بیدرنگ و بادرنگ
دنیل کانمن چگونه فکر کردن را یادمان داد؟
در شامگاه بیستم شهریور 1403، نشست نقد و بررسی کتاب «فکرکردن، بیدرنگ و بادرنگ» اثر برجسته دنیل کانمن، با حضور جمعی از علاقهمندان و متخصصان برگزار شد. این کتاب که به همت مترجمان حسین علیجانیرنانی و جمشید پرویزیان به فارسی برگردانده شده و نشر ققنوس آن را منتشر کرده، به بررسی جنبههای روانشناسی تصمیمگیری میپردازد. در ادامه، شرحی از سخنان فرهاد نیلی، اقتصاددان برجسته، که در این جلسه به تحلیل و بررسی این اثر پرداخت، ارائه میشود.
دنیل کانمن آمریکایی که بهتازگی در 27 مارس 2024 درگذشت، اگرچه روانشناس بود، اما دستاوردهای پژوهشیاش موجب پایهگذاری رشته جدیدی با عنوان اقتصاد رفتاری شد. به همین سبب در سال 2002 جایزه نوبل را دریافت کرد. کتاب «فکرکردن» در سال 2011 تالیف شده و منظور از بیدرنگ و بادرنگ، فکرکردن در دو سیستم است. اول، سیستمی است که سریع و خودکار عمل میکند و مبتنی بر احساسات است و دوم سیستمی است که کندتر عمل میکند و در آن مغز نیاز به تلاش بیشتری دارد و منطقی و سیستماتیک عمل میکند.
دکتر فرهاد نیلی، ابتدا از حضور در این نشست ابراز خرسندی کرد و کانمن را بهعنوان یکی از حکیمان بزرگ عصر حاضر ستایش کرد. او با تاکید بر نقش برجسته کانمن در حوزه روانشناسی و اقتصاد، بیان کرد که این روانشناس برجسته از دوران لیسانس مسیر فکری خود را بهدقت و گامبهگام جلو برده و آثار او هنوز زنده و تاثیرگذار هستند. نیلی با اشاره به اینکه کانمن حتی پس از فوتش همچنان با حیات فکری خود در دنیای علم حضور دارد، اظهار داشت: «ما همچنان با اندیشههای او زندگی میکنیم و این افکار همچنان در حال رشد و گسترش هستند، بهطوریکه هر چه زمان میگذرد، اهمیت آنها بیشتر میشود.»
نیلی، کانمن را با ژان تیرول، برنده جایزه نوبل سال 2014، مقایسه کرد و این دو را دو روی یک سکه توصیف کرد: «کانمن از زاویه روانشناسی به اقتصاد مینگرد و تیرول از دیدگاه اقتصاد به روانشناسی.» او ادامه داد که کانمن با رویکردی علمی و تجربی به مشاهدات، فرضیهسازی کرده و با آزمون شواهد، تئوریهایی میسازد که سرانجام به خلق دانش و حکمت منجر میشود. این فرآیند دقیق، کتاب «فکرکردن، بیدرنگ و بادرنگ» را به اثری بینظیر تبدیل کرده است؛ اثری که «سرشار از جزئیات و درعینحال بینقص» است. کانمن به باور نیلی، تمام عمر خود را صرف یک پروژه بزرگ کرده بود: نشاندادن خطاهای ذهن انسان. او با تکیه بر مشاهدات علمیاش، بارها نشان داده که انسانها مکرر دچار خطا میشوند و بسیاری اوقات حتی از خطاهای خود آگاه نیستند. نیلی با اشاره به مفهوم «جهل مرکب» که کانمن مطرح کرده، گفت: «ما اغلب نمیدانیم که نمیدانیم و درعینحال با اعتمادبهنفس بالا اشتباهات خود را اعلام میکنیم.» این بیشاطمینانی به تعبیر کانمن، با نادانی ما ارتباطی مستقیم دارد؛ هر چه کمتر بدانیم، بیشتر بهدرستی دانستههای خود اطمینان داریم.
کانمن در تقسیمبندی خطاهای ذهنی، دو دسته اصلی را معرفی میکند: سوگیری و نویز. نیلی توضیح داد: «سوگیری زمانی رخ میدهد که میانگین برداشتهای ما بهطور معناداری از واقعیت فاصله دارد و نویز هنگامی که میانگین نزدیک است، اما انحراف معیار زیاد است.» «کتاب «نویز» که کانمن بعدها به همراه دو نفر دیگر منتشر کرد، به بررسی تصمیمگیریها در سطح شرکتها و سازمانهای بزرگ پرداخت و نشان داد که این خطاهای ذهنی نهتنها در افراد، بلکه در کسبوکارها نیز به کرات دیده میشوند.»
نیلی همچنین به تشبیه جالب کانمن از رابطه مردمک چشم و ذهن انسان اشاره کرد. کانمن معتقد بود که میتوان از زاویه مردمک چشم به روح انسان دسترسی پیدا کرد، چرا که وقتی مردمک چشم باز میشود، نشاندهنده تلاش ذهن برای تمرکز و تفکر است. او توضیح داد که مردمک در دو حالت بسته میشود: وقتی انسان از حل یک مسئله ناامید میشود یا زمانی که کار سخت و پیچیده به پایان میرسد و ذهن از سیستم دو به سیستم یک تغییر میکند؛ یعنی از تلاش برای حل مسئله به یک وضعیت خودکار و آرامشبخش بازمیگردد.
کانمن با مثالی روشن توضیح میدهد که چگونه مهارت و تجربه میتواند فرآیندهای ذهنی ما را سادهتر و خودکارتر کند. او میگوید: وقتی یک شطرنجباز حرفهای به صفحه شطرنج نگاه میکند همانجا متوجه میشود که بهترین حرکت چیست، درصورتیکه یک شطرنجباز غیرحرفهای ممکن است مدتها نیاز به زمان داشته باشد تا حرکت خود را انجام دهد. پس با مهارت و یادگیری وظایف و کارهایی که انسانهای دیگر با سیستم دو (تفکر تحلیلی و آگاهانه) انجام میدهند به سمت سیستم یک (تفکر سریع و ناخودآگاه) میرود. اما کانمن هشدار میدهد که همه وظایف و مسائل را نمیتوان بهصورت خودکار و بدون اراده انجام داد. برای هر فردی وظایف و کارهایی وجود دارد که دیگر نمیتواند به شکل غیرارادی انجام دهد و نیازمند تلاش آگاهانه و تفکر دقیق هستند. کانمن میگوید وقتی با این کارها مواجه شدید نباید ذهن خود را با چند کار همزمان درگیر کنید. بهعنوان مثال اگر با یک مسئله پیچیده روبهرو هستید، رانندگی نکنید. چون ذهن شما درگیر مسئله دیگری است تا آن را حل کند.
کانمن به یک پدیده جالب دیگر هم اشاره میکند: بازشدن مردمک چشم. او توضیح میدهد که وقتی فردی با یک مسئله پیچیده روبهرو است، مردمک چشم او باز میشود، چراکه او بهطور ارادی تلاش میکند توجه خود را برای حل مسئله معطوف کند. بهعنوانمثال اگر از فردی بخواهیم ضرب دو عدد سهرقمی در سهرقمی را انجام دهد اگر از ابتدا متوجه شود که نمیتواند آن را حل کند مردمک چشمش بسته میشود، یا اینکه حل میکند و پسازآن مردمک چشم بسته میشود؛ زیرا تلاش ذهنی به پایان رسیده است. کانمن این توانایی انسان برای گذار از یک مسئله به مسئله دیگر را «بهینهسازی» توصیف میکند و آن را به «تنبلی ذهنی» نسبت میدهد. او میگوید، ذهن ما تمایل دارد با کمترین تلاش به نتیجه برسد. نیلی در اینجا اضافه میکند که این موضوع به معنای رفتار اقتصادی انسان است؛ یعنی تلاش میکنیم با حداقل هزینه و انرژی به بیشترین بازدهی برسیم و در ذهن چگونه این کار را انجام میدهد؟ ذهن یک ظرفیت دارد. اگرچه ظرفیت ذهنها متفاوت است و در طول زمان زیاد شده است، ولی هر کسی ظرفیت ذهن محدودی دارد. فرد این ظرفیت را معطوف به حل مسئله میکند به محض اینکه نشانههایی بر حل مسئله را دریافت میکند متوجه مسئله بعدی میشود. دو موقعیت وجود دارد که انسان دریافت میکند که از یک مسئله به مسئله بعدی برود. خطر و فرصت. نیلی مثال جالبی از خطر میزند: فرض کنید هواپیمایی دچار سانحه میشود و کمکخلبان، خلبان را کنار میزند و میگوید تو کند عمل میکنی و بلافاصله کنترل را در دست میگیرد تا از بروز حادثه جلوگیری کند. این لحظهای است که سیستم یک، به دلیل اضطرار، سیستم دو را کنار میزند و سریع وارد عمل میشود. پس از رفع خطر، سیستم دو دوباره کنترل را به دست میگیرد و تفکر تحلیلی به کار میافتد. بهاینترتیب، کانمن به ما نشان میدهد که چگونه ذهن ما دائماً بین تفکر بادرنگ و بیدرنگ در حال جابهجایی است.
کانمن روایت جالبی از زندگی دارد. او معتقد است که ما در جهانی از اشیا زندگی نمیکنیم، بلکه در جهانی از روایتها و قصههایی که از این اشیا میسازیم به سر میبریم. این قصهها و روایتها هستند که برای ما معنا میسازند و جهانی را که در آن زندگی میکنیم شکل میدهند. به میزانی که از درک این جهان باز بمانیم احساس غربت و سرگشتگی میکنیم. بنابراین سعی میکنیم روایتی از جهان اطرافمان داشته باشیم تا جهان را فهم کنیم و اینجاست که دچار خطاهای مکرر میشویم و آنچه نمیدانیم را جایگزین شهود و حدسهایمان میکنیم. بنابراین جهان ما را قصههای ما میسازد. این قصهها نهتنها شامل برداشتهای ما از دنیای اطراف میشوند، بلکه روایتهایی که از خودمان داریم و میخواهیم دیگران هم آن را باور کنند، بخش مهمی از این جهان است.
ما در جهانی از روایتهایی که خودمان ساختهایم زندگی میکنیم. روایتهایی که به نظرمان باید منسجم و قابل دفاع باشند. برای حفظ این انسجام، هر یافتهای را که با تفسیرهای ما سازگار نباشد تغییر میدهیم و آن را با روایتهای پیشین خود هماهنگ میکنیم. همینجاست که دچار سوگیریها و تعصبهای بسیار بزرگی میشویم. بنابراین همیشه سعی میکنیم جهان را تفسیرپذیر کنیم و اولین خطایی که به آن دچار میشویم، سوگیری تایید است. ما با کسانی معاشرت میکنیم که حرف ما را تایید میکنند. و با روایتی که از گذشته و حال خودمان داریم و میخواهیم روایتهای جدید با روایتهای ما سازگار باشد، تمام روایتهای جدید را پیراسته میکنیم تا این اتفاق بیفتد و با روایتهای ما سازگار شود.
وقتی بخواهیم درباره آینده صحبت کنیم و پیشبینی کنیم، قصهها تغییر میکنند. ما اغلب داریم بر اساس وضعیت فعلیمان درباره آینده قضاوت میکنیم. کانمن اینجا به تفاوت شهود و تخصص یا خبرگی اشاره میکند. یعنی فرد اگر با اطمینان بگوید فردا هم مثل امروز خواهد بود وقتی این اتفاق نیفتد، میگوید این استثنا بود. اما کانمن هشدار میدهد که متخصصان در صحبت از آینده باید مبتنی بر «ریگولاریتی» باشند. یعنی بر اساس قواعد و الگوهای مشخص سخن بگویند، زیرا دنیا پر از رویدادهایی است که ما الگویشان را نمیشناسیم. وقتی متخصص درباره آینده ناشناخته صحبت میکند حتماً باید بر اساس قواعد یا ریگولارها حرف بزند. ما فقط آن بخش از جهان را میشناسیم که یا آن الگو را میدانیم یا فکر میکنیم که میدانیم. در بسیاری از موارد نمیدانیم که نمیدانیم اما میگوییم که دنیا بر روی این ریل جلو میرود. در کتاب عجماوغلو و جانسون هم آمده است که روایتهای کسانی همهگیر میشود که آنها از قدرت همهگیر کردن روایتهایشان در جهان برخوردارند. پس روایتها پرتاب نمیشوند که هر کدام به یک سو بروند. این ساختار قدرت است که برخی از روایتها را انتخاب میکند و تعیین میکند که این روایت از جهان، تاریخ و انسانها درست است. بنابراین ما در فضایی که انسانها خودشان انتخاب کنند که کدام روایت را برگزینند قرار نداریم.
مورد دیگر مفهوم Economics of attention یا اقتصاد توجه است که کانمن به آن خیلی خوب میپردازد. اصطلاح Currency of attention به معنای ارزش توجه است. ما هر روز این توجه را خرج میکنیم. امروز تمام میشود و فردا دوباره ارزش توجه جدیدی داریم و تصمیم میگیریم آن را صرف چه چیزی کنیم. اینجا هزینه-فرصتی که مطرح میشود این است که وقتی تصمیم میگیریم به چیزی توجه کنیم، از فرصت توجه به چیزهای دیگر صرفنظر میکنیم. در اقتصاد دیجیتال این مفهوم بسیار مهم است، زیرا شرکتهای بزرگ دائم در حال جلب توجه ما هستند. مورد دیگری که در این کتاب مطرح میشود، زحمت ذهنی است. زحمت یعنی ذهن مجبور میشود از سیستم یک (تفکر سریع و خودکار) به سیستم دو (تفکر آهسته و تحلیلی) انتقال پیدا کند. این انتقال مانند خروج از یک مسیر تندرو به یک مسیر کندرو است و دیگر نمیتوانیم از دیگران سبقت بگیریم و کندی و تردید میشود ویژگی فکرکردن ما. کانمن میگوید مردم دوست دارند رهبران با زبان تردید با آنها حرف نزنند و با اطمینان صحبت کنند. بنابراین ما خودمان متقاضی سوگیری تاییدی میشویم که رهبران به ما میفروشند. آنها بااطمینان به ما میگویند که جهان اینگونه است. چون ما نمیخواهیم تردید بشنویم. ما دوست داریم یکدیگر را تایید کنیم. ما این تمایل را داریم پیرو کسانی باشیم که با اطمینان درباره جهان صحبت میکنند. حتی اگر این اطمینان ناشی از سوگیری تاییدی باشد. درنهایت کانمن یادآور میشود که ما خود به دنبال تایید روایتهای خود هستیم و این تمایل به تایید، نهتنها در روابط ما با دیگران، بلکه در مواجهه ما با جهان نیز تاثیرگذار است.
در بخش سه کتاب که درباره شهود است کانمن به این میپردازد که وقتی ما بر اساس شهود تصمیم میگیریم دچار خطا میشویم و پیشبینیهایمان غلط از آب درمیآید. یک نیروی بسیار قوی در درون ماست که میخواهیم جهان را درکپذیر کنیم یا جهان را بفهمیم. ما نمیخواهیم گمگشته عالمی باشیم که چیزی از آن نمیدانیم. ما نمیخواهیم اقرار کنیم که بخش بزرگی از جهان را نفهمیدهایم. کانمن جملهای زیبا درباره تلاشهای ما برای فهمیدن دارد. او میگوید: ما انسانها همواره با ساختن توجیههای سست از گذشته و باور بهدرستی آنها سر خود شیره میمالیم. درواقع خودمان را گول میزنیم، چون نمیخواهیم بپذیریم که جهان را نفهمیدهایم. و با کسانی معاشرت میکنیم که بر تصورات نادرست ما صحه بگذارند. کانمن مثال جالبی درباره قرن بیستم میزند. او میگوید، آیا فکر میکنید قرن بیستم را فهمیدهاید؟ معمولاً تاریخ را با سه شخصیت بزرگ یعنی استالین، هیتلر و مائو تعریف میکنند. اما فرض کنید احتمال به دنیاآمدن این افراد یا به دنیاآمدن آنها با این ویژگیهای شخصیتی، پنجاه-پنجاه باشد. پس جهان با احتمال یکدوم بدون استالین، یکدوم بدون هیتلر و یکدوم بدون مائو میتوانست شکل بگیرد. با ضرب این احتمالات، تنها یکهشتم احتمال داشت که قرن بیستم به همان صورتی که ما میشناسیم، رقم بخورد. بنابراین ما تمایل داریم اثر اقبال و بخت را بهصورت ارادی کمتر از آن چیزی که هست برآورد کنیم و بیشتر به دنبال قوانین و الگوها باشیم. کانمن در کتاب میگوید هر چه نقش بخت و اقبال بزرگتر باشد، چیز کمتری برای یادگرفتن باقی میماند. ما ارزیابیهای خودمان را از جهان بزرگنمایی میکنیم و این باعث میشود هویتمان را با قصهها و روایتهایی که از خودمان و جهان میسازیم، شکل دهیم. قصههای ما به ما کمک میکنند ارتباطمان با جهان ممکن، معنادار و رضایتبخش شود. اما کانمن تاکید میکند که ما با بحرانی از نادانستنیها روبهرو هستیم. نیلی در پایان اشاره کرد که بخش چهارم کتاب به نقد انتخاب عقلایی در اقتصاد میپردازد. این نقد، الگوی فکری رایج در اقتصاد را که بر پایه رفتار عقلایی انسانهاست، به چالش میکشد. اقتصاد کلاسیک بر این اساس بنا شده که انسانها کاملاً عقلانی رفتار میکنند، اما کانمن میگوید که چنین نیست و انسان در بخش اعظم زندگی خود غیرعقلانی عمل میکند.