کارآگاه اقتصاددان
علم اقتصاد چگونه به حل معمای قتل کمک میکند؟
یک معمای جنایی و داستان کارآگاهی شاید عجیبترین وسیله برای آموزش علم اقتصاد به نظر برسد. اما میتواند زمینهای بسیار مناسب برای نشان دادن کاربرد منطق انسانی و همچنین برای درک رفتار انسان باشد، چیزی که کل علم اقتصاد بر آن بنا شده است. اگر اقتصاددانان ادعا میکنند میتوانند چیستی و چرایی همه چیز را توضیح بدهند، پس باید بتوانند بگویند چه کسی سم را در سوپ ریخته و معما را حل کنند. این امر به ویژه در مورد کار اقتصاددانانی مانند گری بکر و گوردون تولاک صادق است که دیگر کار خود را به عنوان علم تخصیص منابع محدود به نیازهای نامحدود تعریف نمیکنند؛ بلکه بر این باور هستند که اقتصاد، علم درک رفتار انسان است. به عقیده آنان با این فرض که افراد به طور عقلانی اهدافی را دنبال میکنند، میتوان رفتار آنها را در هر زمینهای، از طریق علم اقتصاد توضیح داد. توضیح علم اقتصاد در قالب یک داستان جنایی و حل معمای آن با اصول علم اقتصاد، کاری است که ویلیام بریت و کنث جی. الزینگا با نام مستعار مشترک مارشال جِوونز (Marshall Jevons) در سری داستانهای جنایی خود سعی میکنند انجام دهند. ویلیام ال. بریت (William L. Breit) و کنث جی. الزینگا (Kenneth G. Elzinga)، استادان اقتصاد در دانشگاه ترینیتی، سن آنتونیو و دانشگاه ویرجینیا، با ساختن نویسندهای خیالی با عنوان مارشال جوونز سه کتاب داستانی کارآگاهی با عناوین «قتل در حاشیه» (منتشرشده در سال 1978)، «تعادل مرگبار» (منتشرشده در سال 1985) و «بیتفاوتی مرگبار» (منتشرشده در سال 1995) به چاپ رساندند؛ کتاب چهارم مارشال جوونز با عنوان «رمزوراز دست نامرئی» که برای بار اول در سال 2014 منتشر شد، حاصل همکاری الزینگا و رابرت سی. تیلور، استاد دانشگاه ویرجینیاست (ویلیام بریت در سال 2011 درگذشت). هنگامی که در سال 1978، پس از سه سال همکاری، سرانجام اولین تلاش الزینگا و بریت در زمینه نوشتن داستان جنایی به وسیله انتشارات توماس هورتون و دختران منتشر شد، هیچ نشانهای روی جلد کتاب مبنی بر هویت واقعی نویسندگان وجود نداشت. در عوض، الزینگا یک بیوگرافی خیالی از مارشال جوونز ساخته بود که در آن نوشته شده بود:
«مارشال جوونز، رئیس شرکت UtilMax، یک شرکت مشاوره بینالمللی است که مقر آن در شهر نیویورک واقع شده است. او که قبلاً محقق رودز بود، دارای مدارک عالی در اقتصاد، بیوشیمی و اقیانوسشناسی است. آقای جوونز دارنده مدال المپیک در کایاکسواری است و سرگرمیهای او اکنون شامل موشک و بازار آتی دانههای کاکائو است. او اهل ویرجینیاست اما ترجیح میدهد «خانه» را ملکه الیزابت2 بنامد. این اولین رمان مارشال جوونز است.»
با این حال، در نسخههای بعدی کتاب، نویسندگی بریت و الزینگا به رسمیت شناخته شد. «قتل در حاشیه» از آن زمان به عنوان منبعی برای مطالعات تکمیلی در بسیاری از دورههای مقدماتی اقتصاد استفاده شده است. از نظر تجاری، این رمان موفقیتآمیز بود، و نشریه امآیتی با نویسندگان ارتباط برقرار کرد تا به آنها پیشنهاد کند کتاب رمز هنری اسپیرمن دیگری بنویسند و امآیتی آن را منتشر کند. بنابراین، در سال 1985، «تعادل مرگبار» به اولین رمان معمایی تبدیل شد که یک انتشارات دانشگاهی آن را منتشر کرده است. نام مارشال جوونز از نام خانوادگی دو اقتصاددان انگلیسی قرن نوزدهم، آلفرد مارشال و ویلیام استنلی جوونز گرفته شده است. اولین کتاب، قتل در حاشیه، زمانی شروع میشود که دکتر هنری اسپیرمن (که شخصیت و ظاهر وی به شدت از میلتون فریدمن الهام گرفته شده است)، استاد معروف اقتصاد دانشگاه هاروارد، و همسرش تصمیم میگیرند تعطیلات آرامی را در سواحل زیبای کارائیب سپری کنند. اسپیرمنها از اینکه میتوانند از زندگی با سرعت بالا دور شوند و زندگی در مرکز را فراموش کنند هیجانزده هستند. پس از رسیدن به مقصد، دکتر اسپیرمن با معلم همکار خود از دانشگاه، پروفسور دایکز برخورد میکند. آنها همچنین با افراد زیادی از جمله خانم دوکس، پرویت و کلارکها آشنا میشوند. اسپیرمن هرکسی را که ملاقات یا با او برخورد میکند، از دیدگاه اقتصادی تحلیل میکند. هنگامی که جنازه یک ژنرال بازنشسته نامحبوب و بسیار متحکم به نام دکر، که در اثر سم مرده، پیدا میشود، اسپیرمن قبول نمیکند که پلیس کار خود را به درستی انجام میدهد. او فهرست خود را از مظنونان تهیه میکند و آنها را بر اساس یک اصل اساسی اقتصادی یکییکی حذف میکند: رفتار بر اساس انتخاب عقلانی، ایده اصلی سرمایهداری. یعنی اگر مظنونی به گونهای رفتار نکند که منفعت اقتصادی (مفید) را برای او به حداکثر برساند، اسپیرمن به دنبال توضیح آن رفتار است. با روند حذف، او متوجه توطئهای میان یک زوج متاهل و برادر زن میشود. هدف از این توطئه، انتقام دستورات سفت و سخت ژنرال در جنگ ویتنام در سالها قبل است. این دستورات باعث مرگ برادر کوچکتر شوهر در جنگ شده است. قتل دومی نیز در کتاب رخ میدهد که قربانی آن یکی دیگر از افراد ناخوشایند جمع، جاستیس فوت، است. این قتل نیز به این دلیل رخ داده که توطئهگران متوجه میشوند فوت ممکن است دیده باشد که چه کسی سم را در نوشیدنی دکر ریخته است.
ادامه ماجراجوییهای کارآگاه
اسپیرمن این کار را دوباره در «تعادل مرگبار» (1985) و بار سوم در «بیتفاوتی مرگبار» (1995) انجام داد. در رمان دوم، اسپیرمن به هویت قاتل پی میبرد که مجرم که خود را به عنوان یک کارمند و مالک موفق کشتارگاه نشان میدهد، شکایت میکند که قیمت پوست گاو با کاهش تقاضا برای گوشت گاو کاهش مییابد. اسپیرمن با استفاده از تئوری عرضه مشترک اقتصاددانان متوجه میشود که یک مالک واقعی کشتارگاه هرگز چنین چیزی را نمیگوید. وقتی تقاضا برای گوشت گاو کاهش مییابد، گاوهای کمتری ذبح میشوند و پوست کمتری تولید میشود. نتیجه افزایش و نه کاهش قیمت پوست است. در «بیتفاوتی مرگبار» هنری اسپیرمن، به عنوان یک استاد دانشگاه و یک کارآگاه آماتور مبتکر که از اقتصاد برای اندازهگیری هر موقعیتی استفاده میکند، از سوی یک کارآفرین آمریکایی به کمبریج، انگلستان فرستاده میشود. ماموریت اسپیرمن جستوجوی خرید معروفترین خانه در علم اقتصاد است: بالیول کرافت، خانه سابق پروفسور آلفرد مارشال، معلم جان مینارد کینز و چهره شاخص تئوری اقتصادی مدرن. پس از یک قتل تکاندهنده، اسپیرمن متوجه میشود که زندگیاش در خطر است زیرا او خود را با شیطانیترین قاتل در حرفه خود رودررو میبیند.
در «رمزوراز دست نامرئی»، اسپیرمن دوباره خود را درگیر سرنخهایی درباره یک قتل میکند- سرنخهایی که فقط پلیس را گیج میکند. او به تازگی برای یک ترم به عنوان استاد مدعو به دانشگاه خیالی مونت ویستا در سنآنتونیو، تگزاس آمده است. مدتی بعد از آنکه وی به شهر میرسد، جسد یک نقاش برجسته (و مشهورترین عضو دپارتمان هنر مونت ویستا)، تریستان ویلر، در خانهاش پیدا شده است. خودکشی ظاهری ویلر برای اسپیرمن قابل قبول نیست و تحقیقات اسپیرمن، او را به سرنخهایی در مورد قتل ویلر میرساند. اسپیرمن این اطلاعات را هم به دلیل شهرت نقاش -رهبران دانشگاه بیاحتیاط در مورد زندگی و مرگ او صحبت میکنند، اطلاعات و حدسهایی ارائه میکنند- و هم به دلیل اینکه اقامتگاه میهمان اسپیرمن در نزدیکی خانه ویلر است، به دست میآورد. با این حال معلوم میشود که درک سرنخها به دوره درسی بستگی دارد که اسپیرمن در مونت ویستا تدریس میکند: «هنر و اقتصاد». پیشرفت در این مورد زمانی حاصل میشود که دانشجویان اسپیرمن نتایج تحقیقات خود را در مورد اقتصاد بازار هنر ارائه میدهند. در میان بینشهایی که آنها ارائه میکنند، تحلیلی از «اثر مرگ» بر ارزش هنری است: وقتی هنرمندی میمیرد، تولید را متوقف میکند، بنابراین قیمت آثار موجود هنرمند افزایش مییابد. بینش انتقادی دانشجویان این است که اندازه این تاثیر بر قیمتها زمانی بیشتر میشود که هنرمندی در میانسالی از دنیا میرود. تعداد کمی از مردم در زمان زندگی هنرمند به اندازه کافی به آثار هنرمندان جوان و ناشناخته اهمیت میدهند، زیرا انتظار دارند این دسته از هنرمندان تا سالهای متمادی به خلق اثر ادامه دهند. در نتیجه با مرگ چنین هنرمندانی در جوانی به دلیل انتظارات مصرفکننده، قیمت آثار آنها به شدت افزایش پیدا میکند. همچنین قیمت آثار هنرمندان مسن نشاندهنده این است که مخاطبان انتظار دارند این هنرمندان تقریباً به پایان راه خود رسیده باشند و آثار قابل توجه بیشتری تولید نکنند، بنابراین افزایش قیمت کمتری پس از مرگ هنرمندان در سنین بالا رخ خواهد داد. اما وقتی یک هنرمند میانسال و باسابقه به طور غیرمنتظرهای از دنیا میرود، بازار با افزایش قیمت قابل توجهی برای آثار هنرمند پاسخ میدهد. تریستان ویلر در 46سالگی درگذشت.
اسپیرمن با ترکیب این بینش اقتصادی با مشاهدهها و تحلیلهای دیگر، قاتل را شناسایی میکند. او این کار را با نگاهی فراتر از انگیزههای سطحی که پلیس را به خود مشغول میکند انجام میدهد. او در عوض بر اقدامات و انتخابهای مردم تمرکز میکند- چیزی که اقتصاددانان آن را «ترجیحات آشکارشده» مینامند. همانطور که «مارشال جوونز» در «قتل در حاشیه» بیان میکند، «اگر او مجبور بود بین دو اطلاعات یکی را انتخاب کند تا پیشبینی کند فردی مجرم است یا بیگناه، انگیزههای شخص یا انتخابهای شخص در دو مقطع قبل و بعد از جنایت، اسپیرمن همیشه دومی را انتخاب میکرد».
شکست رمان جنجالی
«رمزوراز دست نامرئی» به وضوح نشان میدهد که اگرچه علم اقتصاد فقط گاهی میتواند به جمعآوری سرنخهایی برای یک قتل حلنشده کمک کند، اما برای درک دنیای واقعی کاملاً ضروری است.
«قتل در حاشیه» 30 سال است به عنوان کتاب کمکدرسی در دورههای غیرتخصصی و در کلاسهای دبیرستان و کالج برای آموزش اقتصاد به دانشآموزان استفاده میشود، اما مسلماً جزئی از برنامه درسی بخش ادبیات مدارس نیست. مشکل آن این است که به عنوان یک داستان معمایی و پررمزوراز، کتاب کاملاً شکست میخورد. نویسندگان در دو سطح در روایت داستان شکست میخورند، اول اینکه داستان هیچکدام از کتابها واقعاً و به عنوان یک داستان معمایی پلیسی جذاب نیست. حتی نثر نسبتاً سرگرمکننده نویسندگان هم نتوانسته این نقص را بپوشاند. علاوه بر این، شخصیتپردازی شخصیتهای داستان بسیار ناقص و ناکافی است (که البته توقع زیادی از استادان اقتصاد برای این موضوع نمیتوان داشت) و نویسندهها به جای نشان دادن داستان به خواننده و ایجاد امکان تصویرپردازی برای وی، داستان را با کلمات و مانند یک حکایت تعریف میکنند. مهمتر از همه اینها، یکی از ملزومات یک داستان معمایی قتل خوب این است که تمام سرنخهای لازم برای حل معما به خواننده داده شود و در نهایت خواننده به حد کافی باهوش، باید بتواند قاتل را تشخیص داده و معما را حل کند. معمایینویسان معروف مانند آگاتا کریستی و آرتور کانن دویل به خاطر مهارتشان در استفاده از «شاهماهی قرمز» برای فریب دادن خوانندگان و در عین حال افشای تمام حقایق مورد نیاز برای کشف راز، به اسمهایی ماندگار در ادبیات تبدیل شدهاند. اما در این کتابها، نویسندگان چنان مشغول تدریس استدلال اقتصاد کلاسیک بودهاند که فراموش کردهاند جزئیاتی را که هنری برای پیدا کردن قاتل استفاده میکند به خواننده هم ارائه دهند. با این حال، اخلاقیات این کتاب بسیار جالب است. اقتصاددانان هم مانند بسیاری از پلیسها احساس میکنند که حماقت مجرمان آنها را به دام میاندازد. در این کتاب، حداقل در دو مورد، مجرمان به دلیل ارزان بودن اسکیت دستگیر میشوند. هنری از چشم عقاب تیزبین خود استفاده میکند تا عادتهای خرج کردن آنها را تشریح کرده و حقیقت اعمال آنها را آشکار کند.
به طور خلاصه از منظر ادبیات، کتابهای جوونز حرفی برای گفتن ندارند. اگر در این زمینه یک خواننده حرفهای هستید، در صورتی که انتظارات خود را تعدیل نکنید مطمئناً ناامید خواهید شد و علاوه بر ضعف داستان و شخصیتپردازی، حتی بسیاری از دیالوگها را تصنعی خواهید یافت. اما با تعدیل انتظارات و سهلگیری به میزانی منطقی، خواندن این چهار جلد کتاب سرگرمکننده است و جنبههای اقتصادی آن علاوه بر سرگرمکننده بودن، آموزنده هستند. این کتابها از نظر معمایی عالی نیستند، اما برای هر کسی که علاقهمند به راز یا اقتصاد است، مورد توجه قرار خواهند گرفت.