جنگِ نَشناختی
آیا در یک جنگ شناختی درگیر شدهایم؟
فرض کنیم قرار است تیم ملی فوتبال ما به دیدار قهرمان جهان، یعنی فرانسه برود. ما بچههای تیم را به زمین میفرستیم با یک دست، پا و چشمبسته و از آنان میخواهیم اول گل نخورند، بعد حتماً گل بزنند تا پیروز به خانه برگردیم. ما میبازیم. مسوولان تیم در توجیه باخت مصاحبه میکنند و بدون اینکه از بسته بودن دست و چشم بچهها بگویند، تاکید دارند تماشاگران فرانسوی بوقها و طبلهای غیرمتعارف داشتند و توی چشم دروازهبان ما نور انداختهاند.
فرض کنیم قرار است تیم ملی فوتبال ما به دیدار قهرمان جهان، یعنی فرانسه برود. ما بچههای تیم را به زمین میفرستیم با یک دست، پا و چشمبسته و از آنان میخواهیم اول گل نخورند، بعد حتماً گل بزنند تا پیروز به خانه برگردیم. ما میبازیم. مسوولان تیم در توجیه باخت مصاحبه میکنند و بدون اینکه از بسته بودن دست و چشم بچهها بگویند، تاکید دارند تماشاگران فرانسوی بوقها و طبلهای غیرمتعارف داشتند و توی چشم دروازهبان ما نور انداختهاند. برای همین باختیم. حالا ما هم باید از همان بوقها و طبلها بخریم و شبیه آنان باشیم تا قهرمان جهان شویم. این ماجرای خیالی همان بلایی است که به لحاظ تاریخی تمامی حکومتها بر سر رسانههای ایرانی آوردهاند. یعنی نمیخواهند ببینند دست و بال روزنامهنگارها و رسانهها را با انحصار و تمامیتخواهی تاریخی بستهاند؛ در عوض میگویند کشورهای دیگر در جنگهای روانی و شناختی از ما قویتر عمل میکنند، پس ما هم باید آن تکنیکها را بلد باشیم تا پیروز شویم.
نبردِ توجه
اما چرا میگویم در ماجرای بحران مرجعیت رسانههای داخلی فقط با «جنگ شناختی» (Cognitive Warfare) مواجه نیستیم و باید پیشزمینههای مهمتری را اصلاح میکردیم که نکردیم. جنگ شناختی، همانطور که از نامش پیداست، با شناختهای پیشینی ما بازی میکند. در اینجا خون، کشته و زخمی وجود ندارد، در واقع با دریافت پیامهایی غیرمستقیم بدون اینکه متوجه باشیم، نسبت به یک ایدئولوژی یا اعتقاد سست میشویم و پس از مدتی آن را برنمیتابیم. یکی از مهمترین ابزارهای این جنگ، «اخبار جعلی» است و میدان آن شبکههای اجتماعی. قدرت شبکههای اجتماعی چنان است که میتوانند شیوه فکر، کسب اطلاعات و چگونگی درک ما از دنیای اطراف را عوض کنند. این تنها مختص به شبکههای اجتماعی مجازی نیست. در واقع انسان با توجه به وجه اجتماعی خویش در شبکههای ارتباطی واقعی میان افراد و گروههای مختلف سیر میکند و کنشهای دیگران بر او اثر مستقیم میگذارد. اما وقتی صحبت از رسانههای اجتماعی و بستر شبکههای مجازی میشود، این تاثیر حادتر است. اگر زمانی به واسطه حضور تلویزیونهای 24ساعتهای مثل سیانان از مرگ واقعیت یا واقعیت مجازی میگفتیم اکنون با حضور انسان در بستر شبکهها واقعیت بیرونی بیمعناتر شده است. از آن بدتر اینکه ما در این میدان نبرد مجازی بدون آنکه خودمان بدانیم مدام داشتههای پیشینی خویش را به کشتن میدهیم. چگونه؟ خیلی تفریحی و سرخوشانه! شبکه اجتماعی جایی است که کریس رونالدو و داعش برای یک هدف میجنگند؛ کسب توجه. تاکتیکها هم کاملاً یکسان است.
از طرف دیگر، با ارتقای فهم ما از سازوکار عملکرد مغز و همچنین پیشرفتهای چشمگیر در عرصه عصبشناسی نهتنها جنگطلبان بلکه شرکتهای بزرگ فروش کالا و خدمات هم در این جنگ سهیماند. در واقع باید گفت در ابتدا اینجا زمین بازی همین شرکتها بوده و میخواستند کشف کنند که چطور میتوان پیامهایی به مشتریان فرستاد تا آنان مجاب شوند کالای مرا بخرند. پیشنهاد میکنم با کلیدواژه بازاریابی عصبی (Neuromarketing) گشتی در گوگل بزنید و ببینید شرکتهایی چون کوکاکولا یا مکدونالد در این زمینه چه کارهایی انجام دادهاند.
گذشته از بحثهایی که کسانی چون کاستلز درباره جریان قدرت و قدرت جریانها در شبکه مطرح میکنند و میگویند چطور یک کاربر میتواند با توجه به ارتباط خودگزین در ساختار جامعه شبکهای موثر باشد باید از جایگاه افراد در شبکه نیز گفت. اینکه آیا پیام مورد نظر را کاربری با مرکزیت بالا پخش میکند یا نه. ورودی (Indegree) و خروجی (Outdegree) این کاربر چقدر است؟ یعنی چه تعداد کاربر دیگر به او وصلاند؟ اینجاست که بحث اینفلوئنسر نیز مطرح میشود. یکی دیگر از بحثهای مهم بازاریابی هم که اینفلوئنسر مارکتینگ است.
یعنی همانطور که گفته شد در جنگ شناختی ما با نبرد توجه مواجهایم. این بحث جدیدی نیست. چون جنگ رسانههای جمعی هم برای زنده ماندن و ادامه دادن، جلب توجه مخاطب و فروش آن به آگهیدهنده است. تمام دغدغه رسانههای تجاری در دنیا برای تولید محتوا همین است؛ چطور مخاطب جذب کنیم و بعد او را بنشانیم مقابل تبلیغ یک شرکت. اما در اینجا توجه و شناخت فرد را به سمت خرید سوق نمیدهیم بلکه آن را بهتدریج از درون تهی میکنیم. این البته نیازمند شناخت کاربران است. فرض کنید افرادی را در یک اتاق خالی بیندازیم که گوشهاش یک مار چنبره زده است. واکنشها متفاوت است. یکی ممکن است عاشق مار باشد و حیوان را بغل کند، یکی ممکن است از ترس سکته کند. کس دیگر ممکن است خونسرد باشد و واکنشی نشان ندهد. متخصصان جنگ شناختی خوب میدانند که واکنش چه خواهد بود. یعنی مار را برای ترساندن در اتاق کسی نمیاندازند که عاشق این حیوان است. اینجاست که پیامهای خاص علیه هیلاری کلینتون در آستانه انتخابات ایالات متحده برای کسانی میرود که پستهای مخالف او را در فیسبوک لایک کردهاند. یعنی روی کسانی میتوان تاثیر گذاشت که از قبل زمینههای مناسب برای تغییر ایده در آنان وجود داشته باشد.
در حسرت استقلال و آزادی رسانه
همانطور که دیدیم با بحثی پیچیده مواجهایم. بحثی جدی که البته ما توانش را داریم شبیه به موضوع «سواد رسانهای» آن را از معنای اصلی تهی و برایش سمینارهای اشتباهی زیادی برگزار کنیم. با این توجیه که «جنگ روانی» از مد افتاده و اکنون جنگ شناختی روی بورس است. غافل از اینکه باخت تیم ما به خاطر هیاهوی هواداران تیم رقیب نبوده بلکه دست و پای اعضای تیم بسته است و برای همین باختهاند.
برای همین ذکر چند نکته اهمیت دارد. اول اینکه در ماجرای سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی ما نه با جنگی شناختی بلکه با ناکارآمدی نظام اطلاعرسانی در داخل مواجهایم. رسانههای وابسته به سازمانها و نهادهای رسمی چارهای جز انعکاس نظر مقامات رسمی نداشتند. از اینها گذشته ما روزنامهنگارها نمیتوانیم در شرایط جنگی وقتی یک مقام رسمی و امنیتی به ما میگوید سقوط هواپیما ناشی از برخورد موشک خودی نبوده، بگوییم نه اینطور نیست. این مختص به ما نیست. در هیچ کجای دنیا در این شرایط بحرانی اجازه نمیدهند خبرنگاران از مجرایی جز نهادهای رسمی خبری را منتشر کنند (بحث روزنامهنگاری پیگیرانه هم در این موقعیت بلاموضوع است).
از طرف دیگر، به نظر میرسد این خود اهالی رسانهاند که این ماجرا را جدی گرفتهاند و از بحران اعتماد به رسانه میگویند. چون بهطور تاریخی مسوولان امر به خاطر نگاهی کاملاً قدیمی و اشتباه رسانهها را عامل تحول (خطر) میدیدند و ترجیح دادند آن را مال خود کنند. این رسانههای دولتی چنان به ساختار حکومتها نزدیکاند که در عمل افکار عمومی فرقی میان آن و حکومت نمیبیند. بنابراین گلهها و انتقادها در عمل اگر از دولت هم باشد، به رسانه اصابت میکند.
هنوز در ایران نظام «پیشگیری» برای انتشار محتوا وجود دارد. این در حالی است که در دنیا تعداد کشورهایی که میگویند برای انتشار یک رسانه باید از قبل اجازه گرفت، کمتر از انگشتان یک دست است. در این نظام، رسانه وظیفهای جز توجیهگری ندارد. دکتر مهدی محسنیانراد در پژوهشی مشهور با عنوان «جهتگیری و هنجارها در گفتههای دولتمردان» (1383) میگوید با بررسی رسانهها طی 25 سال ما نزدیک به 3977 گویه از دولتمردان استخراج کردهایم که 66 درصد از گویههای دولتمردان در رابطه با اهالی مطبوعات بود. این گویهها حاوی باید و نباید است و 39 درصد از آنها در گویههای خود به تکذیب و تمجید از روزنامهنگاران پرداختهاند. طبق همین بررسی 89 درصد روابط میان رسانه و دولت به شکل «تقابل» بوده و در 167 سال گذشته فقط 11 درصد فرصت مطبوعات آزاد و متکثر وجود داشته است. حرف این نیست که بحثهای مرتبط با ترمهای علمی همچون «جنگ نرم»، «جنگ شناختی» و «جنگافزارسازی شبکههای اجتماعی» و... را نادیده بگیریم، موضوع این است که ما هنوز به این نتیجه نرسیدهایم که اگر رسانهها را به سمت آزادی مسوولانه سوق دهیم، کار مفیدی هست یا نه. ما رسانه را شبیه بوق میبینیم. اگر این گوش بدخواهان ما را کر کرد که خب مفید و خوب است ولی مشکل اینجاست که حتی این بوق را هم نگذاشتیم رشد کند. دست و پایش را بستهایم و بهطور تاریخی آزادی و استقلال را از آن دریغ کردهایم. در این وضعیت اشتباهترین سوال این است که آیا بحران مرجعیت رسانههای داخلی به شکست در «جنگ شناختی» مربوط است؟ خیر، بحران ما ناشی از نشناختن رسانه است.