روز صفر
چرا زندگی آمریکاییها به طور منحصر بهفردی در دهه گذشته احمقانه بوده است؟
برج بابل افسانه بود. عظیمترین دستساخته بشر در اعصار کهن. آدمی با بابل قصد داشت سر به فلک بکشد تا به خود الوهیت بخشد. اما سقوط کرد. سقوطی که نماد عصیان شد. عصیان به امرِ پراکندگی در زمین و تکلم به زبان واحد: «و در آغاز تمام جهان را یک زبان بود. آدمیان پس از طوفان بزرگ به سوی مشرق کوچ کردند، در سرزمین شنعار1 مکانی هموار یافتند و در آنجا منزل گزیدند. آنها به یکدیگر گفتند بیایید تا خشتها بسازیم و از آنها آجر بپزیم. آنان به جای سنگ، آجر به کار بردند و به جای گچ، از قیر بهره جستند. به یکدیگر گفتند باید برای خود شهری بنا کنیم و برجی را بسازیم که سرش به آسمان و بهشت برسد و نامی برایمان بسازد. آنها عهد کردند که بر روی زمین پراکنده نشوند. اینجا بود که یَهُوَه فرود آمد تا شهر و برجی را ببیند که آدمیان بنا نهاده بودند. یَهُوَه برج را دید و گفت: اینک همه آنها، یک قوم واحد هستند، به یک زبان واحد سخن میگویند و اگر آغاز کارشان اینچنین باشد، دیگر از انجام هیچ کاری روی برنخواهند تافت. بدینسان باید فرود آییم و زبان ایشان را مشوش سازیم، آنگونه که دیگر حرف یکدیگر را نتوانند بفهمند و در زمین آواره و تنها و سرگردان شوند. پس فرود آمد. آنان را در سراسر زمین پراکنده ساخت و آن جا بابل نام گرفت، جایی که زبان تمامی مردم مشوش شد و دیگر حرف یکدیگر را نفهمیدند.»2 باب-ایلی که دودمان سامیان را برای بنا نهادن یک گویش جهانی، بر باد داد و آنها را در پروژهشان عقیم کرد، بیآنکه توانسته باشند ولو کوتاه، دنیا را تحت سلطه و منطق خود در آورند. عقیم ماندنی که با یک دیدگاه شالودهشکنانه، مانند عقیمماندن فنومنولوژی استعلایی ادموند هوسرل بود، چونان دکارت که از طریق «بازگشت به خود چیزها»، «بنیاد عینیت» را جستوجو میکرد؛ یا شبیه عقیم ماندن کتابِ «تاریخ جنون» میشل فوکو که میتوانست به نحوی عقلانی-تحلیلی درباره جنون سخن گوید، بیآنکه مغلوب ثنویت عاقلانه / احمقانهای شود که وانمود میکرد انتقادی است؛ یا حتی شبیه عقیمماندن کتاب «تمامیت و بینهایت» امانوئل لویناس که بازسازی یک روش «غیرخشونتآمیز» با غیریت را هدف قرار داده بود؛ همانی که ژاک دِریدا آن را یک رویا -رویای تفکّرِ محضِ دگرسانوار- مینامید. ساده بگویم، سقوط برج بابل و پراکندهشدن نژاد سامیان در سراسر زمین، عملاً آینه عبرتی بود برای هر نوع نظام و ساختاری که رو به سوی فرجام و تکامل دارد.
مرگِ دموکراسی
تکامل و فرآیندی که با یک نگاه خوشبینانه از رابرت رایت، در کتاب «حیوان اخلاقی»، میتواند برای اهدافی مختلف تحسین یا نکوهش شود؛ هرچند رایت با استدلالی علیه سنگینوزنهای روشنفکری چون «آیزایا برلین، ناباور بهشت روی زمین»، «کارل پوپر، سردمدارِ ابطالپذیری» و «فرانتس بوئاس، پدر انسانشناسی آمریکایی»، ادعا داشت تاریخ در جهتی قابل پیشبینی حرکت میکند و به یک هدف مشخص اشاره دارد: دنیایی از همکاریهای فزاینده بشری که در آن طمع و نفرت میتواند از منفعت و سودمندی فردی بگذرد، مصداق بازی مجموع غیرصفر شود یا دلیلی پویا که تاریخ را از همان آغاز شکل داده و باعث افزایش پیچیدگیهای اجتماعی، نوآوریهای تکنولوژیک و در نهایت اینترنت شده است. آنگونه که از مثلث پُلینزی، سرزمین رویاها و قبیله بومی«شوشون»؛ شاکیان آزمایش تسلیحات هستهای آمریکا گرفته تا اعماق امپراتوری مغولها، تاریخ با هدفی جهتدار، جهان را به مشت میگیرد تا نشان دهد متضمن یکسری انتقالات عمده چون افزایش تراکم جمعیت به اضافه فناوریهای جدیدی است که فرصتهای تازه دوجانبهای را ایجاد میکنند؛ همان چیزی که بیل کلینتون آن را با رویکرد «مجموع غیرصفر؛ آیندهای مشارکتیتر به لطف پیشرفتهای مداوم فناوری» ستود و لقب «ظهور برج مدرن» را بدان داد. برج مدرنی که در دهه 1990 استارت خورد. با راهاندازی موج اول پلتفرم رسانههای اجتماعی در سال 2003، سرعت دسترسی همگانی را آسان کرد و دهه اول قرن جدید را به موهبتی برای دموکراسی تبدیل کرد. در سال 2011، با آغاز بهار عربی، خوشبینی تکنوکراتها را به اوج رساند و با «جنبش اشغال» آن را تمام کرد. با در دسترس قرار گرفتن گوگل ترنسلیت بر روی تمامی تلفنهای هوشمند، به بازسازی برج بابل سرعت داد و روال بازسازی، اقتصاد استالینیستی را غیرقابل تحملتر کرد. از فوریه 2012 به بعد، با عمومیشدن فیسبوک، به لایک، اشتراکگذاری و «ویروسی شدن» برای شهرت معنا بخشید و با فعالشدن دکمه ریتوئیت، مهندسان توئیتر را به افشاگری رساند، بسیاری از ارزشها را دچار تکانههای عجیبی کرد و حتی در بخشهایی مفهوم مثبتشان را از بین برد. تا جاییکه مهندسان توئیتر، از تبدیلشدن یک فضای عمومی به محلی برای تجمع اوباش مجازی، اظهار ندامت کردند و گفتند: گویی با دستان خود یک اسلحه پرشده را به کودکی چهارساله دادیم و این ترسناک است. ترسناک است چون برج بابل باز هم سقوط کرد، چهره احساسات، اخلاق، سیاست و اعتماد را تغییر داد و کابوسِ دموکراسی جیمز مدیسون واقعیت یافت. چراکه معمار اصلی قانون اساسی ایالات متحده در مقاله «فدرالیست شماره10» هشدار داده بود که دموکراسی به خاطر گروههای خاص منفعتطلب حتی اگر به اندیشه و رتوریک نخبهسالارانه نزد برخی از بنیانگذاران شناخته شوند، نابود میشود: «دموکراسی گاه ماحصل جامعهای متشکل از شهروندانی کمشمار میشود که قادرند در یک مجلس مجتمع شوند و امور حکومت را مستقیماً و حضوراً اداره کنند، اما هیچ راه گریز و درمانی برای سلطهجویی «گروههای دارای منافع خاص» یا فرقهها ندارند. چون این گروهها میتوانند در هر کجا، بسته به شرایط مختلف جامعه مدنی، به درجات مختلف، شور و شوق برای عقاید مختلف درباره دین، حکومت یا بسیاری از موضوعات دیگر را تحتالشعاع قرار دهند. با دلبستگی به رهبران مختلف، جاهطلبانه تظاهر به برتری و قدرت کنند. با کشش به اشخاصی با خصوصیات خاص، عواطف بشر را به خود جلب کرده و در نهایت آدمها را به گروههایی روبهروی هم تقسیم و به دشمنی متقابل با هم وادارشان کنند تا جایی که به جای همکاری برای خیری مشترک، همدیگر را سرکوب خواهند کرد و این تمایل برای درغلتیدن به ورطه عداوت چنان شدید خواهد شد که با سخیفترین و بوالهوسانهترین تبعیضها، خشنترین منازعات شکل میگیرد» و این یعنی دارتهایی که دردشان بیشتر از اسلحه است. دارتهایی که از سال 2009 تا 2012 فقط در فیسبوک و توئیتر بیش از یک میلیارد از آنها سهم گروههای خاص شده، به ترولها و تحریککنندگان قدرت بیشتری داده، شهروندان خوب را ساکت کرده، به افراطهای سیاسی صدای بیشتری بخشیده، اکثریت میانهرو را در قفس حبس کرده و فقط گاه به خاطر سوگیریهای تاییدی، این غرب وحشی ساختهشده از حماقت ساختاری را در کمی آرامش رها کرده است. هرچند به استدلال دی رستا در مقاله غمانگیز «خطر ماژینو دیجیتال»، چنین آرامشهایی موقتیاند: چون «ما در یک درگیری در حال تکامل غوطهور هستیم. یک جنگ جهانی اطلاعاتی که در آن بازیگران دولتی، تروریستها و افراطگرایان ایدئولوژیک از زیرساختهای اجتماعی برای ایجاد اختلاف و فرسایش واقعیت استفاده میکنند. مثلاً در گذشته شوروی مجبور بود مامورانی را بفرستد یا آمریکاییهایی را پرورش دهد که مایل به انجام خواستههای آنها باشند؛ اما اختراع وقایع جعلی و تحریف رویدادهای واقعی، کار را برای آژانسهای تحقیقاتی- اینترنتی روسیه ارزان و آسان کرد. البته نهفقط برای روسیه که برای بسیاری از دولتمردان جوامع مختلف. جناحهای چپ و راست جهانی مدتهاست از طریق گروههای دارای منافع خاص، مردم را در مقابل هم قرار دادهاند، از مردم برای منافعشان استفاده میکنند، دوقطبی شدن و بیاعتمادی را میسازند و گردن رسانههای اجتماعی میاندازند و وقتی مردم با کمک سوگیریهای تاییدی یا گروههای مسلح به تفکر انتقادی دست به اعتراض میزنند تا دیگر از آنها بهرهبرداری سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی نشود، با اعمال قانونهای بیقانون، محدودسازی و تهدید به قطع شبکههای ارتباطی، باز مردم را به سکوت میکشند تا از سکوت منتفع شوند. در واقع، آنها یاد گرفتهاند دقیقاً بهواسطه همان نقطه ضعفی که مدیسون گفته بود ما را از هم جدا کنند تا زبان یکدیگر را نفهمیم و دشمن هم شویم»؛ به نحوی که اگر به زودی تغییرات اساسی ایجاد نکنیم، ممکن است نهادها، نظام سیاسی و جامعه ما فرو بریزد.
بنبستِ ابدی خشم
بیهیچ تردیدی ما هرگز نمیتوانیم به دوران قبل از دیجیتال بازگردیم. هنجارها، نهادها و اشکال مشارکت سیاسی که در طول دوران طولانی ارتباطات جمعی ایجاد شده، اکنون با کمک فناوری، بسیار سریعتر و چندسویه، فرم، قالب و جریان میگیرند و ممکن است نهادها، نظام سیاسی و جامعه ما در طول جنگ بزرگ بعدی، یک بیماری همهگیر دیگر، فروپاشیهای مالی بزرگ یا به خاطر بحران قانون سقوط کنند. در واقع دیگر درباره شباهت لباس الکساندریا اوکاسیو کورتز، نماینده ترقیخواه دموکرات مجلس نمایندگان آمریکا در مراسم مت گالا یا لباس ملانیا ترامپ در مراسم یادبود 11 سپتامبر، جدال توئیتری سناتور جمهوریخواه تد کروز با پرنده گنده بر سر واکسن کووید، برتری دونالد ترامپ و نوار ویدئویی برنامه «اکسس هالیوود»، افشاگری جنجالی مایک پنس درباره روابطش با ترامپ و شعار «مایک پنس را اعدام کنید» یا توئیتهای «مجازات خیانت، مرگ است»، «واکسنها حاوی ریزتراشهاند» یا جدیدترینشان «ایلان ماسک، توئیتر را خرید» بحث شده و جیب آنهایی را که باید سود میکردند سنگین کردهاند؛ بنابراین آنچه اینک اهمیت دارد جلوگیری از سقوط است و سرگردانی بیشتر مردم یک جهان. اما چگونه؟ طبیعتاً بازطراحی دموکراسی برای عصر دیجیتال بسیار فراتر از تواناییهای فردی همه ماست. با قاطعیت، به راهکارهای افرادی چون استیو بنن، مشاور سابق دونالد ترامپ نیز برای مقابله با رسانههای تحت اختیار گروههای خاص نمیتوان تکیه کرد. تاکتیک «شلنگی از ادعاهای دروغ» در پلتفرمی چون فیسبوک حتی با سه میلیارد کاربر، راه به جایی نمیبرد و کتابی چون «آتش و خشم» از مایکل وولف، نمیتواند کشوری را در مسیر درست دموکراسی قرار دهد. چون همانگونه که مارتین گوری در کتاب «شورش عمومی و بحران اقتدار در هزاره جدید» گفته بود، دوران پیش از دیجیتال یک ویژگی سازنده دارد؛ یک «مخاطب انبوهِ» واحد، که همگی محتوای یکسانی را مصرف میکنند؛ گویی همه آنها به آینهای غولپیکر نگاه میکنند و بازتاب جامعه خود را به عنوان اولین دیاسپورای پس از بابل اینگونه میبینند: «انقلاب دیجیتال، آینه را شکسته است. مردم در آن تکهشیشههای شکسته ساکن شدهاند. مردم پراکندهاند و گویی دشمن هم. حتی زیادند کسانی که بر سر یکدیگر فریاد میزنند و در حبابها زندگی میکنند؛ و رسانهها؛ رسانههای اجتماعی، مردم را توانمند و جسورتر کردهاند، اما آن کنترل متمرکز و سلسلهمراتبی دیگر نیست. عصر «والترکرانکیت» جای خود را به عصر ترولهای توئیتر و سازماندهندگان اعتراضات فیسبوک داده است. فراوان شدهاند مردمی که بهتازگی قدرت یافتهاند، اما نه برای ساختن، بلکه برای تمرکز بر نابودکردن و شکستن. گویا هدف فقط نفیکردن است، هدف؛ محکومکردن رهبران سهمخواه، حذف برنامههای سیاسی سودبَر، سرنگونی احزاب یا دولتهای زیادهخواه و بیاعتبارکردن نهادهاست. چیزی شبیه «کلاسِ فریاد» با جماعتی ناراضی که به نهیلیسم نزدیک میشوند و حکومتهای ضعیف و خودخواه را در بنبست ابدی خشم خود گرفتار میکنند.»
پس از بابل
اما با همه اینها شاید بتوان اصلاحاتی را پیشنهاد کرد تا شاید دموکراسی در دوران پس از بابل، دوام بیاورد. جاناتان چارلز راوش در کتاب «قانون اساسی دانش» میگوید بسیاری اعتقاد دارند بخشی از عظمت آمریکا در قرن بیستم ناشی از توسعه تواناترین شبکه تولید دانش در تمام تاریخ بشری است که بهترین دانشگاههای جهان را به هم پیوند میدهد، باعث میشود شرکتهای خصوصی پیشرفتهای علمی را به مصرفکنندگانی غیرمنفعل ارائه دهند، سازمانهای دولتی از تحقیقات علمی حمایت کنند و حتی با رهبری و همکاریهای علمی-صنعتی، مردم بر روی ماه راه بروند. اما واقعیت این است که این توانایی و ترتیب علمی، خودنگهدارنده نیست و به مجموعهای از موقعیتهای ظریف اجتماعی متکی است که نیاز به درک، تایید و محافظت دائمی دارند. بنابراین اگر اینک با یاری رسانههای همگانی قابل دسترس، هنوز مردم را به خاطر موضوعاتی چون تفاوتهای ایدئولوژیک، میترسانند و یک نهاد حتی نمیتواند اختلافاتش را بدون مقصر دانستن مردم حل کند، بیشک بر تعداد احمقهای انبوه جهان اضافه شده و به همین دلیل است که اگر یک اعتراض واحد و جامعالطیف از سوی یک استاد دانشگاه یا روزنامهنگار بیان میشود ولو با نیت مثبت، با طوفان رسانههای اجتماعی آن استاد یا روزنامهنگار را اخراج، زندانی و تبعید و با خودسانسوریهای ناسالم، مردم را وادار به سکوت میکنند؛ و غمانگیزتر آنکه از این کار خود هم لذت میبرند گویی صواب مطلق بوده است؛ غافل از اینکه عملاً تفنگ را سمت شقیقه گرفتهاند و تیر را به مغز خودشان زدهاند. به همین خاطر لازم است ابتدا نهادهای کلیدی را اصلاح کنیم تا بتوانند سطح خشم خود را در دنیای اطلاعات نادرست و پر از ابهام کنترل کنند و به فعالیت خود ادامه دهند؛ به ویژه آنکه دوقطبیشدن، تز قطعی جهان پیشروست. علاوه برآن چون هیچگاه با کاهش توانایی و سطح فعالیت رسانههای اجتماعی شاخص اعتماد بالا نرفته است و تنها حماقت ساختاری، عمق گرفته، بزرگترین تغییری که میتواند سمیّت پلتفرمی را کاهش دهد، تایید کاربری توسط خود کاربران با آموزش محتواسازی مبتنی بر سواد رسانهای و تفکر انتقادی است تا پیششرطهای لازم برای به دست آوردن یک الگوریتم شفاف رسانهای فراهم آید و فضای رسانههای اجتماعی بهگونهای شود که اگر دو کاربر پستی مبتنی بر خشونت، فساد، نژادپرستی، ترویج فحشا یا حاوی ناهنجاریهای اخلاقی یا سیاسی و... را به اشتراک گذاشتند، مسیر شکلگیری یک طوفان رسانهای نادرست حداکثر از سوی کاربر سوم قطع شود و با نظارت یک نهاد سالم عقیم بماند. در واقع به جای آنکه برای حل یک مشکل محلی منتظر راهکار پادشاهی اشرافی باشیم، باید خودِ ما، خودمان و جوامعمان را نجات دهیم و یادمان نرود که زمان، زمان سردرگمی و از دستدادن است اما فرصت هم برای تامل، گوشدادن، ساختن و به خدمت گرفتن مهارتهای نرم و رفتاری هست تا با ساخت اعتماد در سراسر یک شکاف سیاسی یا کنترل شوکهای قابل انتقالِ ناشی از پلتفرمهای آسیبزا، فرصت را از احمقان انبوه بگیریم تا آزادی نمیرد، دموکراسی پایمال نشود، در یک جهانشبکهای، پراکنده از هم و دچار نافهمی زبانی نشویم و اگر برج بابلی ساخته میشود، سقوط پیشینه و آیندهاش نشود و نباشد.
پینوشتها:
1- Shinar
2- آیات اول تا نهم باب یازدهم کتابِ مقدس با عنوان «سِفر پیدایش».