استعمار خوب، استعمار بد
نگاهی به مقاله بحثبرانگیز بروس گیلی از دانشگاه پورتلند
بروس گیلی1 عضو انجمن محققان علمی مقالهای درباره استعمار نوشت که در سال ۲۰۱۷ در مجله جهان سوم2 چاپ شد. این مقاله به بحثهای زیادی دامن زد و دو دادخواست مجزا از سوی هزاران محقق امضا شد که به موجب آن خواستار عقبنشینی نویسنده از مواضعش شدند. همچنین، 15 نفر از 34 عضو هیات تحریریه به نشانه اعتراض استعفا دادند. تهدیدهای جدی علیه سردبیر موجب شد تا مجله در مورد این مقاله عقبنشینی کند. گیلی نیز از هر دو جنبه حرفهای و شخصی مورد حمله قرار گرفت و تهدیدهایی مبنی بر مرگ دریافت کرد. از دیگرسو، افرادی چون نوام چامسکی و بسیاری دیگر به دفاع از مقاله پرداختند. چرا این مقاله تا این اندازه بحثبرانگیز شد؟
مقدمه
در صد سال گذشته، استعمار غرب همواره مورد نکوهش واقع شده است. استعمار عملاً از امور بینالملل حذف شده است و هیچ راهی سادهتر از تمسک به مفهوم استعمار برای بیاعتبار کردن یک ایده سیاسی یا یک رقیب نیست. در سال ۲۰۱۷، هلن زیل3، سیاستمدار اپوزیسیون در آفریقای جنوبی توئیت کرد که موفقیت سنگاپور را تا حدی میتوان به توانمندی این کشور در ساخت چارچوبهای ساختاریافته مبتنی بر پایههای میراث استعمار دانست. پس از این توئیت، زیل مورد اتهام مطبوعات قرار گرفت و از سوی حزب خود نیز مواخذه شد و در نهایت کمیته حقوق بشر کشورش او را مورد بازجویی قرار داد. با توجه به این حواشی، به نظر میرسد اکنون زمان مناسبی برای بررسی مجدد این واژه و مفهوم آن است. طی تاریخ همواره و در هر کجای دنیا استعمار امری مذمتشده قلمداد میشود که منجر به ایجاد تلفات و خسارات شده است. در بررسی استعمار غرب، آنچه باید بهطور ویژه بر آن تمرکز کرد، بازنگری در گذشته و ارتقای آینده است. این بازنگری شامل تایید مجدد اولویت زندگی انسانها، ارزشهای جهانی و مسوولیتهای مشترک و متفق شدن بر اهمیت آنها میشود؛ بهطور کلی، این بازنگری به معنای تحقق و حرکت در جهت تمدنسازی فارغ از هر نوع ترسی است. این موضوع موجب پیشرفتهایی در شرایط زندگی غالب مردم جهان سوم در طول دورههای استعمار غربی شده است. به علاوه، این بازنگری شامل یادگیری مجدد چگونگی بهرهوری بهینه میشود. کشورهای غربی و غیرغربی باید استعمار و زبان را به عنوان بخشی از تعهدات خود برای حکمرانی بهینه و نظم بینالمللی در اختیار گیرند.
سه راه برای اصلاح استعمار وجود دارد. یکی از این راهها مرتبط با حکومتها و مردم در کشورهای در حال توسعه است. آنها تا حد امکان باید حکومت و ساختار استعماری موجود در پیشینه کشور خود را بازتولید کنند. کشورهایی مانند سنگاپور و بوتسوانا از جمله کشورهای موفق در تحقق این رویکرد هستند. سرلوحه حکمرانی مناسب در کشورهای فقیر دربرگیرنده فروض بسیاری حول ظرفیت حکمرانی مستقل است. در این حالت این سرلوحه را باید رها کرد و حکمرانی استعماری را جایگزین آن کرد. راه دوم این است که بعضی مناطق را مجدد استعمار کرد. کشورهای غربی باید تشویق شوند تا زمام قدرت را در نواحی مشخصی از حکمرانی (تامین مالی عمومی و عدالت قوه قضائیه) در اختیار بگیرند. این امر سبب میشود تا اصلاح ساختاری در نواحی ضعیف پرشتاب صورت پذیرد. برای چنین اقداماتی، به جای واژههای دلپذیر و خوشایند «حاکمیت مشترک » و «تولیت نوین» باید از واژه «استعمار» استفاده کرد زیرا این واژه نشاندهنده سابقه تاریخی این رویداد است و از بیان حقیقت تاریخ شانه خالی نمیکند. در بعضی از موارد ممکن است بتوان استعمار جدید غربی بنا کرد که این مورد گویای راه سوم است. استعمار تنها با رضایت منطقه مستعمره میتواند بهطور مجدد در قالب شیوه حکمرانی یا جنبهای از قدرت غربی بازگردد. حال با کنار رفتن نسل وطنپرست که عدم استعمار را به یکباره بر مردم فقیر و بینصیب تحمیل کردند، شاید زمان مناسب این هدف فرارسیده است. سب4 در این راستا اشاره کرده است که چگونه چهرههای شاخص استعمار غربی در آفریقا مانند دو برازا5 در کنگو و لوگارد6 در نیجریه دوباره میان مردم از نظر محبوبیت احیا شدند.
سه نقصان در تفکر انتقادی ضداستعمار
در تاریخ استعمار غربی که عمدتاً اشاره به استعمار بریتانیا، فرانسه، آلمان، بلژیک، هلند و پرتغال در اوایل قرن نوزده و اواسط قرن بیستم دارد، دو نقد مجزا مطرح میشود: اول اینکه استعمار به صورت عینی آسیبزننده و به صورت ذهنی نارواست. رویکرد عینی هزینه-فایده، مشخصکننده نیاز به شکوفایی انسان، شامل توسعه، امنیت، حکمرانی، حقوق اولیه و مواردی از این دست میشود. در رویکرد عینی پرسش اصلی این است: استعمار ارضای این نیازها را بهبود بخشیده یا مختل کرده است؟
یکی از چالشهای اصلی این تحقیق، شناسایی و برشماری بهینه موارد مهم و سپس تخصیص وزن به هریک از موارد متناسب با تغییر زمان و مکان است. بهطور مثال، در یک جامعه پدرسالاری خودکامه دسترسی به عدالت برای زنان ممکن است از درجه اهمیت بالاتری نسبت به حقوق مالکیت زمین بومیان برخوردار باشد و این نکته را اندرسکی7 در مورد زنان شمال نیجریه تحت استعمار پیشتر مطرح کرده بود.
چالش بعدی، بررسی و اندازهگیری پادواقعیت است؛ چه چیزی میتوانست در یک مکان مشخص در غیاب سلطه استعمار رخ دهد؟ بسیاری از تحقیقات در این زمینه طراحی شده، به عنوان مثال میتوان به کنترل تغییرات قوانین استعماری و نیز سایر مولفههای همزمان با استعمار مانند نرمهای فرهنگی، جغرافیا، جمعیت و... اشاره کرد که کنترلی بر وجود یا نبود خود استعمار در آنها انجام نمیشود. به عنوان مثال به مقاله درخشان عجم اوغلو8 و نویسندگان همراه او در مقاله مربوطه میتوان اشاره کرد. برای ساخت چنین پادواقعیتی نیاز است که نهتنها روندهای مرتبط اجتماعی، اقتصادی و تکنولوژیک را تحت نظر قرار دهیم، بلکه مولفههای استوار بر ذات هر منطقه را نیز مدنظر بگیریم. کشورهایی که تاریخ آنها خالی از استعمار یا استعمار عمده است، از جمله چین، اتیوپی، لیبی، عربستان سعودی، تایلند، هائیتی و گواتمالا میتوانند در راستای ایجاد معیار قیاس برای بررسی اثرات محض استعمار راهگشا باشند.
توجه به بعضی از پیچیدگیها در این حوزه حائز اهمیت است. ابرنتی9 اهداف عینی بر اساس تحلیل هزینه-فایده را خلاصهسازی کرد. بنا بر نظر او، در زمانها و مکانهایی که قوانین استعمار اثر مثبتی بر روی آموزش و یادگیری حکمرانی، رفاه مادی، انتخاب در تخصیص نیروی کار، توسعه فردی، روابط میانفرهنگی و کرامت انسانی دارد، در مقایسه با وضعیت غیاب قوانین اروپایی، با گونهای مثبت از استعمار مواجهیم. از سوی دیگر، در زمانها و مکانهایی که نتایج قوانین خارجی در این زوایای اشارهشده نقش منفی در قیاس با نبود استعمار ایفا میکند، استعمار به لحاظ اخلاقی توجیهناپذیرتر است.
ورای نکات یادشده، به مجموعهای از ویژگیهای شناختی ساده نیاز داریم. بهطور مثال، انتخاب موارد مشخص و داده نااریب نیاز به جمعآوری شواهد و مدارک به گونهای دارد که فرضیه مرتبط با وجود ریسک را تایید نکند. هر ادعایی به عنوان مثال درباره سطح خشونت در استعمار نهتنها ملزم به وجود فروضی درباره میزان خشونت در غیاب قوانین استعماری است بلکه نیاز به معیار دقیقی از میزان خشونت نسبی در جامعه، تهدیدات امنیتی و تدابیر امنیتی در یک منطقه دارد. به عنوان یک مثال مهم در این زمینه و در باب اهمیت دقت به معیارها، میتوان به مطالب مرتبط با کمپین ضدشورش بریتانیا در برابر مائو طی سالهای ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۰ در کنیا اشاره کرد. بهطور ویژه، الکینز10 نقدهای بسیاری در این زمینه مطرح کرده است. دنیلز11 نیز معتقد است اگر بریتانیا، خاک کنیا را ترک و آن را به مائو واگذار میکرد، احتمال وقوع آنارشی و جنگ داخلی بالا میرفت و حتی مطابق وضعیت ممکن بود کشتار دستهجمعی رخ دهد. نکته این است که اگر این حالت در ظاهر شکننده است، در آن صورت در مورد خشونتهای کمتر که در اغلب حالتهای استعمار که ویرانکننده هستند وجود دارند، چه نتیجهگیری را به ذهن ما متبادر میسازد؟
شاید یکی از واضحترین موارد نقض ویژگیهای شناختی، یکپارچگی درونی یا عدم تناقض وجودی باشد. محققان برجسته، مکرر ادعاهای متناقض منطقی طرح میکنند که استعمار در طی تاریخ هم بسیار مخرب بوده و هم به اندازه کافی مخرب نبوده است. ابعاد این تخریب یا عدم تخریب کافی از نظر آنها شامل نهادهای حکمرانی، سیستمهای اقتصادی یا ساختارهای اجتماعی میشود. بهطور ویژه، مردم آفریقا هم رویکرد هربس12 را تحسین کردند که معتقد بود استعمار نقش اندکی در ساخت کشور داشت و هم نظر یانگ13 را مورد تحسین قرار دادند که معتقد به اثر عمده استعمار در ساخت کشور بود. محققان مارکسیست بر این باورند که استعمار چه زمانی که بر بهداشت و سلامت عمومی و نیز ساختارها سرمایهگذاری نمیکند و چه زمانی که به منظور بهرهبرداری به نفع خود این سرمایهگذاری را انجام میدهد، دچار اشکال است. استعمار منسوب به یک قدرت شبهجادویی است که به عنوان محرک جریان بهبوددهنده و همزمان محرک جریان مخرب در رابطه با هویت نژادی و قدرتهای قبیلهای عمل میکند.
هزینههای رویکرد ضداستعماری
بزرگنمایی و اغراق اثرات زیانبار سیاستهای ضداستعمار جهانی در امور داخلی و بینالمللی پس از پایان جنگ جهانی دوم دشوار است. تمایلات ضداستعمار سبب ویران شدن کشورهایی شد که نخبگان ملیگرا عوام جامعه را تهییج کردند تا اقتصاد بازار، سیاستهای متکثر و ساختاری و روند عقلایی در مشی سیاستی استعمارگران اروپایی را تخریب کنند. در عصر ما که دوران اعتذار در برابر سبعیتورزی است، یکی از سکوتهای بارز به عنوان یک عذرخواهی برای بسیاری از بیرحمان ویرانگر نسبت به مردم جهان سوم از جانب طرفداران ضداستعمار تلقی میشود. یک مثال روشنگرانه در این زمینه، گینه بیسائو است که در آن کابرال14 قهرمان ضد استعمار است. در جنگ پارتیزانهای این کشور علیه قوانین پرتغالی که در سال ۱۹۶۳ رخ داد، او تاکید داشت که همه جوانب و مظاهر استعمار در کشورش باید نابود شده و محو شود تا امکانات مردم و قدرت مردم گستردهتر شود. او در این راستا یک بخش مستعمره موفق از کشور را نشانه گرفت که طی دوران استعمار تولید برنج در آن چهار برابر شده بود و مزایای پایدار امید به زندگی در این بخش از زمان تحت سلطه قرار گرفتن آن یعنی سال ۱۹۳۶ شروع به جوانه زدن کرده بود. کاربل به گفته خودش قادر نبود تا مردم این بخش را به مبارزه علیه استعمار وادارد. او به جای این کار از کمکهای نظامی کوبا، روسیه و چکسلواکی و کمک اقتصادی سوئد استفاده کرد. جنگ ایجادشده منجر به کشته شدن 15 هزار نفر از جمعیت 600 هزارنفری این کشور و نیز جابهجایی یکچهارم از جمعیت کشور شد. زمانی که در سال ۱۹۷۵ آزادسازی رخ داد دومین تراژدی انسانی نیز محقق شد که به موجب آن حداقل ده هزار نفر دیگر در اثر درگیریهای مستقیم جان باختند. تا سال ۱۹۸۰، تولید برنج بیش از 50 درصد کاهش یافت.
از سوی دیگر، در امور بینالمللی کشورهای لیبرال و دموکرات مانند هند، برزیل و آفریقای جنوبی خود را به عنوان دشمنان استعمار غربی جلوه میدادند. همانطور که میلر15 نشان میدهد، سیاستهای خارجی این کشورها که سابقاً مستعمره بودند همچنان حالت قربانی به جای مسوولیتپذیری جهانی دارد. این بدین معنی است که هر زمان که جهان در تمنا و استیصال برای یک واکنش هماهنگ در پاسخ به فجایع سیاسی، امنیتی و انسانی بهطور مثال در سریلانکا، ونزوئلا یا زیمبابوه بوده است، شعار منجی ضداستعمار بروز میکند و مانع هر اقدامی میشود. آنچه بدیهی است، همانگونه که سازمان ملل در ۱۹۶۰ اعلام کرد، بزرگترین تهدید برای حقوق انسانی و صلح جهانی سیاستهای ضداستعمار و نه خود استعمار است.
احیای حکمرانی استعماری
با وجود ادامه تلاشهای خردمندان برای تقویت تفکر ضداستعمار در انتهای جنگ سرد، بسیاری از کشورها حکمرانی داخلی را تغییر داده و بذر حکمرانی استعماری را مجدداً کاشتند. این سرلوحه حکمرانی با سرلوحه حکمرانی بهینه اشتراکاتی داشت. از جمله این اشتراکات میتوان به آزادسازی اقتصادی، تکثر سیاسی و سادهسازی اجرایی اشاره کرد که جایگزین مسیر سوسیالیستی در بسیاری از کشورها شد. اما خطمشی حکمرانی استعماری از دو جنبه با خطمشی موجود در حکمرانی بهینه دارای تمایز است. اول اینکه، مشی حکمرانی استعماری به وضوح پیشینه استعماری کشور را میپذیرد و در پی ایدههایی برای دولتی بودن است. دوم اینکه، مشی حکمرانی استعماری بر عدم کفایت ظرفیت در حکمرانی بهینه قائم به خود است. این عدم کفایت ظرفیت در تقویت قوانین حقوقی و ارائه خدمات عمومی تراژدی بزرگ «استقلال» در جهان سوم بود. بازگشت به مفهوم حکمرانی استعماری به معنای افزایش دخالت و همکاری خارجی در بخشهای اصلی کسبوکار، جامعه مدنی و بخش عمومی به منظور استحکام و تقویت این ظرفیت است. ایده حکمرانی استعماری دربردارنده مفهوم جهان وطنی است، نوعی تمدنسازی که ایده حکمرانی خوب فاقد این مفهوم است.
استعمار مجدد
یکی دیگر از راههای احیای استعمار، مستعمره کردن برخی مناطق است. در برخی موارد، این امر میتواند بدین صورت تحقق یابد که تنها اختصاص سهم رسمی حاکمیتی برای کشورهای غربی میتواند اعتبار و قدرت لازم برای ظرفیتسازی در بخشهای ضعیف حکمرانی را فراهم کند. طبق نقلقولی از چسترمن16 مشکل بخشهای مدرن مدیریتی هویت استعماری آن نیست؛ بلکه مشکل آن است که به قدر کافی دارای هویت استعماری نیستند. به عنوان مثال، بانک جهانی و USAID تنظیمات و قراردادهای مبتنی بر امضا و تعهد مشترک دو کشور لیبریا و چاد را در دهه 90 میلادی مورد بررسی قرار دادند که به موجب این تنظیمات مخارج اصلی حکومت نیاز به تایید عوامل داخلی و خارجی هر دو طرف داشت. سب این را تشکیل ملت بر پایه ایده جهان وطنی میداند زیرا انعکاس مطرود شدن آشکار افسانه طایفهای ظرفیت حکمرانی قائل به خود است که موجب زمینگیری غالب کشورها پس از استعمار میشود.
با وجود مطرود شدن افسانه ظرفیت حکمرانی مستقل و نفوذ این تفکر طردشده، چالشهای تشکیل گونههای جدید استعمار به قوت خود باقی است. سه سوال مجزا برای سیاستگذار وجود دارد: ۱- چگونه استعمار را برای مستعمران قابل پذیرش کند؟ ۲- چگونه کشورهای غربی را تشویق کند تا مجدداً استعمار کنند؟ ۳- استعمار را چگونه شکل دهد تا نتایج پایدار بلندمدت داشته باشد؟
هرگونهای از استعمار نیازمند درجه بالای مقبولیت افراد محلی است. این موضوع یکی از نکاتی است که نشان میدهد تاریخنگاری صحیح استعمار به شدت حائز اهمیت است، زیرا استعمار بسته به میزان رضایت از بازیگران سیاسی برجسته گسترش مییابد. یک نکته در مورد مشروعیت کشورهای استعمارگر این است که حداقل در فازهای ابتدایی این مشروعیت نه از طریق همهپرسی یا پشتیبانی گروههای خاص بلکه تنها بر اساس توانایی بخشهای مداخلهگر در کسب نظر موافق از بازیگران اصلی است. غالباً، منتقدان مداخلات مدرن فقدان اعتبار را تقبیح کردهاند. اما همچنان نبود شرایط مناسب برای اعتبار معنادار است که مداخله را از ابتدا ضروری میکند، همانگونه که گسترش استعمار به جهت مدیریت بهتر از سوی کشورهای غربی صورت میگیرد.