قفل تدبیر
گفتوگو با محمدرضا تاجیک درباره امر سیاسی و پارادایم تغییر در ایران
محمدرضا تاجیک میگوید: نوعی شکاف در جامعه ما دارد خود را به شکلی شدید نشان میدهد و آن شکاف میان تغییر و تدبیر است. تغییرات اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی ما به مراتب سریعتر از تدبیرهای ما حرکت میکنند.
جواد حیدریان: چالشهای سیاسی و اجتماعی ایران چه در عرصه داخلی و ناشی از تنشهای اقتصادی و خواستهای اجتماعی چه در عرصه بینالمللی برآمده از نظام جدید تحریم، جامعه ایرانی و ساخت سیاسی را ناچار به ورود به مرحله تازهای از همگرایی کرده است. نوعی وحدت سیاسی که به نظر میرسد چاره کار مقابله با بحرانهای قابل پیشبینی است. در میانه این تحلیلها البته نگاههای خوشبینانه به بهبود رویکردهای سیاسی در درون جامعه کم است و از سوی دیگر ترغیب و تحریک آمریکا با همدستی مخالفان منطقهای جمهوری اسلامی، دارد فضای تازهای از تقابل سیاسی، اقتصادی ایجاد میکند. بسیاری از تحلیلگران هشدار میدهند اگر هوشیاری سیاسی وجود نداشته باشد و جریانهای سیاسی به همگرایی و همبستگی بیشتری نرسند و بحرانهای قابل حل اقتصادی و سیاسی را مرتفع نکنند و همچنان بر طبل واگرایی و افتراق بکوبند، آنچه بدخواهان تاریخ و فرهنگ و تمدن و تمامیت سرزمین بزرگ ایران میخواهند اتفاق میافتد و در میانه شکاف میان طبقات اجتماعی و شکاف در حال گسترش میان مردم و مسوولان، بیم از دست رفتن منافع ملی ایران وجود دارد. محمدرضا تاجیک تحلیلگر سیاسی و استراتژیست اصلاحطلب، یگانه راه برونرفت از شرایط فعلی را همراهی بیش از پیش با مردم و بهروز کردن نظام سیاسی کشور و فرصت دادن به آلترناتیو دهه پنجم انقلاب میداند. او معتقد است اگر چنین نشود تصویری که مسوولان از خود در ذهن تاریخ ایران و مردمش خواهند گذاشت تصویر قفلی است که با هیچ شاهکلیدی باز نشده است و این میتواند همه چیز ما را در خطر قرار دهد. او در این گفتوگو تاکید میکند: این وضعیت نیازمند درایتی جدی است که امیدوارم کسانی که در چنین منزلتی نشستهاند و از چنین شأنی برخوردار هستند و چشم و امید جامعه به آنهاست، به مثابه قسمتی از راهحل مشکلات جامعه وارد شوند و ما را از این مرحله تاریخی عبور دهند وگرنه به طور فزایندهای در هیبت و صورت یک «قفل» و جزئی از مشکل در نظر و احساس مردم تصویر میشوند و آنجاست که دیگر کسی به تدبیرگران منزل هم اعتماد نمیکند و آنها و تدبیرشان را جزئی از مشکل میداند و آنجا جایی است که بارها به قول «هایدگر» گفتهام؛ فقط خدا میتواند به ما کمک کند!
♦♦♦
به نظر میرسد نظام حکمرانی در ایران توان حل مساله ندارد. مسائل کوچک تبدیل به بحرانهای بزرگ میشوند و در حال حاضر مجموعهای از بحرانها روی هم انباشت شده است. نقش سیاستمداران در شکلگیری این وضعیت چیست؟
شرایط اکنون ما شرایط ویژه و خاص تاریخی است. چرا ویژه است، چون از نظر من بحرانهای وضعی جامعه این امکان را پیدا کردهاند که به بحرانهای متوالی تبدیل شوند. بحرانهای متوالی نیز از این استعداد برخوردار شدهاند که تراکم و تقاطع پیدا کنند. بحرانهایی که اگرچه با صورت و سیرتهای متفاوت و البته در ساحتهای متفاوتی حادث میشوند. بحرانهایی که با انگیزهها و انگیختههای متفاوت بروز پیدا میکنند و در جایی به هم گره میخورند. یکجا دارند جغرافیای مشترکی ایجاد میکنند. یکجا همافزایی دارند و جایی دستهایشان در هم میرود. آنجاست که میتواند بسیار تهدیدزا باشد. افزون بر این من پیشتر گفتهام که ما با نوع دیگری از بحران مواجه هستیم. من اسم این بحرانها را میگذارم بحرانهای مصنوعی! مرادم از بحرانهای مصنوعی، بحرانی است که تدبیرگران منزل آنگاه که تلاش میکنند، بحرانی را مدیریت کنند، بحران دیگری میافزایند؛ از قضا سرکنگبین صفرا فزود. «تدبیر» به تعبیری تبدیل به «تدمیر» میشود. یعنی تدبیر به جای اینکه عمارتی را برپا کند و مشکلی را مرتفع سازد، خود مشکلزا میشود. شاید علت عمده در چند چیز باشد. یکی آنکه مدیریت امروزی ما هنوز به آن بلوغی نرسیده که بتواند تدبیرگر شرایط پیچیده باشد.
شرایط پیچیده است اما بافت و تافت مدیریتی ما هم به لحاظ دانش و تجربه بسیط است. اگر نگوییم به تعبیر «کانتی» صغیر! هنوز از آن صغارت خارج نشده و به آن بلوغ نرسیده است و ما مدیریت درخور نداریم. عامل دیگر اینکه ما مدیریت بهنگام نداریم. نوعی شکاف در جامعه ما دارد خود را به شکلی شدید نشان میدهد و آن شکاف میان تغییر و تدبیر است. تغییرات اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی ما به مراتب سریعتر از تدبیرهای ما حرکت میکنند. به یک بیان تدبیرهای ما همواره تاخیر دارد. هر وقت تدبیر میرسد حادثه اتفاق افتاده است و از قافله عقب است. هر وقت حادثه دارد روح و روان جامعه را تسخیر میکند و آزار میدهد، تازه تدبیرگران منزل سروکلهشان پیدا میشود. اما در همین هنگامِ نابهنگام برای تدبیر، بر مشکل میافزایند. بحران را شدیدتر میکنند. بیانی که من به کار میبرم، حکم تدبیرگران منزل و مدیریت جامعه شده حکم کارآگاهان کندی که هر وقت میرسند، جنازه پهن است! قرار نیست از نشانهها پی ببرند که حادثهای در راه است. قرار نیست از قرائن پی ببرند که ممکن است قتلی صورت بگیرد. قبل از وقوع قتل جلوی آن را بگیرند. مساله فاجعهبارتر و طنزآمیزتر اینکه وقتی قتل صورت گرفته کارآگاهان که بالای سر جنازه جمع میشوند «هر کسی از ظن خود شد یار من!» یکی میگوید علت ناموسی بوده، یکی میگوید شخصی بوده، دیگری میگوید علت اقتصادی است، چهارمی میگوید مساله سیاسی است، میخواستند حذفش کنند. پنجمی میگوید نه، قومی قبیلگی بوده، ششمی میگوید؛ توطئه خارجی است و در نهایت کارآگاهان به جان هم میافتند و به جای حل مشکل، به جان خودشان میافتد.
یعنی خودمان بحران میسازیم، تا جایی پیش میرود که کارآگاهها قاتل را در میان خودشان جستوجو میکنند! ما در چنین وضعیت ویژهای قرار گرفتهایم که به تعبیر «دریدا»یی یا حتی وسیعتر از تعریف دریدا ما در شرایط «فقدان تدبیر و تصمیم» به سر میبریم. یعنی جایی که «تصمیم» و «تدبیر» قفل میشوند و تدبیر تدبیرگران، درد بیدرمان و قسمتی از مشکل میشود. بنابراین این وضعیت نیازمند درایتی جدی است که امیدوارم کسانی که در چنین منزلتی نشستهاند و از چنین شأنی برخوردار هستند و چشم امید جامعه به آنهاست، به مثابه قسمتی از راهحل مشکلات جامعه وارد شوند و ما را از این مرحله تاریخی عبور دهند وگرنه به طور فزایندهای در هیبت و صورت یک «قفل» و جزئی از مشکل در نظر و احساس مردم تصویر میشوند و آنجاست که دیگر کسی به تدبیرگران هم اعتماد نمیکند و آنها و تدبیرشان را جزئی از مشکل میداند و آنجا جایی است که بارها به قول «هایدگر» گفتهام؛ فقط خدا میتواند به ما کمک کند!
شما نقطه را جایی گذاشتید که مجال طرح این پرسش به وجود میآید؛ مدتهاست رخدادهای پیاپی در عرصههای مختلف در جامعه به شکلهای اعتراضی ظهور و بروز پیدا میکنند، آیا این اتفاقات امواجی زودگذرند؟
بیتردید علل و عوامل گوناگونی جامعه امروز ما را ملتهب کرده است. بدن جامعه مستعد آسیبها و ویروسهای مختلف شده است. جامعه در ساحتهای مختلف و اجزای گوناگون آن ناخوش است. این برمیگردد به اینکه طبیبان اجتماعی و سیاسی ما امروز بخواهند ابتدا این بیماری را فهم کنند و بپذیرند که این بدن بیمار است. بعد هم اینکه تلاش کنند این بیماری و علل و عوامل به وجود آمدن آن را درک کنند و بعد هم داروی درخور و بهنگام را تجویز کنند. در غیر این صورت در آینده شاهد بروز و ظهور آثار این بیماری به اشکال بحرانی و خیلی رادیکال خواهیم بود. اشکالی که سایر اجزای بدن اجتماع را دربر میگیرد و به صورت اپیدمی تمام مویرگهای جامعه را بیمار و علاج را سخت میکند. من معتقد هستم ما امروز نیازمند یک «تحمل جدی انتقادی» هستیم. باید بدانیم و ببینیم بر سر جامعه چه رفته است. روایت این جامعه را یکبار برای خودمان مرور کنیم. این جامعه و کنش و واکنشها و تدبیر خودمان را در آینه نقد قرار دهیم و نقش خودمان را در شکلگیری این جامعه و مشکلات آن را در سطوح مختلف ببینیم.
باید بفهمیم چه باید بکنیم و چه نباید بکنیم. اگر قرار است در ساختار این نظام تغییراتی حاصل شود، این تغییرات کجاست؟ باید ببینیم آیا لازم است در سطح گفتمان مسلط، سایشی یا صیقلی صورت بگیرد؟ جایی ترمیم شود؟ جایی تکوین شود و متممی بخورد؟ باید راجع به قانون صحبت کنیم، آیا این قانون نیاز به تغییر دارد یا نه، آیا این قانون قدسی شده است و هیچ تردیدی در آن روا نیست؟ در سطح ارتباط میان اربابان قدرت، سیاست و مردم آیا ما باید به تعبیر «فوکو» نگاهی «شبانکارگی» به مردم داشته باشیم؟ یعنی یک رابطه «شبان» و «رمه»ای داشته باشیم.
یعنی ما هستیم که فلاح و صلاح مردم را در هر شرایطی تشخیص میدهیم؟ یا نه فرض میکنیم که مردم باید وارد ساحت تصمیمات و تدبیرهای جامعه شوند!
در سطح نخبگان ابزاری که الان زمام امور را به دست دارند آیا ما باید یک شیفت جدی داشته باشیم یا نه، اجازه دهیم و فضا را فراهم کنیم تا کسانی که فسادی برپا کردهاند و خود و فرزندان و اطرافیانشان دارند جامعه را متزلزل میکنند، همچنان ادامه دهند و در پشت خودشان ویرانهای از اعتقادات، احساسها و روان مردم برجای بگذارند یا نه، ما باید در این سطح هم این شجاعت را داشته باشیم که تغییراتی حاصل کنیم؟ بنابراین مساله این نیست که مشکل با رفتن یکی یا دوتا وزیر یا جابهجایی این شخص و آن شخص مرتفع شود. نه، مشکل این است که ما امروز به لایههای مختلفی که این بیماری رسوخ کرده و روح و روان و بدن جامعه را دربر گرفته، توجه داشته باشیم و در سطوح مختلف بیماری را تشخیص دهیم و اراده درمان کردن داشته باشیم، نه اینکه رفو کنیم و بیمار را با دوپینگ دوباره برگردانیم. باید به صورت بنیادین و اساسی بیماری ریشهکن شود و اگر این اراده باشد میتوان به آینده امیدوار بود. و اگر نباشد من پیشبینی میکنم که ما آیندهای پر از خیزشها و جنبشهای اعتراضی خواهیم داشت.
مردم با استفاده از ابزارهای ارتباطی امروزه بسیار آگاهتر از گذشته هستند. امروزه مردم نهتنها اخبار و رویدادها را رصد میکنند بلکه در گامی به جلو رویدادها را تحلیل هم میکنند. پرسشی که ممکن است در ذهن بسیاری از تودههای مردم و حتی نخبگان مطرح باشد این است که آیا سیاستمداران ایرانی با این تحولات همگام هستند؟
ببینید، همان تاخیر (Delay) تاریخی که پیشتر مطرح کردهام در مورد بسیاری از مدیران ما متاسفانه صادق است. جهان ما جهانی ارتباطی و اطلاعاتی است. زیستجهان ما با زیستجهان گذشته بسیار متفاوت است. بنابراین در جهانی زندگی میکنیم که هر فرد میتواند یک سوژه سیاسی باشد. هر فرد میتواند به مثابه یک حزب تمام، یا یک انجمن تمام باشد و نقشآفرینی کند. ما در عصری زندگی میکنیم که بازیگری «خودِ اکسپرسیونیستی» را شاهد هستیم.
خودی که سیکل طراحی و اجرا درون خودش بسته میشود. خودش ایدئولوگ و استراتژیست است. خود کنشگر و هادی و هدایتگر است. بنابراین فضایی که دارد شکل میگیرد مقدار زیادی از آن محصول فضای مجازی است. فضای مجازی خود جزئی از حیات اجتماعی و جزء جداییناپذیر حیات انسانی است. فضای مجازی جزئی از هستیشناسی و معرفتشناسی انسانها شده است، اینکه بخواهند این فضا را به حاشیه برانند، ممکن نیست. بنابراین تاخیر تاریخی باعث میشود مدیر در فضای سنتی خودش بهسر ببرد. در مناسبات بسیط اجتماعی، رابطه بین حکومتداران و مردم و حیطه کنش مردم، آزادی کنش مردم و ارتباطات مردم کاملاً روشن شده است.
فرد امروزه این امکان را پیدا کرده که خود به مثابه یک «دولت» ظاهر شود و کنشگری داشته باشد و هر امری را تبدیل به امر سیاسی کند! فرد میتواند از خم ابرو تا پیچش مو را تبدیل به امر سیاسی بکند. میتواند یک روسری یا یک رنگ، یک موسیقی یا حتی پارگی لباس را به امری سیاسی بدل کند. نوع آرایش تبدیل به امر سیاسی میشود و نظام مستقر با چالش مواجه میشود. ما نمیتوانیم با آن مناسبات قدیم، رعیتوار راجع به این شهروند تدبیر و روابط و ارتباطات او را کنترل کنیم. بعید است دیگر بتوانیم هابیها و لابیهای فرد را مدیریت کنیم.
دیگر نمیتوان سبک زندگی را به راحتی به این شهروندان دیکته کرد و این دست اتفاقات به این راحتی امکانپذیر نیست. مدیران ما باید به قول «هایدگر» دچار نوعی «پرتابشدگی» شوند. یعنی پرتاب شوند به جهان اکنون و مقداری از این فضای سنتی و از این پیلهای که دور خودشان تنیدهاند و از آن زاویه به حکومت و سیاست و مردم نگاه میکنند، خارج شوند و به دنیای امروز پرتاب شوند. مدیران ما باید فهم کنند که در جهان امروز نمیتوانند به راحتی ارتباطات انسانها را کنترل کنند، چگونه میتوانند حکومت بکنند و دیگر تدبیر این منزل در چهاردیواری معنی پیدا نمیکند.
این منزل دیگر چهاردیواری نیست. دیوارهای منزل دیربازی است شیشهای شده است. آن طرف دیوار مشخص است. این منزل به گستردگی جهان شده و همه چیز برای همهکس قابل مشاهده است. امروزه فرد با آخرین اتفاقات، آخرین سبکها، آخرین اسطورهها، آخرین کالاهای فرهنگی که تولید میشود و... ارتباط برقرار میکند.
فرد امروزه با تمام جهانیان چت میکند و در ارتباط است و از همه چیز باخبر است و تو نمیتوانی این دیوار شیشهای را تبدیل به دیوارهای زمخت خشتی و آجری کنی و نگذاری فرد آن طرف را ببیند. پس راه تدبیر این است که جهان امروز را جامع و با مقتضیات آن درک کرد وگرنه این تاخیر تاریخی ما را همچنان آزار خواهد داد.
به نظر میرسد، نگاه حاکم بر رفتار سیاستمداران ما تغییرناپذیر است. یعنی اگر پارادایم موجود به هم بخورد انگار چیزی فروپاشیده است که سیاستمداران ما خود را در آن سهیم میدانند. بنابراین با تغییر وضع موجود چندان همراهی نمیکنند. چرا چنین وضعیتی بر روان سیاستمداران ما حاکم است؟
بسیاری از مسوولان ما درون زیستجهانی به سر میبرند که در این زیستجهان، هنجارها و رفتارها مشخص هستند. انسان طراز نو تعریفی دارد. این انسان طراز نو مشخص است که چگونه باید روابط اجتماعی، روابط فردی و خانوادگی داشته باشد. چه بپوشد. چه بخورد. چه بخواند. او میداند چگونه باید سخن بگوید و... این آداب مشخص یک انسان طراز نوین است. اما بیرون از این زیستجهان، زیستجهانهای دیگری است. از آن زاویه نمیشود جامعه را دید. جامعه دیرزمانی است که از آن زاویه و از آن فضا خارج شده است. جامعه در زیستجهانهای متفاوت و متکثری به سر میبرد. یک عامل مهم این است که زایش و خلاقیت در زیستجهان مسوولان اتفاق نمیافتد. آن زیستجهان در یک مقطع تاریخی قفل شده و تاریخ گذشته است و آنها ماندهاند! بنابراین گفتمان، آنها فرزند خلف زمانه خودشان نیستند. روح زمانه در آنها تجلی نیافته است. تقاضای اینها این است که تاریخ بایستد یا حتی تاریخ به گذشته برگردد و با اینها هماهنگ باشد. یعنی قرار نیست فرد خود را با زمانهاش هماهنگ سازد. آنها تلاش میکنند جامعه شبیه زیستجهانشان باشد. البته این اتفاق به سادگی میسر نیست. تلاش در این جهت واگرایی را بیشتر و مشکلات را چند برابر میکند. واقعیت این است که مسوولان باید از این پیلهای که دور خودشان کشیدهاند، خارج شوند و دست به تغییر بزنند.
با توجه به مباحث مرتبط با گفتمانهای اجتماعی-سیاسی در جهان و با تاکید بر وجود نشانههای آشکار پهنه سیاسی، جامعه و نظم موجود در ایران را بیشتر شبیه به چه دورانی و چه نظم اجتماعی-سیاسی در جهان میبینید یا مقایسه میکنید؟
بسیاری از جوامعی که نوعی از انقلاب ایدئولوژیک را تجربه کردهاند، فرآیند نسبتاً مشابهی را با هم طی کردهاند. از آن زمانی که دچار نوعی ترمیدور انقلابی شدند و انقلاب بازگشتی به گذشته داشت، تا آن موقع که دچار فراز و فرود شدند و تا آن زمان که به تعبیر ژیلاس، طبقه جدیدی از انقلابیون شکل گرفت که خودشان صاحبان مکنت و ثروت و قدرت شدند، کسانی که آمده بودند فاصلههای طبقاتی را به هم بریزند، کسانی که آمده بودند دستپاک باشند و مثل تودههای مردم زندگی کنند به طور فزایندهای به سوی ثروت و قدرت کشیده شدند. این فرآیند در جوامع مختلف که نوعی از انقلاب را تجربه کردهاند، طی شده است.
بد نیست کتاب «بچههای ژیواگو» یا «دکتر ژیواگو» را بخوانید. در این کتاب میتوانید بخوانید که چه تحولاتی در نظام شوروری اتفاق افتاد. چه در سطوح روشنفکری و چه در ساختار سیاسی و چه تحولاتی درون این جامعه رخ داد. از لنین تا فضای استالین و بعد هم استالینزدایی در دوره خروشچف و آن سخنرانی معروف خروشچف که چه روزنهای را خودآگاه یا ناخودآگاه گشود. بعد هم که از درون دچار استحاله شدند. بنابراین فضاهایی در جوامع دیگر تجربه شده است که میتواند برای ما درسآموز باشد و به صورت تجربه عمل بکند. البته قطعاً هر جامعهای روایت خاص خودش را دارد و ما نمیتوانیم به نوعی اینهمانی کنیم و جامعه خودمان را به دوران روسیه آن دوران شباهت بدهیم. اما بیتردید در بسیاری از جاها میتوان همپوشانیها و همسوییهایی را دید ولی میتوان از تجربه تاریخی و طولانی آن کشور بهره برد و با درایت و آگاهی بیشتری عمل کرد.
عقل سلیم حکومتداری، عقل سیاسی و حتی تئوری بقا، حکم میکند که حکومتها برای استمرار بقای خود باید خوش بدارند و پاس بدارند که در لایههای زیرین جامعه، لایههایی که جلوی چشم نیستند، چه میگذرد! در غیر این صورت آنچه در لایههای زیرین میگذرد به صورت یک رخداد که از کجا و همهجا نازل میشود و قابل پیشبینی نیست، بروز میکند.
آیا اصلاحطلبان که میتوانستند تغییر را درون نظام سیاسی ایجاد کنند، از این هدف غایی و این تصور آرمانی و خواسته سیاسی مردم دور نشدهاند؟
جریان اصلاحطلبی زمانی میتواند به صورت یک جریان نقاد ظاهر شود که فاصلهاش را با قدرت حفظ کند. وقتی درون قدرت قرار میگیرید به نوعی وارد بازی قرار گرفتهاید. وقتی وارد بازی میشوید، بازی نرمهایی دارد که شما باید آنها را رعایت کنید. نمیتوانید وارد بازی شوید و هر طوری خواستید نیروهایتان را چینش کنید. یا هر قاعدهای خواستید بر آن بگذارید. باید قواعد بازی را رعایت کرد. حالا وقتی در بازی قدرت هستید لاجرم باید با قواعد آن بازی کنید. این برگهایی است که در بازی در اختیار شما قرار میگیرد و باید بر اساس برگهایتان بازی کنید. باید داوری را بپذیرید. این جریان تا وقتی تمام هستیاش را در قدرت تعریف کرده است، این امکان را ندارد که فاصله انتقادی ایجاد کند و به صورت تصحیحگر نقشآفرینی کند. باید خودش بتواند از چارچوب و قواعد خارج شود و از بیرون به قضیه نگاه کند. وگرنه آن چیزی که میگذرد نقشی از او در آن عیان است. پیشتر این مثال را زدهام؛ پیکاسو نمایشگاه نقاشی راه انداخت، افسری آلمانی آمد و نمایشگاهش را دید. در یکی از نقاشیهای پیکاسو، این افسر نوعی خشونت مدرن میبیند، بعد رو میکند به نقاش و میپرسد: «این کار شماست؟» پیکاسو آرام جواب میدهد؛ «نه! این کار شماست. خشونتی که در این تصویر است کار شماست!» شما نمیتوانید به راحتی درون مناسبات قرار بگیرید و به راحتی هم لیز بخورید و در بروید و بگویید که من در درون نقش اپوزیسیون را بازی میکنم. جایی هم باید بتوانید از قدرت عبور کنید و جایی باید بتوانید بیرون قدرت قرار بگیرید و زیست درونقدرتی نداشته باشید. باید بتوانید زیست برونقدرتی هم داشته باشید و با فاصله انتقادی بتوانید حرکت کنید. از آن زمانی که عدهای تمام جریان اصلاحات را در این بازی بزرگ قدرت خلاصه کردند و به «ماکروفیزیک قدرت» دقت کردند و از «میکروفیزیک قدرت» و لایههای مدنی جامعه غافل ماندند به نوعی اصلاحطلبی به حاشیه رفت. از آن زمان که اصلاحطلبان حیات و ممات اصلاحطلبی را در این تعریف کردند که بر سر سفره قدرت حضور و سهمی داشته باشند، به طور فزایندهای نقش نقادانه و تصحیحگری را از دست دادند. اصلاحطلبان به حاشیه رفتهاند و باید برگردیم و جریان اصلاحطلبی را دوباره به مثابه یک جریان نقاد اجتماعی و سیاسی مطرح کنیم و حیات و ممات آن و خاستگاه و گرانیگاه آن را در لایههای مدنی تعریف کنیم تا بتوانیم تاثیرگذار باشیم و نقش تصحیحگری را ایفا کنیم. من مخالف این نیستم که در قدرت حضور داشت. باید درون قدرت بود و کنشگری داشت و از درون قدرت حرکت کرد اما خلاصه کردن یک جریان و تمامیت آن درون چنین فضایی تمام کنشهای دیگر را که میتواند در ساحتهای دیگر باشد، بیرون از قدرت از آن میگیرد.
به نظر میرسد گفتمان اصلاحطلبی به دلیل گسست جامعه مدنی و نبود بستر فرهنگ حزبی، معطوف به شخص شده است و از حالت گفتمانی به گفتاری شخصی تغییر کرده است. آیا نبود گفتمان اصلاحطلبی نمیتواند وضعیت ساخت کنونی را از آنچه اکنون هست، غیرمنعطفتر کند؟
یک مساله در جامعه ما دارد نقش بازی میکند که من به اشکال گوناگون به آن اشاره کردهام. قبل از اینکه ورودی به آن داشته باشم این نکته را تاکید کنم که من «یاسای» جریان خودم [جریان اصلاحطلبی] را پاس میدارم. برای افرادی که از فردیت خارج شدهاند و تجلی و ترجمان یک گفتمان هستند، تجلی و ترجمان یک نظام اندیشهای و چکیده آن هستند، احترام ویژهای قائل هستم و آنها را پاس میدارم. اما اتفاقی که برای ما افتاد، آن زمانی که ما با مدرنیته آشنا شدیم به جای تغییر دچار تعجیل شدیم. خواستیم جهش دیالکتیک کنیم، بدون اینکه فرهنگسازی شده باشد و بدون اینکه فرماسیون اجتماعی ما اجازه بدهد، بدون اینکه مذاق جامعه را فراهم کنیم. دفعتاً طمع در میوههای باغ دیگران کردیم. دفعتاً خواستیم سوپرمدرن باشیم بدون اینکه فرهنگ سیاسی لازم را در بستر جامعه ایجاد، نشر و رسوب داده باشیم. بدون اینکه انسان دموکراتیک داشته باشیم، میخواستیم دموکراسی داشته باشیم. قبل از اینکه کنشگر حزبی داشته باشیم، خواستیم حزب داشته باشیم. قبل از اینکه انسانی که مدنی باشد داشته باشیم، خواستیم جامعه مدنی داشته باشیم. چه چیزی نصیب ما شده است؟ یک حزب بدون کنشگر. یک دموکراسی بدون دموکرات. یک جامعه مدنی بدون انسان مدنی. انسانهایی که وقتی در یک چرخشی در قدرت قرار میگرفتند، خود تثبیتگر و تولیدکننده همان مناسبات و روابطی بودند که خودشان نافی و عدو آن بودند. خودشان ناقل بودند. وقتی در حاشیه قدرت بودند فریاد برمیآوردند و چنین مناسباتی را نقد میکردند ولی وقتی بر سریر قدرت نشستند خود تولیدکننده چنین مناسباتی شدند و خود آنها را بازتولید کردند. ما آن فرصت بلند تاریخی که غرب طی کرد تا نخست فرهنگ را تولید کند و جا بیندازد، نخست آدمی بسازد بعد عالمی، از دست دادیم. ما نخست طمع در عالم آن کردیم بدون اینکه آدمش را داشته باشیم. چه اتفاقی افتاد؟ حتی دموکراسی را ایدئولوژیک کردیم. پلورالیسم را ایدئولوژیک کردیم. کثرتگرایی را ایدئولوژیک کردیم. مدنیت را ایدئولوژیک کردیم. حتی اصلاحطلبی را ایدئولوژیک کردیم و همان مناسبات را که نافی آن بودیم، به شکلی بازتولید کردیم. مناسباتی که بالاخره در طرف مقابل میدیدیم و آن را نقد میکردیم. ممکن است به شکلی خودمان آن را بازتولید کنیم. ممکن است شورای مرکزی چنان از انجماد برخوردار باشد که اجازه ندهد چرخش نخبگان به راحتی در آن صورت بگیرد و عده خاصی به نام اصلاحات سخن میگویند، به نام اصلاحات تدبیر میکنند، به نام اصلاحات تعبیر میکنند و از اصلاحات برج بابلی ساختهاند برای اینکه بالا بروند و به عرش قدرتی برسند و از نیروها به صورت ابزاری استفاده میکنند. ما باید از این فضا فاصله بگیریم و این به معنی آن نیست که ما نخبگانمان را پاس نمیداریم. نه، ما جریان اصلاحات را به عنوان جریانی نخبهپرور میشناسیم. دوستان ما فریاد برمیآورند که ما جریانی پوپولیستی نیستیم و جریان نخبهگرایی هستیم. اتفاقاً معتقدم الان باید به این باور برگشت. اینکه درون این جریان جوانان نخبه بسیاری هستند و باید مجال داد و چرخشی ایجاد کرد که بتوانیم فرصتی ایجاد بکنیم که نسل جوان بتواند حرکت کند و با ایجاد نشاط سیاسی و اجتماعی جامعه را هدایت کند. جامعهای که لازم است با شرایط زمانه وفق پیدا کند و نیازهای نسل جوان را در افق اصلاحطلبی به صورت یک آلترناتیو گفتمانی در دهه پنجم انقلاب برای نسل پنجم بازتولید و بازتقریر کنیم. در غیر این صورت دچار همان شکافی میشویم که پیشبینی شده است. تغییرات جلوتر از ماست. گفتمان ما هم در یک مقطع خاص تاریخی قفل شده است. تاریخ رفته است و ما ماندهایم. ذائقهها عوض شده است. نسل تغییر یافته، سبک زندگی و نیازها و داشتهها و البته تواناییهای نسل جدید عوض شده است. ما هم جایی گره خوردهایم و جایی که آموزههایی هم داریم گیر افتادهایم که برای خودمان هم مشخص نیست و داریم همان آموزهها را تکرار میکنیم اما نسل جدید چیز دیگری را طلب میکند. مفاهیم، ایدهها و آموزههای دیگری را میخواهد. ما به عنوان جریان اصلاحطلب باید توجه داشته باشیم که اصلاحطلبی یک ایدئولوژی نیست. اصلاحطلبی مسالهای «فراتاریخی» نیست، بلکه مسالهای «در تاریخی» است. یعنی باید گفتمانش دیالوگ کند. با شرایط تاریخیاش دیالکتیک داشته باشد! شرایط تاریخی که تغییر میکند، گفتمان اصلاحطلبی باید بتواند با شرایط تاریخیاش دیالوگ داشته باشد. دارم تکرار میکنم «دیالوگ!» یعنی چیزی میدهد و چیزی میگیرد.
گفتمان اصلاحطلبی دیالوگ «تکست» و «کانتکست» است. دیالوگ «زمینه» و «متن» است و همدیگر را سایش میدهند تا چیزی دربیاید. بنابراین ما نیازمند این هستیم که اگر قرار است، جریان اصلاحطلبی، کماکان جلوهگری داشته باشد و در افق نسل آینده جوان باقی بماند، باید بتوانیم کاری بکنیم که این جریان روح زمانه و فرزند خلف زمانه خودش باشد و بتواند با تغییرات تاریخی، رابطه برقرار و آن را فهم کند و آنها را جزئی از فضای گفتمانی خودش قرار دهد. همواره گشوده باشد، به عنوان متمم و همواره گشوده باشد به عنوان مکمل. باید همواره دفتر اصلاحطلبی گشوده باشد و ورقی به آن افزوده شود. نباید دفتر اصلاحطلبی را جلد بزنیم و فکر کنیم تمام شده است؛ این میتواند گفتمان اصلاحطلبی را زنده نگه دارد.