شناسه خبر : 46334 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

توهم تنهایی

چگونه می‌توان از «تنهایی استراتژیک» گریخت؟

 

محمدحسین باقی / نویسنده نشریه 

دکتر آرش رئیسی‌نژاد در شماره ۶۲ نشریه وزین «وطن یولی» مورخ دی‌ماه ۱۴۰۲ یادداشتی با عنوان «تنهایی استراتژیک ایران» نوشته‌اند. ضمن سپاس از ایشان و نوشته ارزشمندشان، لازم می‌دانم ابتدا به فرازهایی از نوشته ایشان اشاره کنم و سپس توضیحاتی را متذکر شوم.

مفروضات «تنهایی استراتژیک ایران»

27الف- دکتر رئیسی‌نژاد از تنهایی استراتژیک ایران سخن می‌گویند و با ذکر برخی نشانگان تاریخی از روزگاران پیش از اسلام (از دوران امپراتوری روم و بیزانس) تا روزگار کنونی سعی در اثبات مفروض خود مبنی بر تنهایی ایران دارند. من با بخش‌هایی از این سخنان ایشان (از جمله خوانشی از «خودِ ایران» و «درون‌زایی» و «تکیه به درون» البته با اماواگرهایی) موافقم اما برخی نکات لازمه تبیین بیشتری است. ایشان با ارائه «فکت»‌هایی بر این باورند که رویکرد «تنهایی استراتژیک» ریشه‌هایی در تاریخ کهن ایران داشته است. اگرچه «شاید» این سخن در برهه‌هایی از تاریخ ایران عینیت یافته باشد اما بیش از آن باید به نحوه سیاست‌ورزی نخبگان ایرانی توجه داشت. افزون بر این، اگر نگاهی به تاریخ جهان از روزگار باستان تا دوران معاصر [به‌طور مثال، حمله روسیه به اوکراین و اشغال 20 درصد از خاک اوکراین] بیندازیم خواهیم دید آنچه ایشان درباره تعرض به ایران گفته‌اند فقط مختصِ ایران نبوده است. به‌عبارت ‌دیگر، در روزگاران کهن فقط ایران نبوده که در معرض تاخت‌وتاز بوده بلکه «تاخت‌وتاز» واقعیت عریان آن روزگاران بوده است. تاریخ اروپا مملو از این تاخت‌وتازهاست. این تاخت‌وتازها را باید در بستر تاریخی دید. تاریخ عرصه «ذهن» و «تئوری» نیست بلکه عرصه «عین» و «واقعیت» هم هست.

ب- ایشان در فراز دیگری از نوشته خود به‌درستی از رابطه میان «دولت» و «ملت» به‌عنوان سنگ‌بنای امنیت ملی ایران سخن گفته‌اند. رابطه «دولت» و «ملت» البته سالیانی است که دچار تنش و تلاطم است. افزون بر این، تا زمانی که روابط ایران در داخل اصلاح نشود و اعتمادسازی داخلی انجام نگیرد، نمی‌توان از روابط با جهان سخن گفت. در عین ‌حال، «امنیت» معانی دیگری هم دارد که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. ما در مقوله امنیت هم دچار سوءبرداشت هستیم و امنیت را فقط از یک جنبه مورد شناسایی قرار می‌دهیم.

ج- در فرازی دیگر از «نفرین جغرافیا» نوشته‌اند؛ سخنانی از این ‌دست فراوان است. به‌طور مثال، «یمن و نفرین جغرافیا» نوشته «عمار الاشوال» در «موقوفه کارنگی برای صلح بین‌الملل» است. نویسنده این پرسش را مطرح کرده که آیا جغرافیای منحصربه‌فرد یمن باعث‌وبانی مشکلات این کشور است یا «نفرین جغرافیا»ست که موجبات فروپاشی یمن را به وجود آورده است. در این میان نمی‌توان از نقش قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای و مداخلات احتمالی آنها غافل ماند که البته این هم منوط به درایت حکمرانان است. افزون بر این، جغرافیا در جایی می‌تواند «نفرین» باشد که کشورها محصول طبیعی تاریخ نباشند بلکه برساخته قدرت‌ها باشند (البته این هم استثناهایی دارد که به آن اشاره خواهم کرد؛ مانند الگوی سنگاپور)؛ به‌ عبارت‌ دیگر، کشورهایی مصنوعی باشند که از دل بازی قدرت‌ها بیرون آمده باشند. بنابراین، «جغرافیا» برای ایران به‌عنوان کشوری طبیعی در درازنای تاریخ، چنان‌که رابرت کاپلان در «انتقام جغرافیا» می‌گوید «نعمت» است. کاپلان مهم‌ترین مزیت ایران در خاورمیانه را «طبیعی بودن» کشور ایران می‌داند.

د- ایشان در فراز دیگری از نوشته خویش می‌افزایند، دفاع در نقطه صفر مرزی برابر خواهد بود با شکست. این سخن امتداد همان سخنانی است که کارگزاران نظام می‌گویند: اگر در سوریه و عراق نجنگیم، باید در ایران بجنگیم. من با این سخن هم زاویه دارم. در زیر چند نکته را با اندکی توضیحِ بیشتر، تبیین می‌کنم.

چندهمسونگری به‌جای تنهایی استراتژیک

شاید بتوان روی دیگر «تنهایی استراتژیک» ایران را در قالب مفهوم «multialighnment» یا «چندهمسونگری» دید. در «چندهمسونگری» ضرورتی ندارد که کشوری متحد این یا آن شود؛ به این یا آن بلوک بپیوندد. آن کشور یا بازیگر می‌کوشد از رقابت قدرت‌ها (اعم از منطقه‌ای یا فرامنطقه‌ای) به نفع خود بهره‌برداری کند و با تمام طرفین بده‌بستان داشته باشد. «چندهمسونگری» یعنی ائتلاف‌های موقتی اما تاکتیکی در راستای هر چه بیشتر بهره‌مند کردن کشور مادر. مصداق بارز این رویکرد ترکیه، عربستان و برخی دیگر از کشورهای عربی هستند. اگرچه شاید گفته شود که کشورهای عربی متحدان سنتی و دیرین آمریکا هستند اما نکته همین‌جاست که این متحدان هر جا احساس کنند منافعشان درخطر است یا دست‌کم تامین نمی‌شود، باکی از روی آوردن به دیگر قدرت‌ها مانند روسیه یا چین ندارند.

در بخشی از مقاله «پایان عصر قطب‌گرایی» چنین آمده است: طی دهه گذشته، سیاست خارجی بسیاری از کشورهای خاورمیانه به ‌سوی «چندهمسونگری» تغییر کرده است. حتی شرکای سنتی ایالات‌متحده مانند مصر، عربستان سعودی و امارات دیگر از تلاش‌های واشنگتن برای ایجاد بلوک‌های انحصاری تحت رهبری ایالات‌متحده خشنود نیستند. آنها [کشورهای عربی] به دنبال مشارکت با چندین قدرت دیگر از جمله چین، هند، روسیه و ایالات‌متحده هستند. به‌عبارت ‌دیگر می‌خواهند سبد روابط خود را متنوع سازند و از وابستگی به یک «قطب» دور شوند. امارات را در نظر بگیرید. ابوظبی اگرچه شریک امنیتی و اقتصادیِ نزدیک ایالات‌متحده است، اما روابط خود را با پکن از طریق تجارت، اشتراک فناوری و معاملات تسلیحاتی جدید تعمیق بخشیده است. با وجود حمله مسکو به اوکراین در سال ۲۰۲۲، اما امارات روابط دیپلماتیک و اقتصادی خود را با روسیه حفظ کرده است. امارات همچنین در ابتکارات تجاری و فناورانه دوجانبه با هند سرمایه‌گذاری کرده و در سال ۲۰۲۲ وارد یک «مشارکت اقتصادی جامع جدید» شد. از آنجا ‌که سایر کشورهای خاورمیانه مشارکت‌های متنوع مشابهی را دنبال می‌کنند، اما این روند به سمت «چندهمسونگری» احتمالاً نفوذ ایالات‌متحده را در منطقه از نو پیکربندی خواهد کرد.

غرض از ذکر این موارد این است که نیازی نیست با توجه به پویایی‌های تحولات جهانی از تنهایی ایران سخن بگوییم. اگرچه پیوستن به ائتلاف‌ها (در صورت برخورداری از رویکردهای واقع‌بینانه و نه شعاری و ایدئولوژیک) می‌تواند تا حدی منافعی برای ایران در پی داشته باشد اما ضرورتی هم به پیوستن به این یا آن بلوک نیست. یک نمونه هند است. در بحبوحه جنگ روسیه علیه اوکراین، غرب فشار زیادی بر هند وارد آورد تا این کشور تعاملی با روسیه یا خرید نفتی از این کشور نداشته باشد. این در حالی است که هند از خرید تخفیف‌دار نفت روسیه ۷ /۲ میلیارد دلار سود به دست آورد. هند البته عضو ائتلاف چهارجانبه آکوس نیز هست. در روابط بین‌الملل به تعبیر هنری کیسینجر (در کتاب «رهبری: شش مطالعه در استراتژی جهانی») باید «بندباز» بود و از رقابت میان قدرت‌ها در راستای بیشینه کردن منافع ملی بهره‌برداری کرد.

 سوءبرداشت در مورد مفهوم امنیت

ما در حوزه امنیت دچار برداشت‌های نادرست هستیم. ادراکات و برداشت‌های کارگزاران نظام نسبت به مقوله امنیت دچار یک بدکارکردی است. آنها جنبه سخت‌افزاری امنیت یا به عبارت ساده‌تر، همان امنیت نظامی را همواره در اولویت قرار می‌دهند. این سخن که اگر در سوریه و عراق نجنگیم باید در ایران بجنگیم، ریشه در همین سوءبرداشت از مفهوم امنیت دارد. در نگاه مکتب امنیتی کپنهاگ، امنیت فقط محدود به امنیت سخت‌افزاری، فیزیکی یا نظامی نیست. در این مکتب امنیت مفهوم موسع‌تری دارد و شامل امنیت زیست‌محیطی، امنیت حقوقی، امنیت شغلی، امنیت روانی و... هم می‌شود. تاکید بر یک جنبه از امنیت و نادیده گرفتن ابعاد دیگر آن، خود موجب ناامنی است. درجایی که همواره اولویت بر امنیت نظامی است، بدیهی است که امنیت در ابعاد اقتصادی، زیست‌محیطی، حقوقی و... یا فراموش‌ شده یا زیر سایه امنیت نظامی قرار می‌گیرد و عملاً چرخه امنیت معیوب می‌شود. البته این مکتب به‌هیچ‌روی منکر امنیت نظامی نیست اما تقلیل امنیت به فقط «امنیت نظامی» محل بحث است.

 آنچه وجه مشترک مفهوم «امنیت» در ایران و نظام‌های مشابه است همانا مفهوم «امنیتی ساختن» (securization) است که به فرآیندی گفته می‌شود که منجر به قرار دادن برخی موضوعات در چهارچوب امنیت می‌شود، در حالی ‌که قبلاً در این حوزه قرار نداشته است. در این معنا، تمام ابعاد امنیت شامل امنیت اقتصادی، زیست‌محیطی، روانی و... با نگاه امنیتی نگریسته می‌شود. پس ضمن ارج نهادن به امنیت نظامی و تمامیت سرزمینی کشور و تاکید بر ضرورت وجود آن، اما نکته من این است که تقلیل دایره موسع امنیت به «امنیت نظامی» یا فیزیکی خطای فاحشی است که همواره در کلام کارگزاران و برخی اهل نظر دیده می‌شود.

 جغرافیا نعمت است

اما «نفرین جغرافیا» از آن مقولاتی است که می‌توان با آن زاویه داشت. به‌یقین استاد معترف‌اند که ایران در زمره معدود کشورهایی در دنیاست که دارای موقعیت منحصربه‌فرد ژئوپولیتیک است. اما بی‌بهره از چنین نعمتی است؛ نعمتی که کارگزاران نظام سیاسی با رویکردهای نادرست در روابط خارجی می‌روند که کشور را از آن بی‌بهره سازند. تصور می‌کنم بیش از آنکه از «نفرین جغرافیا» سخن بگوییم باید به تغییر ادراکات و برداشت‌های کارگزاران نظام و نخبگان تلنگری زد تا به ‌جای ستیز با دنیا و «هل‌من‌مبارز» طلبیدن، از این موهبت نهایت استفاده را ببرند. چه بسیارند کشورهایی که فاقد چنین موقعیتی هستند اما از همانی هم که دارند نهایت بهره را می‌برند. اجازه بدهید به یک مورد اشاره کنم تا هم به اهمیت جغرافیا اشاره داشته باشم و هم به برداشت‌های رهبران در گذار از بحران‌ها. در واقع، این رهبران هستند که می‌توانند جغرافیا را به «نعمت» یا «نقمت» تبدیل کنند.

الگوی سنگاپور و لی کوان یو

کیسینجر در فصل پنجم کتاب «رهبری: شش مطالعه در استراتژی جهانی» (که به همین قلم همراه با هفت پیوست ترجمه شده و در مرحله کارهای اداری و اخذ مجوز قرار دارد) ویژگی‌های یک رهبر خردمند و ملی را به روان‌ترین شکل به تصویر کشیده و در عین‌ حال به «استراتژی»‌هایی که این رهبر برای توسعه کشورش ترسیم می‌کند پرداخته است. این فصل به رهبران کشورهای در حال‌ توسعه می‌آموزد که توسعه چیست؟، وطن کجاست؟، ملی‌گرا یعنی چه؟، رقابت بین ابرقدرت‌ها چگونه است؟، میراث به‌جا گذاشتن به چه معناست؟، جغرافیا چه تاثیری می‌تواند بر توسعه، رفاه، درآمد و پرستیژ ملی یک کشور بر جا بگذارد؟، چگونه می‌توان از هیچ، همه‌چیز ساخت به این شرط که فقط دغدغه «وطن» باشد.

ماجرای سنگاپور، ماجرای سر برآوردن و صعود سرزمینی است که مردمانش نه تاریخ و زبان و هویت مشترک داشتند، نه دارای منابع زیرزمینی مانند نفت و گاز بودند. معجزه «لی کوان یو»، نخست‌وزیر فقیدِ سنگاپور، چیست و چگونه توانست سنگاپور را به یکی از کشورهای پیشرفته در جهان تبدیل کند. فقط کافی است جست‌وجویی کوتاه در اینترنت داشته باشید تا شاخص‌های توسعه، رفاه، بهداشت و... را در این کشور ببینید که با بسیاری از غول‌های اقتصادی دنیا برابری می‌کند. بگذارید در این مجال کوتاه، نگاهی گذرا و فشرده به سنگاپور داشته باشیم.

سنگاپور کوچک‌ترین کشور جنوب شرقی آسیا و در شبه‌جزیره مالایا واقع است. این کشور کوچک تاریخی به‌مراتب بزرگ دارد و البته رهبری بزرگ‌تر. در سال ۱۹۷۰، پنج سال پس از استقلال سنگاپور، «آرنولد توین‌بیِ» مورخ پیش‌بینی کرد که این دولت-شهر «به یک واحد سیاسی آنقدر کوچک تبدیل ‌شده که دیگر به‌طور عملی قابلیت بقا ندارد» و بعید است که سنگاپور به‌طور خاص به‌عنوان یک کشور مستقل دوام بیاورد. پاسخ لی به توین‌بی همانا ایجاد یک کشور جدید از دل مردمانی ناهمگون بود که جزر و مد تاریخ آنها را در سواحل سنگاپور نشانده بود. (این جزیره دارای تنوع قومیتی گسترده‌ای است که در آن قومیت‌های هندی، چینی و مالایایی اکثریت را دارند. ۷۵ درصد از مردم این دولت-شهر به گویش‌های مختلف چینی، ۱۴ درصد به زبان مالایی و هشت درصد به تامیلی صحبت می‌کنند.) هنگامی‌که لی در آگوست ۱۹۶۵ به رهبر سنگاپورِ مستقل تبدیل شد، مسئولیت کشوری را بر عهده گرفت که پیش ‌از این وجود نداشت و ازاین‌رو، در واقع، هیچ گذشته سیاسی‌ای نداشت جز رعیت یک امپراتوری و البته کشمکش برای بقا.

«لی کوان یو» چند شاخصه برجسته دارد. او با علم به اینکه کشور کوچکش در محاصره قدرت‌های منطقه‌ای (مالزی، اندونزی، چین و ژاپن) و فرامنطقه‌ای (بریتانیا و سپس ایالات‌متحده آمریکا) است به‌جای رفتن زیر بیرق این یا آن قدرت کوشید با اتکا به درون، کشوری مستقل بنا نهد؛ کشوری که روزگاری «مالاریا‌خیز» و «سل‌خیز» بود و در محاصره قدرت‌ها قرار داشت. لی به مردم چندقومیتیِ خود ایمان داشت و معتقد بود آنها بزرگ‌ترین منبع خویش هستند و توانایی گشودن امکاناتی را در [وجود] خود دارند که نمی‌دانستند وجود دارد. بی‌تردید اگر این کشور در خاورمیانه قرار داشت یا اگر یکی از رهبران خاورمیانه مسئولیت این کشور را بر عهده گرفته بود، امروز نامی از سنگاپور بر نقشه جغرافیا نبود. اما لی چه کرد. او به تعبیر دکتر رئیسی‌نژاد، دست به «خوانشی» از درون و بیرون زد. به چه معنا؟

یکم) او از تله گذشته گریخت. گذشته‌ای که این کشور رعیت دیگر کشورها و قدرت‌ها بود. او در یک سخنرانی در دانشگاه هاروارد در ۱۳ نوامبر ۱۹۶۸ یک جهان‌بینی عاری از خصومت ضدآمریکایی و کینه‌ورزی پساامپراتوری را بیان کرد. او نه ایالات‌متحده را به خاطر چالش‌های سنگاپور مقصر دانست و نه انتظار داشت که [آمریکا] این چالش‌ها را حل کند. در عوض، او به دنبال «حسن‌نیت» آمریکا بود تا سنگاپور به دست طغیان‌های کمونیستی و تهاجم کشورهای همسایه یا هژمونی چین سپرده نشود. او هرگز به ستیز با همسایگان نپرداخت؛ اگرچه خاطره خوشی از همسایگانی مانند مالزی و اندونزی و چین نداشت اما کوشید به یک موازنه در روابط با قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای دست یابد. او در آن زمان بی‌تردید یکی از روندگان مکتب «چندهمسونگری» بود. او به هیچ بلوکی روی خوش نشان نداد اما در عین ‌حال می‌کوشید از ظرفیت‌های دیگران برای توسعه کشورش بهره جوید. او معتقد بود در مبارزه سنگاپور برای تشکیل خود و بقا به‌عنوان یک ملت، سیاست داخلی و خارجی باید در‌هم‌تنیدگی تنگاتنگی داشته باشند. سه الزام وجود داشت: رشد اقتصادی برای حفظ جمعیت، انسجام داخلی کافی برای میسر ساختن سیاست‌های بلندمدت و یک سیاست خارجی به‌اندازه کافی زیرکانه برای بقا در میان غول‌های بین‌المللی مانند روسیه و چین و همسایگان طماع مانند مالزی و اندونزی.

دوم) او به دنبال نهادسازی رفت. به تعبیر کیسینجر، لی شبکه‌ای از «نهادهای پاراسیاسی» ایجاد کرد تا به‌عنوان کمربند انتقال بین دولت و شهروندانش عمل کنند. مراکز اجتماعی، کمیته‌های مشورتی شهروندان، کمیته‌های ساکنان و سپس شوراهای شهر، سرگرمی را فراهم کردند، شکایات کوچک را حل‌وفصل کردند، خدماتی مانند مهدکودک را ارائه می‌کردند و اطلاعاتی را در مورد سیاست‌های دولت منتشر می‌کردند. «حزب اقدام مردم» نقش مهمی در این نهادها ایفا می‌کرد. لی تقریباً ۴۰۰ مهدکودک تاسیس کرد.

لی با کاهش فساد امکان سرمایه‌گذاری در برنامه‌های دولتی را فراهم کرد که بهبود قابل ‌توجه در زندگی سنگاپوری‌ها را تضمین و زمینه بازی عادلانه مبتنی بر برابری فرصت‌ها را فراهم کرد. بین سال‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۶۳، هزینه‌های آموزشی سنگاپور تقریباً 17 برابر شد، در حالی‌ که جمعیت مدارس ۵۰ درصد افزایش یافت. در ۹ سال اول حکومتِ «حزب اقدام مردم» (PAP)، لی نزدیک به یک‌سوم بودجه سنگاپور را برای آموزش کنار گذاشت؛ نسبتی شگفت‌انگیز در قیاس با کشورهای همسایه یا در واقع هر کشوری در جهان. سنگاپور با شروع «کمپین اشعه ایکس» در سال ۱۹۶۰ علیه بیماری سل، بهداشت عمومی را اولویت اصلی قرار داد. همان‌طور که «جرج شولتز» و «ویدار یورگنسن» گفتند، «این دولت-شهر تنها پنج درصد از تولید ناخالص داخلی خود را صرف مراقبت‌های پزشکی می‌کند، اما نتایج سلامتی و بهداشتی بسیار بهتری نسبت به ایالات‌متحده دارد که ۱۸ درصد از تولید ناخالص داخلی را صرف سلامت می‌کند. امید به زندگی در سنگاپور 2 /85 سال است، در مقایسه با 7 /78 در ایالات‌متحده». طی یک نسل، سنگاپور خود را از یک منطقه فقیرنشین مبتلا به بیماری به کلانشهر جهان اول تبدیل کرد در حالی ‌که به‌طور پیوسته سهم دولت از هزینه‌ها کاهش می‌یابد.

سوم) لی به دنبال موازنه‌سازی میان قدرت‌ها بود. از الگو گرفتن از دیگران نمی‌ترسید و عمل‌گرایی را بر ایدئولوژی‌زدگی ترجیح داد. در زمانه‌ای که جهان به دو قطب کمونیسم و سرمایه‌داری تبدیل شده بود، سنگاپور همسایه یک قدرت کمونیستی (چین) و یک قدرت فاشیستی (ژاپن) بود و در عین ‌حال زیر سایه یک قدرت امپریالیستی (بریتانیا) روزگار می‌گذراند اما به سرمایه‌داری آمریکا نظر داشت. لی به‌ جای 

در غلتیدن به اردوگاه‌های ایدئولوژیک و زیر عَلَم این‌ و آن رفتن، تصمیم گرفت «اقتصاد» را در اولویت خود قرار دهد. در حقیقت او، فراتر از زمانه‌اش می‌اندیشید. لی معتقد بود برای موفقیت به‌عنوان یک کشور، ثمرات این رشد اقتصادی باید به‌طور عادلانه بین مردمش، صرف‌نظر از منشأ قومی، تقسیم شود. افزون بر این، سنگاپور برای تداوم موجودیت خود باید در میان قدرت‌های بزرگ -به‌ویژه ایالات‌متحده و چین- نفوذی برای خود دست‌وپا می‌کرد. سنگاپور همچون موشی در چنگال گربه‌ها بود. لی با یک سیاست موازنه‌سازی و بدون به خطر انداختن موجودیت کشورش در رقابت قدرت‌ها، با همه آنها تعاملات مثبتی برقرار کرد و بدون آنکه خشم یکی نسبت به دیگری را برانگیزد، آموخت از رقابت قدرت‌ها به نفع خود بهره‌برداری کند. او کمونیسم را رد می‌کرد زیرا به معنای مضمحل کردن نهادهای موجودی بود که کار می‌کردند. به همین ترتیب، ترجیح او برای اقتصاد بازار از این ملاحظه نشأت می‌گرفت که این مکتب نرخ رشد بالاتری را ایجاد می‌کرد. عمل‌گرایی لی، اهمیت دادنش به اقتصاد و دست رد زدن به سینه ایدئولوژی از شاخص‌های مثبت عملکرد او بود.

«جولیوس نیرر»، نخست‌وزیر سابق تانزانیا، به لی هشدار داده بود: «وقتی فیل‌ها با هم می‌جنگند، علف‌ها پایمال می‌شوند.» لی پاسخ داد: «وقتی فیل‌ها عشق می‌ورزند، علف‌ها باز هم پایمال می‌شوند.» لی معتقد بود که اهداف سنگاپور از ثبات و رشد به بهترین وجه از مسیر یک رابطه صمیمانه اما سرد بین دو ابرقدرت تامین می‌شود. با این ‌حال، لی در تعاملات خود با واشنگتن و پکن، بیشتر به‌عنوان یک مدافع ملی سنگاپور عمل می‌کرد تا به‌عنوان یک راهنمای فلسفی برای این دو غول شگفت‌انگیز.

چهارم) الگو دادن و الگو پذیرفتن یکی از ویژگی‌های رهبری لی بود. نمی‌توان در داخل مرزها ماند، با دنیا ارتباط نداشت و ادعای الگو شدن برای جهان داشت. سنگاپور با ۲۲۴ مایل مربع وسعت سرزمینی در هنگام جزر و جمعیت ۹ /۱میلیونی‌اش نه‌تنها الهام‌بخش بود بلکه الهام هم می‌گرفت. به‌طور مثال تا قبل از سفر دنگ شیائو پینگ به سنگاپور، تصوری که از این جزیره وجود داشت این بود که آنها «سگ‌های پادوی امپریالیسم آمریکا» هستند اما وقتی دنگ شیائو پینگ به این جزیره سفر کرد این دیدار «به تقویت اعتقاد دنگ در مورد نیاز به اصلاحات اساسی کمک کرد». به گفته ازرا ووگل، «دنگ سنگاپور منظم را الگوی جذابی برای اصلاحات یافت» و فرستادگانی را به آنجا اعزام کرد «تا درباره برنامه‌ریزی شهری، مدیریت عمومی و کنترل فساد چیزهایی بیاموزند». این الگوگیری و تعامل نگاه منفی از کشور در انظار جهانی را اصلاح می‌کند. پس جغرافیا بیش از آنکه «نفرین» و «شر» یا «نقمت» باشد «نعمت» است. این نگرش‌ها و ادراکات کارگزاران است که «نعمت» یا «نقمت» بودن جغرافیا را می‌سازد.

28

 اعتمادسازی در داخل شرط بهبود روابط در خارج

برای بررسی این موضوع هم اجازه دهید مروری بر تجربه چین داشته باشیم.

راه هرگونه تغییر و تحولی از «ذهن» می‌گذرد. تا تغییری در ذهن، اندیشه و نگرش صورت نگیرد، امکان اندکی برای تغییر و تحول وجود دارد. چینی‌ها ابتدا در نظام اندیشه‌شان دست به گذار زدند. چینی‌ها پی بردند که با جمعیت چند صدمیلیونی اما گرسنه و نظام مبتنی بر کشاورزی توان رقابت با دنیای پرتخاصم بیرونی را ندارند. آنها با بریدن از نظام کمونیستی شوروی و آموختن نکاتی از تجربه ابرقدرت شرق، به تقویت اقتصاد خود روی آوردند. دنگ شیائوپینگ می‌گفت برای قدرتمند شدن، ثروتمند شدن و بانفوذ شدن، چین به یک دوره طولانی از آرامش داخلی و صلح بیرونی نیازمند است. پیشتر از او هم «سون تزو» در کتاب «هنر جنگ» راهکارهایی را پیش‌روی چینی‌ها نهاد. او گفته بود: «اگر دشمن نیرومند و من ناتوان باشم، موقتاً خود را کنار می‌کشم و از هرگونه درگیری می‌پرهیزم.» چنین بود که چینی‌ها خود را از سیبل آمریکا خارج و به همزیستی مسالمت‌آمیز با همسایگان در حوزه‌های مورد مناقشه روی آوردند. چینی‌ها درک کردند که قدرت فقط در داشتن وسعت سرزمینی و جمعیت و ادوات نظامی نیست بلکه قدرت در تولید ثروت و وسعت و حجم اقتصاد است. بنابراین، به سویی حرکت کردند تا اقتصاد دیگر کشورها را به خود وابسته کرده و به تعیین قواعد بازی بین‌المللی بپردازند و خودشان نیز به بازی گرفته شوند.

چینی‌ها به‌جای تقابل با نظام بین‌الملل، به شکلی آرام و تدریجی و با اجماع داخلی کار کردند و منطق موجود بر نظم بین‌المللی را به استخدام خود درآوردند. چینی‌ها از چنبره تاریخ، ستیز با همسایگان و دنیای بیرون عبور کردند و با شروع سیستم‌سازی نه‌تنها از بحران رستند بلکه تحقیر تاریخی خود را از طریق نفوذ در بازارهای کالا و سرمایه جبران کردند. از زمان بحران تایوان در سال‌های ۱۹۹6-۱۹۹5 نشانه‌های فراوانی وجود داشت دال بر اینکه چین قدرتی مدافع وضع موجود نیست بلکه مصمم است نظم شرق آسیا را از نو شکل دهد.

چینی‌ها با پی بردن به اینکه همسایگانشان و مجموعه غرب و متحدان آسیایی واشنگتن، ظهور و رونق اقتصادی این کشور را به دیده تهدید می‌نگرند تلاش کردند تا چهره تهدیدآمیز از خود را بزدایند تا به این وسیله هم از درگیری اجتناب ورزند و به رشد خود ادامه دهند و هم توجه کافی به درون معطوف دارند. این بود که رهبران چین از دهه ۸۰ به بعد استراتژی «سون تزو» را آویزه گوش کردند: «مرتباً دشمن را در حال فعالیت نگه دارید و خسته‌اش کنید» و در جای دیگری از کتاب خود گفته بود: «هنگامی‌ که دشمن واحد و متحد است، وی را تقسیم کنید و پراکنده سازید.» با استناد به این روش بود که چینی‌ها دوران سخت دهه ۸۰ تا اواخر دهه ۲۰۰۰ را به‌سلامت طی کردند. طی این مدت در بعد خارجی به اعتمادسازی با همسایگان و در بعد داخلی به قدرتمند شدن و توانمندسازی روی آوردند. چینی‌ها به تجربه دریافتند که سیاست خارجی اهرمی است برای افزایش قدرت و تولید ثروت و رهایی از فقر و فلاکت. آنها با تغییر در نظام اندیشه خود به‌جای ستیز با جهان، از ایدئولوژی انقلابی رادیکال دوران مائو به عمل‌گرایی اقتصادی رهبرانی مانند دنگ شیائوپینگ روی آورده و توجه خود را به درون و قدرت‌سازی و نهادسازی معطوف کردند. آنها به‌جای پرداختن به تخاصمات در محیط بیرونی، تمام همّ و غمّ خود را اقتصاد قرار دادند. چینی‌ها با قدرتمندسازی در درون، خویشتن را بیمه کردند. به‌عبارت‌دیگر، آنها منتظر نماندند تا دیگران از آنها دعوت کنند بلکه با اقتصادی قوی خود را به دنیا تحمیل کردند. افزایش قدرت چین، آمریکایی‌ها را به این باور رساند که اگرچه چینی‌ها همچنان تهدید هستند اما می‌توان از میزان این تهدید کاست یا آن را در مسیری منطبق با منافع آمریکا حرکت داد. بنابراین، این اجماع شکل گرفت که چینی‌ها را در بسیاری از مسائل بین‌المللی مشارکت دهند. این مشارکت البته جاده‌ای دوطرفه بود به این معنا که چینی‌ها با قدرت خود این تلقی را ایجاد کردند که دیگر نمی‌توان آنها را نادیده گرفت. آمریکایی‌ها بر این باور بودند که مشارکت دادن چین در تحولات بین‌المللی می‌تواند رفتار این کشور را متعادل ساخته و چینی‌ها را به قدرتی مسئول بدل سازد. در واقع، مسئولیت دادن به این کشور در عرصه بین‌المللی و جذب و ادغام آن در نظام بین‌المللی، راهکاری برای کاستن از تهدید چین و متوازن کردن رفتار این کشور در صحنه بین‌المللی بود.

تاکید می‌کنم که نخبگان چینی با اجماع بر سر مسیر توسعه، به دل تاریخ خویش رفتند و از آن نظریه «تیان شیا» را بیرون کشیدند که معادل امروزی آن «نظم بین‌المللی چین‌محور» است. روزگاری چین و شوروی «دوقلوهای کمونیست» بودند اما چینی‌ها باهوش‌تر از برادر دوقلوی کمونیست خود بودند. کمونیست‌های شوروی (یا همان ابرقدرت شرق) در رقابت با ایالات‌متحده فروپاشید و از دل شوروی در دهه 90، پانزده جمهوری زاده شد. چینی‌ها اما به‌جای نزاع با جهان پیرامون و فراپیرامون به تعامل روی آوردند. دوران «مائو» شاید سیاه‌ترین دوران تحول چین باشد و برنامه «جهش بزرگ به جلو»‌ی مائو با چنان مرگ‌ومیری همراه شد که از آن با عنوان «جهش بزرگ به عقب» نام بردند. در نهایت، مرگ دیکتاتور (مائو) درهای توسعه را به روی چینی‌ها گشود. گاهی «شخص» می‌تواند کشوری را به خاک سیاه بنشاند و مانعی در راه توسعه باشد و تنها مرگ اوست که تا حدودی می‌تواند درها را به روی توسعه بگشاید. در دوران مائو، چین ۸۰۰ میلیون نفر جمعیت داشت و تولید ناخالص داخلی‌اش ۱۵۰ میلیارد دلار بود و اکثریت هم زیرخط فقر بودند. مرگ مائو باعث شد نخبگان چینی وی را در «صندوقچه» بنهند و به بایگانی تاریخ بسپارند. با روی کار آمدن دنگ شیائو پینگ روند توسعه چین شتاب گرفت.

البته فرآیند توسعه چین «خاص» این کشور بود. به قول «عجم اوغلو-رابینسون»، توسعه‌ای اقتدارگرایانه [لویاتان مستبد] بود که در آن اقتصاد را دادند و سیاست را گرفتند. مردم با رفاه اقتصادی، درآمد بالا، تورم اندک، اعتبار و پرستیژ بین‌المللی مواجه شدند و از آزادی‌های اجتماعی برخوردار، اما حق مشارکت سیاسی از آنها گرفته شد. در واقع، سیاست به «ملک طلق» دولت تبدیل شد. اما نکته اینجاست که چینی‌ها یک استراتژی سه‌وجهی را در پیش گرفتند و از پله اول به پله آخر نپریدند. آنها پیش از تعامل با همسایگان (پیرامون) و جهان (فراپیرامون) به اعتمادسازی در داخل و با مردم خود روی آوردند. چینی‌ها پس از ماجرای میدان «تیان آن من» و کشتارهای پس‌ از آن، ابتدا به عذرخواهی و دادن غرامت و باز کردن فضای اقتصادی و اجتماعی روی آوردند. پس از همراه کردن مردم، به تعامل با همسایگان و «هراس‌زدایی» از چهره چین روی آورده و اعلام کردند که دیگر به دنبال صدور انقلاب نیستند و توجهشان بیشتر اقتصاد است نه امنیت یا ایدئولوژی. فرآیند توسعه ابتدا در «ذهن» چینی‌ها رقم خورد و با گذار از امنیت و ایدئولوژی، اقتصاد را مبنای توسعه قرار دادند. در نهایت به تعامل با جهان روی آوردند و به دومین اقتصاد بزرگ دنیا با ۱۴ تریلیون دلار حجم اقتصاد تبدیل شدند. بنابراین، راه توسعه و بهبود با جهان خارج، از داخل و آشتی با داخل و با مردم می‌گذرد. نمی‌توان بدون اعتمادسازی در داخل به بهبود رابطه با جهان خارج پرداخت. 

دراین پرونده بخوانید ...