زخم فقر
بحرانهای اقتصادی چگونه روان مردم را به هم میریزد؟
فقر، فقط فهرست نداشتههای روی کاغذ نیست. فقر زخم است. وقتی پول نباشد، آدمی اول نداشتن را تحمل میکند. بعد منزوی، افسرده و خشن میشود. انگیزههایش را گُم میکند. ناامید میشود؛ و در آخر یا با رنجِ نداری کنار میآید و زندهمانی میکند یا سوگوارِ آرزوها میشود و در رویابافی و بیهویتی، غم ذخیره میکند. در این بحبوحه، اگر مشروعیت و عقلانیت نهادی هم نباشد، اقتصاد ترسو میشود. در اوج نعمت تحلیل و راهکار، زیر سایه حکمرانیهای دمدستی و توتالیتر، ملت و دولت با هم زمین میخورند و بحران پیچ میخورد؛ چرا که فقر، در تئوری و تجربه، فراتر از بیپولی است. جیب خالی، نداشتن پسانداز، صبح و شب ناسزا گفتن به گرانی و خجالت خود و دیگران را کشیدن، بهتنهایی فقر را معنا نمیکند. نبود امنیت، ترس از آینده و ناتوانی شناختی هم خود فقر است. چرخهای خودتقویتی که پادشکنندگی اجتماعی را نابود میکند. ناامنی، بیعدالتی و بیاعتمادی، میتوانند تجربه زیست مطلوب را از مردم یک جامعه بگیرند و به همدلی عمومی برای جابهجایی یا تغییر حاکمیتی و نهادی، قدرت دهند. در این میان، با فرسایش عقلانیت، عملکرد شناختی فردی و جمعی مختل شده و کجرفتاری و حماقتهای اقتصادی و سیاسی، چاه ویل دموکراسی میشوند. بحرانی که از یک ملت به ملتی دیگر تبعات شخصیشده خاص خود را دارد.
فقر، خشم، قتل
فقر، اغلب بهعنوان یک وضعیت صرفاً اقتصادی تعریف میشود، کمبود منابع مالی که دسترسی به نیازهای اساسی مانند غذا، سرپناه و مراقبتهای بهداشتی را محدود میکند، اما در ترکیب روانشناسی و اقتصاد، چه «نسبی» باشد چه «مطلق»، دامنه بحرانی و مداخلهای گستردهتری دارد. بار ذهنی ناشی از کمبود و بیثباتی اقتصادی، کسری شناختی میآورد و آسیب سیستم شناختی انسانی، تبعات فقر را تشدید میکند. سیاستهای اشتباه، شوکهای خارجی، جنگ، ناامنی شغلی، تورم، بدهی و کمبود خدمات رفاهی، زنجیرهای پیچیده از فشارهاست که تبعات روانی آن عامل کجرفتاری میشود و میتواند در آسیبهای روان از حیث هیجانی، اجتماعی و شناختی، انتقال بیننسلی بیابد. بهواقع اگر ثبات اقتصادی را امنیت شغلی، رفاه، دسترسی پایدار به نیازهای فیزیولوژیک، نبود شکاف طبقاتی و نابرابری و اعتماد نهادی بدانیم، بیثباتی اقتصادی، بحرانی است که امنیت جامعگی و سلامت روان را تهدید میکند و معمولاً خود را با انواع آسیبهای روانی فردی و اجتماعی نشان میدهد. از حیث فردی، این آسیبها در قالب خشونت، سرخوردگی، بیانگیزگی، ناتوانی خودکنترلی و ریاضتی، پریشانی، استرس و اضطراب مستمر، انزوا، کاهش کنشگری اجتماعی، اعتیاد به الکل، مواد مخدر، خودکشی، کار افراطی و فرسودگی ذهنی، از دست دادن کرامت، حقارت فردی /خانوادگی، ناتوانی تصمیمگیری و کرونوفوبیا نمود مییابند؛ و در بعد اجتماعی، افزایش رفتارهای ضدارزشی چون قاچاق، اختلاس، دزدی، خفتگیری، قتلهای مالی، از دست رفتن مشروعیت نهادی، بیاعتمادی سیاسی (ملی و جهانی)، رفتارهای سیاسی و دیپلماتیک متضاد، فروپاشی، جنگ و شکست حکمرانی را به همراه دارد. مجموعه رفتارهایی که اجماع و استمرار آنها، به معنای نابودی تدریجی انسانیت و اکوسیستم بقاست و نمونههای عینی تجربهشده دارد.
جولان یاغیها
بحرانهای مالی شکنجهگر، در تاریخ بسیارند و اغلب باعث سونامی اقتصادی و رفتاری در اقتصادهای آسیبدیده شده و میشوند. مثلاً رکود بزرگ 1939-1929، یکی از بدترین فاجعههای مالی و اقتصادی قرن بیستم بود. این رکود با سقوط والاستریت در سال 1929 آغاز شد و بعداً با ناتوانی تحلیل و نبود عقلانیت در تصمیمات سیاسی دولت ایالاتمتحده تشدید شد. رکود تقریباً 10 سال طول کشید و منجر به از دست دادن درآمد، نرخ بیکاری بیسابقه و کاهش تولید شد. بهنحویکه، چهار سال پس از سقوط بازار سهام، یعنی در تاریکترین نقطه رکود بزرگ، حدود یکچهارم نیروی کار ایالاتمتحده بیکار بودند. حتی حرفهایهای طبقه متوسط رو به بالا، مانند پزشکان و وکلا هم کاهش 40درصدی درآمد داشتند. آن روزها، دوران افسردگی، سرخوردگی و حقارت بود. استرس ناشی از فشار مالی، تاثیرات روحی و روانی فراوانی داشت، بهویژه در مردانی که بهطور ناگهانی توانایی تامین مخارج خانواده خود را از دست داده بودند. نرخ خودکشی ملی هم در سال 1933 به بالاترین حد خود رسیده بود. ازدواجها دچار تنش شدند. برخی از مردان به دلیل خجالت یا ناامیدی، خانواده خود را ترک کردند و اصطلاح «طلاق مرد فقیر» رایج شد. در آن سالها، بیش از دو میلیون نفر بیخانمان شدند و بسیاری برای آنکه سربار خانواده نباشند، خانههایشان را ترک کردند. پریدن غیرقانونی روی قطارهای باری و مردن آدمها نیز عادی شد. درحالیکه بسیاری از مردم از فقر و بیکاری در حال جان دادن بودند، فعالیتهای مجرمانه مانند غارتگری، سرقت و قتل به اوج خود رسید. طبق گزارش افبیآی، در سال 1933، نرخ مرگومیر ناشی از قتل در سراسر آمریکا به بالاترین حد خود در قرن یعنی 7 /9 در هر 100 هزار نفر رسید. شیکاگو بهتنهایی تا اواسط دهه 1920 حدود 1300 باند تبهکار داشت و جنگهای داخلی و سایر فعالیتهای خشونتآمیز بین باندهای رقیب، امید و آرزو را در سایه ترس از مردم عادی گرفت.
در فقر ماندیم و خندیدیم
این درماندگی موارد مشابه دیگری هم داشت، مانند بحران اعتباری 1772، شوک قیمت نفت اوپک در سال 1973، بحران آسیایی 1997 یا بحران مالی 2008-2007. اما بحرانی که هنوز هم به خاطر پیوند شوکهای اقتصادی با سرمایههای اجتماعی و شکاف عمیق دولت و ملت، قابلیت تعمیم و تحلیل به بسیاری از شکستهای مالی کنونی را دارد، دورههای بیثباتی بعد از فروپاشی کمونیسم است. دورانی که بسیاری معتقدند از نیویورک تا کابل، از هائیتی تا کاراکاس، همچنان میتوان آن را بازخوانی جغرافیایی کرد. روزگاری که اسلاونکا دراکولیچ، روزنامهنگار کروات، در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، آن را اینچنین توصیف میکند: «مردم یا در لحظه از صد به صفر میرسیدند و با جیبهای خالی، خانهبهدوش آرزوهایشان میشدند یا برعکس غرق دوران گذار، سود میبردند. اما در هر حال، برای همه آنها یک چیز ثابت بود. آسیبهایی که بیثباتی اقتصادی و نابودی آزادیهای مشروع، بر روح و ذهنشان جا گذاشته بود. کمونیسم هرگونه حریم شخصی را با فقر از بین برده بود. مردم توانایی داشتن خانههایی مستقل را نداشتند و حریم شخصی در آپارتمانهای اشتراکی شلوغ، در ارزشهای اخلاقی، در محدودهای که بهظاهر همه رفیق همدیگر بودند، از میان میرفت. همه یکدیگر را میپاییدند تا مبادا از هم متفاوتتر شوند یا به رفاهی بیشتر برسند. بخلِ پیشرفت، ثمره فقر بود. ارزش پول آنچنان پایین آمده بود که مردم توان خرید لباس یا کالاهای صنعتی را نداشتند. انگار، نداری، فراخوان مرگ داده بود. مردم از نداشتن دسترسی به مواد کافی و فقر غذایی، ضعیف و نحیف شده بودند. فقر، روی کثیف و زشت خود را به آنها کرده بود. ترس هم لازمه بقا شده بود. هیچ صبحی، خیر نبود، چون شب قبل از آن، درجه فقر چرخیده بود. در میان آن همه هیاهو و روزهای وضعیت صفر، حکومت، نسلهای قدیمیتر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند، روی انگشت میچرخاند و میچرخیدند. راهی نداشتند. در جامعهای که حکومتش توتالیتر است، آدمی بهناچار با قدرت حاکم کنار میآید و راه گریزی نیز وجود ندارد. به همین دلیل سیاست در آن دوران هرگز انتزاعی نشد. سیاست، بهصورت نیرویی خشن و بیرحم باقی ماند. حکومت، چونان طاعون، پاندمی نابودی داشت، هیچ کسی را مستثنی نمیکرد و شهروندان هم بهخوبی سیاسی شده بودند. البته، نسل جدید که دشمن حکومت بود هر بار بهنحوی در برابر پذیرش استانداردهای زندگی الحاقی که حکومت به اسم ایدئولوژی به خورد مردم میداد، مقاومت میکرد. این نسل اعتقادی به ایدئولوژی دولتی نداشت و هر حرف دولت را دروغ تلقی میکرد. بنابراین جامعه، جامعه سالمندان شده بود و در آن رهبران سیاسی بالای شصت سال «هنوز جوان» به حساب میآمدند، آنهایی هم که سالها قبل مرده بودهاند، مومیاییهای مهمی بودند که وارثانشان تا ابد در املاک و داراییهایشان غوطهور بودند و برای چرایی خوابیدن آنها در آرامگاههای مرمرین، داستان میساختند. و زنان، در این جامعه، روزگاری تلختر از مردان و جوانان داشتند. لوکس و گران بودن کالاهای بهداشتی و درمانی، کالاهای حیاتی مانند پَد، صابون، خمیردندان و غذا گویی برای زنان ممنوعه همیشگیتری بود. آنها به جبر و در حقارتی تلخ باید از روزنامه بهجای دستمال توالت استفاده میکردند. اگر زنی لباسی تازه بر تن میکرد، انگ تلخ خراب بودن میخورد. نبود حداقلهایی که به عزت نفس و کرامت زنان لطمه میزد، هر روز بیشتر از قبل باعث تحقیر آنها میشد و امید را از آنان میدزدید. البته خیلیها فکر میکردند، اگر ساختار جامعه عوض شود، اگر اندیشه از تفکر کمونیستی نجات یابد و انقلاب شود، هلوهای بعد از انقلاب، بزرگتر، شیرینتر، رسیدهتر و خوشآبورنگتر میشوند. اما هیچوقت اینگونه نبود. جامعه عمیقاً ناامید و بیانگیزه شده بود. کرامت انسانی از بین رفته بود. تراژدی انسانی هر روز در آشپزخانهها، اتاقخوابها و خیابانها با سیاقی دیگر تکرار میشد. مردم به حاشیهها بیشتر از دادههای نهادهای اقتصادی و حکومتی اعتماد داشتند؛ و همه اینها از فقر، جامعه نیازمند، اقتصاد بحرانزده، بیاعتمادی و کمیابی قدرت تصمیمگیریهای درست، برخاسته بود. آدمها دیگر نه زنده بودند و نه مرده.» بیثباتی، قحطی فضای خالی ذهنی برای فکر کردن به غیر از پول و دارایی و کمیابی شناختی چیزی نبود که بتوان بهسادگی از آن عبور کرد و هنوز هم نیست. ما در دنیایی زندگی میکنیم که تعادل ندارد.
خودکشی فقیرانه
بحرانهای اقتصادی جهانی، هنوز حل نشده و متاسفانه کاهش فقر متوقف شده است. طی سه دهه گذشته، تعداد افرادی که با درآمد کمتر از 85 /6 دلار در روز زندگی میکنند، بدون تغییر باقی مانده است و در حال حاضر، تقریباً 5 /8 درصد از جمعیت جهان، در فقر شدید زندگی میکنند. اکنون افغانستان، سودان جنوبی، سیرالئون، مالاوی، ماداگاسکار، جمهوری آفریقای مرکزی، بوروندی، موزامبیک، نیجر، کنگو، سومالی، لیبریا، مالی، چاد، بورکینافاسو، گامبیا، سودان، گینه بیسائو، روآندا و نیجریه، فقیرترین کشورهای جهان هستند. فقر ناشی از دههها درگیری، تهاجمات خارجی، جنگهای داخلی، تهدیدهای امنیتی مداوم، تروریسم، شورشها، بیثباتی مستمر، ضعف توسعه نهادی، انزوای جهانی، توقف سرمایهگذاری خارجی، فسادهای گسترده، شکافهای قومی و نهادهای سیاسی شکننده، تورم بالا، ناامنی غذایی، کمبود آموزش و مراقبتهای بهداشتی، محدودیتهای ساختاری مانند ناامنی انرژی، قطع برق و زیرساختهای ضعیف، فساد و سوءمدیریت صنعتی /دولتی و نظام حکمرانی معیوب، هنوز هم در این کشورها جولان میدهد. بر اساس سیر فعلی خط فقر جهانی نیز پیشبینی میشود، 622 میلیون نفر (3 /7 درصد از جمعیت جهان) در سال 2030 در فقر شدید زندگی کنند و 69 میلیون نفری نیز که از فقر شدید بین سالهای 2024 تا 2030 فرار میکنند با کمتر از 85 /6 دلار در روز زندهمانی کنند که مردمان این بیست کشور جزو فقرای آن خواهند ماند. فقرایی که طبق مطالعات 2024، مرکز ملی اطلاعات بیوتکنولوژی NCBI و مجلات لانست، با مشکلات جدی سلامت روان مواجه خواهند بود و تاثیر بحران اقتصادی کنونی بر سلامت روان آنها، با تمرکز ویژه بر افسردگی و خودکشی، خود را نشان میدهد. براساس نتایج این مطالعات، ما اینک، به ازای هر یک درصد افزایش بیکاری، دو تا سه درصد افزایش نرخ خودکشی در سنین30 تا 59 سال را در کشورهای درگیر به بحران و شوکهای اقتصادی داریم و در 43 کشور، درآمدهای پایین، حالتها و رفتارهای روانی منفی چون بیعلاقگی، کاهش سطح اعتماد به جوامع و دولتها، نگرشهای ضداجتماعی و نابرابری ذهنی را تا 31 درصد افزایش دادهاند و فقر دلیل تثبیت فقر شده است. آن هم فقری که ذهن را سنگین و سطوح بالایی از استرس را القا میکند، بر پهنای باند ذهنی تاثیر میگذارد و ظرفیت شناختی و کنترل اجرایی فرد را کاهش میدهد. در واقع، امکان حل مسائل پیچیده، حفظ اطلاعات و استدلال منطقی را در پی محدودیت پهنای باند ذهنی، از او میگیرد تا آنچه فوری و ضروری است را صرفاً اولویتبندی کند. کنترلگری خاصی که با عنوان «تونلزنی» شناخته میشود. حالتی از ذهن که در آن فرد فقط میتواند بهصورت تکذهنی بر مدیریت کمبودها تمرکز و دیگر بخشهای زندگی را مسدود کند و با ماندن دائمی در شرایط فقدان بحرانهای سیاسی یا اقتصادی، دچار «سوگی سیال» شود. سوگی که التیامبخشی آن دشوار است و با سیاستهای حاکمیتی اصولی و نظارتگری دولتیِ منتج به رفاه جبران میشود. البته بخشی از آن جبران میشود چون همه به یک اندازه ضربه نمیخوریم.
میراث ترس
میزان آسیبپذیری و خودکنترلی هر کدام از ما، با هم تفاوت دارد. گاه نهایت تبعات بیکاری برای یک فرد، افسردگی مقطعی است؛ اما در مقابل، ممکن است فرد دیگری با بیکاری، بخشی از هویتش را هم از دست بدهد؛ چون برای او، بیکاری فقط از دست دادن حقوق ماهانه نیست؛ بلکه از دست دادن عزت نفس، هدف و جایگاه اجتماعی هم هست و فکر اینکه «دیگر به درد نمیخورد» بهتنهایی میتواند بهمثابه یک زلزله روانی باشد. چنین فردی، معمولاً، با از دست دادن کارش، دیگر هیچ برنامهای برای حال و آیندهاش ندارد. روزهایش کش میآیند و شبها پر از فکر و خیال میشوند. اضطراب آینده، ترس از بدهی و نگاه سنگین خانواده هم میتواند کمکم او را از پا در بیاورد. حال اگر این بیکاری طولانی نیز شود، آسیبهای روانی دامنه بیشتری پیدا میکنند. نرخ خودکشی در او میتواند تا ۳۵درصد بالا برود و افسردگی در او انتقال بیننسلی بیابد. مطالعات تایید میکنند، کودکانی که والدینشان بیکار و افسرده بودهاند، دچار استرسهای مزمن شده و اضطراب روی نمرات، رفتار و حتی خوابشان اثر گذاشته است. اتفاقی که درباره شکستهای مالی هم رخ میدهد. ازاینرو چون هر کدام از ما قدرتی متفاوت در خودکنترلگری و مبارزه برای بقا در بنبستها داریم، بهتنهایی و بدون سیاستهای حمایتی و مشروع حاکمیتی نمیتوانیم مانع از مختلشدن تصمیمگیری عقلانی شویم. در مقابل، دولت و حاکمیت هم بدون افزایش سرمایه اجتماعی و همبستگی، نمیتواند به ما کمک کند و ترس را از شانه اقتصاد بردارد. بنابراین آنچه، خراش روح در بحرانها را کمتر میکند اعتماد مردم به دولت و دور بودن از حماقت ناشی از کمیابی است که البته آسان هم به دست نمیآید.