سنگی بر گوری
به یاد جلال آلاحمد روشنفکری که دشمنی با «غرب» را تئوریزه کرد و ادیبی که دوست داشت ایدئولوگ باشد
سیدحمید متقی/ نویسنده نشریه
«ما بچه نداریم! من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است اما آیا کار به همینجا ختم میشود؟ اصلاً همین است که آدم را کلافه میکند. یکوقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه طومارها که از این قضیه ساختهاند. از حقیقت و واقعیت. دستکم این را نشان میدهند که چرا کُمیت واقعیت لَنگ است. عین کُمیت ما. 14 سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کردهایم؛ و به نگاه؛ و گاهی با به روی خود نیاوردن.»
این جملات، آغازکننده کتابی است که 18 سال پس از نگارش آن و حدود 12 سال پس از مرگ نویسنده منتشر شد. کتابی که از نظرگاه بسیاری در حکم تکرار سنت نگارش اعترافات اندیشمندان دنیای غرب توسط یکی از جنجالیترین چهرههای سیاسی، ادبی و هنری نیمه نخست قرن جاری در این کهندیار بهشمار میرفت. با این حال این کتاب برای بسیاری از شیفتگان و فرزندان معنوی جلال آلاحمد همانند تبری بود که برای تخریب بتی که از او ساخته شده بود، بلند شده بود. آنان در این خودنوشت با مردی ترحمبرانگیز، درگیر سنتهای گذشته و در بسیاری از موارد خودخواه با رفتاری غیراخلاقی مواجه شدند که برای تداوم نسل خود به همراه همسرش زمین و زمان را به هم میدوزد و از هر راه عاقلانه تا احمقانهای بهره میگیرد. ترسیم این شمایل جدید برای چهرهای که عملاً به پدرخوانده بسیاری از روشنفکران، ادبا و سیاستمداران این مرز پرگهر بدل شده بود، بسیار عجیب به نظر میرسید. او با همه جنجالهای آن دوره و خطکشیها و یارکشیهای متفاوت دستکم در این کتاب در واقعیت و استعاره، خود را ابتر میدید.
در هیبت پدرخوانده
چهرهای که در ساحت روشنفکری، مبارزات ضدرژیم شاهنشاهی، عرصه هنر و برخی از بخشهای مذهبی جامعه مریدان بسیاری پیدا کرده بود، از رضا براهنی، نادر ابراهیمی، غلامحسین ساعدی و محمدعلی سپانلو گرفته تا علی شریعتی و برخی از روحانیون مبارز شیفته او شده بودند. فعال سیاسی و ادیبی که با بسیاری از نحلهها و تفکرها همکاری کرده بود. حزب توده، جبهه ملی، نیروی سوم خلیل ملکی، حزب زحمتکشان مظفر بقایی و... از جمله ایستگاههایی بودند که او مدتی در آنجا توقف کرده بود و با خروجش بخشی از ساکنان این ایستگاهها را به مسافران ایستگاه بعد بدل کرده بود.
او عملاً به پدرخوانده بخشی از هنرمندان و شاعران دهه 30 و 40 ایران بدل شده بود.
با همه این اوصاف به نظر میرسید که او باوری به تداوم خود! نداشته باشد. جلال در فراز دیگری از کتاب «سنگی بر گوری» که میتواند متنی راهگشا برای بررسی حالات روحی او بهشمار آید، مینویسد: «سرنوشت آمده فقط یخه مرا گرفته که چون کمخونی و چون خدا عالم است چه نقصی در کجای بدنت هست و اسپرمهایت تکوتوکاند و ریقو، حالا تو باید با آنچه پشت سر داری نفر آخر این صف بایستی و گذر دیگران را به حسرت تماشا کنی؛ و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبه پرتگاهی، و بعد بریده. ابتر به تمام معنی. آخر هیچ میشود فکرش را کرد که صفی از اعماق بدویت تا جنگل تنک تمدن ته کوچه فردوسی تجریش این امانت را دستبهدست یعنی نسلبهنسل به تو رسانده باشد و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی؟»
صدرنشینی در دوره جدید
قاعدتاً اگر این خودنوشت توسط هر چهره دیگری به رشته تحریر درمیآمد، به احتمال زیاد میراث فکری او نیز به چوب پیامدها و حاشیههای این کتاب رانده میشد و علاقهمندان به او نیز مورد طعن و تخطئه قرار میگرفتند. اما کاروان اندیشه و میراث فکری جلال آلاحمد از این گردنه سخت هم جان سالم به در برد. کافی است به نقشه پایتخت نگاهی بیفکنیم و مشاهده کنیم در شهری که تا همین سه سال پیش یک کوچه نیز به نام محمد مصدق رهبری نهضت ملی شدن نفت ثبت نشده بود، بزرگراهی به نام جلال آلاحمد جا خوش کرده است، یکی از مهمترین جوایز سالانه کتاب نیز به نام او نامگذاری شده است. در تلویزیون و کتب درسی هم که به وفور نام او ذکر میشود. «غربزدگی» واژه به عاریت گرفتهشده او از احمد فردید از فلاسفه هایدگری ایران، ترجیعبند هر برنامه فرهنگی در بیش از چهار دهه اخیر است.
فارغ از مسائل طرحشده، شاهدیم که بخش عمده روشنفکران ضدرژیم پهلوی در نظام برآمده از انقلاب اسلامی 57 نیز چندان قدر ندیدند و اندیشههایشان بر صدر ننشست. چه عاملی سبب شده است که در چهار دهه اخیر هسته سخت قدرت نهتنها نسبت به مردهریگ این مکلای کراواتی حساس نباشد، بلکه در جهت اشاعه اندیشههای او گام بردارد. به صورت کلی میتوان سایه جلال را هنوز بر بسیاری از محافل فرهنگی نزدیک به هسته سخت قدرت احساس کرد. هرچند با مرور آثار این آیتاللهزاده طالقانیالاصل، رگههای پررنگ شیفتگی به اندیشههای مارکسیستی و چپگرایانه قابل مشاهده است و همچنین در بسیاری از متون به ویژه نوشتههای متقدمش فاصلهگذاری معناداری با مذهب وجود دارد، اما به نظر میرسد که دو اثر مهم جلال «برات» او برای گذر سالم میراثش به ساحت فرهنگی رسمی در 42 سال اخیر شده باشد. دو براتی که موجب شده است سفر به اسرائیل، عضویت در حزب توده، حاشیههای زندگی شخصی و... با رواداری قابل تحسینی مورد چشمپوشی و نسیان ناظمان سختگیری چون کیهان، صدا وسیما و... قرار گیرد.
احتمالاً شما هم حدس زدهاید که این دو برات چه میتواند باشد؛ بله دو کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکری» و «غربزدگی» دو اثری که جلال با جملات تاثیرگذار و نثر شیوای خود بر پیکر روشنفکری و تجدد تازیانه میزند. بسیاری از منتقدان روشنفکری ایرانی از چپ گرفته تا راست به احترام این دو اثر احساسی، بیانصافانه و تا حدود زیادی غیرواقعبینانه تمامقد ایستاده و کلاه از سر برمیدارند. آثاری که به مدد رگبار کلمات برخی از نقشهای تاریخی جابهجا شده و بسیاری از حرکتهای نوگرایانه منکوب شدهاند.
در کتاب غربزدگی که در اوایل دهه 40 منتشر شد، جلال عملاً همه بدیها، پلشتیها و کاستیها را بر مفهوم غرب بار میکند و تلاش میکند به مخاطب بباوراند که وضعیت آن روز نتیجه منطقی این هیولاست. او با این جملات کتاب را آغاز میکند: «غربزدگی میگویم همچون وبازدگی. و اگر به مذاق خوشایند نیست، بگوییم همچون سرمازدگی یا گرمازدگی. اما نه، دستکم چیزی است در حدود سنزدگی.»
او در بخش دیگری از این کتاب به معرفی یک غربزده میپردازد و هر بدیای را که به ذهنش خطور میکند، به او نسبت میدهد. او مینویسد: «آدم غربزدهای که عضوی از اعضای دستگاه رهبری مملکت است پا در هواست، ذره گردی است معلق در فضا. یا درست همچون خاشاکی بر روی آب. با عمق اجتماع، فرهنگ و سنت رابطهها را بریده است. رابطه قدمت و تجدد نیست. خط فاصلی میان کهنه و نو نیست. چیزی است بیرابطه با گذشته و بیهیچ درکی از آینده. نقطهای در یک خط نیست. بلکه یک نقطه فرضی است بر روی صفحهای، یا حتی در فضا. عین همان ذره معلق. لابد میپرسید پس چگونه به رهبری قوم رسیده است؟ میگویم به جبر ماشین و به تقدیر سیاستی که چارهای جز متابعت از سیاستهای بزرگ ندارد. در این سوی عالم -و بهخصوص در ممالک نفتخیز- رسم بر این است که هر چه سبکتر است روی آب میآید. موج حوادث در این نوع مخازن نفتی فقط خس و خاشاک را روی آب میآورد، آنقدر قدرت ندارد که کف دریا را لمس کند و گوهر را به کناری بیندازد. و ما در این غربزدگی و دردهای ناشی از آن با همین سرنشینان بیوزن و وزنه موج حوادث سروکار داریم. بر مرد عادی کوچه که حرجی نیست و حرفش شنیده نیست و گناهی بر او ننوشتهاند. او را به هر طریقی بگردانی میگردد. یعنی به هر طرف که تربیت کنی شکل میگیرد و اصلاً اگر راستش را بخواهید چون این مرد کوچه در سرنوشت خود موثر نیست، یعنی برای تعیین سرنوشت او سخنی از او نمیپرسیم و مشورتی با او نمیکنیم و به جایش همه از مستشاران و مشاوران خارجی میپرسیم، کار چنین خراب است و چنین گرفتار رهبران غربزدهایم که گاهی درس هم خواندهاند. فرنگ و آمریکا هم بودهاند.» جلال در بخش دیگری از این کتاب مینویسد: «...آدم غربزده هُرهُری مذهب است. به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بیاعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است. نان به نرخ روزخور است. همه چیز برایش علیالسویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اعتقادی، نه به خدا یا به بشریت. نه دربند تحول اجتماع است و نه در بند مذهب و لامذهبی. حتی لامذهب هم نیست. هرهری است. گاهی به مسجد هم میرود. همانطور که به کلوپ میرود یا به سینما. اما همهجا فقط تماشاچی است...»
این کتاب با نگاهی به شدت متاثر از اندیشههای چپگرایانه به مدد نثر قدرتمند خود، هر چیزی را که به نظر نویسنده در جامعه منفی ارزیابی میشود، به مفهومی کلی به نام غرب نسبت میدهد.
صادق زیباکلام استاد دانشگاه تهران درباره این کتاب نکات جالبی را بیان کرده است. او میگوید: «جلال چپ بود. چپ به معنای مارکسیست. او مدتی عضو حزب توده ایران بود و به دو دلیل از حزب توده جدا شد. یکی به دلیل نزدیکی رهبری حزب توده به حزب کمونیست شوروی، دیگر به دلیل روحیه روشنفکرانهاش. هر چه بود، جلال از حزب توده جدا شد ولی بسیاری از آرمانهای رادیکال و آوانگارد حزب توده با جلال آلاحمد باقی ماند. جهانبینی جلال و افق سیاسی نگاه او در این حزب شکل گرفت. بخشی از آن جهانبینی، ضدیت با غرب و امپریالیسم بود. ضدیت با غرب همچنان در جلال باقی ماند و او در کتاب «غربزدگی»اش آن را کاملاً نشان میدهد.»
زیباکلام درباره کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» هم تاکید میکند: شاید بتوان گفت که این کتاب بعد از انقلاب گل کرد و بر سر زبانها افتاد. دلیل مطرح شدنش هم بغض و کینهای است که بسیاری از صاحبنظران حکومتی در ایران، نسبت به روشنفکر و جریان روشنفکری دارند. گل کردن کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» و قدر و منزلت جلال آلاحمد در جمهوری اسلامی ایران، دقیقاً ناشی از لحن تندی است که جلال در این کتاب علیه روشنفکران به کار میبرد. ممکن است یک چهره دانشگاهی علاقهمند به حکومت، چیزی علیه روشنفکران بنویسد همانطور که در 34 سال گذشته، بسیاری از چهرههای حوزوی یا افراد نزدیک به حکومت، روشنفکران را نقد و نفی کردهاند اما نقد این افراد تعجببرانگیز نیست؛ چراکه ضدیت اینها با روشنفکران طبیعی و قابل انتظار است اما وقتی جلال آلاحمد با آن سابقه نویسندگی، آوانگاردیسم و ضدیت با رژیم شاه به روشنفکران حمله میکند، اوضاع فرق میکند، میتوانند بگویند این دیگر نه ما بلکه جلال آلاحمد است که میگوید روشنفکران به درد جرز لای دیوار میخورند! در عین حال نباید فراموش کنیم که مدافعان این کتاب جلال، با سایر آثار او کاری ندارند و فقط به یکی دو کتاب او که حاوی چنین ایدههایی است، علاقهمند هستند. من معتقدم جلال آلاحمد در این کتاب تا حد زیادی تندروی کرده و غیرمنصفانه برخورد کرده است. حالا من نمیخواهم صفت ناجوانمردانه را به کار ببرم. من فکر میکنم مشکل اساسی در تعریف جلال آلاحمد از روشنفکر است. باید از این بزرگوار پرسید که روشنفکر کیست؟ ما اصلاً چطور میتوانیم بگوییم کسی که به تعبیر جلال به کشور و مردمش خیانت میکند، روشنفکر است؟ جلال تقریباً هر شخص متجددی را که سبک و سیاق زندگیاش به پاتریمونیالیسم سنتی دوران قاجار نمیخورد، روشنفکر میدانست. ممکن است که جلال این تلقی را از روشنفکر داشته باشد. در این صورت، هر کسی که درسخوانده و فرنگرفته است، روشنفکر میشود. من اصلاً این تعبیر و تلقی را نمیتوانم قبول کنم. فکر نمیکنم کس دیگری هم با این تلقی موافق باشد. من این تعریف را اصلاً قبول ندارم. پس در این صورت فرح پهلوی و محمدرضا پهلوی و اسدالله علم هم روشنفکر میشوند. ما اصلاً نمیتوانیم چنین تعریفی از روشنفکر داشته باشیم. روشنفکر کسی است که مسائلی را میبیند که تودهها نمیبینند. روشنفکر جلوتر از تودهها حرکت میکند. به همین دلیل روشنفکر منتقد حکومت میشود. افکار و عقایدی که جلال از حزب توده گرفته بود، کت و شلوار و کفش و کلاه و چتر نبود که بلافاصله پس از بیرون آمدن از حزب، آنها را کنار بگذارد و وارد خانه جدیدش شود. آن افکار با جلال باقی ماند. من این کتابها را عقلانی نمیدانم؛ برای اینکه به ما کمک نمیکنند جهان را بهتر بشناسیم. ولی خواندن آنها را به نسل جدید توصیه میکنم. نسل جدید باید این کتابهای جلال را بخواند تا بداند شناسامه غربستیزی رایج در جامعهاش، از کجا صادر شده است.
پارادوکس جلال
میتوان منتقد و مخالف جلال بود و اندیشههایش را سطحی، ناکارآمد و در بسیاری از موارد مخرب دانست، با این حال نمیتوان از نثر منحصربه فرد او به سادگی گذر کرد. جلال با جملات کوتاه، هیجانی، صمیمانه، موجز، در کنار رقص هماهنگ واژههای فاخر و کلمات معمولی، قرار دادن گاه و بیگاه علامت «...» در برابر جملاتی که به پایان نرسیدهاند، متونی جذاب، یگانه، خارقالعاده و تاثیرگذار آفریده که تا سالهای سال میتواند مخاطب را به اوج لذت خوانش یک اثر ادبی برساند.
با مرور متون و آثار ادبی ایران در قرون گذشته درمییابیم که بسیاری از اندیشمندان این کهندیار از جملا مولانا، عطار، شیخ محمودشبستری و... تلاش کردهاند که برای ماندگاری اندیشههای خود از ظرف شعر بهره بگیرند و تا حدود زیادی نیز موفق شدند. درباره جلال اما میتوان گفت که او برخلاف آنها ادیبی بود که همه توان و استعدادش را صرف کرده که از متون ادبی خود اندیشه تولید کند، تجربهای که ناکارآمدی آن امروز بر همگان عیان شده است. جلال در تعیین نقش خود سرگردان بود، او شیفته تبدیل شدن به یک ایدئولوگ بود، اما عملاً به یک پدرخوانده یا مرشد بدل شد. شاید اگر جوانمرگ [به استناد اظهارات همسرش سیمین دانشور میتوان گفت مرگ او ناشی از لذتجویی مفرط یا خودویرانگری بوده است] نمیشد، درمییافت که او رجل ساحت تولید اندیشه نیست و به آن چیزی که استعداد داشت میپرداخت، امروز علاقهمندان به ادبیات معاصر ایران گنجینه گرانبهاتری را در اختیار داشتند.