جامعه مردد
چرا احساس بیقدرتی در جامعه شدت گرفته است؟
برایم فرقی نمیکند. برویم رای بدهیم که چه بشود؟ ما چهار سال پیش مسوولیتمان را اجرا کردیم. دوم خرداد رفتیم و رای دادیم. ولی چیزی تغییر نکرد. چی از ما عوض شد. وضعیت جامعهمان؟ وضعیت اقتصادی نابسامانمان. وضعیت جوانهامان. هیچ چیز عوض نشد. خود من یک جوانم. دانشجوی کامپیوترم. ولی میدانم هیچ آیندهای ندارم. هیچ چیز در زندگی من تغییر نمیکند. جامعه من گرفتار است. گرفتار باندبازی و پارتیبازی شده. جامعه من بیمار روابط و ضوابط است. من نمیتوانم کاری بکنم!
این همه، تنها بخشی از گلایههای تلخ یک دختر جوان است که با بغض در برابر دوربین صدا و سیما گفته میشود. نه امروز؛ 20 سال قبل. حوالی یک انتخابات دیگر. این روزها دوباره ویدئوی آن در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود تا به مخاطب یادآوری کند پس از گذشت دو دهه، از آن خشم، غم و احساس ناتوانی، چیزی کاسته نشده است. بیکاری و دشواری معیشت همچنان پابرجاست، بحرانهای پیدرپی دستشان را از گلوی مردم برنمیدارند، تنشهای سیاسی حتی شدت گرفته و اندک سرمایه اجتماعی دولت در پی تعمیق و تشدید بیاعتمادی و ناامیدی به باد رفته است. صدای این دختر جوان حالا صدای قریب به اتفاق کسانی است که فکر میکنند رایشان تغییری در سرنوشت جامعه ایجاد نخواهد کرد. این قشر مأیوس، یا میگویند رای نخواهند داد یا هنوز مرددند که از بین این هفت سیاستمدار خشمگین -که به نظر میرسد بیشتر مشغول جدال و تصفیهحساب شخصیاند تا مناظره با رقبا- کدام را برگزینند که بتواند اندکی تب التهابات کشور را فرو بنشاند. آرای مردم اما، چگونه مردد میشود؟
یافتههای چهارمین پیمایش ملی کیو نشان میداد، حدود 40 درصد از کسانی که قصد دارند در انتخابات شرکت کنند، هنوز گزینه مورد نظر خود را انتخاب نکردهاند. این رقم در بین مجموع کسانی که شرکت میکنند یا هنوز تصمیم به شرکت در انتخابات نگرفتهاند، حدود 43 درصد بود. به عبارتی دیگر، در آستانه برگزاری اولین مناظره تلویزیونی بین نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری، حدود 40 درصد آرای سرگردان در جامعه وجود داشت. گرچه پیمایش بعدی نشان داد اندکی از آرای مردد کاسته و بر میزان احتمال مشارکت افزوده شده است اما یافتهها هنوز نگرانکننده است. کمی جلوتر برایتان خواهیم گفت که نرخ بیتفاوتی اجتماعی پس از مناظرهها به 45 درصد رسیده است.
برخی تحلیلگران معتقدند تشدید احساس بیقدرتی (powerlessness) زمینهساز شکلگیری جامعه مردد است. پیمایش فرهنگ سیاسی مردم ایران (به نقل از ایسپا) نشان میدهد که میزان احساس بیقدرتی در مردم ایران از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷، حدود ۳۰ درصد بیشتر شده است. یعنی مردم احساس تاثیر کمتری در انتخابات و رخدادهای سیاسی دارند. در موج دوم این پیمایش، حدود ۴۵ درصد مردم اعلام کردند که تغییر سیاستمداران و انتخابات تاثیری در زندگی آنان ندارد. قریب به ۵۵ درصد مردم نیز معتقدند که تاثیری در سیاست کشور ندارند. نتایج فوق نشان از «خودکمرنگپنداری» در رخدادهای سیاسی دارد.
این تنها مردم ایران نیستند که احساس میکنند قدرت خود را در سیاست از دست دادهاند. بسیاری از رایدهندگان در سراسر جهان معتقدند به حال خود رها شدهاند و از سیاست دور افتادهاند. از نویسندگان و تحلیلگران گرفته تا رهبران مختلف احزاب سیاسی در این یافته اتفاق نظر دارند: طبقه سیاسی به شدت از مردم فاصله گرفته است و نیاز مبرمی به ترمیم رابطه سیاست با افرادی که احساس انزوا میکنند احساس میشود.
توافق بر سر این مساله کاری ساده، اما رفع آن بسیار پیچیده است. پیچیدگیها هنگامی تشدید میشوند که بدانیم بخشهایی از طبقه سیاسی تصمیم گرفتهاند با ایدئولوژیهای خاصی از مردم جدا شوند. البته این کلیشه درباره سیاستمداران همواره وجود داشته است که «آنها دور از دسترس هستند!». قطع ارتباط میان سیاست و رایدهندگان اما، شکل کاملاً متفاوتی دارد.
برای آنکه فروپاشی این رابطه را بهتر درک کنید کافی است یکی از ناظران مناظره انتخاباتی میان کاندیداهای ریاست جمهوری امسال باشید. فراتر از آن که تحلیلگران این مناظره را مصداق بیاخلاقی سیاسی دانستند، دیدن رجال سیاسی، که هر کدام توپ معضلات اقتصادی را به زمین دیگری میانداختند و به جای پاسخگویی مشخص به سوالات مناظره مشغول اتهامزنی به یکدیگر بودند به سادگی نشان میداد در نهایت هیچکس حاضر نیست مسوولیت وضع موجود را به عهده بگیرد و بدتر آنکه برای خروج از چالشها هم راهحل قابل پذیرشی ندارد. صرف نظر از اینکه نتیجه آرایی که به صندوق ریخته میشود چه باشد، معلوم نیست در آشفته بازار موجود، مردم برای آنچه از دست دادهاند یا خواهند داد باید درکدام نهاد و سازمان را بزنند و یقه چه کسی را بچسبند. دولتی که دارد چمدان میبندد تا برود، یا آنکه قرار است بیاید و تا بساطش را پهن کند موجهای پنجم و ششم و دهم کرونا و رکود جامعه را با خود برده است!
مثالهای فراوان دیگری هم وجود دارد که نشان میدهد چرا رایدهندگان احساس میکنند به حال خود رها شدهاند. این پارهپاره شدن جامعه از مدتها پیش آغاز شد. از زمانی که وعدهها بلافاصله پس از انتخابات از یاد رفت. پس از اعتراضات، پس از زلزلهها و سیلها، پس از هجوم غارتگرانه فقر، فساد، بیکاری و رکود. همان زمان جامعهشناسان و اندیشمندان حوزههای مختلف هشدار دادند که مردم اندکاندک از بهبود شرایط ناامید شدهاند و اعتماد خود را به دولتمردانی که رای به صندوقهایشان ریختهاند از دست دادهاند. آنها هشدار دادند که «اعتماد» به عنوان یکی از ارکان سرمایه اجتماعی رو به زوال گذاشته است. به سیاستمداران و مدیران یادآوری کردند که در نبود این رکن مهم سایر ارکان دموکراسی نیز سست خواهد شد. پیامد دیگر از دست رفتن اعتماد در میان مردم اما، همان احساس بیقدرتی بود؛ جامعه حالا احساس میکند که از تغییر شرایط ناتوان است.
احساس ناتوانی حسی ترسناک و غیرقابل کنترل است. حسی که خشم، ناامیدی و خستگی را تحریک میکند. هر کجا را که نگاه کنید رویدادهایی در حال رخ دادن است که میتواند زمینهساز احساس ناتوانی باشد. پاندمی، فروپاشی اقتصاد، آتشسوزیها، خشکسالی، شکاف سیاسی، بازار سرمایه، ناآرامیهای داخلی و تنشهای فزاینده اجتماعی. حتی رهبران دولت هم این روزها احساس ناتوانی میکنند. دولتهای ما میتوانیم به قول یکی از نامزدهای امسال جای خود را به دولت «ما نمیتوانیم» دادهاند.
برخی معتقدند احساس قدرت -یا بیقدرتی- کاملاً ذهنی و مبتنی بر احساس است. گرچه مفهوم قدرت یک ساخت اجتماعی است، اما کسی که قدرت را در دست دارد و نحوه اعمال آن تاثیری کاملاً واقعی بر زندگی ما دارد. قدرتی که در زندگی ما ناراحتکننده است نیروهایی هستند که از کنترلمان خارجاند.
قدرتی که افراد عادی تجربه میکنند قدرت بر خود است. آنها هر روز تصمیماتی میگیرند که نشاندهنده اختیار شخصی آنهاست. یعنی قدرت دارند که به «نمایندگی از خود» اقدام کنند. اینکه چگونه تصمیم میگیریم ناشی از تعامل ارزشهای درونی ما با عوامل خارجی است و واقعیت دلسردکننده آن است که عوامل خارجی همواره در کنترل ما نیستند. وقتی فشار این عوامل به حدی میرسد که فرد نمیتواند بر مبنای نیروهای داخلی خود تصمیم بگیرد احساس ناتوانی متولد میشود. روانشناسان معتقدند پادزهر احساس ناتوانی آن است که بر مبنای اختیارات خود تصمیم بگیریم. اما وقتی احساس میکنیم اختیاری از خود نداریم چه؟
بهترین راه ابراز قدرت در زندگی اجتماعی افراد، رای دادن است؛ رای دادن و انتخاب کسانی که با ارزشهای خود همسو میدانند. حالا اگر در فهرست نامزدهای ریاست جمهوری، کسی که شایسته میدانید وجود ندارد، یا به آنها که در فهرست هستند اعتماد ندارید و نگرانید با رایتان چهار سال مصیبتبار دیگر را برای کشور رقم خواهید زد چه میکنید؟ احتمالاً با احساس ناتوانی از تغییر، به رای ندادن رای میدهید.
پوپولیسم؛ رهاورد جامعه ناتوان
در سال 2016 اغلب نظرسنجیهایی که پیرامون انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده انجام شد حاکی از نارضایتی عمیق و رو به رشد مردم بود؛ نارضایتیای که به افسردگی، احساس درماندگی و ناامیدی منجر شده بود. مردم میگفتند فقط رای ما نیست که اهمیت دارد، صدایمان هم باید شنیده شود. نظرسنجی آسوشیتدپرس و مرکز تحقیقات امور عمومی NORC نشان داد آمریکاییها احساس میکنند از هردو حزب دموکرات و جمهوریخواه جدا هستند و قدرتی در انتخابات ندارند. تنها 12 درصد از جمهوریخواهان و 25 درصد از دموکراتها معتقد بودند احزاب مربوطه در برابر رایدهندگان پاسخگو هستند.
پس از آنکه ترامپ پیروز انتخابات شد مفسران مشغول تجزیه و تحلیل نتیجه شگفتآور انتخابات شدند. آنها پیروزی ترامپ را به عوامل مختلفی نسبت دادند: سیستم معیوب انتخابات آمریکا، کاستیها و اشتباهات تاکتیکی مبارزات انتخاباتی کلینتون، تاثیر گروههای ذینفع، نژادپرستی و زنستیزی و... گرچه شواهد بسیار زیادی وجود داشت که این یافتهها را تایید میکرد اما گروهی از تحلیلگران بر پدیده مهم و مرتبط دیگری تاکید گذاشتند که تا حد زیادی نادیده گرفته شده بود: نقش احساس بیقدرتی جامعه در پیروزی ترامپ!
با تمام اهمیتی که آمریکاییها به ایده توانمند شدن میدهند -به این مفهوم که هر کسی اگر سخت کار کند و مطابق قوانین پیش برود موفق خواهد شد- چنین ایدهای حالا، تا حد زیادی به افسانه بدل شده است. تحرک اجتماعی در مقایسه با بسیاری از کشورهای دیگر، دچار ایستایی شده و فرصتهای واقعی -آموزشی و اقتصادی- به طرز دردناکی از اغلب مردم گریزان است. بسیاری از آمریکاییان احساس میکنند که هیچ قدرتی برای بهبود قابل ملاحظه زندگی خود یا تاثیر معنادار بر صحنه سیاست و سیاستهای عمومی ندارند. و این ناامنی و احساس ناتوانی بود که از چند جهت درهای پیروزی را به روی ترامپ گشود.
رهاورد بیقدرتی اما، برای ایالات متحده بسیار نامطلوب بود. نخست همانطور که تعداد مشارکتکنندگان به وضوح نشان داد، احساس بیقدرتی در کاهش انگیزه مردم برای رای دادن نقش بسیار مهمی داشت. از چندین دهه قبل، مشارکت مردم در ایالات متحده چشمگیر نبود و این نشان میداد بخش بزرگی از جمعیت، سیاست را حداکثر مانند یک ورزش «تماشا» میکنند، اما در آن سال تعداد رایدهندگان حتی با استانداردهای پایین معمول هم، همخوانی نداشت. حتی با حضور یک زن در بالاترین رده رقابتها، -اتفاقی که میتوانست سببساز مشارکت گسترده شود- باز هم نیمی از رایدهندگان واجد شرایط تصمیم گرفتند در خانه بمانند. این برخلاف گذشته بود؛ مشارکت در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به طور معمول به 80 درصد میرسید و حتی از آن فراتر میرفت. با این حال ایالات متحده در میان 35 کشور توسعهیافته از نظر میزان رایدهی در رتبه 31 قرار گرفت. ساینسنیوز گزارش داد که «بیتفاوتی» دلیل اصلی در خانه ماندن رایدهندگان است و افزود «مردم احتمالاً نمیتوانند شخصی را پیدا کنند که نماینده دیدگاههای آنان باشد». وقتی رای دادن بیفایده به نظر برسد، دیگر کاری منطقی هم نخواهد بود!
اگر میخواهید بدانید این وضعیت تا چه اندازه به کشور خودمان قابل تعمیم است اجازه بدهید پیش از ادامه بحث، به یکی از یافتههای پنجمین پیمایش کیو اشاره کنم. پس از برگزاری اولین مناظره تلویزیونی نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری قریب به 45 درصد از پاسخگویان به این نظرسنجی اعلام کردهاند که فرقی نمیکند رئیسجمهور بعدی چه کسی باشد. بدین ترتیب شاخص بیتفاوتی در ایران به 45 درصد رسیده است. این شاخص عامل موثری در مشارکت اجتماعی و سیاسی آحاد جامعه است که نمره صفر آن نشان دهنده حداقل بیتفاوتی و نمره 100 بیانگر حداکثر بیتفاوتی اجتماعی است. بیراه نیست اگر بگوییم با این سطح از بیتفاوتی، نخستین در به روی یک رئیس جمهور پوپولیست گشوده شده است!
به بحث اصلی بازگردیم؛ بیقدرتی. انگیزهزدایی اما، تنها پیامد احساس ناتوانی نیست. آنگونه که انتخابات دوره قبل ایالات متحده نشان داد، بیقدرتی -و احساس ناامنی، ناامیدی و خشم ناشی از آن- میتواند انگیزشی و محرک هم باشد! چگونه؟ جمعیتی مرموز از طبقه کارگر سفیدپوست یکباره به شیری تبدیل شد که در چرخه انتخابات میغرید و احساسات فروخوردهای را ابراز میکرد که هم کارشناسان و هم سیاستمداران را سردرگم و حیران کرد. برخی معتقدند هر کس که به ترامپ رای داد نژادپرست و زنستیز بود، اما تحلیلگران نشان دادند داستان فراتر از این استنتاج ساده است. همانطور که کرک نودن (Kirk Noden) در یک مقاله صریح با عنوان «چرا مردم طبقه کارگر سفیدپوست علیه منافع خود رای میدهند؟ آنها چنین نمیکنند» در مجله The Nation نوشت، برای بسیاری از رایدهندگان یقه آبی حمایت از ترامپ پیش و بیش از هر چیز یک مشت محکم به دماغ ساختار حاکم بود و نه ابراز خصومت با گروههای بیشماری که ترامپ آنها را بیارزش تلقی میکرد. این طبقه، خسته از احساس ناتوانی و ذله از دیدن دموکراتهایی که از معاهدات و سیاستهای جهانیسازی حمایت میکردند و مردم را فدای منافع شرکتهای چندملیتی کرده بودند، جان به لب شده بود. تحلیلگران میگفتند چسباندن برچسب نژادپرست به آنها که به ترامپ رای دادند کار منصفانهای نیست، باید ریشههای این رفتار را در نظر گرفت. در واقع، این کینه اقتصادی بود که به خشم نژادپرستانه مردم دامن زد. این بار احساس بیقدرتی به مردم انگیزه میداد؛ انگار میگفتند ما به دغلبازی رای خواهیم داد که قرار است همه چیز را زیر و رو کند!
البته واقعیت اینجاست که همه ما احساس ناتوانی میکنیم. بیقدرتی فقط مربوط به طبقه کارگر سفیدپوست نیست. مطمئناً برخی از ما از نظر اقتصادی نسبت به دیگران وضعیت بهتری داریم و مطمئناً برخی از امتیازاتی برخوردارند که سایرین از آن محروماند. اما همه ما در این واقعیت که دولتها نه به منافع انسانی، بلکه به منافع گروههای خاص قدرتمند توجه میکنند، مشترکیم. این همان واقعیتی است که برایمان احساس بیقدرتی به همراه آورده است.
میخواهم در این قسمت از نوشتار، نارضایتی مشتعلشده مردم در پایان هشت سال ناکارآمدی و فساد گسترده دولت اصلاحطلب را به شما یادآوری کنم. احتمالاً میتوانید مشابهتهایی را با شرایط ایالات متحده در چهار سال قبل پیدا کنید. بحرانهای دنبالهدار، زمین مساعدی برای رویش پوپولیسم و ظهور عوامفریبان هستند. پوپولیستها در برابر جمعیت بیقدرتی که پاسخ خود را دریافت نکردهاند رشد میکنند.
بیقدرتی و بحران بیپایان اقتصادی
برای مردمی که بیش از چهار دهه همواره در بحران زیستهاند چندان آسان نیست که باور کنند روزی بحرانها به پایان میرسد. آنها به خوبی میبینند که هر دولتی با هر وعدهای که بر سر کار آمده، دستکم در حل معضلات اقتصادی چندان موفق عمل نکرده است. مشکلات اقتصادی هرگز حل نشدهاند بلکه در برخی دورهها اندکی تسکین یافتهاند. روزی نیست که با اطمینان احساس کنیم به سمت رشد، کاهش فقر یا ثبات اقتصادی و مالی در حال حرکتیم. و این بیثباتی و نااطمینانی دائمی، بیتردید بلای زیادی بر سر وضعیت روانشناختی جامعه میآورد؛ اعتماد ما به «عاملیت» (agency) را از بین میبرد؛ عاملیت یعنی قابلیت انسان برای پرهیز از خطر، کاهش خطر، و کنترل کامل روی موقعیتهای سیال.
حتی بهترین افراد مستعد در همنسلان ما، مانند بسیاری از سیاستمداران و دولتمردان، در برابر وضعیت موجود احساس ناتوانی میکنند. در جامعهای که افراد تحصیلکرده طبقه متوسط برای بیرون کشیدن گلیم خود از آب دائم با چالش مواجه هستند جای شگفتی نیست که احساس بیقدرتی و ناتوانی در کل جامعه روزبهروز شدت بگیرد.
«عاملیت» در یک سیستم یعنی شما میتوانید با احاطه بر قوانین، قدرت پیشبینی و توانایی کنترل ریسک، از نردبان اجتماعی-اقتصادی اندکی بالا بروید. اما در یک سیستم اقتصادی که دچار اختلال شدید و پایدار است، هیچ قانونی جواب نمیدهد و هیچ پیشبینیای درست از آب درنمیآید. میتوانید انتظار داشته باشید که تا آخر عمر روی اولین پله نردبان درجا بزنید بیآنکه فرصتی برای بالا رفتن فراهم شود. احتمالاً آنچه بیشتر ناامیدتان میکند دیدن افراد یا گروههایی است که در همین سیستم اقتصادی بحرانزده از فرصتهای استثنایی برخوردار میشوند و راه پیشرفت را دو پله یکی طی میکنند. طبقه جدیدی از نخبگان -و کلاهبرداران- بزرگ خلق شده که شما در رقابت با آنها عملاً هیچ ندارید! این هم از پیامدهای تداوم بحران اقتصادی و شکلگیری تالارهای تاریک برای سوءاستفادههای کلان است.
روانشناسان میگویند بحران بسیاری از افراد را فلج میکند؛ آنها توانایی تفکر، تصمیمگیری و عمل را از دست میدهند. جامعه اما در اوج این بیعملی میبیند که اقتصاد در جنگ با نابرابری و فساد باخته است و قهرمانان سیاسی -هرچند به ظاهر بیگناه و معصوم- ممکن است به مردم خیانت کنند. جامعه ناامید و ناتوان، حتی با خیال این خیانتهای احتمالی با سیاست قهر خواهد کرد.
باید بدانیم صرفاً بزرگی بحرانها یا وحشت از حوادث نیست که ذهن مردم را ناتوان و آنها را مردد میکند بلکه «احساس» ناتوانی خودشان در رویارویی با چالشهای مختلف اجتماعی و اقتصادی است که قدرت کنترل شرایط را از آنها میگیرد. به همین دلیل است که تحلیلگران میگویند مادامی که حس عاملیت افراد (به ویژه در اقتصاد) ضعیف باشد احساس ناتوانی در جامعه باقی خواهد ماند. جامعه ناتوان جامعه ایستاست؛ گامی در جهت مشارکت و توسعه برنمیدارد. آنچه باید تغییر کند روسایجمهور نیستند، تفکر و ساختاری است که مردم را ناتوان کرده است.