از زبان آدم
بشر چگونه میتواند در قرن بیست و یک دوام بیاورد؟
یکی از نشستهای بسیار مهم داووس 2020، نشستی بود که با حضور یووال نوح هراری (تاریخدان و استاد اقتصاد دانشگاه اورشلیم)، مارک روت (نخستوزیر هلند) و اریت گدیش (رئیس شرکت مشاورهای Bain & Company) برگزار شد. عنوان پنل مربوط به این نشست این بود: «چگونه میتوان در قرن بیستویکم نجات یافت؟» جنگ هستهای، فروپاشی اکولوژیک و درهمریختگیهای تکنولوژیک، یک تهدید برای تمدن بشری هستند. آنچه در ادامه میخوانید مهمترین نتایج این نشست است.
یکی از نشستهای بسیار مهم داووس 2020، نشستی بود که با حضور یووال نوح هراری (تاریخدان و استاد اقتصاد دانشگاه اورشلیم)، مارک روت (نخستوزیر هلند) و اریت گدیش (رئیس شرکت مشاورهای Bain & Company) برگزار شد. عنوان پنل مربوط به این نشست این بود: «چگونه میتوان در قرن بیستویکم نجات یافت؟» جنگ هستهای، فروپاشی اکولوژیک و درهمریختگیهای تکنولوژیک، یک تهدید برای تمدن بشری هستند. آنچه در ادامه میخوانید مهمترین نتایج این نشست است.
چالشهای جهان
همزمان با اینکه وارد دهه سوم قرن بیستویکم میشویم، بشر با مشکلات و سوالات فراوانی مواجه است که تعیین اینکه روی کدام یک تمرکز کند بسیار دشوار است. سه مشکل اساسی، چالشهای قابل توجهی را در برابر گونه انسان قرار داده است. این سه چالش اساسی، جنگ هستهای، فروپاشی اکولوژیک و درهمریختگی تکنولوژیک است. ما باید روی آنها تمرکز کنیم. در حال حاضر، جنگ هستهای و فروپاشی اکولوژیک، تهدیدهای شناختهشدهای هستند و با آنها آَشنا هستیم. بنابراین بهتر است زمان بیشتری را برای تمرکز روی درهمریختگی تکنولوژیک بگذاریم. ما بسیار در مورد نویدهایی که تکنولوژی به ما میدهد میشنویم و این نویدها قطعاً واقعی هستند. اما تکنولوژی ممکن است در کنار مزایایی که دارد، جامعه بشری را با مشکل مواجه کند و باعث درهمریختگی در آن شود. تکنولوژی ممکن است به روشهای مختلفی، آنچه امروز به عنوان زندگی بشری معنا میکنیم را تغییر دهد و باعث درهمریختگی آن شود. برای مثال میتواند باعث شود که در دنیا یک طبقه بیاستفاده (Useless Class) به وجود آیند. همچنین میتواند باعث شود با استعمار دادهای (Data Colonialism) روبهرو شویم یا میتواند دیکتاتوریهای دیجیتال (Digital Dictatorship) را به وجود آورد.
پتانسیل مخرب تکنولوژی
تکنولوژی این پتانسیل را دارد که به شدت منجر به درهمگسیختگی شود. اول از همه، ما ممکن است با انقلابهای اقتصادی و اجتماعی روبهرو شویم. اتوماتیک شدن که روزبهروز در هر حوزهای در حال افزایش است، به زودی میلیونها شغل را از بین خواهد برد و میلیونها نفر را بیکار خواهد کرد و در حالی که قطعاً مشاغل جدیدی به وجود میآیند، نامشخص است که آیا مردم خواهند توانست مهارتهای لازم را برای مشاغل جدید در مدت زمان مناسب یاد بگیرند یا خیر. فرض کنید که شما یک راننده تراکتور 50ساله هستید و به تازگی شغلتان را از دست دادهاید (آنچه شما و تراکتورتان انجام میدادید را حالا یک تراکتور بدون راننده و هوشمند انجام میدهد). حالا مشاغل دیگری هست که شما میتوانید آنها را انجام دهید. برای مثال میتوان به طراحی نرمافزارها (برنامهنویسی) یا آموزش یوگا به مهندسان اشاره کرد.
اما یک راننده تراکتور 50ساله چگونه میتواند در زمان مناسب خودش را به یک مهندس نرمافزار یا مربی یوگا تبدیل کند؟ و نکته مهم دیگر این است که مردم مجبور خواهند بود یادگیری مشاغل جدید را چندین بار در طول زندگیشان تجربه کنند. چراکه اتوماتیک شدن و انقلابی که در پیش است، تنها یک اتفاق در لحظه نخواهد بود. چیزی که به آن «Automation Revolution» یا انقلاب اتوماتیک شدن میگوییم مانند یک قطره آب نیست که فقط یکبار بچکد و پایان یابد و به دنبال آن، بازار کار از تعادل قبلی خود عبور کند و به یک تعادل جدید برسد. بلکه این انقلاب، یک آبشار خواهد بود. آبشاری که درهمگسیختگیهای بیشتری را به مرور زمان در جامعه پدید خواهد آورد.
این را از آن جهت میگوییم که هوش مصنوعی، در حال حاضر در هیچ جایی ابداً به آنچه در پتانسیلش است، نزدیک نیست و هنوز خیلی جای پیشرفت دارد. در نتیجه این انقلاب، شغلهای قدیمی ناپدید میشوند و شغلهای جدید به وجود میآیند. اما آنگاه شغلهای جدید نیز به سرعت تغییر میکنند یا از بین میروند. اگرچه در گذشته بشر مجبور بوده در برابر استثمار بایستد، اما در قرن 21 بشر مجبور خواهد بود در برابر «بیربطی یا نامربوطی» (Irrelevance) بایستد و با آن دست و پنجه نرم کند و نکته اینجاست که «بیربطی» خیلی از مورد استثمار قرار گرفتن بدتر است (منظور از بیربطی این است که با انقلاب خودکار شدن همه چیزی، بسیاری از مردم دیگر هیچ نقشی در جهان نخواهند داشت).
طبقه بلااستفاده
اما آیا واقعاً خودکار شدن چیزی است که میتواند یک طبقه بلااستفاده را در دنیا پدید آورد؟ کسانی که در مقابله با «بیربطی یا نامربوطی» شکست میخورند، یک طبقه جدید بلااستفاده را به وجود میآورند. کسانی که بیاستفاده هستند اما نه از نظر خانواده و دوستانشان، بلکه از نظر اقتصادی و سیاسی. طبقهای که قرار است بلااستفاده شوند، همین حالا هم با طبقه نخبه قدرتمند فاصله دارند و شکاف عمیقی میان این دو طبقه وجود دارد. اما با رخ دادن انقلاب خودکار شدن و به وجود آمدن طبقه بیاستفاده، این شکاف خیلی بزرگتر از قبل خواهد شد. انقلاب هوش مصنوعی ممکن است یک نابرابری بیسابقه را نهفقط میان طبقات، بلکه میان کشورها به وجود آورد. در قرن 19 میلادی، تعداد کمی از کشورها مانند بریتانیا و ژاپن ابتدا صنعتی شدند و به سمت استثمار کردن بقیه جهان گام برداشتند. اگر مراقب نباشیم، چنین چیزی مجدداً در قرن بیستویکم با هوش مصنوعی رخ خواهد داد.
ما همین حالا در میانه یک جنگ هوش مصنوعی میان ایالاتمتحده و چین هستیم و بسیاری از کشورها خیلی عقبتر از چین و آمریکا هستند. اگر اقدامی جهت توزیع مزایا و قدرت هوش مصنوعی میان همه بشر و همه کشورها نکنیم، هوش مصنوعی احتمال دارد که ثروت بیاندازهای را برای تنها تعداد کمی از کشورها به وجود آورد (کشورهایی همچون ایالاتمتحده و چین که از نظر تکنولوژیک بسیار پیشرفتهاند) و این در حالی است که بقیه کشورها یا ورشکسته خواهند شد یا به مستعمرههای دادهای (Data Colony) کشورهایی چون آمریکا و چین بدل خواهند شد و مورد بهرهبرداری آنها قرار خواهند گرفت. دقت کنید که ما در مورد یک سناریوی علمی- تخیلی که طی آن روباتها علیه بشر شورش میکنند حرف نمیزنیم.
ما در مورد هوش مصنوعی بسیار سادهتر و اولیهتر صحبت میکنیم که همان هم برای برهم زدن توازن دنیا و ایجاد درهمگسیختگی کافی است. فقط به این فکر کنید که اگر زمانی تولید خودرو در کالیفرنیا از تولید آن در مکزیک ارزانتر تمام شود، برای کشورهای در حال توسعه چه اتفاقی خواهد افتاد؟ یا زمانی که شخصی در سانفرانسیسکو یا پکن، کل سابقه پزشکی و شخصی همه سیاستمداران، قضات و روزنامهنگاران کشور شما (شامل تمام ضعفهای روحی و روانی آنها، همه فسادهای آنها و...) را بداند، چه اتفاقی برای سیاست در کشور شما طی 20 سال آینده خواهد افتاد؟ آیا در این صورت کشور شما هنوز یک کشور مستقل خواهد بود یا اینکه به یک «مستعمره دادهای» بدل خواهد شد؟ زمانی که شما داده کافی دارید، نیاز نیست برای تصرف یک کشور به آنجا سرباز بفرستید. در کنار نابرابری، خطر دیگری که با آن مواجه هستیم، دیکتاتوریهای دیجیتال است. دیکتاتوریهایی که همه را به صورت تماموقت پایش میکنند.
دیکتاتوریهای دیجیتال
حالا وقت آن رسیده است به این سوال پاسخ دهیم که آیا آینده دنیا، آینده دیکتاتوریهای دیجیتال خواهد بود؟ این خطر میتواند به شکل یک معادله ساده بیان شود. معادلهای که یووال نوح هراری میگوید، معادله زندگی در قرن بیستویکم خواهد بود. این معادله به این صورت نوشته میشود: «دانش بیولوژیک ضرب در قدرت محاسباتی ضرب در داده، مساوی است با توانایی برای هک انسان.» این یک معادله خطرناک است. اگر شما به اندازه کافی در مورد بیولوژی بدانید و قدرت محاسباتی و داده کافی داشته باشید، میتوانید بدن و مغز و زندگی انسانها را هک کنید. میتوانید بهتر از خود یک انسان او را بشناسید و روی تصمیماتش تاثیر بگذارید. میتوانید نوع شخصیتی او را بدانید، دیدگاههای سیاسیاش را بفهمید، ترجیحات جنسی او را کشف کنید، ضعفهای روحی و روانی او را بیابید و به عمیقترین ترسها و امیدهای او دست یابید. پس شما با داشتن دانش بیولوژیک کافی، قدرت محاسباتی و داده، میتوانید بیشتر از اینکه یک فرد خودش را میشناسد، او را بشناسید.
سیستمی که ما را بهتر از خودمان میشناسد، میتواند احساسات و تصمیماتمان را پیشبینی کند، میتواند احساسات و تصمیمات ما را دستکاری کند و نهایتاً میتواند برای ما تصمیمگیری کند. در گذشته بسیاری از دولتها و مستبدان میخواستهاند چنین کاری کنند؛ اینکه برای ما تصمیم بگیرند. اما در گذشته هیچ کس به اندازه کافی در مورد بیولوژی نمیدانست و هیچ کسی قدرت محاسباتی کافی نداشت. همچنین در گذشته هیچکدام از دولتها و مستبدانی که میخواستند برای ما تصمیمگیری کنند، دادههای انبوه مورد نیاز برای هک میلیونها نفر را در اختیار نداشتند. نه گشتاپوی آلمان نازی و نه کاگب شوروی نتوانستند چنین کاری را انجام دهند چراکه هیچ کدام از این سه چیز را نداشتند. اما به زودی، حداقل تعدادی از شرکتها و دولتها قادر خواهند بود که به صورت سیستماتیک همه مردم را هک کنند. ما انسانها باید به این ایده که بیش از این، روحهای رازآلود نیستیم عادت کنیم. ما اکنون حیوانات قابل هک شدن هستیم.
توانایی برای هک انسان میتواند برای اهداف خوب مورد استفاده قرار گیرد. برای مثال میتوان با هک انسان، سیستم بهداشت و سلامت خیلی بهتری داشت و خدمات درمانی بهتری به بشر ارائه کرد. اما اگر این قدرت به دست استالینهای قرن 21 بیفتد چه؟ اگر افرادی مثل استالین توانایی هک انسان را به دست آورند، توتالیترترین (تمامیتخواهترین) رژیمی که بشر در طول تاریخ به خود دیده است به وجود خواهد آمد. و نکته اینجاست که ما همین حالا چند نامزد را برای تبدیل شدن به استالین قرن 21 داریم. فرض کنید کره شمالی به چنین تواناییای دست یابد. این کشور را 20 سال دیگر تصور کنید. جایی که همه مردم آن مجبور هستند دستبندهای بایومتریک به دستشان ببندند و فشار خون، ضربان قلب و فعالیت مغزشان در 24 ساعت شبانهروز، بهطور مداوم پایش شود. فرض کنید شما در کره شمالی زندگی میکنید. آنگاه هنگامی که از رادیو به حرفهای رهبر بزرگ گوش میدهید، آنها میدانند که واقعاً چه احساسی دارید. شما میتوانید برای رهبر دست بزنید و بخندید اما اگر واقعاً نسبت به او خشمگین باشید آنها خواهند فهمید و فردا، زندگی شما عملاً به اتمام خواهد رسید و در زندان خواهید بود؛ زندانی شبیه به زندان «گولاگ» شوروی.
اگر اجازه دهیم که چنین رژیمهای تمامیتخواهی به وجود آیند، فکر نکنید که افراد ثروتمند و قدرتمند مانند کسانی که در داووس هستند، در امان خواهند بود. میتوانید از جف بزوس در این مورد بپرسید. در شوروی استالین، دولت اعضای حزب کمونیست را بیشتر از هر کس دیگری پایش میکرد. دولت استالین بیشتر وقتش را صرف پایش نخبگان میکرد تا مردم عادی. چنین چیزی برای آینده نیز درست خواهد بود. اگر اجازه دهیم انقلاب هوش مصنوعی توانایی هک انسان و ایجاد دیکتاتوریهای دیجیتال را به استالینهای قرن بیست و یکم بدهد، درست مانند آنچه در شوروی رخ میداد، طبقه ثروتمند و قدرتمند جامعه جهانی بیشتر از مردم عادی مورد پایش و بررسی قرار خواهند گرفت. هرچه در سلسلهمراتب در جایگاه بالاتری باشید، بیشتر پایش خواهید شد.
آیا میخواهید که مدیر ارشد اجرایی شرکت شما یا رئیسجمهور شما بدانند واقعاً در مورد آنها چگونه فکر میکنید؟ بنابراین به نفع همه بشر به ویژه طبقه نخبه است که جلوی به وجود آمدن دیکتاتوریهای دیجیتال گرفته شود. حالا اگر ما در عمل جلوی به وجود آمدن دیکتاتوریهای دیجیتال را بگیریم، توانایی هک انسان باز هم ممکن است آنچه «آزادی انسان» مینامیم، را نقض کند و در عمل آن را از بین ببرد. چراکه مادامیکه بشر روی هوش مصنوعی تکیه کند و بیشتر از قبل برای ما تصمیمسازی کند، قدرت تصمیمگیری و اقتدار در مورد انجام دادن یا انجام ندادن کارها، از انسان به الگوریتمها خواهد رسید. این چیزی است که همین حالا هم در حال رخ دادن است. در موارد بسیاری این الگوریتمها هستند که برای ما تصمیمسازی میکنند. همین حالا میلیاردها نفر به الگوریتمهای فیسبوک اعتماد میکنند که به ما بگویند چه چیزی جدید است. الگوریتمهای گوگل به ما میگویند که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. نتفلیکس به ما میگوید که چه چیزی تماشا کنیم. همچنین الگوریتمهای آمازون و علیبابا به ما میگویند که چه چیزی را بخریم.
در آیندهای نهچندان دور، الگوریتمهای مشابه میتوانند به ما بگویند که کجا کار کنیم و با چه کسی ازدواج کنیم. همچنین این الگوریتمها هستند که تعیین خواهند کرد به ما کار داده شود یا نه، به ما وام داده شود یا نه و اینکه آیا بانک مرکزی باید نرخ بهره را بالا ببرد یا نه. آنگاه زمانی که به شما وام داده نشود و بپرسید که چرا به شما وام داده نشده است، یا اینکه چرا بانک مرکزی نرخ بهره را بالا نبرده یا پایین نیاورده، جواب همیشه یکسان خواهد بود: «چون کامپیوتر میگوید نه!» در چنین شرایطی از آنجا که مغز محدود انسان، دانش بیولوژیک، توان محاسباتی کافی و دادههای کافی را ندارد، قادر نخواهد بود تصمیمات کامپیوتر را بفهمد. پس حتی در کشورهایی که خودشان را آزاد میپندارند و قرار است در آنجا آزادی وجود داشته باشد، انسان کنترلش را بر زندگیاش از دست خواهد داد و همچنین دیگر توانایی درک سیاستگذاریهای دولت را نخواهد داشت.
همین حالا مگر چند نفر هستند که از سیستم مالی سر درمیآورند و میدانند که واقعاً چه چیزی در حال رخ دادن است؟ شاید یک درصد از مردم. البته همین یک درصد هم وقتی است که بخواهیم خیلی سخاوتمند باشیم. طی چندین دهه، تعداد انسانهایی که قادر هستند از سیستم مالی سر دربیاورند دقیقاً به صفر خواهد رسید. ما انسانها عادت داریم به زندگی به عنوان یک «درام تصمیمگیری» نگاه کنیم. اما اگر همه تصمیمات توسط الگوریتمها گرفته شود، معنای زندگی بشر چه خواهد بود؟ ما حتی مدلهای فلسفی برای فهم چنین چیزی را نداریم.
برای بهتر یا بدتر؟
بحث معمول میان فلاسفه و سیاستمداران این است که فلاسفه، تعداد زیادی ایده شگفتانگیز دارند و سیاستمداران به فلاسفه توضیح میدهند که ابزار لازم برای پیاده کردن چنین ایدههایی وجود ندارد. حالا در شرایط دیگری قرار داریم؛ یک شرایط برعکس. حالا به جایی رسیدهایم که به لحاظ فلسفی، ایده نداریم و اصطلاحاً به لحاظ فلسفی ورشکسته شدهایم. انقلابهای دوقلوی «اینفوتک» (infotech) و «بایوتک» (biotech) در حال حاضر این ابزار را به سیاستمداران دادهاند که بهشت و جهنم جدیدی خلق کنند. اما فلاسفه برای تصویرسازی و مفهومسازی برای بهشت جدید و جهنم جدید، به مشکل خوردهاند و این وضعیت خیلی خطرناکی است. اگر نتوانیم به سرعت برای بهشت جدید، معنا و مفهوم و تصویر بسازیم، ممکن است به سادگی توسط آرمانشهرهای بسیار سادهلوحانه به مسیر اشتباه برویم. همچنین اگر نتوانیم به سرعت برای جهنم جدید معنا و مفهوم و تصویر بسازیم، ممکن است خودمان را در آن بیابیم؛ بهطوری که در آن گیر کنیم و هیچ راهی هم برای بیرون آمدن نداشته باشیم.
فلسفه و ماشینها
آیا فلسفه خواهد توانست همگام با ماشینها به سمت جلو حرکت کند؟ تکنولوژی نهایتاً ممکن است اقتصاد، سیاست و فلسفه ما را به هم بریزد و همه چیز را تغییر دهد. اما همچنین میتواند بیولوژی ما را هم تغییر دهد و به هم بریزد. در دهههای پیشرو، هوش مصنوعی و بیوتکنولوژی به ما این توانایی را خواهد داد که زندگی را مهندسی مجدد کنیم و حتی ممکن است به این توانایی دست یابیم که شکلهای کاملاً جدیدی از زندگی را به وجود آوریم. بعد از چهار میلیارد سال زندگی ارگانیک که توسط انتخاب طبیعی شکل گرفته است، ما در حال ورود به دوره جدیدی از زندگی غیرارگانیک هستیم که هوش آن را طراحی خواهد کرد (اینها نظرات یووال نوح هراری هستند). طراحی هوشمندانه ما قرار است نیروی هدایتگر جدید تکامل زندگی باشد و ما در مسیر استفاده از قدرتهای جدیدمان، ممکن است دچار اشتباهاتی شویم که در مقیاس کیهانی تاثیرگذار باشند. بهطور ویژه، دولتها، شرکتها و ارتشها از تکنولوژی برای افزایش مهارتهای انسان و رسیدن به مهارتهایی که نیاز دارند استفاده خواهند کرد (چیزهایی همچون هوش و درک بیشتر و نظم). این در حالی است که آنها احتمالاً از مهارتهای دیگر روی میگردانند (چیزهایی همچون احساس هنری، شفقت و معنویت). نتیجه چنین چیزی، ممکن است یک نژاد از انسان باشد که به شدت باهوش است و به شدت منظم و قاعدهمند است، اما فاقد شفقت، احساس هنری و معنویت است. البته اینها پیشگویی نیستند و فقط چیزهایی هستند که ممکن است به وجود آیند. تکنولوژی هیچگاه چیزی نبوده است که بتوان با قطعیت در مورد آن صحبت کرد و با توجه به آن پیشگویی کرد.
آینده نانوشته
در قرن بیستم، مردم از تکنولوژیهای صنعتی برای ساختن انواع مختلف جوامع استفاده کردند: دیکتاتوریهای فاشیست، رژیمهای کمونیست و دموکراسیهای لیبرال. چنین چیزی در قرن بیست و یکم مجدداً رخ خواهد داد. هوش مصنوعی و بیوتکنولوژی قطعاً دنیا را تغییر خواهد داد. اما ما میتوانیم از آنها برای ساختن جوامع مختلف استفاده کنیم. اگر از چیزهایی که پیش از این به آنها اشاره شد میترسید و احتمالاتی که گفته شد شما را به وحشت میاندازد، هنوز هم میتوانید کاری در مورد آنها انجام دهید. اما برای انجام دادن یک کار اثربخش، نیاز به همکاری در سطح جهانی داریم. هر سه چالش بزرگی که داریم و در ابتدا به آنها اشاره کردیم (جنگ هستهای، فروپاشی اکولوژیک و درهمریختگی تکنولوژیک)، نیامند همکاری در سطح جهانی هستند چراکه هر سه چالشهای جهانی به شمار میروند. هرگاه یک رهبر میگوید: «کشور من در اولویت است» ما باید به آن رهبر یادآور شویم که هیچ ملتی نمیتواند از جنگ هستهای جان سالم به در ببرد یا به تنهایی مانع از فروپاشی اکولوژیک شود. به همین شکل هیچ کشوری نمیتواند به تنهایی، برای هوش مصنوعی و «مهندسی زیستی» (Bioengineering) مقررات وضع کند.
بازی کشورها
تقریباً همه کشورها خواهند گفت: «ما نیاز نداریم که روباتهای قاتل خلق کنیم یا نیاز نداریم بچهها را به لحاظ ژنتیکی مهندسی کنیم. ما آدمهای خوبی هستیم. اما نمیتوانیم به رقبایمان اعتماد کنیم که چنین کاری نکنند. پس باید قبل از آنها چنین کارهایی را (برای دفاع از خودمان) انجام دهیم.» اگر اجازه دهیم چنین مسابقهای (که یک مسابقه تسلیحاتی است) در حوزه هوش مصنوعی و مهندسی زیستی میان کشورها به وجود آید، اصلاً مهم نیست که چه کسی برنده این مسابقه تسلیحاتی خواهد بود؛ چراکه برنده این مسابقه بشریت است.
متاسفانه، درست در زمانی که بیشتر از قبل به همکاری در سطح جهانی نیاز داریم، تعدادی از قدرتمندترین رهبران دنیا به عمد در حال کاهش همکاریها در سطح جهانی هستند. رهبرانی همچون رئیسجمهور ایالاتمتحده که بر این باورند که میان ملیگرایی و جهانگرایی (globalism) یک تضاد ذاتی وجود دارد و ما باید ملیگرایی را انتخاب کنیم و از جهانگرایی روی بگردانیم. اما این یک اشتباه خطرناک است. هیچ تضادی میان ملیگرایی و جهانگرایی وجود ندارد. زیرا ملیگرایی به معنای تنفر داشتن از دیگر ملتها نیست. ملیگرایی به معنای دوست داشتن هموطنان است. در قرن 21، برای حفاظت از امنیت و آینده هموطنانتان باید با خارجیها همکاری کنید.
ملیگرایی و جهانگرایی
در قرن 21، ملیگرایان خوب باید جهانگرایان خوب هم باشند. دقت کنید که جهانگرایی به معنای به وجود آوردن یک دولت جهانی و رها کردن سنتهای کشورها نیست. همچنین جهانگرایی به این معنا نیست که مرزهایتان را به سمت تعداد نامحدود مهاجران باز کنید. بلکه جهانگرایی متعهد بودن به تعدادی قاعده جهانی است. قواعدی که منحصر به فرد بودن هیچ کشوری را زیر سوال نمیبرد و فقط روابط میان آنها را تنظیم میکند. یک مدل خوب برای جهانگرایی، جام جهانی فوتبال است. جام جهانی رقابت میان کشورهاست و مردم اغلب به تیم ملی کشور خودشان، وفاداری مثالزدنیای را نشان میدهند. اما در همین حال، جام جهانی یک نمایش فوقالعاده از هارمونی جهانی است. فرانسه نمیتواند در برابر کرواسی به میدان رود مگر اینکه هم فرانسه و هم کرواسی، روی قواعد بازی با یکدیگر به توافق برسند. جهانگرایی در عمل یعنی همین. اگر شما از جام جهانی فوتبال خوشتان میآید، پس شما یک جهانگرا هستید (در عین ملیگرا بودن).
اکنون خوشبختانه ملتها میتوانند نهفقط در مورد فوتبال، بلکه برای جلوگیری از فروپاشی اکولوژیک، چگونگی تنظیم تکنولوژیهای مخرب و چگونگی کاهش نابرابری در سطح جهانی، روی یکسری قواعد جهانی با هم به توافق برسند. مثلاً اینکه چگونه میتوانند مطمئن شوند مزایای هوش مصنوعی فقط مهندسان نرمافزار آمریکایی را منتفع نمیکند و کارگران صنعت نساجی مکزیک نیز از آن بهره میبرند. البته که رسیدن به چنین قواعدی بسیار مشکلتر از توافق کردن بر سر قواعد فوتبال است؛ اما غیرممکن نیست. ما همین حالا غیرممکن را ممکن کردهایم. ما همین حالا از جنگل وحشیای که در طول تاریخ در آن زندگی میکردیم فرار کردهایم.
برای هزاران سال، بشر تحت قانون جنگل زندگی میکرد. قانون جنگل میگفت که برای هر دو کشور مجاور، یک سناریوی کاملاً محتمل وجود دارد: اینکه آنها سال آینده علیه یکدیگر به جنگ بروند. در چنین شرایطی معنای صلح این بود: نبود موقت جنگ. مثلاً زمانی که میان آتن و اسپارتا جنگ بود، یا فرانسه و آلمان با هم میجنگیدند، صلح میان آنها بدین معنا بود که آنها در حال حاضر با هم نمیجنگند اما سال بعد ممکن است با هم بجنگند. برای هزاران سال هم مردم فکر میکردند که فرار از چنین قاعدهای غیرممکن است و جنگ چیزی است که باید باشد. اما طی دهههای گذشته بشر توانسته است غیرممکن را ممکن کند. بشر توانسته قانون جنگل را بشکند. ما نظم جهانی لیبرالی را به وجود آوردهایم که بهرغم همه نقصانهایش، صلحی را در جهان به وجود آورده که هیچگاه جهان در طول تاریخ خود چنین صلحی را تجربه نکرده است.