معمای اولیانوفسکی
آیا تئوریهای نظریهپردازان شوروی درباره انقلاب ایران شکست خورد؟
برای بسیاری از رهبران شوروی، آمریکاستیزی انقلابیون، دلیل کافی برای حمایت از انقلاب 1357 بود. با این حال، از نظر «روستیسلاو اولیانوفسکی» این انقلاب، فرصت بسیار بزرگتری به ایران داد؛ فرصتی برای بسط ایده «توسعه غیرسرمایهداری» یا آنچه در ایران به عنوان «راه رشد غیرسرمایهداری» مطرح شد. چنین چشماندازی باعث شد، استراتژی «حمایتهای مقطعی» از انقلاب ایران در ساختار سیاسی شوروی توسعه یابد و بهزعم حامیان، این نقش موقت و «بهطور عینی مترقی» ماندگار شود. بینشی که «دیمیتری آسینوفسکی» در مقالهای با عنوان «تلاشهای روستیسلاو اولیانوفسکی، حزب توده ایران و شوروی برای قرار دادن ایران در مسیر توسعه غیرسرمایهداری (1983-1979)» به آن پرداخته است. این مقاله که اواخر سال 2023 در مجله Cold War History منتشر شده، سعی کرده استراتژی «راه رشد غیرسرمایهداری» را بررسی و شکست یا پیروزی آن را به اثبات برساند. دیمیتری آسینوفسکی، پژوهشگر جوانی است که با نگارش پایاننامهای تحت عنوان «اتحاد جماهیر شوروی و انقلاب ایران»، روی پیشینه روابط دو کشور متمرکز شده و در سالهای گذشته چند مقاله دیگر در همین زمینه منتشر کرده است. یکی از مقالات این پژوهشگر با عنوان «کا.گ.ب و انقلاب ایران» در شماره 80 مجله اندیشه پویا منتشر شده و شماری از پژوهشگران ایرانی به مطالعات او ارجاع دادهاند.
دیمیتری آسینوفسکی در این مقاله، توضیح میدهد که تئوریسینهای شوروی از جمله روستیسلاو اولیانوفسکی از اینکه ایران به آزمایشگاه نظریههای کمونیستی تبدیل شود، چه اهدافی در سر داشتند و چگونه پافشاری آنها بر توسعه غیرسرمایهداری، بر مسیر ایران تاثیر گذاشت. نویسنده مقاله با تکیه بر دادههای جدید آرشیو دولتی روسیه، به دنبال روشن کردن علل ناهمگونی واکنش شوروی به انقلاب ایران است. آسینوفسکی برای اینکه نشان دهد نقشه راه رشد غیرسرمایهداری چگونه در شوروی ترسیم شده، از اطلاعاتِ طبقهبندیشده بخش بینالملل «CPSU» (حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی) و دفتر سیاسی آن بهره برده است. بخشی از این اطلاعات اخیراً از حالت محرمانه خارج شدهاند و بررسی اجمالی آنها نشان میدهد، نظام حاکم بر شوروی از اواخر دهه 1970 تا سالهای اولیه دهه 1980 در تلاش بوده انقلاب ایران را با اهداف سیاسی و اقتصادی خود همسو کند. نویسنده مقاله نشان میدهد که دفتر سیاسی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی مطابق با پروتکلهایی که در این حزب ترسیم شده بود و همچنین منطقی که با اصول جنگ سرد منطبق بود، ترجیح داد از انقلاب ایران حمایت کند. این در حالی است که ارزیابیهای اولیه حزب توده با چنین رویهای در تضاد بود.
مقاله همچنین بیان میکند که حزب توده با نظارت و راهبری مستقیم اولیانوفسکی و با اجرای نورالدین کیانوری و حزب توده موفق شد الگوی توسعه غیرسرمایهداری را در ایران، یک سیاست ضروری قلمداد کند. هرچند یکی از نتایج مقاله از نظر آسینوفسکی این است که اصول راه رشد غیرسرمایهداری در ایران اجرا شد و موفق نبود اما اقتصاددانانی نظیر موسی غنینژاد معتقدند، اصول راه رشد غیرسرمایهداری در جریان تدوین قانون اساسی ایران اثرگذار بود که نشاندهنده موفقیت حزب توده در پیشبرد برنامههایش در ایران است.
آغاز ماجرا
داستان از اینجا شروع شد که اتحاد جماهیر شوروی و ایران در اوایل دهه 1960 وارد دوران جدیدی شدند. پس از یک دهه و نیم تنش رابطهای در سطح بینالملل، در اوایل دوره جنگ سرد، موقعیت ایران برای استراتژیهای سیاسی-اقتصادی شوروی کاملاً منحصربهفرد شد. ایران اگرچه یکی از متحدان اصلی ایالاتمتحده در خاورمیانه بود اما با وجود این، روابط دوجانبه سودمندی با اتحاد جماهیر شوروی داشت. روابط و مشارکتی که برای شوروی به مثابه غوطهوری در منافع اقتصادی و ژئوپولیتیک بود. بماند که از نظر ایدئولوژیک، چنین رابطهای در هیچ الگویی نمیگنجید؛ چون پس از چرخش سیاسی نیکیتا خروشچُف، سیاست خارجی اتحاد جماهیر شوروی به سمت کشورهای آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین که یا در حال استعمارزدایی یا رهایی از نفوذ اروپا بودند، متمایل شد و سیاستمداران آن اصرار داشتند این کشورها در مفاهیم نوین شوروی توسعه یافته و در «مسیر رشد غیرسرمایهداری» جا بگیرند و در قالب برنامههایی چون «توسعه» و «دموکراسی ملی» برایشان الگوهای اقتصادی-سیاسی تعریف شود. مفاهیمی که برای نظام رهبری و سیستم حکمرانی شوروی، زمینهای ایدئولوژیک را برای اتحاد با رژیمهای غیرکمونیستی جهان سوم و جنبشهای ضداستعماری فراهم میکرد، اما بهطور قطع، برای ایران که یکی از وفادارترین متحدان آمریکا در منطقه بود، این الگو نمیتوانست اجرایی شود و حتی برعکس، طبق تمام چهارچوبهای ایدئولوژیک، ایران باید همواره دشمن اتحاد جماهیر شوروی تلقی میشد، هرچند در واقعیت اینگونه نبود؛ ولی این تناقض آشکار، رهبران شوروی را آزار نمیداد؛ به ویژه آنکه، اکثر اعضای دفتر سیاسی لئونید برژنف (دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی) تمایل داشتند بر مبنای ادراک شخصی از مارکسیسم، بر جهانبینی لنینیسم، به جای تعصب سختگیرانه تکیه داشته باشند. با این حال، در دستگاه سیاست خارجی شوروی، افرادی بودند که به تئوری رشد غیرسرمایهداری عمیقاً باور داشتند و این باور، بسیاری از سیاستها را میتوانست تغییر دهد. یکی از این افراد روستیسلاو اولیانوفسکی، معاون بخش بینالملل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی (CPSU) بود که مسوولیت کنترل کشورهای زیادی از جمله ایران را بر عهده داشت. تحولات سیاسی ایران هم به اولیانوفسکی و کسانی که همین دیدگاه را داشتند، این امید را مستمر تلقین میکرد که ایران یک استثنای ایدئولوژیک نیست. به واقع و اگرچه، برای اکثر رهبران اتحاد جماهیر شوروی، حمایت از شعارهای ضدامپریالیستی انقلاب 57 مبتنی بر این تصور دوگانه بود که ایران ضدآمریکایی برای اتحاد جماهیر شوروی قطعاً بهتر از ایران متحد با آمریکاست، اولیانوفسکی فرصتهای بزرگتری را در تحولات انقلابی ایران میدید. در حالی که دیدگاه «ضدامپریالیسم» روحانیون انقلابی این تلقی را در نظام حاکم بر شوروی ایجاد کرده بود که انقلاب ایران گامهای اولیه را برای حرکت در مسیر توسعه غیرسرمایهداری برداشته، برخی از رهبران شوروی این فرضیه را مطرح کردند که هدف روحانیون انقلابی برای تشکیل ساختاری مبتنی بر ارزشهای اسلامی، میتواند مسیر را به کلی تغییر دهد. به این ترتیب آنها معتقد بودند نیروهای بهزعم آنها «مترقی» در داخل ایران باید آمادگی داشته باشند تا ایران نهتنها این شانس را بیابد که مسیری غیرسرمایهداری را در پیش گیرد، بلکه بتواند آن را با سرعت کافی طی کند تا به جمع کشورهای مترقی (یعنی متحدان شوروی) بپیوندد؛ از این حیث، حمایت از باورهای ضدامپریالیستی تمجید از تلاشِ ایران در جاده توسعه غیرسرمایهداری کار مهمی بود و سیاست نفوذ بر جهان سومِ شوروی در دهه 1970-1950 که یکی از محلهای اصلی درگیری آمریکا و شوروی بود، این اهمیت را محسوستر میکرد.
سلاحِ توسعهای جنگ سرد
در سال 1955، ایوان مایسکی، سفیر سابق اتحاد جماهیر شوروی در بریتانیا، برای نیکیتا خروشچف، دبیر اول کمیته مرکزی «CPSU» و نیکلای بولگانین، که رئیس شورای وزیران و نخستوزیر شوروی بود و به تازگی از سفر خود به هند بازگشته بودند، درباره «افغانستان و برمه» نامهای محرمانه نوشت. او در این نامه، شور و شوق خود را از سقوط مستمرِ نظم استعماری و پیروزیهای آتی سیاست خارجی شوروی در استعمارزدایی جهان ابراز کرد. مایسکی مدعی شد وضعیت در آسیا و آفریقا برای «مبارزه به منظورِ تسلط جهانی سوسیالیسم» نسبت به اروپا یا ایالاتمتحده مساعدتر است، زیرا با از دست دادن مستعمرات، کشورهای امپریالیستی وارد مرحلهای از بحران خواهند شد که به توالی انقلابهای سوسیالیستی در جهان سرمایهداری منجر میشود. مایسکی به خروشچف و بولگانین در این نامه گفته بود: «در دهه 1930، زمانی که در لندن به عنوان سفیر شوروی کار میکردم، به این نتیجه رسیدم که تودههای پرولِتاریای بریتانیا، راه سوسیالیستی را تنها زمانی در پیش خواهند گرفت که انگلستان امپراتوری خود یا حداقل بخشهای مهم آن را از دست بدهد و اکنون، این لحظه، زمان مناسبی برای آن است.» آرزوهای توصیفی و آرزوهایی که نقش مهمی در سفر خروشچف و بولگانین به کشورهای مختلف جهان برای استعمارزدایی به عنوان یکی از اولین نشانههای تغییرات رادیکال در سیاست خارجی اتحاد جماهیر شوروی نسبت به جهان سوم داشت. آرزوی مایسکی این بود که «اتحاد جماهیر شوروی، رهبر جدید دنیای پسااستعماری و متحد اصلی کشورهای جدید و مستقل آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در مبارزه با امپریالیسم شده و ناسازگاریها با ایدئولوژی ارتدوکس مارکسیسم-لنینیسم به عنوان یک مشکل بزرگ حل شود»؛ چرا که اکثر کشورهای در حال استعمارزدایی از حیث اقتصادی عملاً «عقبمانده» و طبق طبقهبندیهای مارکسیستی، بیشتر آنها فئودالی یا سنتی و در دوران قبل از صنعتی شدن و توسعه اجتماعی-اقتصادی جا مانده بودند. از طرفی، عقاید مارکسیسم-لنینیسم، به عنوان پیشنیاز ساختن سوسیالیسم و انتقال تدریجی از سرمایهداری به سوسیالیسم، مردود بود، انترناسیونالیسم مارکسیسم-لنینیسم در پشتیبانی از انقلاب کشورهای خارجی از طریق انترناسیونال کمونیستی یا کشورهای مایل به سوسیالیسم، همواره مخالفان خود را داشت و برای خروشچف، ناهماهنگی بین نظریه مارکسیسم-لنینیسم و سیاستهای عملی او، موضوعات مهمی بودند که باید حل میشد. مضاف بر آن، نتایج اصلی تعدیلهای ایدئولوژیک انجامشده در اواخر دهه 1950، دو یافته مفهومی یعنی «مسیر توسعه غیرسرمایهداری» و «وضعیت دموکراسی ملی» بود، استراتژیهایی چون اتحادهای موقت با جنبشهای ملی-محلی و ترویج انقلابهای ملی در مستعمرات امپراتوری را حمایت میکرد و باعث شد، لنین با مشاهده امپریالیسم به عنوان یک پدیده جهانی که مستقیماً از سلطه سرمایهداری ناشی میشود، ضدامپریالیسم را ابزاری عالی برای تضعیف سرمایهداری و در نهایت عاملِ یک انقلاب پرولتاری جهانی ضدسرمایهداری بداند که به قطع، احیای این مفاهیم در زمان خروشچف به خوبی با آرزوهای اتحاد جماهیر شوروی برای نقشی جدید در عرصه بینالمللی مرتبط بود. کمااینکه، «دیوید سی انگرمن»، مورخ ایدئولوژیست و متخصص مدرنیزاسیون ایالاتمتحده و شوروی، در کتاب «قیمت کمک: جنگ سرد اقتصادی در هند»، از طریق یک مطالعه ماهرانه در مورد سیاست داخلی و بینالمللی هند، آمریکا و شوروی در مورد کمک به توسعه هند، نشان داد پس از جنگ جهانی دوم، در حالی که قدرتهای امپریالیستی سابق درگیر بازسازی اقتصاد خود (به لطف طرح مارشال) و ایجاد دولتهای رفاه برای مقابله با ترس کمونیسم بودند، به ضرورتهای ژئوپولیتیک نیز نگاه دقیقی داشتند.
«بیکارِ رذلِ» محبوبِ پراودا
تاثیرگذاری بر سیاستهای جهان سوم، چشمانداز راهبردی «جهان آزاد» به رهبری ایالاتمتحده برای به دست آوردن کشورهای غیرمتعهد بر محور اقتصادی متمرکز بود که رقابت کمکی را بین آنها و بلوک کمونیست به رهبری اتحاد جماهیر شوروی شکل میداد. در واقع، جنگ سرد اقتصادی، زایش جهانی شدن رقابت ایدئولوژیک میان ابرقدرتهای جنگ سرد بود و ایده «توسعه» که در قطار آن مطرح شد، دولت-ملت را به عنوان ابزار میانجیگری رقابت انتخاب میکرد. دولت-ملت باید ظرفیت هدایت بادهای تند و تیز را که از هر دو جهت میوزید توسعه میداد و در عین حال تضمین میکرد حاکمیت دستنخورده باقی میماند که قطعاً در عمل ناممکن بود. چون به دنبال موج استعمارزدایی، وقتی مستعمرات تلاش کردند توسعه اقتصادی را آغاز کنند، بهطور جدی با محدودیت منابع مواجه شدند. این وضعیت مستلزم وابستگی به استعمارگران سابق و ابرقدرتهای جنگ سرد برای کمکهای اقتصادی بود که در نهایت به شکل کمکهای توسعهای درآمد و به چالشهای اصلی اقتصادی که جهان پسااستعماری با آن روبهرو بود، اضافه کرد؛ چون دولتهای پسااستعماری مجبور شدند راه خود را از طریق «شرطهای» متعددی که به کمکهای اقتصادی الصاق شده بود، به مذاکره بگذارند. در حقیقت، مقاماتِ ابرقدرتها از کمکهای توسعهای به عنوان سلاحِ جنگ سرد استفاده کردند و حوزههای انتخابیه در کشورهای دریافتکننده از جنگ سرد به عنوان سلاح توسعه بهره بردند و حتی اقتصاددانان و ایدئولوگهای شوروی که قادر به تعیین مرحله توسعه مارکسیستی برای هند و سایر کشورهای جهان سوم نبودند، به مفهومی رسیدند که میتوانست از سوگیریهای جدید سیاست خارجی شوروی پشتیبانی کند و مناقشه میان نظریه مارکسیست-لنینیست ارتدوکس و واقعیتهای جهان را هموار کند. هرچند این مفهوم در چهارچوب نظری جدید مشکلی بزرگ داشت و متفاوت از سوسیالیسم شوروی مشخص نمیکرد که آیا نیروهای راهبرِ دولتهای استعمارزدا واقعاً آن را در مسیر توسعه سرمایهداری به کار میبرند یا به ادعای اولیانوفسکی، شرایط آنقدر خاص است که برای هر کشور باید الگویی جداگانه طراحی کرد که نیازمند مذاکرات نهادی و تماسهای محرمانه باشد و البته به دفعات هم به سخره گرفته شد. برای نمونه، آن روزها، دپارتمان بینالملل به ریاست «بوریس پونومارف» که مسوول ارتباط با جنبش بینالمللی کمونیستی بود، تماسهای مخفیانهای با احزاب طرفدار شوروی و سایر گروههای غیردولتی در خارج از کشور گرفت. اما چون اهمیت سیاسی وزارت بینالملل در طول جنگ سرد، اغلب از سوی شورویشناسان اغراقآمیز تلقی میشد، «آناتولی چرنیایف» یکی از معاونان پونومارف، در دفتر خاطراتش آن را به سخره گرفت: «اغراقی باورنکردنی در مورد نقش وزارتخانه؛ تا جایی که ادعا میکند ما همه ایدههای سیاست خارجی را توسعه میدهیم، وزارت خارجه، صدای خود را ندارد، ما همه را انتخاب میکنیم. اعضای سیاست خارجی، فقط در مقابل ما میلرزند [... .] آنها [شورویشناسان] چیزی از ما نمیفهمند!» انتقادی از مطالعات غرب در دوران جنگ سرد که منصفانه به نظر میرسید اما واقعیت چیز دیگری بود. در دهههای 1980-1960، دپارتمان بینالملل، موسسهای پیشرو در تطبیق مفاهیم نظری با رویدادهای خارجی معاصر بود. حتی تاریخنگاری فعالیتهای دپارتمان بینالملل نشان میدهد که عملاً به برجسته کردن نقش به اصطلاح «روشنفکران حزب روشنفکر» میپرداخته که در دوران خروشچف کار خود را در این بخش آغاز کردند. به واقع، این بخش، مهد برخی از روشنفکران اصلاحطلب بوده که بسیاری از آنها، بعدها در هسته پروسترویکای گورباچف قرار گرفتند و در ثبت خاطرات و گفتوگو با مورخان بسیار فعال بودند و این در حالی است که همکاران محافظهکارتر آنها بسیار کمتر مورد توجه پژوهشگران قرار گرفتهاند. برای نمونه، روستیسلاو الکساندرویچ اولیانوفسکی، فعالترین حامی مسیر توسعه غیرسرمایهداری، مسوول منطقه وسیعی بود که شامل هند، ایران و افغانستان میشد. او در نوع روابط با حزب توده ایران و در تدوین موضع ایدئولوژیک شوروی در واکنش به انقلاب ایران نقشی کلیدی داشت. اولیانوفسکی در کنار «فرزندان کنگره بیستم» کار میکرد اما بینش و جهانبینی متفاوتی داشت و برای همین آناتولی چرنیایف در یادداشتهای روزانه خود به ندرت از اولیانوفسکی نام میبرد و همیشه یک شخصیت منفی برای او بود. به عنوان مثال، چرنیایف در بخشهای دیگرِ نارضایتی خود از تحلیلگران غربی، اولیانوفسکی را اینگونه مورد خطاب قرار داده و دربارهاش نوشته است: «آنها در مورد اولیانوفسکی مینویسند؛ این دلیل دیگری است بر اینکه آنها از وضعیت واقعی و عملکرد بخش ما کاملاً بیاطلاع هستند [...] بله! در اینجا «ظاهر» شما مهمتر است، نه «منظور» شما. اولیانوفسکی در بخش ما هیچ کاری نمیکند و وزنی ندارد اما هر ماه شخصیت اصلی و تاثیرگذار پراوداست و تصویرش روی جلد آن مینشیند.» در حالی که او «نهتنها یک غیرحرفهای که یک بیکار و رذل است که حتی هیچ اطلاعاتی درباره زندگی شخصی یا شغلی او وجود ندارد و کسی واقعاً نمیداند اولیانوفسکی کیست». ادعایی که نبود اطلاعات کافی درباره زندگینامه اولیانوفسکی را تایید میکند چون فقط در آخرین سال زندگیاش، اطلاعاتی محدود از او منتشر شد که البته برای شناخت یک نفر با آن زندگی سیاسی قطعاً کافی نبودند.
مرد مرموز روسیه
گفته میشود، اولیانوفسکی متولد 1904، فعالیت علمی و حزبی خود را در کمینترن و در دهه 1930 آغاز کرد. او اولین کسی بود که زندگینامه مهاتما گاندی را ترجمه و منتشر کرد و مطالعات مهمی در مورد «نقش عینی انقلابی» گاندی انجام داد. اولیانوفسکی در سال 1935، به اتهام مشارکت و همکاری با یک سازمان تروتسکیستی -یک جریان سیاسی که تعاریف ارائهشده از سوی استالینیسم اروپای شرقی و احزاب سوسیالدموکراسی در غرب از مارکسیسم را مردود میشمارد- دستگیر و به پنج سال اسارت در اردوگاههای کار محکوم شد. البته او دستگیری خود را به تحلیل مثبتش از گاندی ربط داد، زیرا در آن دوره استالین شخصاً علیه گاندی و امثال او موضعگیری داشت. به هر روی، این بازداشت و حبس طولانی، تاثیر زیادی بر شخصیت اولیانوفسکی داشت؛ به نحوی که پس از پایان خدمت در اردوگاههای کار، او اجازه بازگشت به حرفه علمی خود را نیافت و تا اواسط دهه 1950 برای دفاع از پایاننامهای که مدت کوتاهی قبل از دستگیری به پایان رسیده بود، منتظر ماند. البته «گئورگی میرسکی» تحلیلگر روابط روسیه و خاورمیانه، اولیانوفسکی را به عنوان فردی باهوش و تحصیلکرده و در زمره افرادی به یاد دارد که به کنایه به آنها «nedosidevshie» میگفتند؛ کسانی که از زندان خود «نفهمیدند و چیزی یاد نگرفتند»، چون اولیانوفسکی پس از بازنشستگی نیز به اطرافیانش اجازه انتقاد از استالین را نمیداد. اعتقادی که تاریخچه آن برای او، به رهبران و جنبشهای آزادیبخش ملی دوران بین دو جنگ بازمیگردد و نگرش او به نقش دین در جنبشهای آزادیبخش ملی عمیقاً قابل توجه است. در دهه 1960، اولیانوفسکی قبل از اتحاد احتمالی با «مقامات مذهبی مترقی»، از آنها به عنوان نمایندگان قدرتمند احساسات ضدامپریالیستی در آسیا و آفریقا دفاع کرده بود و حمایت سرسختانه او از انقلاب ایران، حتی زمانی که بسیاری از رهبران شوروی از انتظارات برای جلب نظر منصرف شده بودند نیز در همین راستا تعریف میشد. اولیانوفسکی به معنای واقعی کلمه، مدافع نظریه «مسیر رشد غیرسرمایهداری» بود و تا آخرین روزهای زندگیاش از آن دفاع کرد؛ حتی در سال 1992، زمانی که اتحاد جماهیر شوروی تبدیل به یک خاطره شده بود، او همچنان به ترویج ماهیت مترقی رشد غیرسرمایهداری ادامه میداد. موضوعی که حداقل در ارتباط با ایران، ابعاد تحلیلی و اثرگذاری فراوانی داشت و چرایی سقوط و ناتوانی شاه در اداره کردن مملکتش را به خوبی توضیح میداد.
سقوطِ شاه، خوشحالی روسیه
ایران در زمان محمدرضاشاه هرگز در مسیر رشد غیرسرمایهداری قرار نگرفت. برعکس، اصلاحات شاه در مطبوعات شوروی به عنوان حرکتی از فئودالیسم به سمت سرمایهداری مطرح و ایران در مسکو، دنبالهرو راه سرمایهداری زیر چتر ایالاتمتحده معرفی میشد. اما وقتی که دو کشور از اوایل دهه 1960 با هم کنار آمدند، با آنکه در دهه 1970، نارضایتی شوروی از توسعه تسلیحاتی ایران و تلاش فعال برای برتری در منطقه در اکثر مطبوعات و بیانیههای عمومی شوروی مشهود بود، بستر همکاریهای متقابل بین آنها ایجاد شد؛ حتی به ایدئولوگهایی مانند اولیانوفسکی امید بستند تا ایران بتواند صرفاً یک استثنای ایدئولوژیک در منطقه نباشد، به مسیر توسعه غیرسرمایهداری قدم بگذارد و در چهارچوب ایدئولوژیک شوروی جایگاه بگیرد. البته نیاز به توضیح دارد که قبل از انقلابِ بزرگ سال 57، اصطلاح «ضدامپریالیسم» که هسته اصلی تئوری رشد غیرسرمایهداری بود، مستمر در مطالعات پژوهشی و مطبوعات شوروی برای سالهای 1949 تا 1953 ایران به کار برده میشد. از قضا، در آن زمان، ژوزف استالین و بعدها ویاچسلاو مولوتف، که پس از مرگ استالین قدرت کنترلگری خود را بر سیاست خارجی دوباره به دست آورد، دکتر مصدق را عامل امپریالیسم میدیدند تا رهبر یک جنبش آزادیبخش ملی؛ و این نوع بینش ادامه داشت تا اینکه چرخش ایدئولوژیک خروشچف به سوی جهان سوم، در حالی که درک نادرست مولوتف از دیدگاه ضدامپریالیسمی مصدق یکی از اتهامات مطرحشده علیه او در جریان مجمع عمومی ننگین «گروه ضدحزب» سال 1957 بود، نگاهها به نوع رهبری مصدق را تغییر داد و جایگاه رهبری او را احیا کرد. به نحوی که پس از آن نام مصدق همواره مترادف با مبارزات ضدامپریالیستی بود، البته پویاییهای بعدی در روابط ایران و شوروی مانع از استفاده فعالانه از لفظ طرفدار مصدق از سوی مقامات شوروی شد؛ به ویژه در یک دوره کوتاه پرتنش، بین سالهای 1959 تا 1962 که روابط شوروی با شاه در ایران بیشتر و صمیمانهتر شد و از اینرو تمجید از مصدق نمیتوانست در روابط دو کشور جایی داشته باشد و به همین خاطر نام و کارهای او صرفاً در صفحات نشریات دانشگاهی تاریخ معاصر ایران باقی ماند و تنها در دهه 1970، به دنبال نارضایتی فزاینده شوروی از گرایش شاه به نظامی شدن، راه خود را به مطبوعات باز کرد. بماند که شکست شوروی در حمایت از مصدق برای بسیاری در شوروی و حتی بیشتر از آن در حزب توده در اواخر دهه 1970 بهیادماندنی بود، بهخصوص زمانی که روحانیون ضدامپریالیسیم با انقلابی باورنکردنی، قدرت را در دست گرفتند. در سال 1357 شاه ایران را ترک و اتحاد جماهیر شوروی در واکنشی رسمی از سرنگونی «سلطنت ارتجاعی» شاه استقبال کرد. هرچند به غیر از این واکنش، تا اوایل سال 1979، رهبری اتحاد جماهیر شوروی همچنان در تلاش بود تا آنچه در ایران اتفاق میافتاد را درک کند؛ و بر همین اساس بود که دفتر سیاسی حزب کمونیست، کمیسیون ویژهای را در مورد ایران تشکیل داد که شامل تاثیرگذارترین اعضای این دفتر بود و دستور داشتند «به دقت وقایع ایران را دنبال کنند، روندهایی را که در آنجا جریان دارد مطالعه و تجزیه و تحلیل کنند و در صورت لزوم اقدامات لازم را انجام دهند». کمیسیونی که بهطور رسمی حداقل تا دسامبر 1980 به کار خود ادامه داد -سوابق حزب، فعال بودن آن را فقط برای ژانویه تا فوریه 1979 نشان میداد- و در این مدت، صرفاً در دو بازه زمانی مشخص، گزارشهایی را به دفتر سیاسی ارائه کرد: پس از سقوط شاه و هنگام ورود آیتالله خمینی به تهران. گزارش اول حاکی از آن بود که «اتحاد جماهیر شوروی نباید به دلیل «سوگیری و گرایش آمریکایی» از دولت موقت شاپور بختیار حمایت کند اما در عین حال باید ارتباط غیررسمی خود را ایجاد و حفظ کند. در رابطه با حزب توده نیز کمیسیون پیشنهاد کرده بود که فعالیتهای حزب تقویت شود، ولی «در این مرحله هم تواناییهای آن را دست بالا نگیرند»؛ در حقیقت، این گزارش منعکسکننده نگرانیهای فزاینده دفتر سیاسی در رابطه با مداخله نظامی احتمالی ایالاتمتحده بود و بر این استدلال پافشاری داشت که اگر ایالاتمتحده به دنبال کودتا باشد، آنها باید به اقدامات دیپلماتیک متوسل شوند، اما در مورد مداخله مستقیم نظامی، «اقدامات واکنشی» مناسبترین گزینه است. گزارش دوم نیز که انعکاسی از خوشبینی خاص رهبران شوروی بود، تاکید داشت، موضع قاطعانه اتحاد جماهیر شوروی با موفقیت از مداخله نظامی مستقیم ایالاتمتحده جلوگیری کرده و پیروزی انقلاب ممکن است جنبش آزادیبخش ملی را در این کشور تقویت کند؛ و از این حیث، چون در فوریه 1979، رهبران شوروی بر نگرش مثبت نسبت به انقلاب ایران به توافق و اجماع نظر رسیدهاند، انقلاب مردم ایران را به عنوان یک جنبش مردمی «ضدامپریالیستی» پذیرفته و آن را به صورت رسمی اعلام خواهند کرد. توافق و اجماعی که برای دپارتمان بینالملل و ایدئولوگهایی چون اولیانوفسکی، به معنای حرکت ایران به سمت توسعه غیرسرمایهداری بود؛ اگرچه گزارشها به وضوح از ارزیابی بدبینانه رهبران شوروی نسبت به پتانسیل حزب توده خبر میدادند و وزارت امور خارجه شوروی، تصمیمات و اقدامات خود را بر فعالسازی مجدد متحد قدیمی خود و ایجاد حزب جدید متمرکز کرده بود.
تلاش، نگرانی، اصلاح مواضع
از اواسط دهه 1950، به دنبال ممنوعیت فعالیت قانونی حزب توده در ایران، دفتر مرکزی آن در آلمان شرقی مستقر شد؛ اما تحولات سریع انقلاب و قانونی شدن همه احزاب سیاسی که قبلاً ممنوع شده بودند، رهبری حزب توده را مجبور کرد تا مقدمات بازگشت به ایران را فراهم کند. همزمان، مبارزههایی برای کسب قدرت در حزب نیز به راه افتاد. یکی از گروههای مبارز از ایرج اسکندری، دبیر اول حزب توده حمایت کرد، در حالی که دیگری پشت سر دبیر دوم، نورالدین کیانوری ایستاد و استراتژی جدید، شامل ایجاد ائتلاف موقت با جبهه ملی و احتمالاً با برخی از نمایندگان معتدلِ روحانیت مانند آیتالله شریعتمداری بود. اما کیانوری خیلی زود حمایت خود را از انقلاب ایران اعلام کرد؛ و این در حالی بود که در سال 1953، کیانوری -از جمله رهبران جناح رادیکال- همکاری با مصدق را رد کرد و اسکندری متعلق به گروهی معتدلتر، حامیِ سیاستهای مصدق شد. پارادوکسی که بعدها، کارشناسان شوروی در تحلیل آن گفتند: «موضع حزب توده، نتیجه درسی بود که در سال 1953 آموخت.» تحلیلی که در اواخر دسامبر 1978، پیرامون تقسیمبندی درونحزبی مورد توجه دفتر سیاسی قرار گرفت و اولیانوفسکی منطبق با آن، طی گزارشی کوتاه، رهبران شوروی را از راهبردهای مختلفِ پیشنهادی اسکندری، کیانوری و همچنین تاثیرات منفی مبارزه قدرت در حزب توده و واکنشها به تحولات ایران آگاه کرد: «گزارش در مورد فعالیتهای حزب مردم ایران (PPI) در جریان حوادث اخیر و موقعیت رهبری این حزب است.» او در این گزارش بیشتر به گزارههای کیانوری پرداخت و عمدتاً موضع اسکندری را نادیده گرفت. اولیانوفسکی در این گزارش، به گفتوگوی شخصیاش با کیانوری اشاره کرده و نامهای را که او برای دفتر سیاسی نوشته بود، ضمیمه کرد. ایده اصلی کیانوری، تشکیل «جبهه متحد آزادی ملی» با همه احزاب و گروههای ضدِ شاه و آمریکاییستیز بود که اولیانوفسکی آن را در قالب پیشنهادِ «با درایت از خط فرمانِ سیاسی کیانوری حمایت کنید»، خلاصه کرد. دفتر سیاسی هم پیشنهاد را تایید کرد و با آنکه اولیانوفسکی گفته بود مهم است به رفقای توده تاکید شود، تمام مسائل داخلی حزب، در انحصار آنها باقی میماند، با حمایت در انتصاب کیانوری، رهبر جدید حزب توده، مسکو تنها عامل تعیینکننده شد. البته هنوز هم مشخص نیست که آیا اسکندری از رویکردهای کیانوری در برابر اولیانوفسکی و تصمیم مسکو برای حمایت از رقیب خود آگاه بوده یا خیر؟ چرا که او در گفتههای بعدیاش، رهبر تبعیدی حزب دموکرات آذربایجان (ADP) و حمایتش از کیانوری را علت از دست دادن جایگاه رهبری خود در حزب میداند که البته اشتباه هم نیست، چون «ADP»، یکی از راههایی بود که مسکو با آن از کیانوری حمایت کرد. چند هفته قبل از انتخاب او به عنوان دبیر اول، کیانوری به دعوت وزارت امور خارجه از باکو بازدید و با حیدر علیاف، رهبر آذربایجان شوروی و رهبر ADP ملاقات کرد. بماند که، سه روز قبل از سفر کیانوری به باکو، غلام دانشچیان، یکی از رهبران حزب دموکراتیک خلق، با حیدر علیاف که حمایت از کیانوری را به حزب دموکرات توصیه کرده بود، ملاقات داشت و مدعی شده بود حمایت بیسابقه مردم از آیتالله خمینی، شرط لازم برای متحد شدن اوست و به همین خاطر، حزب دموکرات آذربایجان، بهطور کامل از نامزدی کیانوری حمایت کرد. حمایتی که کمک کرد تا در 24 دی 1357، کمیته اجرایی حزب توده، کیانوری را به عنوان دبیر اول انتخاب کند. در واقع، کیانوری از سوی دانشچیان که مستقیماً از مسکو آمده بود نامزد شد و در مورد اینکه چرا طبق اساسنامه، رهبر حزب نه از سوی مجمع عمومی، که به وسیله کمیته اجرایی انتخاب شد، احسان طبری یکی از اعضای کمیته اجرایی، بیانیه افشاگرانهای را منتشر کرد: «در مقطعی، کمیته مرکزی حزب توده ایران تشکیل جلسه میدهد و پیشنویس را همانطور که بارها اتفاق افتاده است، تایید میکند. این در همه احزاب کمونیست رایج است.» بیانیهای که نهتنها تایید کرد انتخابات واقعی برای رهبر جدید حزب توده نه در لایپزیک بلکه در مسکو اتفاق افتاده است که در عین حال، مولفه مذهبی در ماهیت رژیمِ در حال شکلگیری ایران، رهبری شوروی را بسیار کمتر از میزان مداخله ایالاتمتحده در این ماهیت یا نزدیکی بین ایالاتمتحده و رهبران جدید ایران، نگران میکند. دیدگاهی که «جرمی فریدمن» درباره اهمیت آن، به کودتای 1973 در شیلی به عنوان تجربهای که انتظارات رهبری شوروی را در سال 1979 هدایت کرد، اشاره و استدلال کرده است: تاریخچه کودتای 1953 سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) علیه محمد مصدق به تنهایی میتوانست به اضطراب شوروی کمک کند، چون از نظر مسکو، انقلاب ایران ضدامپریالیسم بود. کمااینکه، لئونید برژنف، دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی -از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۲- در یکی از نامههای خود به یوسیپ بروز تیتو، مستقیماً وضعیت ایران را با سال 1953 مقایسه کرده است: «ما مقابله قاطع با تلاشهای امپریالیسم آمریکا را به منظور بازگرداندن ایران به قدرت و کنترلگری، وظیفه خود میدانیم. ما مصدق را فراموش نکردهایم.» مقایسهای که باعث شد، مقامات شوروی با وجود عدم آگاهی دقیق از برنامه سیاسی رهبران انقلاب و با آنکه آرزوهای روحانیون را برای ساختن کشوری مبتنی بر اصول اسلامی، صرفاً تبلیغاتی میدانستند، عقاید «ضدامپریالیستی» ایشان را ستایش کنند، برژنف هم در مارس 1979 استقرار جمهوری اسلامی را تحسینبرانگیز بداند و پاراگرافی از سخنرانی اصلی خود در آستانه انتخابات شورای عالی را به ایران تقدیم کند. پاراگرافی که اضافه شدن آن به متن گفتههایش، طبق جدول زمانی تنظیم متنِ سخنرانیها، به شدت جالب است؛ چرا که معمولاً، سخنرانیهایی از این دست و در اواخر دوره برژنف، از قبل آماده بودند و از سوی اعضای دفتر سیاسی فقط ویرایش و امضا میشدند. آن پیشنویس سخنرانی برژنف هم در اواخر ژانویه 1979 برای اعضای دفتر سیاسی فرستاده شده بود و پاراگراف مرتبط با ایران در هیچکدام از پیشنویسهای او وجود نداشت. نام «ویراستاری» را نیز که جرأت کرده بود این پاراگراف را پس از توافق همه اعضای دفتر سیاسی بین ژانویه تا مارس به متن سخنرانی اضافه کند، نه کسی میدانست و نه تا به امروز فاش شده است؛ و این نشان میدهد، اوضاع ایران آنقدر برای رهبری شوروی مهم بوده که برای این پاراگراف، رویه سنتی مصوب را دور زدهاند. نکته قابل توجه هم این است که کلمات اختصاصی برژنف در مجامع عمومی با آنچه در پیامهای خصوصیاش به برخی روحانیون انقلابی استفاده کرده، هیچ تفاوتی با هم ندارند.
ضدامپریالیسم یا مخالف کمونیسم؟
اندکی پس از فروپاشی نظام سلطنتی ایران، پیشبینی کوتاه بودنِ مدت زمان محبوبیت انقلابیون بین مردم و اینکه «نیروهای توسعهای» میتوانند ابتکار و تحولات انقلابی را پشت سر بگذارند، وزارت خارجه شوروی را بر آن داشت تا با هدفِ تشکیل یک جبهه متحدِ تحت رهبری توده، «کا.گ.ب» تهران را مامور آغاز مذاکرات با گروههای چریکی مجاهدین و فداییان خلق کند. طرح وزارتخانه بر این بود که جبهه متحد، حمایت حزب توده از حکومت «ضدامپریالیستی» مذهبی را بپذیرد. در آن مقطع، حمایت از آیتالله خمینی، اقدامی موقت تلقی میشد. تصویرسازی تاریخی و سخنرانیهای عمومی رادیکال رهبران مذهبی هم بر درک ماهیت موقتی این رژیم افزود و از باور اولیانوفسکی مبنی بر اینکه «ایران یک کشور دموکراتیک در حال شکلگیری است» حمایت کرد. اما با وجود این، گروههای چریکی، پیشنهاد شوروی را برای پیوستن به نیروهای حزب توده رد کردند. از اینرو، راهبرد وزارت خارجه شوروی برای تشدید حرکت ایران در مسیر توسعه غیرسرمایهداری، با اولین مانع یعنی تفرقه میان چپها و عدم تمایل چپهای بانفوذ با حمایتی گسترده برای تابعیت از حزب توده، مواجه شد. در ماه می 1979 نیز مبارزه برای حفظ قدرت در ایران تشدید شد، چون حکومت تازهتاسیس در ایران تلاش کرد موقعیت خود را حفظ کند و از شر گروههای مخالفِ خطرناک خلاص شود. بر همین مبنا، فداییان خلق و مجاهدین خلق اولین هدف آنها شدند. به سپاه پاسداران دستور داده شد، خلع سلاح نیروهای مسلح انقلابیون چپ را آغاز کند و در این شرایط، حزب توده، حمایت خود را از اقدامات جمهوری اسلامی اعلام کرد که با توجه به خصومت تاریخی بین توده و گروههای چریکی، عملاً مورد شگفتانگیزی در این حرکت وجود نداشت، چون تلاشهای قبلی برای پلزَنی و پیوند میان چپ تقسیمشده، آشکارا از سوی مسکو تنظیم شده بود؛ بنابراین، بهمحض اینکه آنها شکست خوردند، حزب توده به دشمنی همیشگی خود با چپ رادیکال برگشت. در اتحاد جماهیر شوروی نیز، حمله به گروههای چپِ ایران در چهارچوب سخنان ضدکمونیستی که از سوی رهبران مذهبی بیان میشد، بیشتر از هر زمانی مورد تحلیل قرار گرفت و در نتیجه باعث افزایش صداهایی شد که منتقد استراتژی شوروی در حمایت از جمهوری اسلامی بودند. پیرو آن، وضعیت ایران در سال 1979 نیز در قالب دو مقاله در روزنامه اصلی حزب کمونیست مورد بحث قرار گرفت که چنین توجهی به یک رویداد بینالمللی بدون دخالت مستقیم اتحاد جماهیر شوروی در صفحات کمونیستی، بسیار نادر بود. در هر دو مقاله، انقلاب و رژیم جدید ضدامپریالیستی و «بهطور عینی مترقی» مورد ستایش قرار گرفتند. با این حال، این ارزیابیهای مثبت باعث بحثهای سنگین در مورد ماهیت انقلاب ایران در تحریریه روزنامه شد، تضادهای اساسی بین نظریه و واقعیت را که برای برخی از ایدئولوگها مشهود بود یا بسیاری از آنها را آزار میداد، مشخص کرد و یکی از حساسترین موضوعات در جریان مباحثه رسانهای «بوریس لیخاچف»، یکی از سردبیران کمونیست، خود را نشان داد. او ادعا کرد، ارگان اصلی حزب هنوز آماده ارائه یک تحلیل محکم از انقلاب ایران نیست زیرا ماهیت آن هنوز برایشان مشخص نیست و نیاز است یکی از تحلیلها به تعویق بیفتد: «لازم به ذکر است که در تحلیل ما از انقلاب ایران، نقاط ضعفی وجود دارد. اگر فقط اخبار را گزارش کنیم، شاید بتوانیم از سوالات پرهیز کنیم، اما اگر تحلیلی ارائه کنیم، باید عوامل محرکه انقلاب را توضیح دهیم که در این متن چنین توضیحی وجود ندارد... .» مهمتر آنکه، لیخاچف از ابراز تردید در مورد مترقی بودن انقلاب ایران هم هیچ ابایی نداشت. او همانی را به زبان آورد که بسیاری ممکن بود به آن فکر کنند: «اگر این یک انقلاب مترقی است، چرا از سوی روحانیت رهبری میشود؟ و اگر مترقی نیست چرا ما از آن حمایت میکنیم؟» در واقع، بیانیه لیخاچف، بینشی از سردرگمی موجود را در میان افرادی که قرار بود انقلاب ایران را معنا کنند، نشان میداد و اثبات کرد با وجود همه انعطافپذیری دکترین شوروی، برخی از آنها هنوز سردرگم هستند. این احساس حتی در بیانیه لیخاچف نیز بازتاب یافت: «...و انقلاب کجاست؟ یک انقلاب تحت لوای یکی از مذهبیترین جنبشها رخ داده است. من مخالف پوشش چنین رویدادهایی نیستم. اما چند سوال وجود دارد و ما باید یک ارزیابی سیاسی از این انقلاب داشته باشیم.» ارزیابی که به نظر و حداقل برای آنهایی که انقلاب اسلامی ایران به عنوان بزرگترین رخداد جهانی آن زمان برایشان قابل درک نبود، یک الزام بود. مضاف بر اینکه، در آگوست 1979 شورش کردستان برای گسترش حملات به چپ ایران مورد استفاده قرار گرفت. به واقع و اگرچه حملات رژیم متمرکز بر مجاهدین خلق و فداییان بود، اما حزب توده هم کاملاً از آن بیبهره نماند. کیانوری در اول آگوست 1979، نامهای به مسکو فرستاد و در آن بیثباتی فزاینده و وقوع «درگیریهای مسلحانه میان طرفداران مترقی تحولات انقلابی و ضدانقلابیون و افراطگرایان راست» را پیشبینی کرد. او مساله مسلحسازی حزب توده را مطرح کرد تا حزب بتواند برای یک رویارویی مدنی بالقوه آماده شود. آنها نیز به او قولِ حمایت از حزب توده را دادند، اما حمایت از انقلاب ایران را به منظور جلوگیری از چرخش نامطلوب حوادث و به دست آوردن نفوذ بیشتر الزامی دانستند. البته که از اتفاقات پیشرو بیخبر بودند.
از مسلحسازی تا انتقاد رسانهای
در بیست و نهم مرداد 1358 سپاه پاسداران، روزنامه «مردم»، از ارگان اصلی حزب توده، را پلمب و دلیل آن را، حمایت عمدی توده از جداییطلبی کردها اعلام کرد. اقدامی که به رسیدگی به درخواست کیانوری در دبیرخانه کمیته مرکزی حزب کمونیست چین سرعت بخشید. به پیشنهاد بخش بینالملل، دبیرخانه به «کا.گ.ب» دستور داد تا درخواست کیانوری را بررسی کند و ارسال سلاحهای غیرساختِ شوروی مانند تفنگهای خودکار و نارنجکها را برای دفاع شخصی به حزب توده در اولویت قرار دهد، دستوری که با آرام شدن اوضاع، پس گرفته شد و دفتر سیاسی یک سال بعد از آن ماجرا مسلحسازی توده را در دستور کار قرار داد. در جولای 1980 کیانوری به مسکو رفت و پیشنهادهایی را برای مسیرهای تحویل تسلیحات از طریق زمینی یا هوایی به شوروی ارائه کرد. اما یوری آندروپوف، دبیرکل آتی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و بوریس نیکولاویچ پونومارف، سیاستمدار شورویتبار که او را پذیرفتند، به کمیته مرکزی توصیه کردند در تصمیمگیری برای مسلح کردن حزب توده ایران عجله نکنند: «با در نظر گرفتن اهمیت سیاسی حیاتی این موضوع، وضعیت کشور و بهطور کلی وضعیت حزب توده و نیروهای چپ، پیشنهاد میکنیم طومار کیانوری را با دقت بیشتری بررسی کنیم و بعداً به آن بازگردیم.» که البته کمیته مرکزی هرگز به این موضوع بازنگشت. در اتحاد جماهیر شوروی، بحث در کمیته مرکزی بهطور همزمان با یک کمپین انتقادی، اما محتاطانه در مطبوعات همراه شده بود. الکساندر یوگنیویچ بووین، روزنامهنگار، در چهارم سپتامبر 1979، مقالهای در مورد ایران منتشر کرد. بووین، سخنرانینویس برژنف در مسائل بینالمللی بود، در فعالیتهای رسانهای خود آزادی و استقلال داشت و اغلب نظرات «روشنفکران حزب» را بهطور علنی بیان میکرد. ولی اینبار مقاله او درباره انقلاب ایران مثل همیشه و منطبق با بیانیههای این حزب نبود و واکنشهای خشمگینِ ولادیمیر وینوگرادوف، سفیر شوروی در ایران را در پی داشت. در آن مقاله، بووین با اشاره به تعطیلی مطبوعاتی که دیدگاههای متفاوتی با «دکترین دینی-الهیاتی» داشتند، جمهوری اسلامی را به سانسور و سرکوب آزادی بیان متهم کرد. او همچنین به موضوع اقلیتها اشاره و ادعا کرد، اتهام «خیانت» به حامیان اقلیتها باید به عنوان اقدامات سرکوبگرانه رژیم تلقی شود. او استدلالهای اصلی خود را نیز در پاراگرافی خلاصه کرد تا منعکسکننده دیدگاهی متفاوت نسبت به رژیم ایران و در مقایسه با روایت رسمی شوروی عملاً انتقادی باشد: «برای من آشکار است که احساس تعصب مذهبی، هیستری ضد کمونیستی و تمایل به تفسیر نادرست از سیاست و نیات یک کشور دوست [یعنی شوروی] برای مردم ایران سودی نخواهد داشت. [...ائتلاف جنبشهای سیاسی، نیروها و گروههایی که پیروزی انقلاب را تضمین کردند، قبلاً متلاشی شده است...] سرکوب چپ بهطور خودکار جناح راست افراطی را تقویت کرد و بستر مساعدی را برای فشار ایجاد کرده است [...] همه اینها وضعیت کشور را ناپایدار، مملو از درگیری و غافلگیریهای غیرمنتظره میکند.» دیدگاهی که گرچه رهبران شوروی در اظهارات عمومی خود نسبت به آن بسیار معتدلتر بودند، اما در خفا غالباً نظراتی را در مورد وضعیت ایران بیان میکردند که با ادعاهای مقاله بووین تفاوت چندانی نداشت. مثلاً، برژنف در جریان ملاقات خود با اریش هونکر، دبیرکل حزب اتحادیه سوسیالیستها و رهبر جمهوری دموکراتیک آلمان، در اکتبر 1979 اعتراف کرد: «رهبران شوروی متوجه آزار و اذیت فزاینده «نیروهای مترقی» و سرکوب اقلیتهای ملی در ایران شدهاند. اما با همه اینها، انقلاب اسلامی ایران توانست این کشور را از اتحاد با آمریکا دور کند و این مهم است. آمریکاستیزی انقلاب ایران، مهمتر از معایب آن است.» قابلیتی که در مقاطع بحرانی میتوانست بهترین دفاع برای شوروی و حفظ جایگاه آن در عرصه جهانی باشد و البته گاهی نیز تکیه بدان صرفاً کافی به نظر نرسد.
حمایت از وتو برای قدرت بیشتر
سرگئی وینوگرادوف، سفیر شوروی، به یاد داشت که در آستانه 27 دسامبر 1979، از مسکو دستوراتی دریافت کرد، مبنی بر اینکه شخصاً رهبران ایران را از شروع تهاجم شوروی به افغانستان مطلع کند. از اینرو، بلافاصله برای دیدار با مقامات ایران به قم رفت. واکنش ایران به خبر وینوگرادوف، معقول، میانه و معتدل بود. حتی پذیرفتند که اگر عملیات شوروی در این محدودیت زمانی انجام شود، به مدت سه ماه از هر انتقاد عمومی خودداری کنند. وینوگرادوف همچنین به خاطر داشت که رهبران ایران از او خواسته بودند برای وتوی شوروی در قطعنامه پیشنهادی ایالاتمتحده در سازمان ملل که به منظورِ اعمال تحریمها علیه ایران در واکنش به بحران گروگانگیری طراحی شده بود، لابیگریهای لازم را انجام دهد. در همین راستا، سوم ژانویه 1980، برژنف یادداشتی از مشاوران سیاست خارجی خود دریافت کرد که در آن استدلالهایی علیه ممتنع بودن در رایگیری شورای امنیت وجود داشت. در آن یادداشت، نویسندگان به پنج دلیل اصلی برای تحمیل حق وتو اشاره کرده بودند. اول آنکه، تحریمها به عنوان مجازاتی برای موضع ضدامپریالیستی ایران عمل میکند. دوم، حمایت شوروی از محاصره اقتصادی ایران در میان سایر کشورهای مترقی جهان سوم قابل درک نیست. سوم، ارتجاع در داخل ایران میتواند باعث ایجاد بحران در روابط ایران و شوروی شود که به هنگام واکنش عمومی محدودِ مقامات ایرانی به حمله شوروی به افغانستان، نابهنگام است. علاوه بر آن، میتواند مذاکرات اقتصادی حساسِ آینده در مورد تجارت گاز طبیعی را به خطر بیندازد. چهارم آنکه، اتحاد جماهیر شوروی باید بخشی از محاصره اقتصادی باشد، یعنی باید با قوانین ایالاتمتحده بازی کند، موضعی که فینفسه غیرقابل قبول بود. و پنجم آنکه، وتو مطمئناً واکنش منفی ایالاتمتحده را به همراه دارد اما چون پس از حمله به افغانستان، روابط دوجانبه به پایینترین سطح خود خواهد رسید، وتوی شوروی آسیبهای چندانی به همراه نخواهد داشت و بر همین مبنا، اتحاد جماهیر شوروی 10 روز بعد، تحریمهای ضدایرانی را وتو کرد. از آن یادداشت مشهود بود که بیشتر استدلالهای پشت تصمیمِ شوروی برای وتوی تحریمها علیه ایران، ترکیبی از ملاحظات اعتقادی و ژئوپولیتیک بوده که جهانبینی ایدئولوژیک رهبری شوروی را تشکیل میداده است. از سویی دیگر، دفتر سیاسی نهتنها به ایران، بلکه به کشورهایی که تهاجم به افغانستان را محکوم نمیکردند، نیاز داشت تا تجارت خود را با ایران تضمین و روابط مناسبی ایجاد کند. همچنین، آنها نیاز داشتند وجهه اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان رهبر جنبش جهانی ضدامپریالیستی حفظ کنند، تصویری که قطعاً از «مجازات ایران ضدامپریالیستی» از سوی ایالاتمتحده حمایت نمیکرد و دلیل خوبی برای حضور در این بازی که طبق قوانین ایالاتمتحده انجام میشد نبود. مضاف بر همه اینها، نزاع شوروی با افغانستان، حمله به چپ ایران را تسهیل میکرد و چنین حملاتی را در نظر افکار عمومی مشروعیت میبخشید. از این رو، با توجه به اینکه حکومت ایران بیش از پیش علیه چپ موضع گرفت، حزب توده محکم در کنار دولت ایستاد و از سرکوب فزاینده فداییان و مجاهدین خلق حمایت کرد. البته و اگرچه، کیانوری بیشتر خبرهای دلگرمکنندهای برای اولیانوفسکی میفرستاد، اما پیامهایی هم بودند که حکایت از آمادگی حزب توده برای مبارزات احتمالی داشتند.
اشتباه بزرگ عراق
در جولای 1980، کیانوری درخواست مجوز برای اعزام سه عضو حزب توده به اتحاد جماهیر شوروی را برای مطالعه و آموزشِ جنبههایِ فنیِ «تشکیلات محرمانه و فعالیتهای زیرزمینی»، مطرح کرد. مهمتر آنکه، کیانوری از رفقای شوروی خود خواست تا آن برنامه آموزشی را تا حد امکان کوتاه و فشرده کنند، چون حزب به متخصصانی زبده نیاز زیادی داشت و اثبات میکرد حزب توده به مسکو اعلام خطر کرده و با وجود حمایت عمومی از رژیم ایران، در حالت آمادهباش قرار گرفته و این در حالی بود که آغاز جنگ ایران و عراق در شهریور 1359 به ایران اجازه میداد برای تحکیم قدرت انقلاب، اقدام علیه گروههای مخالف را تشدید کند. هرچند، از دیدگاه شوروی، حمله عراق به ایران یک اشتباه آشکار و به ضرر روابط ایران، شوروی و حزب توده بود. کمااینکه، از سال 1972، عراق خریدار اصلی تسلیحات شوروی در خاورمیانه شده بود و حتی معاهده دوستی با اتحاد جماهیر شوروی داشت. در حقیقت، با آنکه پس از عملیات جنگی سرکوبگرانه صدام حسین علیه حزب کمونیست عراق، روابط دوستانه میان اتحاد جماهیر شوروی و این کشور از بین رفت و به اندازه اوایل دهه 1970 صمیمانه نبود، اما عراق همچنان متحد شوروی تلقی میشد؛ تا اینکه، تهاجمها بر واکنش تند ایران نسبت به حزب کمونیست عراق افزود و حضور طارق عزیز، وزیر امور خارجه عراق در مسکو در 22 سپتامبر 1980، زمانی که عراق عملیات نظامی خود را آغاز کرد، روابط دوجانبه را خاکستری کرد. به واقع، این سفر اگرچه از قبل برنامهریزی شده بود و شوروی انتظار نداشت جنگ با حضور عزیز در مسکو آغاز شود، اما این تصور را برای تهران ایجاد کرد که شوروی از تجاوزهای عراق به ایران حمایت میکند؛ البته و در عین حال، طبق شواهد موسسه شرقشناسی «IVAN»، مسکو نیز توأمان به این باور رسید که صدام قصد دارد شوروی را واردِ ماجراجوییهای نظامی خود کند. به همین خاطر، دفتر سیاسی حزب کمونیست در واکنشی سریع، فروش تسلیحات به عراق را متوقف کرد تا اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان یک قدرتِ بیطرف به ایرانیها معرفی کند که باعث نارضایتی آشکار صدام حسین شد و این نارضایتی را در نامهای شخصی و احساسی به لئونید برژنف ابراز کرد. اما دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی در پاسخ خود تاکید کرد، جنگ ایران و عراق به نفع ایالاتمتحده است و آمریکا «تلاش کرد ایران را با استفاده از خون عراقیها از مواضع رادیکال ضدامپریالیستی خود به عقب براند». دفاعیهای که نشان از مخالفت رهبری شوروی با تجاوزهای عراق به خاک ایران داشت، ولی افکار عمومی ایران بیش از پیش به سمت تنفر از اتحاد جماهیر شوروی سوق پیدا کرده بود و این دلیلی قاطع برای تشدید حملات به چپ سیاسی شد. اما این در حالی بود که جنگ ایران و عراق بهطور موقت از تضادهای داخلی فزاینده در ایران کم کرد، تا جایی که انتخاب ابوالحسن بنیصدر به عنوان اولین رئیسجمهور ایران باعث تبدیل شدن او به رهبر مخالفان جمهوری اسلامی شد و این برای حزب توده، یک لحظه حساس تاریخی و تعیینکننده را ساخت؛ حزب میتوانست با بنیصدر و مجاهدین خلق متحد شود و با جمهوری اسلامی مخالفت کند یا منفعلانه ببیند چگونه قدرتمندترین گروههای چپ از هم میپاشند؛ که کیانوری و کمیته اجرایی، دومی را انتخاب کردند و مسکو در این تصمیم از آنها حمایت کامل کرد. ولی در سال 1981، حملات بار دیگر شتاب گرفت؛ پس از برکناری بنیصدر از ریاستجمهوری، حمله به مجاهدین خلق تشدید شد و در حالی که حکومت ایران در حال نابودی شبکه مجاهدین بود، حزب توده به حمایت سازشناپذیر خود از جمهوری اسلامی ادامه داد.
بازی جنگی
همزمان با این اتفاقات در ایران، در اتحاد جماهیر شوروی، آشکار شدن سریع اوضاع، موجب تحمیل و تشدید انتقادات نسبت به رژیم جمهوری اسلامی ایران و استراتژی حزب توده شد. یکی از کسانی که خواستار ارزیابی مجدد موقعیت شوروی در ایران شد، گئورگی میرسکی، متخصص مشهور شوروی در امور خاورمیانه، پژوهشگر ارشد موسسه اقتصاد جهانی و روابط بینالملل «IMEMO» و یکی از ایدئولوگهای اصلی روشنفکری سیاست خارجی شوروی بود. از دیدگاه میرسکی، حمایت شوروی از برکناری بنیصدر نمونهای از سیاستهایی بود که میتوانست به نابودی کامل مخالفان انقلاب ایران ختم شود. او در یکی از میزگردهای کارشناسی استدلال کرد، حذف بورژوازی ملی (یعنی بنیصدر) از نقشه سیاسی ایران میتواند یک تحول مثبت باشد، اما بهطور همزمان به شکست مجاهدین خلق نیز منجر شد و «ما تنها قدرتی را که سدِ بنیادگرایی بود از دست دادیم». میرسکی همچنین از مقاومت شوروی در پذیرش واقعیتِ در حال تغییر، انتقاد و اعلام کرد: «مشکل این است که [نابودی مجاهدین] کارزار نابودی همه نیروهای چپ را رقم خواهد زد. پس میتوانید به تکرار این انقلابِ بدون محدودیت ادامه دهید. انقلابی که در حال توسعه است و مدام آن را تحسین میکنید. اما بدانید در سال 1979 بود که شما این تز را تدوین و اجرایی کردید و اکنون سال 1981 و محرز است که تمام چپهای سیاسی در خطرند و آنچه اکنون در حال رخ دادن است، قطعاً انقلاب نیست؛ حتی شاید فردا چپهای سیاسی ایران را بکشند یا اگر کمونیستها شروع به اعتراض کنند، اعدام آنها هم در پیش باشد.» که به اعتقاد بسیاری پیشگویی میرسکی صحیح بود. اگرچه در آن زمان با واکنش معتدلتری از سوی یوگنی پریماکوف، در همان میزگرد مواجه شد. پریماکوف تاکید داشت، نادیده گرفتن موضع امپریالیستی سیاستمداران ایرانی مانند بنیصدر غیرممکن است. با این حال، استدلال کرد که «حمایت از موضع برخی از بنیادگرایان اسلامی از حیث ایدئولوژیک کار درستی نبوده است»؛ استدلالی که نشان داد، در سالهای 1982-1981، در رهبری شوروی و متخصصان آن، نارضایتی زیادی نسبت به جهتگیری توسعه سیاسی ایران وجود داشته است و برای شوروی، ایران که تمرکز اصلی آن بر افغانستان است و تعریف سیاست جهان سوم و استراتژی جنگ سرد در آن زمان، یک موضوع ثانویه است. عدم توجه دقیق از سوی دفتر سیاسی، به حزب توده اجازه داد به تغذیه وزارت بینالملل (و در نتیجه بقیه رهبران شوروی) با وعدهها و چشماندازهای خوشبینانه از همکاری با رژیم ایران ادامه دهد و بزرگان دفتر سیاسی که تمایلی به متزلزل کردن موازنه موجود که در آن هم ایالاتمتحده و هم جمهوری اسلامی عمدتاً درگیر گروگانگیری و نزاع با یکدیگر بودند و در نتیجه کمتر جذب مداخله در امور افغانستان میشدند، نداشتند، از این بازی که راه انداخته بودند خوشحال بودند. بازی که شادی حاصل از آن میتوانست دوام زیادی نداشته باشد.
فروپاشی تصورات
در پایان سال 1981، تحولات داخلیِ ایران، امیدهای باقیمانده شوروی و نظریهپردازانی مانند اولیانوفسکی برای آینده انقلاب اسلامی ایران را از بین برد. حمله به اپوزیسیون/مخالفان سیاسی نظام و تثبیت قدرت جمهوری اسلامی، هیچ آینده سیاسی را برای حزب توده باقی نگذاشت و جنگ ایران و عراق، بدگمانی عمومی نسبت به کشورهای خارجی منفعتطلب را تشدید کرد. در کنار آن، ادامه حضور شوروی در افغانستان، نظام حاکمیتی ایران را بیشتر آزرد و جریان پناهندگی افغانها، کار را برای ایران آسان کرد تا اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان یک «قدرت شیطانی» به دنیا نشان دهد. مضاف بر آنکه، در سال 1982 روند رو به وخامت ارتباط ایران و شوروی برای اکثر ناظران بینالمللی هم آشکار شد. در ژانویه همان سال، نیکلاس بارینگتون، رئیس حفاظت منافع بریتانیا در تهران، شایعاتی را درباره بحثهای تندِ فزاینده و عمیقِ حزب حاکم در جمهوری اسلامی پیرامون ارتباط با توده و اتحاد جماهیر شوروی به لندن اطلاع داد. بارینگتون ادعا کرد، احتمال پاکسازی کامل حزب توده بسیار زیاد است، زیرا توده به عنوانِ «یک حزب خطرناک از سوی ایران شناخته میشود». در همین راستا و در جولای 1982، اولیانوفسکی نیز مقالهای در «کمونیست» منتشر کرد که به اوضاع ایران اختصاص داشت. او در این مقاله به توضیح برخی از «تحولات ناخوشایندِ» داخل ایران پرداخت و از «تلاشِ توهمآمیز برای یافتن راه سومِ بین سرمایهداری و سوسیالیسم و تحمیل آرمانهای اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی» انتقاد کرد. او با پرداختن به موضوع تجزیه چپ در ایران، گفت: «به دلیلِ اختلاف نظر بر سر راهبرد و تاکتیکهایی که گاه بهطور تصنعی دراماتیزه میشوند، آنها با هم بیگانه شدهاند.» او از تمامی نیروهای چپِ ایران خواست تا برای ادامه انقلاب، یک جبهه متحد (جبههای برای ادامه انقلاب) تشکیل دهند. این درخواست، موید اعتقاد مستمر او به این اصل بود که انقلاب ادامه دارد و امکان بهرهبرداری از آن از بین نرفته است. در حقیقت، اولیانوفسکی با اعتراف به رکود موجود در فرآیند انقلابی، بر چشماندازهای روشن مبارزه ضدامپریالیستی امید بسته بود: «روزهای پس از فوریه انقلاب را میتوان به عنوان نقطه بحرانی یا به عنوان یک بحران موقت تعریف کرد. اما حتی بحران در یک انقلاب نیز خودش انقلابی است که یا عقبنشینی میکند یا رو به جلو پیش میرود.» استدلالی که بازخوردهای زیادی را در میان اعضای تحریریه «کمونیست» به همراه داشت. بحثهایی که برخی از آنها، انعکاسی از سردرگمی مداوم ایدئولوگهای شوروی در نگرش به سیاق رهبری آیتالله خمینی و شخصیت خاصِ ایشان بود و برخی دیگر، حامل نگرانی از واکنشهای مقامات ایرانی نسبت به مقاله اولیانوفسکی و ادعای حمله جمهوری اسلامی به چپها بودند و از عوامفریبی اولیانوفسکی درباره «بحران یک انقلاب» که یکی از مراحل انقلاب است، وحشت داشتند. حتی یکی از سردبیران این نشریه، این ترس را به صورت کاملاً مستقیم و علنی بیان کرد: «چگونه باید بحران یک انقلاب را درک کنیم، شاید این یک ضدانقلاب است؟» ترسی که استپان سالیچف، متخصص جنبش بینالمللی کارگری و افسر بازنشسته کا.گ.ب آن را در یک اظهارنظر افشاگرانه و به گونهای دیگر خلاصه و طرح کرد: «نکات متناقض زیادی در مقاله وجود دارد. نویسنده از یکسو استدلال میکند، انقلاب اسلامی ایران را میتوان نوعی خاص از ایدئولوژی در نظر گرفت و آن را مرکز ایدئولوژی انقلابی دنیا دانست، اما از سویی دیگر میخواهد ما امتیاز بدهیم، در حالی که میدانیم این خواسته با ارزیابیهایمان از محتوای انقلاب مطابقت ندارد و پایان، بیفرجام است.» دیدگاهی که باعث شد در اواخر سال 1982، اولیانوفسکی در میان متخصصان، حمایت از استدلالهایش را از دست بدهد؛ اگرچه او همچنان معتقد بود، انقلاب در ایران به پایان نرسیده و هنوز میتواند این کشور را به سمتِ مسیر توسعه و رشد غیرسرمایهداری سوق دهد؛ آنچه کارشناسان شوروی باور نداشتند و مدعی بودند ایران در این مفهوم توسعهای نمیگنجد. حتی برخی استدلال کردند، انقلاب ایران «خصلت خردهبورژوایی» خود را آشکار کرده است. عدهای دیگر نیز مستقیماً اعلام کردند «ایران از مسیر رشد غیرسرمایهداری فاصله دارد، زیرا قبلاً در مسیر سرمایهداری بوده است». اما در انتها، با وجود استمرار بحثها، برخی از نخبگان شوروی با اجماعی ناهمسو، در بنبست و فقدان چشماندازهای اساسی در انقلاب ایران و چرخش نامطلوب به سمت «توسعهطلبی» همنظر شدند. توافق دیدگاهی که برخورد با حزب توده در بهمن 1362 آن را تایید کرد و جرمی فریدمن دربارهاش گفت، «چپ ایرانی، قربانی دیگر مسکو برای مبارزه با نفوذ ایالاتمتحده و سوسیالیسم شد»؛ بزرگترین ناامیدی عمومی که اولیانوفسکی آن را «خیانت» نامید و سالها از آن دفاع کرد. او در مقالهاش که در هفتهنامه فرهنگی و سیاسی روسیه و اتحاد جماهیر شوروی در ژوئن 1983 منتشر شد، به نقش شیطانی ایالاتمتحده و سیاستهای غیراخلاقی او در برابر ایران پرداخت و برای اولینبار آشکارا جمهوری اسلامی را مورد انتقاد قرار داد. او حتی ادعای خود را که انقلاب «ماهیت مترقی دارد»، تفسیر نادرستش از مسیر ایران برای توسعه دانست. نقض سنگینی که آناتولی چرنیایف، در بررسی محرمانه و اختصاصی مقاله اولیانوفسکی، از تحلیلِ «دقیق و عمیق» نویسنده از «مشکلات ایران» تمجید کرد. او حتی انتشار مقاله اولیانوفسکی را به جای متن پریماکوف در مورد موضوعی مشابه پیشنهاد داد که با توجه به اظهارات تحقیرآمیز قبلی چرنیایف در مورد اولیانوفسکی در دفتر خاطراتش، پیشنهاد قابل توجهی بود؛ به خصوص آنکه او تایید کرده بود «ممکن است اولیانوفسکی به شدت از نتیجه انقلاب ایران ناامید شده باشد، اما بسیاری از نخبگان شوروی هم ناامیدند...».
سیاست دوگانه، توسعه بیمدافع
اما آیا اولیانوفسکی، ناامید شده بود؟ نتیجهگیری دیمیتری آسینوفسکی با راهنمایی پروفسور آرتمی کالینوفسکی، مورخ و پژوهشگر تخصصی روسیه، آسیای مرکزی و جنگ سرد، بله است؛ چون مسیر توسعه غیرسرمایهداری در ایران جای خود را به مفاهیم ایدئولوژیک جدید داده بود. آسینوفسکی در تحلیل نتایج بررسیهایش مینویسد: در سالهای 1983-1982، روحانیون در ایران نهتنها توانستند قدرت خود را حفظ کنند، بلکه همه مخالفانشان را هم به حاشیه راندند که در جنگ با عراق، به معنای واقعی پیروز شدند. اما هیچ یک از چشماندازهای قدرتهای خارجی برای انقلاب ایران، حولِ چرخش «توسعه» و گام برداشتن در مسیر رشد غیرسرمایهداری، محقق نشد. پافشاری اولیانوفسکی و اصرار او به اینکه توده با انقلاب «راه درست» را طی کرد، در کنار انتقاد صریح جامعه متخصصان نظامی و تحلیلگران شوروی، نشان میدهد که این صرفاً بخشی از آرزوهای اعتقادی اولیانوفسکی بوده است. هرچند، دلایلی توضیح میدهد که این باور فقط نتیجه دلبستگی شدید اولیانوفسکی به مفاهیم نظری نبوده و تا حدودی برآیند تعامل نزدیک او با کیانوری و حزب توده بوده است. در حقیقت، گرچه حزب توده به شدت و آشکارا، به حمایت مسکو وابسته بود، اما این، یک وابستگی سلسلهمراتبیِ ساده نبود که به موجب آن توده دستورات مسکو را اجرایی کند. از سویی، پیچیدگی توسعه غیرسرمایهداری، طبق استدلال جرمی فریدمن، نشان داد که روابط بین حزب توده و وزارت امور خارجه شوروی، تاثیرگذار بوده و باعث شده، هر دو طرف اعتقادات ایدئولوژیک خود را تقویت کنند. برای مثال، برای اولیانوفسکی، دیدن ایرانِ در حال حرکت به سمت توسعه غیرسرمایهداری مهم بود؛ بنابراین، وقتی کیانوری در نوامبر 1978 توضیحاتی را درباره اینکه دقیقاً در ایران چه اتفاقی میافتد و چه کسی ضد امپریالیست است، به اولیانوفسکی داد، او را قانع کرد که جریان تحولات در مسیر درستی است و کیانوری میتواند کاندیدای مناسبی برای حمایت از رهبری حزب توده باشد. یک سیگنال تلقینی از سوی کیانوری که در قالب حمایت اولیانوفسکی و نحوه پیشنهاد او به دفتر سیاسی، باعث شد کیانوری دبیر اول جدید حزب توده شود و پس از آن، هرگاه رهبر حزب و اولیانوفسکی، دیدگاه ایدئولوژیک یکسانی پیدا میکردند، پویایی و اطمینان متقابل درباره درستی دیدگاه «حرکت ایران در مسیر توسعه غیرسرمایهداری» تشدید شود. به بیانی دیگر، کیانوری با ارائه دیدگاههای خوشبینانه و تصویرسازیهای انتزاعی از روند اتفاقات در ایران، از بخش بینالملل شوروی تغذیه میکرد و این در حالی بود که اولیانوفسکی درستی دیدگاهش نسبت به انقلاب ایران و تحولات اقتصادی پس از آن را برای دفتر سیاسی ترجمه و اینگونه از موضع خود در مجامع عمومی دفاع میکرد. علاوه بر آن، اصرار اولیانوفسکی برای دیدن یک ساختار ضدامپریالیستی که با وجود همه سیگنالهای هشداردهنده، میتواند ایران را در مسیر توسعه غیرسرمایهداری هدایت کند، یک تلاشِ متقاعدکننده برای تاثیرگذاری مفاهیم ایدئولوژیک بر تفکر سیاستگذاران شوروی بود که کمک قابلتوجهی به درک عمومی از نقشی که مبانی نظری ایدئولوژی در فعالیتهای دپارتمان بینالمللی «CPSU» داشت، کرد. در کنار آن، سرنوشت حزب توده نیز، محدودیتهای نفوذ این بخش در تصمیمگیریها را نشان داد و اثبات کرد، نه برخورد با حزب توده و نه وخامت روابط دوجانبه، هیچکدام به محکومیت عمومی جمهوری اسلامی از سوی دفتر سیاسی منجر نشد، بلکه مهم جنگ سرد بود؛ هرچند این بدان معنا نیست که نظام سیاسی اتحاد جماهیر شوروی، صرفاً متشکل از عملگرایانی خالص بود و تمامِ رهبران شوروی، تحت تاثیر یک جهانبینی مبتنی بر مبانی ایدئولوژیک، تصمیماتی خاص میگرفتند؛ بلکه نشان میدهد، آنان از نظر تاکتیکی، تجربیات جنگ سرد را پشتوانه تصمیمهایشان داشتند و گاه از منظر وقایع مرتبط با این جنگ به موضوعات مختلف حتی توسعه اقتصادی میاندیشیدند. برای نمونه، برخلاف اولیانوفسکی و اعتقادات او، آندروپوف، حمایت شوروی از انقلاب ایران را صرفاً ماحصلِ تلاشهای ژئوپولیتیک جنگ سرد میدانست. کمااینکه، همچنان اتخاذ مهمترین ملاحظات سیاسی «CPSU» در آغاز انقلاب (عملکرد کمیسیون دفتر سیاسی در مورد ایران) یا چرایی برقراری روابط سیاسی با یک رژیم مذهبیِ معتقد (منطق پشت وتوی شوروی در مورد ایران، تحریمهای ضدایرانی و واکنش متواضعانه به سرکوب حزب توده)، مهم اما مبهم باقی مانده است؛ حتی این سوال را شکل داده که آیا با حمایت از انقلاب 57، اتحاد جماهیر شوروی واقعاً به دستاوردهای ژئوپولیتیک دست یافت، به ویژه در شرایطی که ایران با توجه به تجدید قراردادهای تسلیحاتی شوروی با عراق و ادامه جنگ در افغانستان، خصومت خود را نسبت به شوروی علنی کرد. سوالی که بحث پیرامون آن، ناهمگونی سیاست خارجی شوروی را به خوبی برجسته و تایید میکند. در اوایل دهه 1980، زمانی که تنشهای نوین، ابرقدرتها را تهدید میکرد تا جنگ سرد به یک درگیری نظامی مجدد تبدیل شود، برای اتحاد جماهیر شوروی فرصت خوبی بود تا ایران را بدون توجه به وضعیت داخلی آن، ضدآمریکایی نشان دهد و اثبات کند، دلیل حمایت شوروی از ایران، با دلایل حمایت اولیانوفسکی و دفتر سیاسی کاملاً متفاوت است. در حالی که عملاً، وجه اشتراک دفتر سیاسی و وزارت بینالملل در ارزیابیهای خود از وضعیت ایران، بیتوجهی تقریباً کامل به برنامههای سیاسی و مذهبی آیتالله خمینی به عنوان مولفه اصلی آن بود. در حقیقت، با آنکه انقلاب ایران به رهبری آیتالله خمینی یک انقلاب کامل بود و ریشهدار شد؛ اما برخی در خود این کشور با سهلانگاریهای عمدی یا سهوی، نقش عمدهای در بیاعتبار کردن مسیر رشد غیرسرمایهداری و تئوری توسعه نزد جامعه اقتصادی جهان ایفا کردند و ناتوانی سیاست خارجی شوروی در تحلیل مناسب از وقایع ایران، نهتنها مبانی نظری آن را بیاعتبار کرد بلکه در نهایت موجب جهتگیری مجدد منابع دانشگاهی به مطالعه ایدئولوژیهای جدید و کنار گذاشتن تدریجی مسیر توسعه غیرسرمایهداری برای ایران شد. به گونهای که حتی در خودِ شوروی، پس از به دست گرفتن قدرت از سوی میخائیل گورباچف، این روند بیاعتبارسازی توسعهای برای ایران به صورت نامحسوس و به تدریج آغاز شد و حتی روستیسلاو اولیانوفسکی را به زور و در سال 1986 به صورت نمادین بازنشسته کردند تا توسعه غیرسرمایهداری جای خود را به مفاهیم جدید بدهد و مدافع جدی نداشته باشد.