حرفهای ناشنیده
اسدالله علم چگونه بحرانهای پهلوی را بازتاب داد؟
رفیق گرمابه و گلستان شاه بود و یار غارش. از خاندانی اشرافی حامی رضاشاه که پدرش نیز با پهلوی پدر روابطی نزدیک داشت. از دهه بیست بارها در کابینههای مختلف به وزارت رسید و در کودتای 28 مرداد، وفادارانه از سلطنت دفاع کرد. پس از کودتا نیز به شاه نزدیکتر شد و همواره نقشی مهم در تحولات عصر پهلوی دوم ایفا کرد. در دوران نخستوزیری فضلالله زاهدی و حسین علاء در تحکیم موقعیت شاه، در راس حاکمیت نقش قابل توجهی داشت. از آغاز سال 1336 با تاسیس حزب اقلیت مردم، نقش برجستهای در هدایت دموکراسی مورد اعتبار شاه ایفا کرد و در تیرماه 1341، بعد از استعفای علی امینی به نخستوزیری گمارده شد. در جریان قیام 15 خرداد 1342، همو بود که دستور آتش گشودن به روی مردم را صادر کرد، در اسفند همان سال از نخستوزیری استعفا کرد و رئیس دانشگاه شیراز شد. اما مهمترین و تاثیرگذارترین دوران حیات سیاسی او در وزارت دربار بود، که از آبان 1345 آغاز شد. طی این سالها صمیمیت شاه و علم همواره رو به تزاید داشت. او تا واپسین ماههای عمر در این مقام باقی ماند. تا زمانی که در 14 مرداد 1356 به دلیل پیشرفت کنترلناپذیر بیماری سرطان استعفا کرد و تا پایان عمرش در فروردین 1357، یکی از نزدیکترین دوستان و محارم آخرین شاه ایران باقی ماند. اسدالله علم، یکی از معدود دولتمردان ایرانی است که خاطراتش را به صورت روزشمار به رشته تحریر درآورده است. خاطرات او که از اردیبهشتماه 1346 تا مرداد 1356 را دربر میگیرد، اگرچه در ظاهر نوشتههای محرم اسراری است که ولینعمتش را میستاید، تحسین میکند و جز مجیز و مداهنه در حق فرمانروایش سخنی نمیگوید، اما چون نیک بنگریم سرشار از انتقاد به شاه است که گاه دلسوزانه و گاه با طعنه بازگو شده است. شاید بتوان خاطرات علم را مهمترین و روشنگرانهترین منبع برای شناخت بهتر دربار پهلوی و شخص محمدرضا شاه دانست. او که بسیاری از سخنانش را سیاستمدارانه و در لفافه بر زبان آورده، حتی شاه را نیز از کنایه بینصیب نگذاشته و نگران است؛ نگران انفجار در سرزمینی که او در آن ریشه دوانیده بود.
لاشخورهای پدرسوخته
خاطرات علم بهرغم ظاهر متملقانه آن از شاه، نگاهی انتقادی به وضعیت آن دوران و حتی شخص محمدرضا دارد. نگاه او به دولتمردان نیز به شدت منفی و سیاه است. در سراسر خاطراتش، طبقه حاکمه را لاشخور خطاب میکند: «26 /11 /1347: وای که طبقه حاکمه چقدر فاسد و پلید است و چگونه انسان را تحمیق میکند، و وقت انسان بینتیجه به این شیطنتها و پدرسوختگیها صرف میشود»؛ «15 /12 /1353: صبح باز لاشخورها به سراغ من آمده بودند که از سفره گسترده تازه متمتع باشند. واقعاً جانکاه است. این مردم چقدر رنگ عوض میکنند و به این مقامها چسبیدهاند!»؛ «12 /10 /1353: طبقه به اصطلاح ممتازه یا به قول من فاسده، که خودم هم جزو آنها هستم، از روی طمعورزی تقاضا دارند و بیحدوحصر!»؛ «1 /11 /1353: واقعاً تمام کارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است! به قدری افراد کوچک فکر میکنند و به قدری در همه کارها قصد ریا و تظاهر در بین است، که تمام محور چرخ کارهای کشور این است... همیشه باید بگویم که من خودم را در همین ردیف کارکنان شاه میدانم، یعنی خودم هم مسخره هستم.»
او چنان از وضع موجود ناراضی، سرخورده و ناامید است، که وقتی به واسطه بیماری سرطان احساس میکند ممکن است در انتهای زندگی خویش باشد، احساس شادمانی میکند: «13 /12 /1353: احساس غدهای در زیر بغل کردم که بیشباهت به غده سرطانی مرحومه خواهرم زهره علم نبود. خیلی خوشحال شدم که شاید عمر من نزدیک به پایان باشد.» این خوشحالی علم درست همزمان با سالهای نخست دهه 50 است، زمانی که دست راست شاه بهشمار میآید و از تمام مواهب قدرت و ثروت برخوردار است، به دنبال افزایش درآمدهای نفتی، دستگاه تبلیغاتی شاه با سروصدای زیاد وعده گذشتن از دروازههای تمدن بزرگ را به مردم ایران میداد و بسیاری این دوران را ایام رسیدن به اوج توسعه صنعتی و اقتصادی ایران بهشمار میآورند. علم برخلاف بسیاری از دولتمردان آن دوره، نهتنها زبان به تعریف و تمجید از این همه پیشرفت و ترقی باز نمیکند، بلکه تا آنجا که توان دارد، به انتقاد از این شرایط و افراد میپردازد.
ملک طلق شاهنشاه
وزیر دربار پهلوی، در جایجای خاطراتش به صراحت، شخص شاه را حاکم بلامنازع کشور میداند و بر دیکتاتوری او صحه میگذارد. او اذعان میدارد که «من مکرر نوشتهام که الملک عقیم، کافر و گبر و یهود باید بداند که در این ملک رئیس فقط یکی است». او در خاطرات 26 /6 /1355 نیز به گفتوگویش با شاه اشاره کرده و مینویسد: «امروز به من فرمودند، کسی چه میداند؟ اگر موفقیتهای من نبود (و نمیخواهم خودستایی کنم، فقط به تو میگویم)، از خانواده پهلوی و تمام زحمات و مشقات پدر من اسمی نبود.» علم حتی در یک مجلس شام نزد خارجیها، اعتراف میکند: «شام هم به سفارت واتیکان رفتم. در آنجا مهمانی کوچک خصوصی به افتخار من داده بودند. بعد از شام، صحبت از رژیم و وضع اجتماعی ایران شد و من به صراحت گفتم که من میدانم به یک دیکتاتور قدرتمند خدمت میکنم.»
به عقیده او، شاه با دخالت در تمام امور ریزودرشت مملکت، فرمانهای رنگارنگ صادر میکند و هیچکس نیز حق مخالفت با او را ندارد، حتی اگر این فرمان، با هیچ عقل سلیمی سازگار نباشد! نمونه بارز و مثالزدنی تاسیس حزب واحد رستاخیز در اسفندماه 1353 و صدور فرمان عضویت اجباری تمامی مردم ایران است که تعجب و حیرت همه را برانگیخت، اما در عین حال هیچکس نهتنها جرات کوچکترین مخالفتی نداشت، بلکه در تعریف و تمجید از این فرمان ملوکانه سنگ تمام گذاشتند. بهطور کلی قضاوت علم درباره شاه، به مثابه «یکی به نعل، یکی به میخ» است. او از یکسو، با تعریف و تمجیدهای فراوان از هوشمندی و درایت شاه، او را تنها فرد عاقل، مدبر و دلسوز در هیات حاکمه پهلوی معرفی میکند و تاکید میکند که اگر «اعلیحضرت» و هوشمندیهای وی نبود، معلوم نبود چه بر سر مملکت میآمد و از سوی دیگر، شاه را حاکم بلامنازع کشور معرفی میکند که تنها اوست که تصمیم میگیرد. آیا جز این است که شاه در راس همین هیات حاکمه پر از لاشخور است؟ آیا میتوان چنین پنداشت که در یک حکومت استبدادی، کلیت هیات حاکمه از جنس لاشخورها باشد، اما دیکتاتور در راس آنها، واجد این خصوصیت نباشد؟! گذشته از این، علم در جایجای خاطراتش با بهکارگیری ادبیات خاصی، در قالب تعریف و مدح از محمدرضا، به انتقاد از وی میپردازد. این شیوه باعث میشده است تا علم ضمن بیان مکنونات قلبی خویش، از خطرات ناشی از مطلع شدن مقامات رسمی از متن خاطراتش در امان بماند. در واقع علم در بخشهایی از خاطراتش به نوعی سخن میگوید که یادآور حرفهای پرنیش و کنایه «تلخکهای دربار» در دوران پیشین است. به عنوان نمونه در خاطرات روز 15 شهریور 1348 مینویسد:
«سر شام، شاهنشاه فرمودند بانک مرکزی گزارش میدهد 22 درصد رشد اقتصادی در سهماهه اول سال بالا رفته است. از من تصدیق خواستند. فرمودند آیا واقعاً تعجب نمیکنی؟ عرض کردم تعجب نمیکنم و باور هم نمیکنم. این گزارش دروغ است. چون در حضور دیگران بود، شاهنشاه خوششان نیامد. من هم فهمیدم جسارت کردهام، ولی دیر شده بود! ماشاءالله شاه آنقدر علاقه به پیشرفت کشور دارد که در این زمینه هر مهملی به عرض برسانند، قبول میفرمایند و به همین جهت گاهی دچار مشکلات مالی و مشکلات دیگر میشویم.»
هرکس که تنها اندکی از اقتصاد و مسائل آن بداند، به وضوح متوجه این نکته میشود که دستیابی به رشد اقتصادی 22درصدی نهتنها برای کشوری مثل ایران در سال 48، بلکه برای پیشرفتهترین کشورهای صنعتی نیز چیزی در حد غیرممکن است و علم با طعنه یادآور میشود که شاه چنان در توهم خویش غرق است، که میشود هر مهملی را به او تحویل داد. نکته دیگری که در این بخش از خاطرات علم نهفته است، این است که مسوولان اقتصادی وقت از آنجا که به این سطح بینش محمدرضا واقف بودند، بیهیچ واهمهای چنین مهملاتی را تحویل وی میدادند و انتظار تشویق و تقدیر نیز داشتند. علم یادآور میشود که شاه به هیچ وجه اهل شور و مشورت با کارشناسان نبود و از آنجا که خود را عقل کل به حساب میآورد، معتقد بود به تنهایی قادر به انجام امور کشور است. علم به این شیوه انتقاداتی جدی دارد: «وزرا مستقیماً از شاه دستور میگیرند، بعد هم که دستور اجرا میفرمایند، دیگر فلک جلودار آنها نمیشود. این است که در دستگاه دولت هم ازهمگسیختگی عجیبی موجود است.» وقتی هم علم به او پیشنهاد مشورت با کارشناسان را میدهد، میگوید: «مگر این همه پیشرفتهای بزرگ کردهایم، کسی به ما مشورت داده است؟» از نظر شاه، استفاده از مشاوران، تشکیل دولت در دولت بود. او در تمامی زمینهها شخصاً تصمیم میگرفت و لذا خسارات و خرابیهایی به بار میآمد: «15 /3 /1348: فرمودند یک ربع است میخواهم یک شماره تلفن آزاد بگیرم، ممکن نمیشود! عرض کردم وضع تلفن هم به علت بیحساب بودن کار [و هم به سبب] توقعات زیاد مردم بد است... متاسفانه بعضی از کارهای ما چون مطالعه نمیشود، و شاهنشاه هم که ماشاءالله از مشاور خوششان نمیآید، قضاوت و مطالعه صحیحی در بعضی کارها نیست و اغلب به این روز میافتد. اتفاقاً فرمودند صحیح میگویی.» در آخرین روز از خاطرات سال 1354 نیز چنین نوشته است: «دیروز، در خصوص نرخ گندم به شاهنشاه عرض کردم که خیلی ارزان است و کشاورزی صرف نمیکند، فرمودند ابداً چنین چیزی نیست. با جایزهای که از لحاظ کود و مساعده و... میدهیم، صرف میکند و حتی از قیمت آمریکا هم گرانتر است. عرض کردم برداشت در هکتار آمریکا بیشتر است، ممکن است قیمت پایینتر برای آنها صرف کند. اما مطلب بر سر این است که گندمی که از آمریکا میخریم، در ایران برای ما سه برابر قیمت گندم ما تمام میشود و به هر حال خیال میکنم حضور شاهنشاه خبرهای صحیح عرض نشده باشد.»
در خدمت اعلیحضرت
علم در خاطراتش، با اشاره به مدیریت آشفته و ازهمگسیختگی در کشور، از شرایط اقتصادی کشور و بحران در وضعیت مالی، ابراز نگرانی میکند: «17 /9 /1348: صبح بنا به تعیین وقت قبلی وزیر اقتصاد، هوشنگ انصاری دیدنم آمد... میگفت وضع مالی وحشتناک است، پول که نیست، تعهدات سنگین است، تمرکزی در خصوص تصمیمات اقتصاد هم نیست... چهار مرکز اخذ تصمیم اقتصاد داریم: شورای پول و اعتبار، شورای عالی سازمان برنامه، هیات وزیران و بالاخره شورای اقتصاد که در پیشگاه شاهنشاه تشکیل میشود. هیچ هماهنگی بین اینها نیست. نمیدانم چه خاکی بر سر بریزم و با چه جراتی این مطلب را به عرض برسانم.»
شش سال پس از این نیز مجدداً هوشنگ انصاری در مقام وزارت امور اقتصادی و دارایی مسائلی را با علم در میان میگذارد که نهتنها بهبود وضعیت را نشان نمیدهد، بلکه حاکی از وخامت بیشتر اوضاع است: «19 /6 /1354: دیشب، هوشنگ انصاری، وزیر اقتصاد پیش من بود. شرح عجیبی از عدم هماهنگی دستگاههای دولت و برنامههای اقتصادی و بههمریختگی کارها و خریدهای عجیب و غریب بدون مطالعه میگفت. منجمله اینکه همیشه به علت نبودن بندر در حدود یکهزار و 500 میلیون دلار کالا در وسط دریا مدت سه تا چهار ماه معطل است. کرایه کشتیها و زیان دیری تخلیه یک رقم عجیبی تشکیل میدهد. چون دوست من است به او گفتم مگر شما وزیر کرات دیگر هستید که اقدامی نمیکنید یا لااقل موضوع را به عرض شاهنشاه نمیرسانید؟ میگفت نخستوزیر نمیگذارد، چون میترسد شاهنشاه نسبت به او متغیر شود. دائماً مشغول ماستمالی هستیم.»
در چنین شرایطی، گاهی حوزه مسوولیتها به حدی به واسطه دستورات و فرامین شاهانه بیمعنا و پوچ میشد که آه از نهاد علم نیز برمیآید. یکبار هویدا در دیدار با علم دلگیرانه یادآور شده بود: «روزی که منصوب شدم، شاهنشاه فرمودند نخستوزیر چنان کسی است که همه مسوولیتها را باید بر عهده بگیرد، حال آنکه هیچ کاری در دستش نیست. من چه کار کنم؟» علم یادآور شده که اگرچه هویدا نخستوزیر کشور بود، با وجود این از بسیاری از وقایع و جریانات مطلع نمیشد: «19 /8 /1352: نخستوزیر هم در رکاب بود. جای تعجب است که نخستوزیر ابداً در جریان این امور نیست. از جمله اینکه من امر شاهنشاه را ابلاغ کرده بودم که وزیر دارایی باید برای بردن پیام همایونی پیش ملک فیصل برود و وقتی نخستوزیر امروز صبح وزیر دارایی (آموزگار) را در فرودگاه دید، از او پرسید که شما برای چه به فرودگاه آمدهاید؟ و او گفت بر حسب امر همایونی و دستور وزیر دربار، و خودم نمیدانم برای چه؟ باری بگذرم از اینکه نخستوزیر چقدر ناراحت بود و حق هم داشت... الملک عقیم است و خدا و شاه باید یکی باشد؛ هرچه اعضا و زیردستان هم پستتر و مخذول، همان بهتر است.» رفتار شاه به گونهای بود که میخواست همه امور با نظارت مستقیم شخص او اداره شود: «15 /12 /1352: دستوراتی فرمودند که به وزارت خارجه بگویم. فرمودند به وزارت خارجه گفتهام که هیچ مقامی غیر از خود من حق ندارد در کارهای وزارت خارجه مداخله کند. حتی گفتهام برادر هویدا که نماینده ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخستوزیر گزارش دهد. حتی تلفنی کند. او را توبیخ کردم که چرا به برادرت گزارشهای وزارت خارجه را میدهی؟»
در بسیاری از خاطرات مردان دوران پهلوی، از خضوع و ذلت بیش از اندازه هویدا در برابر شاه یاد شده است. عباس میلانی نیز در کتابش، به این موضوع اشاره میکند و مینویسد: حتی سرسختترین مدافعان هویدا هم بر این قول متفقاند که او در این دوران شیفته و معتاد عوالم و لذات جنبی قدرت شده بود و برای حفظ مقامش به هر خفتی تن در میداد. یکبار در عین صداقت و واقعبینی نقادانه گفته بود: «بعضیها تریاکیاند، بعضی دیگر به مال دنیا دل میبندند، بعضی هم معتاد قدرتاند» (عباس میلانی، معمای هویدا، ص 275). علم نیز در بخشی از خاطراتش به تحقیر شاه نسبت به هویدا اشاره کرده است: «18 /3 /1354: رئیس دانشگاه تهران، هوشنگ نهاوندی کاغذی به من نوشته بود که چون استادان شکایت کمی حقوق خود را به پیشگاه همایونی تقدیم داشتهاند، نخستوزیر گلهمند است. فرمودند نخستوزیر گُه خورده که گلهمند است، همینطور بگو.» محمدرضا شاه در امور مربوط به قراردادهای نفتی نیز بهطور مستقیم دخالت داشت. پس از برکناری عبدالله انتظام، مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران در سال 1342، به تدریج این دخالتها افزایش یافت و اداره شرکت نفت را عملاً در دست گرفت و منوچهر اقبال، مدیرعامل شرکت نفت یا به کلی از تصمیمات گرفتهشده ناآگاه بود یا در واپسین لحظات در جریان امور قرار میگرفت. علم در خاطرات 26 اردیبهشت 1352 مینویسد: «در مورد مذاکرات نفت عرض کردم. نفتیها پیغام فرستادهاند در مورد گازی که همراه نفت استخراج نمیشود... میخواستم سر شام عرض کنم، ممکن نشد چون دکتر اقبال رئیس شرکت ملی نفت ایران حضور داشت و نمیشد در حضور ایشان صحبت کرد! واقعاً کارهای کشور ما نوع خاصی است و شاهنشاه در اداره کشور نوع مخصوص خودشان را دارند که ملائک آسمان هم نمیتوانند سر در آورند. مثلاً رئیس شرکت نفت چرا نباید در مذاکرات نفت وارد بشود؟ خدا میداند و شاه و بس!» گاهی دستورات و فرامین محمدرضا به این و آن، تبعاتی دارد که حتی خود شاه را نیز به اعتراض وامیدارد و علم چارهای جز اینکه در مقام پاسخگویی برآید و شاه را متوجه اشتباهات خود کند، پیش رو نمیبیند: «26 /2 /1349: بعدازظهر... شاهنشاه تلفن فرمودند، این چه مزخرفاتی است که خواهرم درباره حقوق زن و تغییر قوانین اسلام درباره اسلام و... گفته است... عرض کردم، از خودتان سوال بفرمایید. وقتی شاهنشاه بهطور متفرق به این یکی و آن یکی دستور میفرمایید، آنها هم عمل میکنند و کنترل کار از دست خارج میشود. بعد از من مسوولیت میخواهید.»
دو روی یک سکه
شاه در برابر دولتمردان داخلی، دیکتاتور و تحقیرگر و در برابر نمایندگان خارجی، متوهم بود. از لابهلای خاطرات علم میتوان چنین دریافت که شاه نگاهی تحقیرآمیز به دولتمردان خود داشت و برای هیچیک از آنان احترامی قائل نبود: «4 /12 /1353: ترتیب سفر پاکستان و الجزایر و ملتزمین رکاب. عرض کردم باید در الجزایر هیات مطلعی مرکب از وزیر اقتصاد، رئیس بانک مرکزی، دکتر فلاح، وزیر کشور (مسوول اوپک) و یک عده کارشناس همراه باشند. فرمودند این خرها فایده دارند؟ عرض کردم خر و هرچه باشند، لازم است باشند. فرمودند، بسیار خوب بگو باشند.» بیاحترامی شاه نسبت به این افراد، علاوه بر مخدوش کردن حوزههای مسوولیت و ضوابط اداری، به گونهای است که حتی علم هم برایشان دل میسوزاند: «10 /8 /1353: در مذاکرات شاه، کیسینجر و سفیر آمریکا، هلمز رئیس سابق سیا، شرفیاب بودند؛ دلم به حال [عباس خلعتبری] وزیر خارجه بدبخت خیلی سوخت. معنی عدم شرفیابی او یا هرکس دیگر از دولت این است که شاهنشاه به اینها اعتقاد ندارد. یاللعجب از این معما!» علم پس از کنفرانس رامسر و بیتوجهی به رهنمودهای برخی کارشناسان در خاطراتش مینویسد: «13 /6 /1353: امروز آخرین جلسه کنفرانس آموزشی رامسر در پیشگاه همایونی بود. من قطعنامه را اینجا میگذارم. به راستی انقلاب است، اما چه جور دولت موفق بشود آن را پیاده کند، این دیگر با خداست. به هر صورت اوامر شاه در حد اعلای اعتلای کشور ماست. خدا به شاه عمر بدهد... این است ترتیبی که دولت حتی با طبقه زبده عمل میکند. آن وقت میخواهند این مردم خودشان را در کار ما شریک و سهیم بدانند و به کشور و به کار آن علاقهمند باشند. این تازه طرز عمل با طبقه ممتاز است (یعنی ممتاز از لحاظ دانش)، وای به حال مردم... راستی عجیب است. در مجلس هم هر وزیری حاضر میشود فقط تکیه کلامش این است که به عرض رسیده و تصویب شده است. دیگر شما غلط زیادی نکنید. تازه این را به اعضای حزب اکثریت میگویند، تکلیف اقلیت که معلوم است. به این صورت میخواهند حس احترام به کشور و علاقه به سرنوشت خود در مردم به وجود آورند. یاللعجب.» علم بارها در خاطراتش، نسبت به تملقات درباریان و دولتمردان نسبت به شاه، انتقاد میکند، هنگامی که علم به شاه خاطرنشان میکند زانو زدن اردشیر زاهدی (وزیر امور خارجه وقت) هنگام دست دادن با شاه، انتقادهای برخی ناظران اروپایی را از این رفتار نوکرمآبانه به دنبال داشته، با رفتار و پاسخ سرد شاه مواجه میشود: «شاهنشاه از این عرض من خوششان نیامد. فرمودند: باید میگفتی این یک ترادیسیون ملی است! یاللعجب که تملق، بزرگترین و باهوشترین و بزرگوارترین مردان را هم گمراهی میدهد!» او حتی در گفتوگویی خصوصی با شاه، خاطرنشان میکند که در تبلیغات دولتی «به وضع ناهنجار تملقآمیزی از اعلیحضرت همایونی تعریف میکنند»، و در مورد اینکه اینگونه عملکردها چهبسا تاثیرات منفی در پی داشته باشد، هشدار میدهد. اوجگیری روحیه تملقگویی نسبت به شاه و افراط در این کار، وضعیت را به جایی میرساند که حتی سگ شاه نیز مشمول اینگونه تملقها میشود و صدای شهبانو را نیز درمیآورد: «16 /12 /1354: سر شام رفتم، مطلب مهمی نبود. فقط علیاحضرت شهبانو، جلوی شیطنتهای سگ بزرگ شاهنشاه را جداً گرفتند که سر به بشقاب میزند. شاهنشاه فرمودند چرا اینطور میکنی؟ جواب دادند همه به این سگ هم تملق میگویند، تنها من نمیخواهم این کار را کرده باشم.»
علم همچنین در خاطراتش، به برخوردهای نمایندگان کشورهای خارجی بهخصوص آمریکا و انگلیس با شاه اشاره کرده، که در بسیاری از این موارد، توهمات شاه در برخورد با آنها مشهود است: «15 /5 /1348: یک نفر پیامی از انگلستان آورده بود، که خلاصه آن این است: در ملاقات نیکسون-ویلسون در مورد ایران، این نظر قاطع است که اگر غرب بخواهد با شوروی معامله بکند، ایران وجهالمصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند گُه خوردند چنین حرفی زدند. مگر ما خودمان مردهایم [که آنها بتوانند ما را معامله کنند؟] قبل از آنکه چنین کاری بکنند، مگر ما نمیتوانیم هزار زدوبند با روس و... بکنیم؟ به علاوه قدرت ما طوری است که آنقدر هم دیگر راحتالحلقوم نیستیم.» گاهی نیز شاه، زبان به تهدید نمایندگان خارجی میگشاید، یکبار در صحبت با وزیر امور خارجه انگلستان، از رفتار غیردوستانه این کشور با ایران گلایه میکند و سپس با لحنی تهدیدآمیز خاطرنشان میکند: «ظرف 10 سال ما از شما قویتر خواهیم شد و آن وقت فراموش نخواهیم کرد که شما با ما چه رفتاری میکردید.» این در حالی است که این ادعاها، تنها در کلام است و در عمل چنین اتفاقی رخ نمیدهد. چنانچه علم نیز در جایی مینویسد: «19 /2 /1351: صبح خیلی زود کاردار سفارت آمریکا به من تلفن کرد که کار فوری دارم... پیام نیکسون را برای شاهنشاه آورد، که تصمیم خودش را در مورد مینگذاری آبهای ویتنام شمالی و قطع مذاکرات پاریس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود... عرض کردم، شاهنشاه باید جواب مثبتی مرحمت فرمایید. فرمودند آخر همهجا گفتهایم باید مقررات کنفرانس ژنو اجرا شود... چطور جواب مثبت بدهم؟ عرض کردم با کمال تاسف شیشه عمر ما هم در دست آمریکاست، یعنی اگر آمریکا اینجا شکست بخورد، دیگر فاتحه دنیای آزاد خوانده شده.»
علم همانند بسیاری دیگر از دولتمردان پهلوی در خاطراتش، به جنون قدرت و بهخصوص خرید اسلحه به وسیله شاه پس از سرریز درآمدهای نفتی اشاره کرده و به این موضوع انتقاد داشته است: «15 /7 /1353: چندی قبل، فرمانده نیروی هوایی به من گفته بود به عرض برسانم این همه خرید هواپیما را نمیتواند جذب کند، یعنی به این تناسب امکان تربیت پرسنل و خلبان نداریم و کیفیت کار آنها کم میشود. منتها جرات نمیکند این مطلب را به شاه عرض کند، در صورتی که خودش شوهر خواهر شاه است.» در جای دیگری نیز به خرید تعداد زیادی اف-14 اشاره کرده که شاه بر اساس مسوولیتی که در قبال «خلیجفارس و اقیانوس هند» برای خود تصور میکرد، اقدام به خرید آنها کرده بود: «22 /12 /1353: در مورد قوای نظامی و اینکه ما 80 هواپیمای اف-14 خریدهایم، در صورتی که خود آمریکا فقط 300 عدد دارد، صحبت شد. شاهنشاه فرمودند من ناچارم خودم را قوی کنم چون در خلیجفارس و اقیانوس هند مسوولیت دارم.» این خریدهای شاه چنان بیرویه بود، که حتی برخی مقامات خارجی را نیز نگران میکرد: «17 /3 /1352: صبح زود سفیر انگلیس دیدنم آمد که مطلبی را که سر الک وزیر خارجه میخواهد با شاهنشاه صحبت کند به من بگوید... در آخر ملاقات گفت میخواهم یک حرفی به تو بزنم و آن این است که با آنکه کشور من و دولت من و نخستوزیر من همه میل دارند این معامله تانکهای چیفتن تمام شود و آنها را زودتر تحویل بدهند، چون برای مردم ما کار پیدا میشود و برای خزانه ما پول، ولی من ترس دارم که 800 تانک به این بزرگی بار سنگینی بر دوش شما بگذارد، چه از لحاظ تعمیرات و چه از لحاظ تهیه افراد فنی، و تازه اینها در کشوری که نقاط سوقالجیشی آن یا کوه یا زمینهای رودخانهای و باتلاقی است، خیلی قابل استفاده نباشد و این مساله مآلاً روابط بین ما را که حالا در نهایت خوبی است، به هم بزند. من از این صراحت و صداقت او لذت بردم.» این در حالی است که انگلیسیها چنان از طریق انصاف در معامله خارج شده بودند که حتی شخص شاه نیز از این وضعیت شکایت داشت، ولی همچنان چشمپوشی میکرد: «25 /2 /1353: فرمودند، به انگلیسیها هم بگو که تانکهای چیفتن شما معیوب است. این سفارش عمدهای که میخواهیم بعد از این به شما بدهیم، اگر به همین بدی باشد، که اصولاً خطرناک است. توپهای این تانک مهمات کم دارد، چرا مهمات به ما نمیدهید؟ ما که پولش را نقد میدهیم. به علاوه، قیمت تمام اسلحهای که به ما پیشنهاد کردهاید، از سال گذشته 200 درصد اضافه شده است.» نمونه همین رفتار در سایر معاملات نیز به چشم میخورد: «21 /10 /1354: عرض کردم قرارداد شرکت انگلیسی کاستین، در چابهار، برای ساختمانهای عادی، غارت است، که ما با آنها منعقد میکنیم. یعنی آنها ما را غارت میکنند. به دقت گوش دادند، ولی چیزی نفرمودند... فرق معامله در حدود 600 میلیون دلار است. شاید چون انگلیسیها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شدهاند و شاهنشاه فکر میفرمایند که در اینجا کمک بکنند، میخواهند این لقمه را به آنها بخورانند.»
نمایش دموکراسی
یکی دیگر از موضوعاتی که در خاطرات علم به شدت جلب توجه میکند، عدم توانایی شاه برای پذیرش نظر مخالف است. در سال 1336، وقتی شاه میخواست نمایش دموکراسی دوحزبی را آغاز کند، پس از تشکیل کانون مترقی توسط حسنعلی منصور و تبدیل آن به حزب ایران نوین (به عنوان حزب اکثریت) قرار بر آن شد که حزب «مردم» که علم رهبری آن را بر عهده داشت، نقش اقلیت را ایفا کند. اما این نمایش، چنان نخنما بود که علم بارها در خاطراتش از حزب اقلیت به عنوان «شیر بییال و دم و اشکم» یاد میکند و گاهی نیز به صراحت به شاه انتقاد میکند که تا زمانی که اقلیت «اجازه حرف زدن و انتقاد کردن نداشته باشد، فایده ندارد». شاه اگرچه در ظاهر، این انتقادها را میپذیرد، اما در عمل هیچ نقدی را تاب نمیآورد: «10 /2 /1351: اوامری در خصوص حزب مردم فرمودند که به دکتر کنی دبیرکل بگو تشکیلات خود را گسترش دهد و جوانهای تازه بیاورد. عرض کردم: چشم، ولی تا اجازه حرف زدن و انتقاد کردن نداشته باشند، فایده ندارد. فرمودند: منظور من هم همین است، زیرا اگر این دریچه اطمینان را باز نکنیم، حرفها از حلقوم گریلاها و جنگلیها و آدمکشها درمیآید. عرض کردم: کاملاً صحیح است، ولی چندین دفعه تصمیم اتخاذ فرمودهاید و باز دریچه را بستهاید! مگر همین زمستان گذشته نبود که برای دو کلمه حرف که این بدبختها در مجلس در مورد بودجه زدند، تلگراف صریح فرمودید که به آنها ابلاغ کنند: «همان معامله با شما خواهد شد که با کمونیستهای غیرقانونی میشود.» فرمودند: آخر مزخرف گفته بودند. عرض کردم به هر صورت این است؛ باید مزخرفگویی را هم تحمل کرد والا کار حزب اقلیت هرگز به سامان نمیرسد. دیگر چیزی نفرمودند. فرمودند: حالا شما این اوامر را به دکتر کنی بگویید.» این روند با تعویض دبیرکل حزب و جایگزینی ناصر عامری نیز تغییری نمیکند: «27 /8 /1352: صبح زود ناصر عامری دبیرکل حزب مردم که جای دکتر کنی است، با سبیلهای آویزان پیش من آمد که از نطقهای من در گرگان که گفتهام باید تحصیلات و معالجه برای مردم مجانی باشد، شاهنشاه عصبانی شدهاند... حالا هم اجازه شرفیابی خواستهام به من نمیدهند. چه خاکی به سر بریزم؟ در دلم خیلی خندیدم... در دلم گفتم... کجایش را خواندهای؟ به این صورت حکومت دوحزبی محال است و لازم هم نیست. نمیدانم چرا شاهنشاه اینقدر اصرار میفرمایند.» در خاطرات 11 /12 /1353 نیز مینویسد: بیچاره ناصر عامری دبیرکل سابق حزب مردم که یک ماه قبل در اکسیدان اتومبیل کشته شد، آنقدر عاجز شده بود که دائماً التماس میکرد: یا بکش، یا چینه ده، یا از قفس آزاد کن.
همین روند، پس از تکحزبی شدن سیستم و تاسیس حزب رستاخیز نیز ادامه مییابد. هنگامی که علم اشکالات اساسنامه حزب را به شاه یادآور میشود، شاه اجازه طرح انتقادها را میدهد: «بگو ایرادها را بگویند و در جراید بنویسند، عیبی ندارد.» اما تنها دو روز بعد، بهمحض انتشار کوچکترین انتقادی، برآشفته میشود: «25 /1 /1354: فرمودند همین حالا که مرخص شدی به روزنامه کیهان به مصباحزاده تلفن کن که مردکه این حرفها چیست که مینویسی؟ راجع به حزب هرکس هر غلطی میکند، مینویسند. منجمله یکی پرسیده چرا در اساسنامه حزب تکلیف تعیین دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ کردهاید. به آنها تفهیم کن که تکلیف تعیین دولت و عزل و نصب ورزا با شخص پادشاه است و شاه ریاست فائقه قوه مجریه را دارد، دیگر اینها فضولی است.» علم درباره نظر شاه درباره دموکراسی مینویسد: «میخواستی به سفیر آمریکا بگویی که دموکراسی در همهجا پیاده نمیشود و حتی من شنیدهام در ترکیه حسادت وضع ایران را میکشند»، سپس میافزاید «مگر ممکن است کشوری به دو دسته تقسیم شود، یک دسته خیال کار کردن و دسته دیگری کارشکنی در قبال آن را داشته باشند؟ مگر چنین کشوری پیش میرود.» اندیشه شاه در نپذیرفتن اندیشه مخالف تا جایی پیش میرود، که زمانی که روزنامههای کیهان و اطلاعات در تفسیر سخنرانی وی به مناسب جشن مشروطیت نوشتند: «وقتی از طریق تشکیل انجمنهای ده و انجمنهای ایالتی و ولایتی مردم خوی دموکراسی گرفتند، ما هم عیناً مثل غرب صاحب دموکراسی میشویم، به علم دستور میدهد که به مدیران این روزنامهها بگوید: ابداً ما دموکراسی غرب را نمیخواهیم که اقلیت باید حکومت کند و خائن تشویق شود.» علم مدعی است بارها در مورد عدم آزادی بیان با شاه سخن گفته: «19 /9 /1348: فرمودند نمیدانم این مردم کی تربیت خواهند شد و چطور میتوان آنها را تربیت کرد. من جسارت کردم و عرض کردم متاسفانه در آن راه هم نیستیم، زیرا اولین قدم در راه تربیت اجتماعی احترام گذاشتن به حقوق دیگر مردم است و ما در جهت اینکه این اولین قدم را برداریم، نیستیم.» و گاهی نیز انتقادهای جدیتری مطرح میکند و به نیش و کنایه یادآور میشود که اگرچه شاه ایدههایی عالی و پرمغز دارد، اما افسوس که دولت غافل است: «17 /6 /1352: دولت خود را در پناه این مرد بزرگ قرار میدهد و طرز رفتاری که با مردم دارد، مثل دولت غالب به مردم کشور مغلوب است، بیاعتنا و گاهی هم خشونتآمیز در انتخابات مداخله میکند و انگشت میبرد. انگشت که چه عرض کنم. به مردم حقنه میکند، حتی انتخابات ده و شهر را، برای مردم و برای علاقه مردم چیزی باقی نمیماند، همه بیتفاوت میشوند.» او در جای دیگری نیز تمام نارضایتیها را از دولت میداند و شخص شاه را مایه پیشرفت کشور: «21 /2 /1355: همه چیز به موازات یکدیگر پیشرفت دارد. این یعنی کشوری که واقعاً پیشرفت میکند و من در قلبم افسوس میخورم برای غفلتهای کوچک دولت که مردم را ناراضی میکند. مثلاً یک روز پیاز نیست، یک روز گوشت نیست، یک روز تخممرغ نیست. چرا باید این مسائل جزئی در مسیر یک پیشرفت بزرگ کلی و ملی، مردم را ناراضی نگاه دارد؟ یا مثلاً رفتار مامورین با مردم؟ واقعاً گاهی همان اندازه که از صمیم قلب به شاه دعا میکنم، به دولت هویدا نفرین میفرستم.» و تمام نارضایتیها را نشانی از نفوذ دشمن در کشور: «26 /10 /1355: به عرض رساندم که گرفتاری این است که ممکن است دشمن به خطوط داخلی ما نفوذ کرده باشد، یعنی این عدم رضایت بیجهت مردم که دستیدستی تراشیدهایم، جز رخنه دشمن به صفوف داخلی ما نیست، وگرنه چطور در کشوری که پیشرفتهترین قوانین اجتماعی را دارد و تحصیل و بهداشت مجانی است، این همه عدم رضایت بر سر هیچ و پوچ به وجود آمده باشد. بیاعتنایی به درخواستهای مردم، مقررات خلقالساعه، گرانی نرخها و غیره و غیره. این را یا یک گروه دشمن در داخل ما به وجود آوردهاند یا ندانمکاری و بیلیاقتی دولت.»
اسدالله علم با وجود روابط نزدیکی که با شخص شاه دارد، نمیتواند چشم از واقعیت بردارد و نگران نباشد. او در مرداد سال 52 با توجه به اوضاع وخیم اقتصادی مردم، رژیم را رو به اضمحلال میبیند و به صراحت مینویسد: «من وضع را قابل انفجار میبینم و بسیار نگرانم.» قاعدتاً این نگرانی، با افزایش چشمگیر درآمدهای نفتی و بهبود وضعیت کشور در زمینههای اقتصادی، باید مرتفع میشد، اما علم در یادداشتهای دو سال بعد نیز از ادامه حیات رژیم ابراز تردید میکند و در سوم بهمنماه 1354 مینویسد: «افکار پیچیده دور و درازی میکردم، ولی مطلبی که مرا بیشتر تحت تاثیر داشت مذاکراتی بود که دیشب با مجیدی رئیس سازمان برنامه و بودجه داشتم، چون چند تا پروژه مورد علاقه شاهنشاه را باید با او مذاکره میکردم. دیشب به منزل من آمده بود و به صورت وحشتناکی از کمی پول و هدر داده شدن پول در گذشته سخن میگفت که بینهایت ناراحتم کرد. یعنی وضع بهطوری است که قاعدتاً باید به انقلاب بینجامد.»