاتین وجود داشت، پذیرفت. 

شهر و سگ‌هایش

در بحبوحه شکل‌دهی این ایدئولوژی، ماریو در 19سالگی با جولیا اورکویدی‌، که 10 سال از او بزرگ‌تر بود، با رسوایی، زور اسلحه و درگیری‌های خانوادگی ازدواج کرد و دو سال بعد از آن، فعالیت ادبی خود را به طور جدی با انتشار اولین داستان‌های کوتاهش، «رهبران» و «‌پدربزرگ» توسعه داد. او در سال ۱۹۵۸ با چندتن از دوستانش نشریه لیتراتورا را منتشر و پیشرفت کرد. مقاله او درباره روبن داریو، نویسنده و روزنامه‌نگار مشهورِ نیکاراگوئه و نوشته دیگرش «چالش»، گشت‌وگذار کوتاهی در فرانسه را نصیب او کرد و در همین سال فرصت تحصیل در دانشگاه کمپلوتنسه مادرید را به دست آورد. پس از پایان دوره بورسیه تحصیلی در مادرید، یوسا به فرانسه نقل‌مکان کرد، با این تصور که برای تحصیل در آنجا بورسیه تحصیلی دریافت خواهد کرد. اما پس از ورود به پاریس‌، متوجه شد که درخواست بورسیه تحصیلی او رد شده است؛ با این حال، با وجود وضعیت مالی بد، ماریو و جولیا تصمیم گرفتند در پاریس بمانند، البته تنها راه آنها برای فرار از رسوایی رابطه‌شان همین فاصله جغرافیایی بود. ماریو در پاریس بی‌پروا شروع به نوشتن کرد، دوران طولانی اقامت او در اروپا آغاز و عملاً مانند یک روح شد. او در پاریس به کارهای مختلفی روی آورد، از تدریس زبان اسپانیایی تا همکاری با شبکه رادیو و تلویزیون فرانسه. اما مهم‌ترین دستاوردش، آشنایی با نویسندگان برجسته آمریکای لاتین از جمله خولیو کورتاسار‌، آلخو کارپانتیه، میگل آنخل آستوریاس، خورخه لوئیس بورخس و کارلوس فوئنتس بود که زمینه سفر او در سال ۱۹۶۲ به کوبا را فراهم کرد. بارگاس یوسا در سال 1962 در بحبوحه روابط پرتنش واشنگتن و مسکو که موجی از شوک را در سراسر جهان ایجاد کرد، به کوبا رفت. بحران موشکی کوبا زمانی شروع شد که ایالات‌متحده از پایگاه‌های نظامی مجهز به موشک‌های برد هسته‌ای اتحاد جماهیر شوروی در جزیره کارائیب اطلاع یافت. انقلاب در سال 1959 به پیروزی رسیده بود و هنوز از حمایت مترقیان در سراسر جهان برخوردار بود. بنابراین نویسندگان و روشنفکران در حمایت از انقلاب از هاوانا دیدن کردند و یوسا نیز تصمیم گرفت در میانه آن طوفان دیپلماتیک به کوبا برود. برای او، انقلاب کوبا، آغازگر دگرگونی قاره آمریکا بود و جهش‌های انقلاب در آموزش و هنر را تحسین می‌کرد. اما دو سال بعد، پس از زندانی ‌شدن شاعر مخالف کوبایی هربرتو پادیلا، از حمایت دولت کوبا و انقلاب دست کشید و موضعش علیه رژیم آن انتقادی شد. 

مبتذل تهوع‌آور

اما ماریو در جریان شکل‌دهی به افکار سیاسی‌اش در سال ۱۹۶۳، درست یک سال قبل از جدایی از جولیا و ازدواج دومش با پاتریشیا یوسا، ازدواجی که بیش از نیم‌قرن عمر گرفت، نخستین رمانش «شهر و سگ‌ها» را منتشر و جایزه منتقدان اسپانیایی را از آن خود کرد. این رمان که ماجرای آن در مدرسه نظامی لئونسیو پرادو می‌گذرد و تصویری تحقیر‌آمیز از نظامیان و نظامی‌گری در پرو است، صدای نظامیان آن موسسه را درآورد. ژنرال خوزه دل کارمن مارین، رئیس ارتش و موسس لئونسیو پرادو، و ژنرال دلا بارا، خشن‌ترین منتقدان ادبی او شدند. آنها در بیانیه‌ای عمومی در سپتامبر 1964، یوسا را -با تاکید- نویسنده‌ای مبتذل و تهوع‌آور خواندند. دانشجویان نمونه سال آن موسسه نیز بیانیه‌ مشترکِ «چهار شمشیر افتخاری نیروهای مسلح در برابر یک قلم بر‌می‌خیزد» را امضا کردند و مجمعی از فارغ‌التحصیلان برای قضاوت درباره او و دیدگاه‌هایش شکل گرفت. آنان در تقابل با نگره‌های ماریو از نظامی‌گری آن سال‌ها، هزار نسخه از کتابش را در یک مراسم رسمی در پارک لئونسیو پرادو سوزاندند. اما همین به آتش کشیدن باعث تجدید چاپ مجموعه داستان‌های کوتاهش در پرو شد و موفقیتش استمرار یافت؛ به نحوی که دومین کتاب داستانی او «خانه سبز» در سال ۱۹۶۶ به چاپ رسید. بن‌مایه اصلی این رمان، انتقال از جامعه‌ای سنتی به جامعه‌ای مدرن بود، دوران تحول آمریکای لاتین که نشانگر تضادها و برخوردها در همه ابعاد زندگی اجتماعی و فردی است ‌تا خواننده در میان انبوهی از جزئیات و هزارتویی از نشانه‌ها و نمادها به کشف واقعیت برسد. ماریو در این رئالیسم که کاملاً متفاوت از رئالیسم سوسیالیستی دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ رایج در آمریکای لاتین و مبحث مورد انتقاد اوست، معجزه می‌کند. او ‌در این رمان و دیگر آثار رئالیستی خود به شیوه استادان محبوبش گوستاو فلوبر و ویلیام فاکنر، به شکل و ساختار توجهی خاص و ویژه دارد. رادیکالیسم سیاسی، انتقاد شدید از سرمایه‌داری، امپریالیسم و پدر‌سالاری، شاخصه‌های غالب این کتاب هستند. شاخصه‌هایی که دلیل دعوت او به موسسه بین‌المللی پن آمریکا می‌شود که هدف اصلی خود را دفاع از آزادی بیان می‌داند. یوسا در پی این دعوت رسمی، در سال ۱۹۶۶ از پاریس به لندن می‌رود و در کالج کوئین مری به تدریس ادبیات اسپانیایی-آمریکایی می‌پردازد. یک سال بعد از این مهاجرت، مجموعه دیگری از داستان‌های کوتاه ماریو با عنوان «‌رئیس‌ها / سردسته‌ها» منتشر می‌‌شود و در همین سال «خانه سبز» سه جایزه را از آن خود می‌کند: جایزه رومولوگاله گوس، جایزه منتقدان اسپانیایی و جایزه ملی رمان در پرو که یوسا برای دریافت جایزه نخستین به کاراکاس می‌رود و داستان او با گابریل گارسیا مارکز آغاز می‌شود. 

داستان یک خداکشی

در ژانویه ۱۹۶۶‌، وقتی گابریل گارسیا مارکز در حال نوشتن «صد سال تنهایی» بود، از لوئیس هارس، روزنامه‌نگار شیلیایی-آمریکایی، آدرس بارگاس یوسا را که ساکن پاریس بود، می‌گیرد و از مکزیک نامه‌ای برای او می‌نویسد، «ماریو بارگاس یوسای عزیز؛ بالاخره نشانی‌ات را پیدا کردم، چون یافتنش در مکزیک غیرممکن بود؛ به‌ویژه حالا که کارلوس فوئنتس معلوم نیست در کدام باتلاق‌ در جنگل‌های اروپا سرگردان است. آنتونیو ماتوک، تهیه‌کننده فیلم، از ایده ساختن «شهر و سگ‌ها» در پرو به کارگردانی لوئیس آلکوریسا حسابی هیجان‌زده است. اینجا بی‌صبرانه منتظریم تا «خانه سبز» را بخوانیم. کی منتشر می‌شود؟ خودم دیدم که کارمن بالسلس که در گذر از مکزیک بود، چقدر از نسخه اولیه آن هیجان‌زده بود. به‌هرحال، حتی اگر پروژه سینمایی به جایی نرسد، خوشحالم که این نامه فرصتی برای برقراری ارتباط فراهم کرد. با احترام، گابریل گارسیا مارکز»؛ و این ردوبدل کردن نامه‌ها ادامه می‌یابد و دو وزنه سنگین ادبیات جهان، به شیوه قرن نوزدهم و با نامه‌نگاری، ارتباطشان را عمیق‌تر می‌کنند؛ تا اینکه، بعد از حدود یک سال و نیم، بالاخره در نهم آگوست ۱۹۶۷ برای نخستین‌بار در فرودگاه مایکِتیا در کاراکاس، پایتخت ونزوئلا، موفق می‌شوند یکدیگر را رودررو ببینند. مارکز، که حالا دیگر نویسنده نامدار صد سال تنهایی شده بود، مهمان افتخاری مراسم اهدای جایزه رُمولو گایه‌گوس بود؛ جایزه‌ای که بارگاس یوسا قبلاً به خاطر کتاب «خانه سبز» آن را گرفته بود. البته مارکز باید در یک کنگره ادبی نیز شرکت می‌کرد. آن شب، هواپیماهای هر دو آنها، تقریبا همزمان به زمین نشست و یکدیگر را میان انبوه خبرنگاران و عکاسانی که دورشان را گرفته بودند، پیدا کردند. آنها دو هفته را به صورت کامل کنار هم گذراندند و رفاقت ده‌ساله‌شان آغاز شد. البته، قبل از آن، یوسا در کاراکاس، نقدی تحسین‌برانگیز بر رمان تازه‌ منتشرشده «صد سال تنهایی» مارکز نوشته بود. «صد سال تنهایی: آمادیس در آمریکای لاتین» یوسا، نشان از دلباختگی او به این رمان و به‌ طور کلی آثار گارسیا مارکز داشت (که چهار سال بعد با انتشار «داستان یک خداکشی» به اوج رسید) و این شیفتگی در هفته‌های بعد، زمانی که هر دو نویسنده به بوگوتا و سپس لیما سفر کردند، عمق بیشتری یافت. آنها در نشستِ «گفت‌وگو درباره رمان در آمریکای لاتین» در لیما‌، واقعاً گفت‌وگویی افسانه‌ای داشتند که متن آن تا سال‌ها فقط در نسخه‌های فتوکپی یا چاپ‌های غیررسمی بین علاقه‌مندان دست‌به‌دست می‌شد. موضوع جالب در آن گپ‌وگفت این بود که در آن زمان بارگاس یوسا، نامدارترین و با‌سابقه‌ترین رمان‌نویس، در این نشست نقشی شبیه مصاحبه‌کننده را ایفا می‌کرد و گارسیا مارکز را به سخن وامی‌داشت. او در جریان گفت‌وگو چند مورد از بذله‌گویی‌ها و شوخ‌طبعی‌های خاص خودش را هم به رخ کشیده بود که بعدها به یکی از مشخصه‌های او مبدل شد. موضوع جالب‌تر آنکه، در همان سفر لیما، دومین فرزند بارگاس یوسا به دنیا آمد؛ کودکی که نامش را به افتخار گابریل گارسیا مارکز و دو پسر او، «گابریل رودریگو گونسالو» گذاشتند و والدین تعمیدی او، گابریل و همسرش مرسدس بارچا شدند. قرابتی که به رفاقت خانوادگی تبدیل شد. مدتی کوتاه پس از آن دیدار، هر دو با خانواده‌هایشان در بارسلون ساکن شدند؛ آن‌ هم در خانه‌هایی دیواربه‌دیوار هم. البته هر کدام پیشینه و کارهای ناتمامشان را هم با خود به بارسلون آورده بودند. 

چپ‌های لیبره 

گابریل که در نوامبر ۱۹۶۷، همراه با مرسدس و دو پسرشان به بارسلون نقل مکان کرده بود، کتابش را کامل کرده بود و حالا حمایت کارمن بالسِلس، کارگزار مشهور ادبی را داشت. کار بالسِلس، این بود که نویسندگانش را تامین کند تا بتوانند تنها از راه نوشتن امرار معاش کنند، بدون آنکه ناچار به انجام کارهای دیگر باشند؛ روندی که تا آن زمان در آمریکای لاتین بی‌سابقه بود. بالسلس که حمایت از یک نویسنده نخبه دیگر می‌توانست شهرتش را بیشتر کند، به ماریو هم همان پیشنهاد ساپورت مالی را داد و او نیز در سال ۱۹۷۰ همراه با همسر و دخترعمویش، پاتریشیا یوسا، و دو پسرشان به بارسلون نقل مکان کرد. البته قبل از بارسلون، ماریو در لندن، مشغول نگارش رمان بزرگ بعدی‌اش «گفت‌وگو در کاتدرال» بود. در همان حال مشغول آماده‌سازی یک دوره درسی درباره گارسیا مارکز برای تدریس در پورتوریکو (در سال ۱۹۶۸) نیز بود؛ دوره‌ای که بعدها پایه اصلی رساله بلندش درباره این نویسنده کلمبیایی شد. از این‌رو، وقتی به بارسلون آمد، پس از دو سال کار مداوم، در سال ۱۹۷۰ کتاب «گارسیا مارکز: داستان یک خداکشی» را به پایان رساند. کتابی که به‌ عنوان رساله دکترای او -که هیچ‌گاه در اسپانیا آن را به پایان نرسانده بود- به رسمیت شناخته شد و کاری تحسین‌برانگیز نام گرفت؛ چون تا آن زمان اتفاق نیفتاده بود که نویسنده‌ای مثل بارگاس یوسا کتابی درباره آثار نویسنده‌ای دیگر مانند گارسیا مارکز بنویسد و هردو رفیق و دلیلِ پیشرفت هم باشند. اما این تحسین عمر همیشگی نداشت، هرچند خود آنها نمی‌دانستند قرار است روبه‌روی هم قرار بگیرند. در شب سال نو ۱۹۷۰، گابریل و ماریو، در «مهمانی خانه لوئیس گویتیسولو در بارسلون»، جایی که خولیو کورتاسار (نویسنده و روزنامه‌نگار)، کارمن بالسلس (کارگزار ادبی) و سرخیو پیتول (نویسنده و مترجم) نیز حضور داشتند، شرکت کردند. آن شب، بیشتر گفت‌وگوها حول محور تاسیس مجله «لیبره»، مجله‌ای جدید با گرایش چپ برای ترویج چپ از پاریس بود. بحث‌ها هم متمرکز بر این بود که ساختار مجله چگونه باشد و فهرست محدود مدیرانی که ابتدا در نظر گرفته شده بود چگونه گسترش یابد. به واقع آن شب، چهار چهره اصلی جریان ادبی «بوم» در آمریکای لاتین در کنار چهره‌هایی چون اکتاویو پاز (شاعر و نویسنده)، خوزه دونوسو (نویسنده و منتقد)، سِوِرو ساردوی (نویسنده)، پلینیو آپولیو مندوزا (‌روزنامه‌نگار و نویسنده) و خورخه ادواردز (نویسنده)، دور هم جمع شده بودند تا دیدگاه‌های چپ را از پاریس توسعه دهند و موفق هم شدند. اما نخستین شماره لیبره که آماده چاپ شد ناگهان «ماجرای پادیا» در کوبا رخ داد. هبرتو پادیا، شاعر کوبایی‌ بود که در انقلاب مشارکت داشت و مدتی هم به عنوان نماینده وزارت تجارت خارجی کوبا در پراگ خدمت کرده بود؛ به خاطر انتقادهای صریح از سیاست‌های فرهنگی حکومت و به سخره گرفتن آنها در مارس ۱۹۷۱ بازداشت شد و اندکی بعد، «اعترافی» عجیب و مضحک از او منتشر شد که یادآور دادگاه‌های نمایشی دوران استالین بود و خشم بسیاری از نویسندگان دوستدار کوبا را برانگیخت.

نامه‌ای که گم شد

84جمعی از نویسندگان و روشنفکران سرشناس -از جمله ژان پل سارتر، خولیو کورتاسار، سوزان سانتاگ، ایتالو کالوینو، سیمون دوبووار، اکتاویو پاز، آلبرتو موراویا و مارگریت دوراس- به رهبری بارگاس یوسا و گویتیسولو (روزنامه‌نگار و نویسنده)، نامه‌ای با لحن نسبتاً معتدل خطاب به فیدل کاسترو نوشتند و در آن از پادیا حمایت کردند. البته این نامه پیش از انتشار «اعتراف» پادیا فرستاده شده بود. در آن زمان، مارکز در کلمبیا بود و در یکی از سفرهایش به منطقه، مشغول جست‌وجو و الهام‌گیری برای نگارش «پاییز پدرسالار» بود تا حال‌وهوای دریای کارائیب را دوباره لمس و بتواند آن را در رمانش بازآفرینی کند. به همین دلیل وقتی نتوانستند او را پیدا کنند، پلینیو آپولیو مندوزا، سردبیر مجله، به‌ صورت خودسرانه تصمیم گرفت نام گارسیا مارکز را زیر نامه بیاورد، با این اطمینان که او با آن موافقت خواهد کرد. اما این‌طور نبود. نامه‌ای که گابریل از بارانکیا فرستاده بود، در راه گم شده بود. او در آن نامه توضیح داده بود که نمی‌خواهد هیچ چیزی را امضا کند، «مگر آنکه اطلاعاتی کاملاً دقیق درباره موضوع داشته باشد». اما کار از کار گذشته و نامه به دست فیدل کاسترو رسیده بود. کاستروی خشمگین نیز در یک سخنرانی‌ تند، امضاکنندگان را «روشنفکران بورژوا، دروغ‌پرداز و ماموران سیا و چپ‌گرایان دروغینی» توصیف کرد که «می‌خواهند در پاریس، لندن و رم برای خود افتخار بیافرینند». او حتی ورود همه امضاکنندگان نامه را «برای مدتی نامحدود و بی‌انتها» به کوبا ممنوع کرد. تقریباً همزمان با این واکنش شدید، «اعترافات» پادیا نیز علنی شد. در پی آن، بارگاس یوسا جلسه‌ای اضطراری در خانه‌اش در بارسلون ترتیب داد. در این جلسه، دومین نامه‌ خطاب به کاسترو نوشته شد که لحنی تندتر و البته صریح‌تر از اولی داشت. اما گابریل گارسیا مارکز و خولیو کورتاسار از امضای آن سر باز زدند. در این حین، نخستین شماره لیبره هم تا پاییز به تعویق افتاد تا پرونده‌‌ ماجرای پادیا کامل باشد. مجله که چاپ شد، در کنار تمامی مطالب، گفت‌وگویی از گابریل مارکز منتشر شد که به گفته خوان گویتیسولو، «نوعی شاهکار بندبازی بود؛ چنان ماهرانه که تحسین‌برانگیز بود، حتی اگر شایسته احترام نبود». در این مصاحبه، مارکز به گونه‌ای حرف زده بود که نه منتقدان رژیم را برنجاند و نه با حکومت کوبا قطع رابطه کند. کاری که به مذاق دوستانش به خصوص یوسا خوش نیامد؛ کمااینکه مجله لیبره که با بحران مالی و اختلاف‌های درونی مواجه شده بود، در نهایت فقط توانست چهار شماره منتشر کند و متوقف شد. توقفی که کدورت‌ها را هم بیشتر کرد، به خصوص میان مارکز و یوسا. البته دوستی آنها مستقیماً به‌ دلیل ماجرای پادیا قطع نشد. دلیل پایان دوستی میان گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا نه سیاسی، که به اصطلاح امروزی ناموسی و شاید پیش‌پا افتاده‌ و سطحی بود. 

برای پاتریشیا

در میانه‌های سال ۱۹۷۴، زمانی که خانواده بارگاس یوسا در حال بازگشت به پرو بودند، او دل به زن دیگری بست و همسرش، پاتریشیا، و فرزندانشان را ترک کرد. در ماه می ۱۹۷۵، پاتریشیا یوسا به بارسلون سفر کرد و در آنجا با استقبال گرم خانواده مارکز روبه‌رو شد. از دل این دیدار، شایعه‌ای پدید آمد مبنی بر اینکه (شاید از سر شوخی) گابریل به پاتریشیا ابراز علاقه کرده است. تا اینکه مدتی بعد، ماریو و پاتریشیا دوباره با هم آشتی کردند، به هم بازگشتند و همه چیز گل و بلبل شد. اما روز دوازدهم فوریه ۱۹۷۶، در کاخ باشکوه هنرهای زیبای مکزیکوسیتی، پیش‌نمایش مستندی به نام «اودیسه آند» برگزار شد که فیلمنامه‌ آن را یوسا درباره تیم راگبی اروگوئه‌ای نوشته بود که پس از سقوط هواپیمایشان در رشته‌کوه‌های آند، ۷۲ روز زنده ماندند و برخی از آنها برای بقا به آدم‌خواری روی آوردند. در سرسرای آن ساختمان، «برگزیده‌ترین و درخشان‌ترین چهره‌های روشنفکری مکزیک» حضور داشتند؛ از جمله خانواده گارسیا مارکز و شماری از دوستانشان. گابریل به دوستانش گفت: «ببخشید، می‌روم به ماریو سلام کنم»، و به ‌سمت سالن نمایش رفت. آنجا بود که به‌سوی بارگاس یوسا رفت و ناگهان مشت سنگینی از سمت ماریو بر پای چشم راستش نشست و یوسا گفت: «این برای کاری است که با پاتریشیا در بارسلون کردی.» آن اتفاق در آن سالن رخ داد و به ظاهر تمام شد اما تا سال‌ها بعد، هر دو از صحبت‌ کردن درباره آن خودداری کردند. حتی بارگاس یوسا گفت که این موضوع را «به تاریخ‌نگاران واگذار می‌کند». آن دو با آنکه ماریو به نتیجه رسیده بود رفیقش، دوستی‌اش را به خاطر پاتریشیا خراب کرده و دلیل واقعی بودنش هم سکوت هر دو، گابریل و پاتریشیا درباره این موضوع است، حتی هرگز به‌ صورت خصوصی با یکدیگر گفت‌وگو هم نکردند. تلخ‌تر آنکه، یوسا سال‌ها اجازه تجدید چاپ کتاب «داستان یک خداکشی» را نداد و در تابستان ۲۰۱۷، در جریان دوره‌ای در دانشگاه کمپلوتنسه (مادرید)، وقتی از او پرسیدند آیا پس از جدایی از گابریل، بار دیگر یکدیگر را دیده‌اند یا نه، با خنده پاسخ داد: «نه... داریم وارد منطقه خطرناکی می‌شویم!» و واقعاً مارکز و یوسا به موقعیت خطرناکی رسیده بودند. آنها وقتی هم به ظاهر با یکدیگر آشتی کردند، گابریل درگیر زوال حافظه بود و رفاقت دیگر معنای چندانی نداشت. تاسف‌برانگیزتر آنکه مارکز سال ۲۰۱۴ از دنیا رفت و حالا ماریو بارگاس یوسا نیز دیگر در این جهان نیست. هرچند هنوز هم تمام آنهایی که برای آشتی دادن این دو و فراموش کردن آن مشت تلاش کردند، معتقدند، این دو هیچ‌گاه دیگر با هم مثل قبل نمی‌شدند و اگر مارکز کوتاه می‌آمد، یوسا از اعتقاد خود دست نمی‌کشید. کمااینکه، در «ندای قبیله» این پایبندی فکری و ایدئولوژیک را به خوبی اثبات کرده است. 

ندای یک قبیله برای یوسا 

به باور بسیاری، بهترین راه برای تحسین ماریو بارگاس یوسا یا مقاومتش در برابر مارکز یا سیاست این است که او را بخوانیم، 33 سال از عمر او را که صرف تحلیل رویدادهای سیاسی جاری در آمریکا و اروپا، مقالات و تحلیل علایق ادبی‌اش شد. از «شهر و سگ‌ها» تا ‌آخرین شاهکارش «سکوتم را به تو تقدیم می‌کنم» که آخرین صفحه زندگی او به عنوان نویسنده در پاییز 2023 بود. نه‌تنها او را بخوانیم، که بپذیریم رصد یوسا از طریق شکل‌گیری ایدئولوژی‌اش که در «ندای قبیله» برای تمام طول تاریخ ثبت شد و در عین حال مواجهه با اظهارات اغلب متناقضش، ما را از تعصبی که خود ماریو از آن متنفر بود دور می‌کند، ما را از بالا بردن به قربانگاهی که هرگز نمی‌خواست بدان برسد، بازمی‌دارد و از کوری سیاسی نجات می‌دهد، قعرگاهی که بسیاری نتوانستند از آن فرار کنند. کمااینکه، خودش برای «‌ندای قبیله»‌اش می‌نویسد: «من هیچ‌وقت نویسنده ادبیات فانتزی نبودم، من نویسنده ادبیات رئالیستی هستم، دفاع از حق را یاد داده‌ام و ندای قبیله، خودِ زندگینامه‌ من است. روایتگر سیر فکری و سیاسی من است، از مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم سارتری دوران جوانی تا لیبرالیسم سال‌های پختگی‌ام، مسیری که در آن به مفهوم آزادی و دموکراسی رسیدم. حتی فهمیدم که چرا برای نسل من، و نه‌فقط در آمریکای لاتین، آنچه در کوبا اتفاق افتاد، یک نقطه عطف ایدئولوژیک بود و برای آن حتی نباید به خاطر گابریل گارسیا مارکز کوتاه می‌‌آمدم. من در تمام سال‌هایی که روزنامه‌نگار بودم، تحلیل کردم، رمان نوشتم و حتی با کلمات خندیدم یا سال‌هایی که سودای رئیس‌جمهوری در سر داشتم و در برابر خاندان فوجیموری، ایستادم، به تدریج فهمیدم «آزادی‌های صوری» به اصطلاح دموکراسی بورژوایی صرفاً پوششی برای استثمار فقرا از سوی ثروتمندان نیستند، بلکه مرز میان حقوق بشر، آزادی بیان و تنوع سیاسی با یک سیستم اقتدارگرا و سرکوبگر هستند؛ سیستمی که در آن به نام «حقیقت واحد»، هرگونه انتقادی می‌تواند خاموش شود، دستورات دگماتیک تحمیل شود و مخالفان دفن یا حتی «ناپدید» شوند. من به تدریج فهمیدم که چپ چگونه می‌تواند اصلاحات را به منجلاب بکشاند و حتی خودش نفهمد. همان‌طور که قرار بود در لیبره شاهد آن باشم. من از تلاقی خاطرات نوجوانی‌ام در مدرسه نظامی لئونسیو پرادو در «شهر و سگ‌ها»، از جایی که بربریت (یا نیروهای بدوی) بر تمدن پیروز می‌شوند در «خانه سبز»، از آشتی میان شهادت انتقادی یک جامعه درهم‌شکسته، جامعه پرو تحت دیکتاتوری مانوئل و کاربرد ابزارهای فنی رمان مدرن در «‌گفت‌وگو در کلیسای جامع»، از جدال‌های عاشقانه زندگی‌ام در «‌خاله جولیا و فیلمنامه‌نویس»، از بازسازی جنگ، جهل، فقر و مدرنیزاسیون دولت در «‌جنگ آخرالزمان»، از تجسم معمایی از ایده‌آلیسم چپ که معتقد بود می‌تواند واقعیت را از طریق فداکاری و اسلحه تغییر دهد در «زندگی مایتا»، از تراتولوژی اخلاقی ناشی از توهم قدرت سیاسی نامحدود در «سور بز»، تا داستان زندگی یک فولکلوریست غمگین و مضطرب در «‌سکوتم را به تو تقدیم می‌کنم»، فهمیدم ‌هیچ منظره غم‌انگیزی از کسانی که در زندگی می‌میرند، امیدهای خود را از دست می‌دهند و منتظر مرگ هستند، وجود ندارد، اما شکستن آنهایی که دفاع از خود را بلدند غم‌انگیزترین منظره دنیاست و این چهره واقعی واقعیت است.» چهره‌ای که به تمام معنا واقعی است و ما را به صلح می‌رساند. صلحی که ماریو بارگاس یوسا، در 89سالگی، آن را به‌طور مسالمت‌آمیزی روی صندلی راحتی‌اش در لیما یافت و رفت. 

پی‌نوشت:

1- آدام اسمیت، خوزه اورتگا ئی گاست، فریدریش آوگوست فون هایک، کارل پوپر، ریمون آرون، آیزایا برلین و ژان‌ـ‌فرانسوا رول

دراین پرونده بخوانید ...