نوری در تاریکی
چرا توسعه در ایران به روند تبدیل نشد؟

شادی معرفتی: شکست در جنگهای ایران و روس، نخستین جرقه چرایی عقبماندگی ایرانیان را در مکتب تبریز روشن کرد. از آن زمان تا امروز، تلاشهایی برای توسعه صورت گرفته، اما این تلاشها حتی اگر نافرجام هم نبوده، همیشه دولت مستعجل بوده و خیلی زود با مهیبی از هم فروپاشیده است. اما چرا توسعه در ایران هیچگاه به یک روند تبدیل نشده است؟ در گفتوگو با دکتر موسی غنینژاد به سراغ این پرسش رفتهایم که نگاه ما ایرانیان به توسعه چگونه بوده و چرا هنوز توسعه در ایران پا نگرفته است؟
♦♦♦
در دوره قاجار، توسعه با مکتب تبریز آغاز شد اما در ادامه با موانع متعددی از جمله ضعف دولت مرکزی، نفوذ قدرتهای خارجی و مقاومت سنتگرایان مواجه شد و نشیبهای بسیاری به خود دید. از نظر شما، ریشههای اصلی تلاش برای توسعهخواهی در عصر قاجار و مهمترین مظاهر آن چه بود؟
تجدد در ایران در اوایل دوران قاجار شروع شد. مورخان هم بر این نکته تاکید دارند که وقوع دو جنگ ایران و روس در اوایل قرن نوزدهم پرسشهایی را برای ایرانیان مطرح کرد و به دنبال آن پرسشها، تحول فکری درون جامعه ایران بهویژه در خود دربار و میان حاکمان رخ داد. نماد این چرخش فکری تفکر جدید عباس میرزاست که آن سوال معروف را مطرح کرد که از ژوبر فرانسوی پرسید به من توضیح بده که چرا ما عقب ماندیم؟ او علت عقبماندگی را در جنگهای ایران و روس در فنون نظامی یا تکنولوژی نظامی میدید، که تا حدی درست هم بود و شکست ناشی از همین امر بود، زیرا ایران به سلاحهای آتشین و نظامی مدرن مجهز نبود و ارتش منظمی هم وجود نداشت و این باعث شکست شده بود. جرقه این تحول فکری در ذهن عباس میرزا که نایبالسلطنه ایران و فرمانده جنگ بود، در تبریز روشن شد و سیدجواد طباطبایی در کتاب مهم «مکتب تبریز» مفصل به همین موضوع پرداخته است که اندیشه پیشرفت و عمران از تبریز آغاز شد. این جرقههای فکری در دوران سلطنت طولانی ناصرالدینشاه به بار مینشیند و البته فقط دیگر جرقههای فکری نیست. عملاً هم اقداماتی صورت میگیرد. امیرکبیر دارالفنون را تاسیس میکند، در دربار ناصری منورالفکرهایی میآیند و مشاوره میدهند و بر اندیشه شاه تاثیر میگذارند که مشهورترین آنها میرزا ملکمخان است که به ناصرالدینشاه خیلی نزدیک بود و ایدههای جدیدی را بهخصوص در حوزه اقتصاد و پیشرفت اقتصادی مطرح میکرد.
پررنگترین تصوری که آن زمان از پیشرفت و توسعه در ایران وجود داشت و همه بهعنوان هدف بر آن تمرکز میکردند، «عمران» بود، یعنی همان آبادی شهرها، مثلاً پل درست شود، راهآهن کشیده شود و کارخانههای جدید تاسیس شود. آنها تصور میکردند که پیشرفت همین است و توسعه به شکل امروزی آن بهعنوان یک تحول فکری که در میان سیاستمدارها و تجار و فعالان اقتصادی باید ایجاد شود تا توسعه اتفاق بیفتد، به آن صورت مطرح نبود.
با وقوع نهضت مشروطه گام اساسی در جهت تجدد و تحول فکری و تحول در نهادهای سیاسی رخ داد که بسیار مهم است. بدبختانه تحولات نهضت مشروطه مصادف شد با اوضاع متلاطم بینالمللی در سالهای اولیه قرن بیستم و جنگ جهانی اول و این همزمانیِ تحولات، مانع از ایجاد تغییراتی شد که انتظار میرفت از طریق پارلمان و مجلس قانونگذاری در ایران روی دهد و آشوبهای بینالمللی و داخلی که مزید بر علت بود، اجازه نمیدهند که آن تحولاتی که انتظار میرفت مشروطه در نهادهای سیاسی و اجتماعی-اقتصادی ایران ایجاد کند، به وجود بیاید. در نتیجه آن آشوبها، اغلب اهل فکر و روشنفکرهای ایران به دنبال یک دیکتاتوری منورالفکر بودند، حتی چهرههای ملی ما از جمله ملکالشعرای بهار نیز چنین انتظاری داشتند و این اتفاق با کودتای سوم اسفند سید ضیا رخ میدهد و قدرت به دست رضاخان میافتد.
در دوره پهلوی اول، رضاشاه با رویکردی آمرانه پروژه مدرنیزاسیون را پیش برد که شامل توسعه زیرساختها و اصلاحات اداری بود. شما این اقدامات را تا چه حد نتیجه نگاه صحیح به توسعه میدانید و کارنامه رضاشاه را در این عرصه چگونه ارزیابی میکنید؟
با عبور از دوران قاجار به پهلوی، شرایط آشوب بینالمللی و اوضاع ملتهب داخلی، باعث این تحولات میشود و سیر طبیعی که میتوانست نهضت مشروطه داشته باشد دچار اختلال میشود. با آمدن رضاشاه البته نهضت مشروطه تداوم پیدا میکند. برخلاف اینکه میگویند رضاشاه مشروطه را تعطیل کرد، به هیچوجه اینطور نیست. رضاشاه در ۱۰ سال اولی که قدرت را در دست داشت، اتفاقاً از بسیاری از روشنفکرها و اهل فکر و سیاست آن زمان مشاوره میگرفت و درست است که حکومت اقتدارگرایی داشت، ولی یک حکومت استبدادی خودکامه نبود که هرچه دلش بخواهد بکند و همه کارهایی که میکرد در چهارچوب ظواهر قانونی بود، حتی زمانی که کارهای به اصطلاح غیرقانونی میکرد هم در چهارچوب ظاهری قانون اقدام میکرد. مثلاً وقتی تعداد زیادی از املاک و آبادیهای مالکان بزرگ را به نام خود زد و بزرگترین مالک کشور شد، این اقدامات را در چهارچوب ظواهر قانونی و ثبت اسناد رسمی انجام داد. حتی اگر مالکان قبلی رضایت به فروش نداشتند، با فشارهای سیاسی و به ثمن بخس آنها را وادار به فروش میکرد. این مثال را زدم که بگویم اتفاقاً رضاشاه میخواست خودش را پایبند به قانون نشان بدهد، اگر هم از قدرت سوءاستفاده میکرد، نمیتوانیم بگوییم حکومت استبدادی مثل قاجار و بدتر از قاجار درست کرده بود، اینطور نبود و مضافاً اینکه در دوره رضاشاه تمام نهادهایی که مدنظر مشروطهخواهان بود مثل قانون مدنی، قانون تجارت، دادگستری، نظام اداری و نظام ارتش و نیروهای مسلح همه مدرن میشود.
بزرگترین نقطه ضعفی که در حکومت رضاشاه میتوانیم ببینیم دو چیز است: یکی اینکه در سالهای آخر حکومت خود از اقتدارگرایی عبور میکند و به دیکتاتوری میرسد و نکته بعدی دولتی کردن اقتصاد است. البته مقصر این موضوع فقط رضاشاه نیست و اطرافیانش امثال تیمورتاش و داور هم همین دیدگاه را داشتند. آنها در آن دوران آلمانِ هیتلری و ایتالیایِ موسولینی را مد نظر داشتند که اقتصادشان دولتی شده بود. تصور اینها این بود که اقتصاد دولتی میتواند برای ایران خیلی مفید باشد، این است که این خط فکری را دنبال کردند. اشکال بزرگ دوره رضاشاه این بود، این حرف از نظر اقتصادی اشتباه بود و تصور نادرستی که در دوره قاجار وجود داشت، در این دوره هم ادامه پیدا کرد. یعنی اینکه پیشرفت را صرفاً در این میدیدند که راهآهن بکشیم و زیرساختها را درست کنیم و در واقع فقط مظاهر مادی تمدن را پیشرفت میدانستند. اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم مهمترین نهادهای دنیای مدرن در دوران رضاشاه در ایران ساخته شد و تا به امروز آثار آن را میبینیم. قانون مدنی که ما الان داریم، اگرچه بعد از انقلاب اسلامی در آن تغییرات زیادی دادند، ولی عمدتاً همان قانون مدنی است که در دوره شاه تدوین شده بود. قانون تجارت و سیستم نظام اداری هم کموبیش همان است و باید به اینها توجه کنیم.
در واقع باید اذعان کرد که کارنامه رضاشاه در مسئله توسعه کارنامه قابل قبولی است. با توجه به شرایط آن زمان که حتی روشنفکران ملی ما مثل مرحوم داور و تیمورتاش اعتقاد به اقتصاد دولتی داشتند، این کارنامه قابل قبول است.
در دوره پهلوی دوم شاهد دو اتفاق مهم برای توسعه اقتصادی هستیم، از یکسو برنامههای عمرانی توسعه اجرا و از سوی دیگر اصلاحات ارضی انجام میشود. برنامههای عمرانی با تلاشها و حمایت تکنوکراتها همراه شد، اما اصلاحات ارضی با مخالفتهای روحانیون و جامعه سنتی و عدم همراهی کارشناسان اقتصادی مواجه شد. ریشه این تضاد میان توسعه آمرانه و خواستههای دموکراتیک چه بود؟
وقتی که فروپاشی دستگاه رضاشاهی در شهریور ۱۳۲۰ اتفاق افتاد، تمام آن فرآیند پیشرفتی که شکل گرفته بود، یکباره متوقف شد و این برخلاف آن چیزی است که مورخان چپ تاریخ معاصر میگویند که با رفتن رضاشاه فضا برای دموکراسی و پیشرفت و تجدد در ایران باز شد، اتفاقاً برعکس است. با رفتن رضاشاه روند پیشرفتی که با مشروطه شروع شده بود و با وجود فرازونشیبهایی روند روبهجلو داشت، ناگهان دچار یک سکته بزرگ شد، در دهه ۱۳۲۰ به غیر از یک سال و نیم دولت قوامالسلطنه، همه دولتها عمر چندماهه دارند و در کمتر از یک سال سقوط میکنند. یعنی یک بلبشوی سیاسی ایجاد میشود. درست است که آزادی مطبوعات است و هرکس هر چیزی که دوست دارد مینویسد، ولی دوران حکومت قانون در حوزه مطبوعات نیست و خیلی بیقانونیها صورت میگیرد، به خیلیها اتهاماتی زده میشود، بدون اینکه فرصت دفاع داشته باشند. خیلی اتفاقاتی میافتد که در دوره رضاشاه تصورش هم غیرممکن بود. یک مثالی که میخواهم بزنم ترور کسروی است، قاضی دادگستری را داخل دادگستری ترور میکنند، نخستوزیر وقت که هژیر بوده از قاتل دفاع میکند، به این عنوان که کسروی مرتد بوده و نیازی به مجازات نیست، او را بدون محاکمه آزاد میکنند و بعد همان آدم هژیر را هم ترور میکند. این وقایع دوران بیقانونیهایی است که خود دولتیها هم به آن دامن میزنند. در واقع هژیر دادگستری را «سکه یک پول» میکند، این سقوط در واقع دور شدن از حکومت قانون است که در دهه 20 اتفاق میافتد.
اتفاق بد دیگر دهه 20، سیطره ایدئولوژیهای ناسیونالیستی و کمونیستی در ایران است که آغازش با حزب توده است که در همان شهریور 20 که رضاشاه میرود، یک ماه بعدش حزب توده تاسیس میشود و کمونیستهای ایرانی آنجا جمع میشوند. بهجرئت میتوانم بگویم، غالب روشنفکران جذب حزب توده شدند و ایدئولوژی کمونیستی را بهشدت در جامعه رواج دادند. در میان تحصیلکردههای دهه 20، درصد بالایی جذب اندیشههای چپ شدند، اگر هم جذب حزب توده نشدند، به حزب ایران گرایش پیدا کردند، که آن هم نگاه چپ داشت و دیدگاه اقتصادیشان، دولتی بود و اقتصاد آزاد را قبول نداشتند. در واقع سقوط رضاشاه این فجایع را به بار میآورد، اگر دوران رضاشاه تداوم پیدا میکرد و آن اتفاق نمیافتاد که او را خارجیها با آن خفت و خواری برکنار کنند و حیثیتش را از بین ببرند، بعد یک جوان 20ساله جانشین او شود که قدرتی هم ندارد و از همهچیز هم میترسد، شاید وقایع به گونه دیگری رقم میخورد. اما دهه 20، برخلاف آن چیزی که مورخان چپ مدعی هستند، دوران سیاهی است.
نهضت ملی شدن نفت هم در همان دهه 20 اتفاق میافتد. از سال ۱۳۲۹ با ضربوزور خیابان و نه نهادهای حکومتی، نه مجلس و پارلمان، بلکه با ضربوزور خیابان و ترور رزمآرا قانون ملی شدن نفت را به تصویب میرسانند. بعد هم سقوط نخستوزیری مصدق. بعد از سقوط مصدق هم دوره جدیدی برای پهلوی دوم آغاز میشود و محمدرضاشاه در واقع بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ احساس میکند که میتواند حکومت کند، شخص اول باشد و حرف اول را بزند و البته متاسفانه نکتهای که مورخان ما هیچوقت به آن توجه نکردند، آموزههای سیاسی بسیار بدی است که مصدق به یادگار میگذارد، مثل تخفیف مجلس، گرفتن اختیارات، رفراندوم برگزار کردن، مجلس را منحل کردن، این ایدهها را شاه به خوبی از مصدق یاد میگیرد و بعداً دقیقاً همان کارها را خودش انجام میدهد و دیکتاتوری خودش را بر اساس مدل مصدقی تثبیت میکند. یعنی چطور؟ مثلاً میخواهد اصلاحات ارضی کند، مجلس را تعطیل میکند، در فترت مجلس رفراندوم برگزار میکند و نام آن را میگذارد انقلاب 6 بهمن شاه و ملت، در واقع همان مدل است. بعد که رفراندوم برگزار میکند، اصول ششگانه اولیه انقلاب سفید را میدهد به دولت تصویب میکند، میفرستد به مجلس که تایید کند. یعنی مجلس را دور میزند. بعد از سال 1332 دیگر مجلسی وجود ندارد، مجلس فرمایشی میشود. بهویژه بعد از اصلاحات ارضی که قدرت بزرگ مالکها و اربابهای بزرگ از بین میرود و قدرت سیاسیشان را از دست میدهند، تمام مجلسها، مجلسهای فرمایشی و گوشبهفرمان بودند و شاه هرچه دلش میخواست آنها تصویب میکردند.
نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که اصلاحات ارضی و برنامههای توسعه اقتصادی دهه 40 با هم همزمان هستند، ولی اینها را باید تفکیک کرد. به نظر من اصلاحات ارضی، از نظر اقتصادی و حکمرانیِ سیاسی اشتباه بزرگ شاه بود و این باعث شد که شاه بخش بزرگی از پایگاه مردمی خودش را از دست بدهد. در واقع 6 بهمن اجرای برنامههایی است که چپها پیشنهاد کرده بودند. یک نقلقول خیلی معروفی از جلال آلاحمد هست که میگوید، برنامه اصلاحات ارضی را شاه از خلیل ملکی دزدید. خلیل ملکی دنبال اینگونه اصلاحات بود و شاه تقریباً کموبیش همان کاری را انجام میدهد که خلیل ملکی در برنامهها و نوشتههایش آورده بود. به نظر من هم این حرف بیراه نیست. البته در انجام اصلاحات ارضی عوامل دیگری هم هست، مثل فشار آمریکا، دولت کندی تاکید داشت در ایران باید اصلاحات اتفاق بیفتد. کندی یک مشاور اقتصادی داشت که معتقد بود برای جلوگیری از کمونیسم باید به اصلاحاتی روی آورد که باعث از بین رفتن فقر میشود، از جمله اصلاحات ارضی. این فقط در ایران هم نبود، در آمریکای لاتین هم همین سیاست را داشتند. اما مهمتر از همه خود شاه بود. خود شاه گرایشهای سوسیالیستی آشکاری داشت و با بزرگمالکی مخالف بود. او از دهه ۱۳۲۰ در پی این بود که تمام املاک سلطنتی را که متعلق به خودش بود به روستاییان واگذار کند یا بفروشد، حتی در زمان مصدق بین سالهای 13۳۰ تا 13۳۲ چندینبار پیشنهاد میکند که دولت املاک سلطنتی را بخرد و با قیمتهای مناسب به روستاییان و کشاورزان بفروشد که مصدق زیر بار نمیرود. مصدق خودش بزرگمالک بود و این قبیل کارها را دوست نداشت. البته من معتقدم که مصدق این کارش درست بود، مصادره اموال بزرگمالکها کار درستی نبود که در انقلاب سفید اتفاق افتاد، اما از سوی دیگر برنامههای توسعهای
دهه ۴۰ را داریم. برنامه سوم و چهارم نوشته و به اجرا گذاشته میشود و کسانی مثل عالیخانی، در دوره طولانی وزارت اقتصادش که هفت سال به طول انجامید، بازیگران این عرصه بودند که دو کار انجام دادند: یکی اینکه اقتصاد را آزاد کردند، یعنی قیمتگذاری اصلاً وجود نداشت. دوم اینکه سرمایهگذاری خارجی را تشویق کردند، تجار را تشویق کردند به جای اینکه فقط واردکننده باشند، نمایندگی برندهایی را بگیرند که وارد میکردند و آن را در ایران تولید کنند. این سیاستی است که عالیخانی دنبال میکرد و خیلی هم موفق عمل کرد. البته در اواخر دهه ۲۰ در ایران قانون خیلی خوبی گذاشته شد که فکر میکنم الان هم معتبر است؛ قانون تشویق سرمایهگذاری خارجی که طبق آن قانون هم بانکها، هم سرمایهگذارها و بنگاههای خارجی تشویق میشوند که در ایران سرمایهگذاری کنند. این دو عامل یعنی اقتصاد کموبیش آزاد به همراه تشویق سرمایهگذاری خارجی مهمترین عاملی است که باعث شد در دهه ۴۰ ما رشد اقتصاد میانگین سالانه بالای ۱۰ درصد و تورم حدود دو درصد را تجربه کنیم. آن دوره را دوره طلایی اقتصاد ایران مینامند، که یکی از مهمترین علتهای آن این است که شاه بهرغم اینکه گرایشهای سوسیالیستی داشت، خیلی مداخله نمیکند. شاه اصلاً موافق بنگاههای بزرگ خصوصی در ایران نبود و در کتاب «به سوی تمدن بزرگ» صراحتاً به آن اذعان میکند که ما مخالف فئودالیسم صنعتی هستیم. منظورش از فئودالیسم صنعتی، شرکتهای بزرگ چندملیتی است، او معتقد بود صنایع مادر مثل فولاد، پتروشیمی و نفت که البته دولتی بود، نباید خصوصی شوند. البته نباید فراموش کرد که شاه اگر از دستش برمیآمد، کمااینکه بعداً هم این کار را کرد، بخش خصوصی را دور میزد و بیشتر روی بخش دولتی متمرکز میشد که بعد از بالا رفتن درآمدهای نفتی در سالهای 13۵۲، 13۵۳ هم این کار را کرد. شاه اگر در دهه ۴۰ نسبت به بزرگ شدن بخش خصوصی عکسالعمل بدی نشان نمیدهد، به این خاطر است که منابع لازم برای سرمایهگذاری در اختیار دولت نبود، بنابراین تحمل میکرد و میگفت عیبی ندارد، ولی وقتی که درآمدهای نفتی بالا میرود، در دهه ۵۰ اقتصاد ایران افول میکند، بهخصوص از سال 13۵۳ به بعد و علتش هم این است که نرخ ارز تصویب میشود، در داخل تورم ایجاد میشود، علت تورم هم سرمایهگذاریهای بزرگی است که دولت انجام میدهد، یعنی هزینههای برنامه پنجم نسبت به برنامه چهارم بیشتر از چهار برابر میشود، اقتصاد ایران هم کشش این همه سرمایهگذاری را نداشت و همین باعث تورم شد. بعد هم برای جلوگیری از تورم همان کارهایی را میکنند که نباید میکردند، مثل تثبیت نرخ ارز، سرکوب قیمتها، درست کردن مرکز بررسی قیمتها که بعداً میشود همان سازمان حمایتی که ما الان داریم. بنیان همه اینها زمان شاه گذاشته میشود و اگر هم خواستید این را حقیقتآزمایی کنید، کتاب «به سوی تمدن بزرگ» را بخوانید که تمام اینها را در آن آورده، توضیح میدهد که با تورم باید با سرکوب قیمتها مبارزه کنید، دانشجوهای حزب رستاخیز بروند گرانفروشها را بگیرند و مجازات کنند، دادگاه صحرایی تشکیل بدهند و این کارها را آن زمان میکنند و همین مسئله باعث میشود بخش خصوصی لطمه بزرگی ببیند. اما مورخان چپ شاه را طوری معرفی میکنند که گویی سگ زنجیری امپریالیسم بود و هرچه سرمایهدارهای آمریکایی میگفتند گوش میداد، اما اصلاً اینطور نبود و شاه اتفاقاً مخالف بنگاههای بزرگ بود و در اصل سیزدهم انقلاب سفید، تصویب کرد که همه بنگاههای صنعتی بزرگ در ایران باید ۴۹ درصد سهامشان را به مردم یا به کارگران و کارمندان بنگاه بفروشند. این یعنی چه؟ یعنی مصادره اموال! بعد هم میگفت که بانکها موظفاند به کارگران وام بدهند که این سهام را بخرند. قیمت سهام را هم دولت تعیین میکند چقدر است. این همان کاری است که بعد از انقلاب هم کردند. در واقع بعد از انقلاب همان کارهایی را ادامه دادند که شاه شروع کرده بود، آن کارها منویات محمدرضاشاه را نشان میداد که تمایلات چپ و سوسیالیستی داشت. البته او فکر میکرد که این کار خوبی است. اگر در چهارچوب ایدئولوژی چپ نگاه کنیم، این خیلی هم اقدام خوبی است. اگر شما میخواهی مدیریت داشته باشی، 51 درصد کافی است، ۴۹ درصد را باید به مردم بدهی. اگر نمیخواهی بدهی، چه دلیلی دارد که نمیخواهی؟ در واقع حقوق مالکیت اینجا دیگر تقدس ندارد. قانون میشود که شما باید اموالتان را بفروشید. یکی نخواهد بفروشد، نمیتواند، برای اینکه تبدیل به قانون شده است. همینها بود که در اواخر دوره شاه حتی بنگاهها و سرمایهدارهای بزرگ، اصناف، موسسهها و نهادهای اقتصادی از شاه ناراضی شده بودند. آنقدر مخالفتها در مقطع 13۵۷ با محمدرضاشاه بالا میگیرد که میگفتند بهمن 1357، بنزهای آخرین مدل بالای شهری میرفتند جنوب شهر و کارگرها و کپرنشینان را سوار میکردند، برای تظاهرات میآوردند خیابان انقلاب. این بنز مال چه کسی بود؟ مال همین پولدارها و سرمایهدارها بود دیگر، یعنی اینقدر ناراضی بودند. یک بههمریختگی عجیبی در سالهای آخر محمدرضاشاه اتفاق میافتد که متاسفانه مورخان ما همه جوانب آن را برای مردم روشن نکردهاند. عدهای شعار میدهند که شاه سگ زنجیری امپریالیسم آمریکا بود و هرچه او میگفت گوش میداد، اما شما سخنرانیهای شاه را نگاه کنید. اتفاقاً او بهشدت مخالف این حرفهاست. کنایه میزند به سرمایهدارهای بزرگ و شرکتهای چندملیتی و از آنها انتقاد میکند. حتی از اسرائیل انتقاد میکند، از نفوذ یهودیها در دستگاه اداری ایالاتمتحده آمریکا انتقاد میکند و میگوید آنها آنقدر نفوذ دارند که تصمیمات سیاستمداران آمریکایی را تحت تاثیر قرار میدهند. بنابراین با شعارهای عامهپسند و سادهسازی داستان، جریان پیچیده دوران سلطنت محمدرضاشاه و بهخصوص مقطع انقلاب را نمیشود توضیح داد. ما نیاز به بازنویسی تاریخ پهلوی و دوران انقلاب اسلامی داریم.
در جمهوری اسلامی، توسعه بهویژه در دهههای نخست با چالشهایی چون جنگ، تحریمها و اولویتبندی ایدئولوژیک مواجه شد. شما موافقت برخی تکنوکراتها، مانند مدیران دوره سازندگی، با توسعه اقتصادی را چگونه تحلیل میکنید؟ و چرا مخالفت بخشهایی از حاکمیت و گروههای سنتی با این رویکرد، بهخصوص در زمینه آزادسازی اقتصادی، تا امروز ادامه یافته است؟ آیا ایدئولوژی را میتوان مانع اصلی توسعه در این دوره تلقی کرد؟
اواخر دهه ۶۰، سال 13۶۸، برنامه اصلاحات اقتصادی در جهت تقویت نظام بازار، خصوصیسازی و توسعه سازندگی صورت میگیرد. اما موفق نمیشود. علت آن چیست؟ چیزی که باید به آن توجه کرد و من هم توضیح دادم این است که سالهای آخر محمدرضاشاه که منتهی به انقلاب ۵۷ میشود، سالهایی است که تفکر سیاسی و اقتصادی غالب در ایران تفکر چپ است، حتی در میان حاکمان، حتی خود شاه. ما یک اپوزیسیون داریم که نمایندهاش کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور بود. بعد از اینکه انقلاب شد، خیلی از آنها به ایران میآیند و جزو هیات حاکمه میشوند، آقای بنیصدر که عضو کنفدراسیون بود، رئیسجمهور میشود. ایدئولوژی کنفدراسیون چیست؟ ایدئولوژی چپ کمونیستی یا اسلامی یا کمونیستی اسلامی. خارج از این نیست. ناسیونالیسمی که با مصدق در ایران شروع شده بود، از جبهه ملی سوم به بعد یعنی از همان سالهای دهه ۴۰ مصدقیها هم همهشان چپ و مارکسیست میشوند، عدهای مارکسیستهای طرفدار چین میشوند، عدهای تروتسکیست و عدهای مارکسیستهای طرفدار آلبانی؛ یک آش شلهقلمکاری از نظر فکری در کنفدراسیون به وجود میآید. در داخل ایران هم غالب روشنفکران در مقطع انقلاب، همین شعرا و نویسندگان، از غلامحسین ساعدی گرفته تا احمد شاملو و رضا براهنی همهشان ایدههای چپ داشتند، ایدههای چپ رادیکال و مارکسیستی داشتند و مخالف سرمایهداری بودند. در چنین شرایطی انقلاب ۵۷ اتفاق میافتد. در واقع در انقلاب ۵۷ ایدئولوژی غالب سیاسی و اقتصادی ایدئولوژی چپ است، منتها چپِ اسلامی.
بزرگترین شانسی که ما در مقطع انقلاب داشتیم، این بود که به دلایل مختلف که بعضیهایش یک تصادف تاریخی است، امام خمینی رهبر انقلاب شد. رهبری انقلاب دست کسی افتاد که مرجع تقلید بود، فقیه بود و سابقه طولانی در حوزه داشت. اگر او رهبری انقلاب را در دست نمیگرفت، انقلاب به احتمال خیلی زیاد دست چپهای اسلامی و مجاهدین خلق میافتاد و شواهد و قرائن نشان میدهد که اگر این اتفاق میافتاد و انقلاب میافتاد دست مجاهدین و چپهای اسلامی، ایران به کشوری مانند کامبوج تبدیل میشد، یعنی میلیونها نفر را اینها میکشتند و قتلعام بزرگی رخ میداد. انقلاب اسلامی انقلاب تودهای بود، انقلاب تودهای پرریسکترین پدیده انقلابی در تاریخ است. وقتی تودهها به صحنه سیاست میآیند، خیلی خطرناک میشود. اگر اینها درست رهبری نشوند، فجایع وحشتناکی به وجود میآید. اتفاقی که در کامبوج افتاد، پل پوت انجام داد که میگویند یکچهارم تا یکسوم جمعیت کامبوج را کشتند، و مدیران ادارات و سازمانها و ارتش و رهبران سیاسی میانگین سنیشان به بیستوچند سال رسیده بود، آنقدر که آدم کشته بودند. بانک مرکزی را بمباران کرده بودند و گفته بودند که ما چون با پول مخالفیم، بانک مرکزی را بمباران میکنیم. یک درخت بزرگی هست که هنوز هم باقیمانده، برای اینکه ضدانقلابیون را اعدام کنند و تیر و تفنگ حرامشان نکنند سرشان را آنقدر میزدند به درخت که بمیرند. این فجایع امکان اتفاق افتادنش در ایران وجود داشت. شانس آوردیم که امام خمینی رهبر انقلاب شدند. امام خمینی تحت فشار انقلابیون که میگفتند آقا چرا مماشات میکنی با ضدانقلاب، میگفتند که اسلام دست ما را بسته! یعنی اگر امام خمینی جلوی این افراطیگریها را نمیگرفتند فاجعه در ایران اتفاق میافتاد، اما ایشان چون یک رهبر کاریزماتیک بود توانستند کنترل کنند. اما در عین حال ایدئولوژی آنقدر قوی بود که اسلام سنتی که آقای خمینی هم نمایندهاش بود، نتوانست غالب شود و در عرصههای تصمیمگیری سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، اسلام سیاسیِ چپ حاکم شد و اولین قدم این بود که آقای بازرگان را به این عنوان که لیبرال است کنار گذاشتند.
برگردیم به بحث سازندگی. ۱۰ سال اول تجربه انقلاب که امام خمینی هم زنده بود نشان دادند که اقتصاد دولتی خیلی ناکارآمد است، بنابراین بزرگان قوم و بزرگان سیاسی به این نتیجه رسیدند که برای خارج شدن از سیطره اقتصاد دولتی و اقتصاد سوسیالیستی باید اصلاحات اقتصادی انجام بدهیم و برویم به طرف اقتصاد آزاد. این از سال 13۶۸ و با آقای هاشمی شروع شد و در دولت خاتمی هم ادامه یافت. با وجود اینکه آقای خاتمی و دولتش از چپهای قدیمی اسلامی بودند، ولی به این عقلانیت رسیده بودند که سیستم دولتی جوابگو نیست، ولی آن ایدئولوژی هنوز وجود داشت و همان ایدئولوژی باعث شد که همه سیاستهای اقتصادی جمهوری اسلامی که در جهت غیردولتی کردن اقتصاد تصویب میشد، عملاً همان ایدئولوژی حاکم باشد. درست است که بخشهای مهم اقتصاد با خصوصیسازی یا واگذاری از سیطره دولت خارج میشود، ولی در اختیار قدرت سیاسی باقی میماند، که همان دیدگاه چپ است، یعنی عدم اعتماد به بخش خصوصی، عدم اعتماد به نظام بازار و سرمایهداری. اینها گفتند که بله، ما قبول داریم که اقتصاد دولتی جواب نمیدهد و اقتصاد باید اقتصاد بازار باشد، ولی بازار معنیاش این است که شرکتهای دولتی هم باید خصوصی شوند، ولی چطور؟ بنگاههای بزرگ دولتی را به نااهلان که نباید داد، به اهلش باید داد. اهلش چه کسی است؟ همان خصولتیها. یعنی آن ایدئولوژیِ چپِ بیاعتماد به نظام بازار و بخش خصوصی تا به امروز که من با شما صحبت میکنم ادامه دارد. این قدرت ایدئولوژی و قدرت فکر را نشان میدهد که وقتی به بنبست رسید بهخصوص بعد از فروپاشی شوروی، در سالهای 1369، 1370 که کسی نمیتوانست از فسادِ سوسیالیسم دفاع کند، گفتند ما بازار را قبول داریم، اما بازار یعنی بخش خصوصی و بخش خصوصی باید در اختیار ما باشد، نمیتوانیم بخش خصوصی را بدهیم به ضدانقلابیون، آنوقت انقلاب را زیر سوال میبرند و این گرفتاری اصلی ما شده است. ما هنوز در دام ایدئولوژی ضدبازار، ضد بخش خصوصی و ضد سرمایهداری هستیم و همه این ضدیتها که باعث ناکارآمدی اقتصاد ما و فساد و اتلاف منابع شده، به بهانه دفاع از انقلاب و ارزشهای انقلاب صورت میگیرد. وقتی که جامعه را فقیر کردید، اکثریت جامعه به نان شب محتاج هستند، کدام ارزشهای انقلاب حفظ شده؟ انقلاب برای این بود؟ اینقدر فساد، اینقدر ناکارآمدی و فقر؟ کجای کار اشتباه بود؟
با نگاهی تطبیقی به این چهار دوره، توسعه را در 200 سال گذشته چگونه تعریف میکنید؟ آیا سیاستمداران و تکنوکراتهای مدافع توسعه در هر دوره تعریفی مشترک از این مفهوم داشتند، یا تفاوتهای زمانی و سیاسی موجب برداشتهای متفاوتی از توسعه شد؟ بهعنوان مثال، آیا توسعه در نگاه امیرکبیر با نگاه تکنوکراتهای دوره سازندگی همراستا بود؟ و مخالفان چگونه این تعاریف را به چالش میکشیدند؟
بعضی مسائل در این چهار دوره مشترک است، مثلاً آن تصور نادرست از پیشرفت یا توسعه به معنای حفظ مظاهر مادی توسعه، همان پروژه محوری در دوره آقای هاشمی هم بود، آن زمان هم فکر کردند که توسعه یعنی اینکه سد بیشتری بسازیم، نیروگاه بسازیم، پتروشیمی درست کنیم. این شبیه همان دیدگاه قدیمی است که صرفاً توسعه را در مظاهر مادی آن میبیند. اما نکتهای که من میخواهم تاکید کنم این است که سیر وقایعی که از مشروطه شروع شده و ایران را در جاده پیشرفت و تجدد قرار داده بود، به صورت مستمر داشت حرکت در جهت مثبت انجام میداد تا زمانی که شهریور۲۰ آن اتفاق افتاد، ایران اشغال شد و یک فروپاشی سیاسی در کشور رخ داد. برنامههایی که از مشروطه آغاز شده بود متوقف شد و یک تحول اساسی شکل گرفت که مصادف بود با وارد شدن ایدئوژیهای ضدتوسعه، ناسیونالیسم، کمونیسم و سوسیالیسم و اینها افتانوخیزان تسلط خودشان را بر کشور تحمیل کردند. دوره طلایی دهه ۴۰ ایران در دنیا بینظیر است، یعنی دهه ۱۳۴۰ که مصادف است با ۱۹۶۰ میلادی پیشرفتهایی که در ایران اتفاق میافتد در دنیا بینظیر است؛ ولی یک دولت مستعجل است، یک پرانتز است و آن پرانتز بسته میشود. چطور بسته میشود؟ با افزایش درآمدهای نفتی و خوشخیالیها یا بلندپروازیها یا اشتباهات بزرگی که محمدرضاشاه مرتکب شد و منتهی شد به انقلاب ۵۷ و بعد جمهوری اسلامی. متاسفانه باید بگویم که همه اشتباهات محمدرضاشاه از نظر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی بعد از انقلاب به نحو خیلی شدیدتر تکرار میشود، یعنی اشتباهات قبلی چارهجویی نمیشوند، بلکه ادامه پیدا میکنند و مشکلی که امروز ما داریم، نتیجه آن افتوخیزی است که شاهدش بودیم. در دوره آقای هاشمیرفسنجانی و آقای خاتمی مثل دهه ۴۰ خیزی برای تثبیت و تشویق توسعه اقتصادی برداشته میشود. ولی آن هم یک پرانتز بود که با آمدن احمدینژاد بسته شد. احمدینژاد نماینده پوپولیسم است و نماد بازگشت به ارزشهای اول انقلاب. او چپ را ماهرانه در لباس پوپولیسم پنهان میکند، ولی دیگر ایران عزیز ما از ضربهای که در سال 13۸۴ میخورد، نمیتواند سر بلند کند و این افول هم در شاخصهای اقتصادی روشن است، هم در شاخصهای اجتماعی و فرهنگی که از سال 13۸۴ در کشور شروع شده و ادامه دارد و ما هم نتوانستیم جلوی آن را بگیریم.