تحریم یا خودتحریمی
سیاستهای دولت سهم بیشتری در وضعیت بد اقتصادی فعلی دارد یا تحریمها؟
از منظر مکتب مرکانتیلیسم، هر کشوری باید تمام تلاش خود را بهکار گیرد تا در روابط تجاری بینالمللی تراز بازرگانی مثبت داشته باشد؛ صادرات مواد خام میباید به شدت کنترل شود و به جای آن، محصولات ساختهشده با ارزشافزوده بالا، صادر شوند. این گزاره مرکانتیلیسم بر این ایده استوار بود که طلا را منشأ ثروت تلقی میکرد، لاجرم طلای کسبشده از محل صادرات مواد خام اندک بود و البته واردات نیز سبب کاهش آن میشد.
از منظر مکتب مرکانتیلیسم، هر کشوری باید تمام تلاش خود را بهکار گیرد تا در روابط تجاری بینالمللی تراز بازرگانی مثبت داشته باشد؛ صادرات مواد خام میباید به شدت کنترل شود و به جای آن، محصولات ساختهشده با ارزشافزوده بالا، صادر شوند. این گزاره مرکانتیلیسم بر این ایده استوار بود که طلا را منشأ ثروت تلقی میکرد، لاجرم طلای کسبشده از محل صادرات مواد خام اندک بود و البته واردات نیز سبب کاهش آن میشد.
اسمیت با جانشین کردن کار به جای طلا و فلزات گرانبها به عنوان منشأ ثروت، بر این نظریه خط بطلان کشید اما گویا این هم کافی نبود. بخش اعظم مواد تشکیلدهنده سنگ و ماسه، سیلیس است. این سیلیس را میتوان به سه شکل بهکار گرفت؛ آن را در یک کارگاه تولید شن و ماسه، به مصالح ساختمانی با ارزشافزوده اندک بدل کرد؛ میتوان کمی جلوتر رفت و از آن شیشه تولید کرد. تولید شیشه از سیلیس کمی پیچیدهتر است و همزمان ارزشافزوده بیشتری هم تولید میکند. کمی خلاقیت چاشنی کار شد. اما سیلیس را میتوان بدل به محصولاتی کرد که تمدن نوین بشر بر پایه آن استوار شده است؛ نیمههادیها که ماده اصلی تمام قطعات الکترونیک هستند. همین صفحه کلیدی را که تایپ این کلمات را برای من میسر کرده، در نظر بگیرید تا بالاترین سطح تکنولوژی مدرن؛ همه و همه بر پایه تبدیل سیلیس به نیمههادی شکل گرفتهاند. تصور دنیای بدون وجود نیمههادی!؟ نه لعنتی؛ چه دنیای مزخرفی!
این همان حلقه مفقودهای است که از مرکانتیلیسم تا اسمیت نتوانستند درک درستی از آن را برای ما فراهم کنند؛ این شومپیتر بود که نشان داد خلاقیت محور هر تحول و رشدی در زندگی بشر است، مابقی را فراموش کنید، نوآوری موتور پیشران دنیای ماست!
در مسیر جملات فوق، سه نگاه به رشد دیده میشود؛ رشد مبتنی بر انباشت طلا، رشد مبتنی بر کار و رشد مبتنی بر خلاقیت. در یک بیان ساده، این شکلی از نگاه پارادایمیک است. اولی امپراتوری اسپانیا را به خاک سیاه نشاند و از عرصه تاریخ حذفش کرد، دومی دالانی بیانتها از تناقضات را به جان خرید، هرچه کوشیدند از اسمیت تا ریکاردو که از ورطه نابودی نجاتش دهند تا سرانجام مارکس به کمک آن چاهی کند که تقریباً نیمی از جمعیت دنیا را برای بیش از هفت دهه سرگردان خود کرد و هنوز هم هستند جوامعی در خلسه این توهم ناتمام و سومی، گرچه تا اواسط دهه 40 میلادی آنچنان شناخته شده نبود و تئوری بر او لگام نزده بود اما شومپیتر نشان داد این درست همان چیزی است که تحول سه قرن اخیر را توضیح میدهد.
تحول درست از جایی شروع شد که گروهی از آدمیان در گوشهای از دنیا، ساختار ذهنی و شیوه اندیشیدن و نگاهشان به تحلیل رویدادهای پیرامون تغییر کرد؛ این تغییر هم در ساختار اندیشیدن و هم در شیوه اندیشیدن رخ داد. آنها پیش و پس از این تغییر، دو صورتحساب بزرگ را پرداخت کردند؛ اجازه دهید اولی را صورتحساب پیشینی و دومی را صورتحساب پسینی نام گذاریم. اینکه آدمی خود را مجاب کند اندیشیدن به شیوه اساطیری، به شیوهای که خود و جامعهای را که با آن در ارتباط است تغییر دهد، اغلب هزینههای بزرگی را بر این پیشگامان تحمیل کرده است. اگر از هزینههای مالی و جانی بگذریم، شاید بزرگترین هزینهای که پی تغییر شیوه اندیشیدن بر هر کسی مترتب است، کنار آمدن با این دشواری است که راه رفته، زمان و عمر از دست رفته را چگونه توجیه کند. این همان صورتحساب پیشینی است که برای اغلب ما آدمیان بس دشوار و جانکاه است.
اما این تغییر در پیاش، تغییر در ساختارها، جایگاهها، دسترسی به منابع ثروت و قدرت و بهطور کلی، تغییر شکلی و ماهوی در ساختار زیست اجتماعی را با خود به همراه دارد. اولی اگر ذهنی و سوبژه است، دومی عینی و اُبژه. کسی و کسانی که تا دیروز از سیلیس شن و ماسه و مصالح ساختمانی میساختند، کنار آمدنشان با ساختاری که یک خلاقیت همه اعتبارشان را تهدید میکند، بسی دشوار است. این همان صورتحساب پسینی است. خزیدن به پسکوچه پارادایم کهن، مقدمات و مقارناتی دارد که با مقدمات و مقارنات پرواز در پارادایم نوین، اغلب در تضاد و تناقض است. یک معتقد به زمین تخت، نمیتواند در منظومهاش خورشیدی داشته باشد با قطری صد برابر قطر زمین. پذیرش این اصل یعنی زمینی که هرگز شب را تجربه نمیکند؛ بشقابی سوزان و لمیزرع! لاجرم او باید خورشیدش را به گونهای به تصویر کشد که امکان توالی شب و روز فراهم آید؛ خورشید او لامپ کوچکی خواهد بود در همین نزدیکی و نه به فاصله 150 میلیون کیلومتر دورتر!
وادی سیاست در دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم هم چیزی شبیه به همین است. گرچه سیاستمداران اغلب پی نقض قانون بنیادین و آهنین اقتصاد هستند؛ همان که میگوید ناهار مجانی وجود ندارد، اما در عمل همواره و هر دقیقه و ثانیه، به شکلی تراژیک، با خزیدن در پستوی پارادایمهایی که بطلان آن دهههاست که عیان شده، این هزینه را به جامعه تحت تسلط خود تحمیل میکنند.
پارادایم نوین میگوید بدون وجود روابط اقتصادی قدرتمند و باثبات با دنیای پیرامون، ممکن نیست جامعهای بتواند خود را از مواهب پارادایم تخریب خلاق و نوآوری بهرهمند سازد به ویژه آنکه نوآوری مرزهای انسانساخت جغرافیا را درنوردیده و دیگر امکان در حصار کشیدن آن در قالب این مرزها ممکن نیست. اگر جامعهای بخواهد به جد خود را در میان جوامع دیگر، در ساختاری که رقابت به اعلی درجه خود در طول تاریخ بشر رسیده، سرپا و پویا نشان دهد، چارهای ندارد جز ایجاد ارتباطات قدرتمند و باثبات با دنیای پیرامون. اگر تجربهگرای صرف هم باشیم، کافی است نگاهی به پیرامون بیفکنیم.
آنسو اما اگر زمین گِرد را بر بشقاب تخیلی ترجیح میدهیم، خورشیدی در همین نزدیکی با قطری کوچک، ممکن نیست. اگر جامعهای پویا و خلاق میخواهیم، از ایجاد ارتباط قوی با دنیا گریزی نیست اما این ناگزیری بیهزینه نیست. اگر کسی تصور میکند بدون ارتباط بینالمللی امکان داشتن یک اقتصاد قدرتمند و پویا میسر نیست باید بداند پیشدرآمد این ارتباط قوی، پرداخت هزینههایی است، چه در داخل و چه در خارج. نمیتوان به توقع ارتباط با دنیا نشست و از دنیا توقع داشت به شکلی روابطش را با ما بر مداری محترمانه تنظیم کند اگر ما خود با مردمان خود محترمانه رفتار نکنیم! نمیتوان با دنیایی به تعامل نشست که شفافیت مالی و پولی برایش از اهم مهمات است اما در درون از شفافیت گریخت؛ نمیتوان از دنیا توقع داشت در عرصه علم و تکنولوژی با ما سهیم شود اما در درون انحصار کلیدواژه گفتار و کردارمان باشد و ایضاً آن تکنولوژی را به ابزاری برای تهدیدش بدل کنیم. اینها با هم مانعالجمعاند. خیلی ساده است درک اینکه چرا در درون پارادایمی که این موارد را نقض میکند، نمیتوان تعامل مثبت بینالمللی را متوقع بود.
بقایای پارادایم کهن در گوشهگوشه ذهن ما رسوب کرده و هر آینه تاثیرش را بر هر اقدامی به شکلی بارز پیش چشمانمان به تصویر میکشد. گزینش از میان تکههای پارادایم نوین و ترکیب آن به شیوهای ناموزون و نامتوازن با پارادایم کهن ما را به ورطه التقاط میکشاند که کشانده است، ترکیبی میآفریند به غایت بیقواره که آفریده است. مشکل از تکههای پارادایم کهن نیست که هست، مشکل بنیان و ساختار آن است، مشکل آجرهای بنا نیست که هست، مشکل پی بناست. برقراری ارتباط با دنیا و امکان بهرهگیری از مواهب آن، هزینههایی به همراه دارد که نیک میدانیم کداماند و رویگردانی از آن نیز. هزینههای این رویگردانی را هم چند دهه است با گوشت و استخوانمان لمس کردهایم. اما به یاد داشته باشیم، پذیرش هزینههای ارتباط موثر با دنیا، تنها شرط لازم است؛ شرط کافی، پذیرش هزینههای پسینی درونی است که گمان میرود این دومی موثرتر و قدرتمندتر است در نخواستن! وقتی هم نخواهیم، این ما هستیم که خود را تحریم کردهایم؛ هم با ارسال پیغام برای دیگران در فشردن این حلقه و هم در فشردن گلوی عنصر اصلی تحول جامعه نوین بشری؛ خلاقیت! ما خود میخواهیم تحریم باشیم! ما خودمان خودمان را تحریم کردهایم از هر تحولی، از هر تغییری و از هر آنچه اندکی منافع یک گروه اقلیت را تهدید کند. تا وقتی این شمشیر بالای فرق نظام فکری ما آخته است، از برداشتن هیچ تحریم خارجی، کاری ساخته نیست چه همین تحریم خارجی هم حاصل همین نگاه و همین شیوه اندیشیدن است.