سیره اولیانوفسکی
تبیین نظریه راه رشد غیرسرمایهداری و ریشههایش در گفتوگو با موسی غنینژاد
رضا طهماسبی: سابقه تفوق ایدههای برخاسته از تفکر مارکسیسم-لنینیسم در قالب نظریه راه رشد غیرسرمایهداری در اقتصاد ایران به سالهای پیش از انقلاب برمیگردد؛ زمانی که به قول جلال آلاحمد، شاه سوسیالیسم را از خلیل ملکی دزدید. در سالهایی که روحانیون، روشنفکران و جوانان انقلابی در فکر ساخت یک نظام سیاسی دیگر بودند، همین نظریه بود که با سیاستورزی حزب توده توانست بر فکر و عمل تصمیمگیران مسلط شود و مسیری را پیش پای اقتصاد بگذارد که با قطع ارتباط اقتصادی و تجاری با غرب، تکیه بر سیاست خودکفایی، جایگزینی واردات و... کشور را به مسیر مصرف نابودگرایانه منابع طبیعی و تضعیف اقتصاد و در نهایت غلتیدن به دامان تفکر مارکسیسم-لنینیسم هدایت کند. موسی غنینژاد، اقتصاددان، در این گفتوگو با تبیین سابقه تاریخی این نظریه و نظریات مشابه، ترویج و تسلط این تفکر را توضیح میدهد. او میگوید تا زمانی که این تفکر پابرجاست و سیاستهای آن مانند قیمتگذاری دستوری اجرا میشود، باید در مورد ریشهها و آثار مخرب آن روشنگری و آگاهیبخشی کرد.
♦♦♦
اخیراً یک اقتصاددان در موسسه مطالعات دانشگاه اروپای مرکزی در بوداپست مجارستان، مقالهای در مورد «اولیانوفسکی، حزب توده ایران و تلاش شوروی برای قرار دادن ایران در راه رشد غیرسرمایهداری» نوشته که نشان از اهمیت این موضوع در تاریخ روابط ایران و روسیه و همچنین دوران جنگ سرد دارد. ما پیشتر نیز در مورد این نظریه و واضعان و مروجانش گفتوگو داشتهایم. در یک بررسی دقیقتر و جزئیتر اگر بخواهیم به نظریه راه رشد غیرسرمایهداری بپردازیم، از کجا باید شروع کنیم؟ ریشههای این نظریه در چه تفکری و ذهن چه افرادی ریشه دارد؟
این نظریه ریشه در مارکسیسم-لنینیسم شوروی دارد؛ یعنی یک نظریه کاملاً مارکسیستی-لنینیستی از نوع اتحاد جماهیر شوروی است. اینکه روی شوروی تاکید دارم به این دلیل است که مثلاً چین هم خودش را مارکسیست-لنینیست معرفی میکند اما پیرو یا مجری چنین نظریه و ایدهای نیست. نظریه راه رشد غیرسرمایهداری ابداع کمونیسم شوروی (روسیه) است.
اصطلاح راه رشد غیرسرمایهداری ابتدا در جلسات تئوریک بخش مطالعات کشورهای فقیر و توسعهنیافته در دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی، معروف به پولیت بورو، در اواخر دهه 60 میلادی مطرح شد. بعد از آن اگر درست در خاطرم باشد این نظریه در یک مجله در آلمان شرقی بهطور رسمی طرح شد و توسعه یافت. این نظریه ریشه در نظرات لنین درباره کشورهای جهانسوم و روابط بینالملل داشت. لنین کتابی تحت عنوان «امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایهداری» دارد که در آن میگوید سرمایهداری رقابتی رفتهرفته به طرف انحصار رفته است. البته مارکس هم جاهایی به این مساله اشاره کرده بود، اما لنین روی آن تاکید زیادی دارد که سرمایهداری رقابتی جای خودش را به سرمایهداری انحصاری داده و سرمایهداری انحصاری که مرحله آخر رشد سرمایهداری است، به لحاظ سیاسی به امپریالیسم تبدیل میشود. در تئوری لنین به جای استعمار از واژه امپریالیسم استفاده شد که اصطلاح نسبتاً جدیدی بود. البته تلقی امپریالیسم به مثابه مرحله رشدیافته سرمایهداری، مخصوص به خود لنین نیست و او هم این نظریه را از مارکسیستهای دیگری مانند جان هابسون (John Atkinson Hobson) گرفته بود.
لنین این ایده را پروراند و این نظریه را مطرح کرد که در تحولات دنیای قرن بیستم که اوج آن جنگ جهانی اول است، استعمار کهن خودش را به صورت امپریالیسم به معنای سرمایهداری پیشرفته نشان میدهد. به این صورت که خودِ سرمایهدارها که انحصار دارند با یکدیگر درگیر جنگ و دعوا میشوند، یعنی کشورهای امپریالیستی با هم رقابت میکنند اما از طرف دیگر روی یک مساله توافق دارند که آن هم غارت کشورهای توسعهنیافته یا جهانسوم است. درواقع لنین همان جنگ طبقاتی مارکس را که مبارزه بین طبقه کارگر و طبقه سرمایهدار در کشورهای پیشرفته صنعتی است، به صورت دیگری در سطح جهانی مطرح میکند و میگوید جنگ طبقاتی داخل کشورهای پیشرفته صنعتی تبدیل به جنگ طبقاتی در عرصه بینالمللی شده و آن نظام سلطهگری که جای سرمایهداری را میگیرد، امپریالیسم است. در طرف دیگر هم کشورهای عقبمانده و تحت استعمار قرار دارند. هدف لنین از طرح این نظریه پاسخ به یک سوال بزرگ است که منتقدان مارکسیسم مطرح کرده بودند؛ آنها سوال داشتند که چرا گفته مارکس مبنی بر انقلاب پرولتری در کشورهای پیشرفته صنعتی مثل انگلستان قرن 19 رخ نداد اما در روسیه در اوایل قرن بیستم انقلاب شد و این رخدادهای تاریخی نشان میدهد که نظریه مارکس اشکال دارد. لنین تلاش میکرد که به این پرسش پاسخ بدهد و در کتاب «امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایهداری» توضیح داد و گفت که طبقه کارگر در کشورهای پیشرفته صنعتی مثل انگلستان و بعد آمریکا به نوعی فاسد و شریک جرم استعمارگرها، امپریالیسم و سرمایهدارها شده و با آنها دست به یکی کرده است تا کشورهای جهانسومی را غارت کنند. یعنی مثلاً انگلستان با غارت استعماریاش، ارزش مازاد اقتصادی تولیدشده در کشورهای جهانسوم را تصاحب کرده و با آن وضعیت رفاهی و دستمزد طبقه کارگر انگلیس را هم بالا برده و درواقع آنها را هم فاسد و شریک جرم استثمار جهانسوم کرده است. در نتیجه طبقه کارگر در این کشورها انقلاب نکرده است. لنین گفت که مهمترین مبارزه طبقاتی در عرصه بینالمللی است، نه در داخل کشورها. در نتیجه مبارزه طبقاتی هماکنون در سطح جهانی مطرح میشود و متحد طبیعی سوسیالیسم، کشورهای تحت استعمار و جهانسومی هستند که مورد غارت قرار میگیرند. لنین این مساله را در حزب کمونیست مطرح میکند که ما باید متحدان خودمان را در کشورهای فقیر و توسعهنیافته و تحت استعمار پیدا کنیم. لنین البته این مساله را هم مطرح میکند که این کشورها چون مراحل سرمایهداری را طی نکردهاند، نمیتوانند ناگهانی به اردوگاه سوسیالیسم بپیوندند و در نتیجه باید کاری کنیم که در این کشورها یک جهش اقتصادی صورت بگیرد تا آنها از مراحل فئودالی و عقبمانده فقیر، که سرمایهداری هم نیست یا سرمایهداری بسیار عقبافتادهای است، با یک جهش برای پذیرش سوسیالیسم آماده شوند. این همان مفهومی است که نام «راه رشد غیرسرمایهداری» به خود میگیرد. در همین دوران است که جنگ جهانی دوم هم اتفاق میافتد. بعد از جنگ، دنیا بهطور کاملاً روشن و شفاف به دو بلوک سیاسی تقسیم میشود؛ یکی سوسیالیسم شوروی و اقمارش که به آن میگفتند پرده آهنین و طرف دیگر هم دنیای سرمایهداری. در این شرایط که تضاد بین سوسیالیسم و سرمایهداری در سطح جهانی کاملاً علنی شده بود، تئوریسینهای شوروی به دنبال نفوذ در کشورهای فقیر بودند تا آنها را متحد شوروی و در واقع ضدامپریالیسم کنند. توصیه لنین این بود که مبلغانی که به کشورهای فقیر میروند و با انقلابیون ضداستعمار ارتباط برقرار میکنند، نباید مستقیم آنها را به طرف سوسیالیسم بخوانند بلکه باید از مبارزات ضداستعماری و ضدامپریالیستی آنها حمایت کنند و حتی بورژوازی محلی و ضعیفی که در این کشورها وجود دارد را هم سرکوب نکنند. بعداً هم اسم آن را «بورژوازی ملی» گذاشتند و میگفتند بورژوازی ملی را تقویت کنید. روسها میگفتند بورژوازی ملی در مرحله اول متحد ماست بنابراین نباید آنها را با سوسیالیسم ترساند.
خلاصه نظریه راه رشد غیرسرمایهداری این است که چگونه سوسیالیسم را مثل یک قرص و دارو وارد بدن کشورهای فقیر کنیم که خودشان هم متوجه نشوند چگونه به طرف اردوگاه سوسیالیسم که در واقع همان اردوگاه شوروی است، آمدهاند. فلسفه راه رشد غیرسرمایهداری که اولیانوفسکی مطرح میکند، این است که میگوید ما با انقلابیون ضدامپریالیسم و ضداستعمار ارتباط برقرار میکنیم و آنها را به ادامه مبارزه با امپریالیسم و قطع روابط اقتصادی با امپریالیسم و حرکت به سمت خودکفایی تشویق میکنیم و به آنها میگوییم که از طریق تجارت با غرب و نظام سرمایهداری، استعمار میشوند. در همان دوران نظریه مبادله نابرابر توسط یک اقتصاددان فرانسوی یونانیتبار با نام آرگیری امانوئل (Arghiri Emmanuel) مطرح میشود. او کتابی تحت عنوان «مبادله نابرابر: مطالعهای در امپریالیسم تجارت» (Unequal Exchange: A Study of the Imperialism of Trade) نوشته بود و زمانی که من در پاریس درس میخواندم، استاد من هم بود و کتابش را تدریس میکرد. امانوئل در کتابش میگوید که هرگونه ارتباط تجاری با دنیای سرمایهداری به معنای مبادله نابرابر است؛ یعنی مازاد اقتصادی تولیدشده در کشورهای تحت استعمار از طریق همان تجارتی که ظاهراً عادی و طبیعی است به سمت کشورهای استعمارگر مکیده میشود. این نظریه و نظریات مشابهش در آن زمان به کمک نظریه راه رشد غیرسرمایهداری میآید. این توضیح را بدهم که این اقتصاددان مارکسیست یا بسیاری از دیگر مارکسیستهایی که نظریه مبادله نابرابر یا نظریات مشابه را در مبارزه با امپریالیسم مطرح کرده و بسط دادند، با مارکسیسم شوروی مشکل داشتند. برای مثال آندره گوندر فرانک (Andre Gunder Frank) که بحث کشورهای متروپل و کشورهای پیرامونی را مطرح میکند و دیگر مارکسیستهای افراطی اروپایی و غربی، در ظاهر مارکسیسم شوروی را قبول نداشتند و آن را سرمایهداری دولتی و حتی سوسیالیست امپریالیست میدانستند اما در عمل در خدمت شوروی بودند و آب به آسیاب او میریختند چون با نفی تجارت با غرب و دنیای سرمایهداری نظریه روسها را تقویت کرده و کار آنها را پیش میبردند. تجویزشان برای کشورهای فقیر و توسعهنیافته این بود که باید تجارت با دنیای سرمایهداری را قطع کرده و به جای آن خودکفا شوند و همه نیازهایشان را در داخل تولید کنند. اگر هم میخواهند رابطه تجاری بینالمللی داشته باشند، باید با کشورهای کمونیستی ارتباط برقرار کنند. این خلاصه داستان نظریه راه رشد غیرسرمایهداری و دیگر نظریاتی است که خواسته و ناخواسته به ترویجش کمک کردند.
در میان نظریاتی که شاید نتیجهای همسو با راه رشد غیرسرمایهداری داشتند، به نظریه وابستگی هم میتوان اشاره کرد که در منطقه آمریکای لاتین رایج شد. این نظریه ابتدا در کنفرانس احزاب کمونیست در هاوانا در سال 1975 مطرح شد و روی مساله خودکفایی تاکید داشت. این نظریه هم به روسها کمک کرد؟
بله، اشارهای به این نظریات داشتم اما اگر بهطور دقیقتر بخواهم بگویم، ابتدا یک اقتصاددان آرژانتینی به نام رائول پرِبیش (Raúl Prebisch) که مارکسیست هم نبود و در کمیسیون اقتصادی آمریکای لاتین سازمان ملل متحد کار میکرد، بعد از جنگ جهانی دوم این نظریه را مطرح کرد که در تجارت بینالملل، کشورهای پیشرفته صنعتی که به آنها کشورهای متروپل یا همان استعمارگرهای سابق میگویند، در مقابل کشورهای فقیر و توسعهنیافته انحصاری عمل میکنند. نظریه پربیش این بود که در تجارت بینالملل یک تقسیم کار صورت گرفته به این معنا که کالاهای صنعتی پیشرفته که ارزش افزوده بالایی دارند در کشورهای توسعهیافته و ثروتمند تولید میشود و کالاهایی که ارزش افزوده پایین دارند که امروزه به آنها «کامودیتی» میگوییم مثل نفت خام، مواد معدنی، محصولات کشاورزی در کشورهای عقبمانده و جهانسوم تولید میشود. او در توضیح تجارت بینالمللی میگوید در این ساختار کشورهای عقبمانده و فقیر همیشه زیان میبینند چون کالاهای خارجی یا همان کالاهای صنعتی را با قیمت بسیار بالا میخرند و کالاهای خودشان را ارزان میفروشند. نظریه مبادله نابرابر امانوئل هم همین مساله را تئوریزه میکند. بر مبنای نظریات پربیش، نظریه وابستگی (Dependency Theory) مطرح میشود که میگوید کشورهای جهانسوم که مواد اولیه تولید میکنند به نوعی به کشورهای پیشرفته صنعتی وابسته میشوند چون تنها بازارشان کشورهای پیشرفته است و مجبورند کالایشان را به آنها بفروشند در حالی که کشورهای پیشرفته صنعتی بین خودشان بازار گستردهای دارند و اصلاً نیازی ندارند که کالاهای صنعتی را که تولید میکنند به این کشورها بدهند. در نتیجه نوعی وابستگی ایجاد میشود که بستر آن تجارت بینالملل است. پربیش میگفت تا وقتی آرژانتین فقط تولیدکننده کالای کشاورزی باشد، هیچوقت صنعتی نخواهد شد؛ چون تقسیم کار بینالمللی فقط تولید چند کالای کشاورزی را به عهده این کشور گذاشته و اگر آرژانتین بخواهد صنعتی شود، باید استراتژی جایگزینی واردات را در پیش بگیرد. از آن زمان به بعد این نظریه در آرژانتین و برخی دیگر کشورها اجرا میشود که براساس آن باید با سیاستگذاری و وضع تعرفه بر واردات، مانع ورود کالاهای صنعتی شد و این کالاها را باید در داخل تولید کرد چون واردات آنها مانع صنعتی شدن میشود. این مباحث توسط دیگر روشنفکران مارکسیست مانند سمیر امین (Samir Amin) و آندره گوندر فرانک که همگی تحصیلکردههای غرب بودند، با یک محتوای مارکسیستی بسط و توسعه یافت. نظریه وابستگی بین روشنفکران جهانسوم محبوبیت زیادی پیدا کرد و آنها به شدت جذب این نظریه و نظریات همسو با آن شدند. برای مثال اعضای کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی در تمام مباحث خود به همین نظریهها و تئوریسینهایشان ارجاع میدادند. حتی آنهایی که از حزب توده جدا شده و مخالفش بودند هم نظریه وابستگی را که یک نظریه مارکسیستی بود، قبول داشتند. این مساله منحصر به ایران نبود و اغلب روشنفکران کشورهای جهانسوم مثل مصر و عراق و سوریه و آمریکای لاتین همه طرفداران نظریات مارکسیستی وابستگی بودند؛ اگرچه تلاش داشتند که با شوروی هم فاصلهگذاری کنند. اما مهم این است که نظریه وابستگی دقیقاً همان کاری را توصیه و تجویز میکند که نظریه راه رشد غیرسرمایهداری عنوان میکند.
نظریه راه رشد غیرسرمایهداری از طریق روسها و حزب توده وارد میشود و روشنفکران اروپادیده هم نظریه وابستگی را در بوق و کرنا میکنند و در تفوق این دو نظریه در فضای روشنفکری هم موفق عمل میکنند. این تفسیر درست است؟
دو جریان راه رشد غیرسرمایهداری و نظریه وابستگی مثل دو رودخانه بودند که به هم پیوستند و یکی شدند. در ایران در مقطع قبل از انقلاب، بخشی از اپوزیسیون ملیگرا و بخشی هم چپها یا مارکسیستها بودند. هرچه به انقلاب اسلامی سال 57 نزدیکتر میشدیم، چپهایی که وابسته به حزب توده بودند نظریه راه رشد غیرسرمایهداری را بیشتر پرورانده و مطرح کردند. ملیگراهایی که چپ شده بودند خودشان را کاملاً از حزب توده متمایز کرده و منتقد آن بودند. آنها بیشتر جذب نظریه مارکسیستی وابستگی شده و همانطور که گفتم شوروی را قبول نداشتند، اما در عمل با همان جریان حزب توده یکی بودند. هر دو به دنبال قطع ارتباط با دنیای سرمایهداری غرب، خودکفایی و بازگشت به خویش بودند. از چهرههای این گروه ملیگرای مارکسیست میتوان به جلال آلاحمد و علی شریعتی اشاره کرد. شریعتی، زمانی که در فرانسه تحصیل میکرد با این نظرات آشنا شد و حرفهای نظریهپردازان مارکسیست فرانسوی مثل فرانس فانون را تکرار میکرد. ابوالحسن بنیصدر هم به شدت تحت تاثیر این نظریهها و نظریهپردازانش بود و پنهان هم نمیکرد. این چهرهها میگفتند که ما مارکسیسم و آنچه در حوزه اقتصاد و مبارزه با استثمار میگوید را قبول داریم، اما بیخدا نیستیم. شریعتی و بنیصدر و امثال آنها نقش بسیار مهمی در شکلگیری جریان اقتصادی انقلاب اسلامی داشته و تاثیرگذار بودند. بهویژه اصول اقتصادی قانون اساسی با همین دیدگاه نوشته و تدوین شده است. اصول 43 و 44 را که بخوانید آشکارا میبینید که هیچ ارتباطی به اسلام ندارد اما در جایجای آن به وضوح آموزهها و توصیههای نظریات راه رشد غیرسرمایهداری و تئوری وابستگی به چشم میآید. در واقع استخوانبندی اصول اقتصادی قانون اساسی برگرفته از این دیدگاههاست. لازم است تاکید کنم تنها جریان فکری که طی چند دهه فعالیت واقعاً واقف بود که چه کاری باید انجام دهد و چه مسیری را برود، حزب توده بود. آنها میدانستند که راه رشد غیرسرمایهداری چیست و چه میکند اما روشنفکرانی نظیر شریعتی و آلاحمد و بنیصدر نمیدانستند. حزب توده دقیقاً در حال پیادهسازی منویات اولیانوفسکی و تئوری راه رشد غیرسرمایهداری کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی بود. حتی زمانی که مارکسیستهای عضو توده انتقاد میکنند که چرا حزب تا این اندازه از روحانیون انقلابی و انقلاب اسلامی حمایت و پشتیبانی میکند در حالی که اساساً تفکرشان مخالف دین و دینداری است، نورالدین کیانوری به آنها پاسخ میدهد که شما سیاست بلد نیستید، سیاست رابطه نیروهاست و ما باید رابطه نیروها را تغییر دهیم و داریم همین کار را میکنیم و بقیهاش دیگر مهم نیست.
حالا ما بعد از چهل و اندی سال که از انقلاب گذشته میبینیم که آنها واقعاً در جهت همان تئوریها و منویات اتحاد جماهیر شوروی حرکت میکردند و مسیر حرکت اقتصاد ایران را منحرف کردند. مصادیق آن هم مصادرهها و ملی کردنها در آغاز انقلاب و در صدر قرار گرفتن نظریه خودکفایی بود که منابع طبیعی ما را از بین برد. امثال بنیصدر و دیگران، افراد بدطینت و بدنیتی نبودند اما ناآگاهانه نظریات راه رشد غیرسرمایهداری و وابستگی و خودکفایی را در کشور نهادینه کردند. آنها متوجه نبودند اما حزب توده و سرانش کاملاً آگاهانه کار میکردند و اهدافشان را پیش میبردند.
برخی معتقدند حکومت پهلوی با ایده رشد غیرسرمایهداری کنار نیامد و اصلاحات شاه در حوزه اقتصاد نتیجه تسلط آمریکا و دنبالهروی از نظام سرمایهداری بود و حتی خود شاه کاملاً ضدکمونیسم بود. در مقابل هم گروهی این اقدامات و اصلاحات را اساساً در راستای افزایش مداخله دولت با اقدامات دستوری و منطبق با نظریات مارکسیستی تفسیر میکنند که نتایج بدی هم برجا گذاشته است. به نظر شما در آن دوران هم نظریه راه رشد غیرسرمایهداری تفوق یافته بود؟
اصلاحات ارضی یا بخش عمده اصلاحاتی که جنبه اقتصادی داشت در انقلاب سفید شاه، برگرفته از آرای خلیل ملکی بود. خلیل ملکی هم کسی بود که از نیروی سوم حرف میزد و اگرچه ضدشوروی بود اما خودش مارکسیست بود و تا آخرش هم مارکسیست باقی ماند. اینکه میگویند آمریکاییها اصول اقتصادی انقلاب سفید و اصلاحات ارضی را به شاه تحمیل کردند، خلاف واقع است. شاه فکر اصلاحات ارضی را قبل از سرکار آمدن جان اف. کندی در آمریکا در سر داشت. او در سالهای اواخر دهه 1320 ایده اصلاحات ارضی را مطرح کرد و بعدتر حتی بخشی از زمینهای خودش را هم به دولت داده بود که با مخالفت مصدق مواجه شد. ایده اصلی دادن زمینها به دهقانان و خرد کردن مالکیتهای بزرگ بسیار قبل از برنامه اصلاحات ارضی در فکر شاه وجود داشت. اما آنچه در اصلاحات ارضی انجام گرفت، از نظر تئوریک برگرفته از ایدههای خلیل ملکی بود. اتفاقاً بعدها جلال آلاحمد که خودش طرفدار خلیل ملکی بود در کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران مینویسد که شاه سوسیالیسم را از خلیل ملکی دزدید. منظورش این بود که شاه ایدههای سوسیالیستی ملکی را دزدید و اجرا کرد. البته آلاحمد این سخن را در طرفداری از خلیل ملکی میگفت و معتقد بود هرچه خوبی در اصلاحات ارضی وجود دارد نتیجه تفکر خلیل ملکی است. شاه خودش هم گرایشهای چپ داشت و از سرمایهداری بزرگ و بورژوازی خوشش نمیآمد و در نوشتهها و رفتار شاه هم این مساله آشکار است. او از زمینداران بزرگ و سرمایهداران صنعتی خوشش نمیآمد و آنها را موی دماغش میدانست برای همین اصلاحات ارضی را اجرا کرد که باعث شد قدرت آنها کم شود. در آن زمان زمینداران بزرگ یا به اصطلاح مارکسیستها، فئودالها قدرت فائقه را در مجلس در اختیار داشتند. اگر کتاب تمدن بزرگ را که شاه نوشته است به دقت بخوانید، خودش مینویسد که ما فئودالیسم را از بین بردیم و باید جلوی فئودالیسم صنعتی را هم بگیریم. منظورش از فئودالیسم صنعتی این است که سرمایهدارهای بزرگ صنعتی هم نباید وجود داشته باشند. به همین دلیل معتقد بود ذوبآهن باید دولتی باشد. یک مساله مهم دیگر که باید به روشنی مطرح کرد این است که در آن دوران نه فقط چپها و مارکسیستها و ملیگراها که اغلب روشنفکران از دنیای جدید غرب و سرمایهداری غربی انتقاد میکردند. حتی افرادی مانند داریوش شایگان یا احسان نراقی که هیچوقت چپ نبودند، منتقد جدی و سرسخت غرب بودند. مشکل آنها گرفتاری در این تفکر بود که تمدن غربی اشکالات زیادی از جمله مادیگرایی دارد و باید این مادیگرایی تعدیل شود. آنها انقلابی هم نبودند اما تفکرشان این بود که تمام نظام سرمایهداری غربی مساله مادیات و پول و سود است. افراد دیگری مانند سیدحسین نصر هم بر همین نظر بودند و از بازگشت به اسلام و بازگشت به سنت حرف میزدند و از تمدن غربی انتقاد میکردند. البته آقای نصر امروز در آمریکا هم همان حرفها را میزند.
بین آنها فقط آقای داریوش شایگان بود که بعدها اذعان به اشتباه کرد و پذیرفت که دیدگاه درستی نداشته و گفت ما روشنفکران تحلیل درستی نداشتیم و جامعه را خراب کردیم.
بله؛ شایگان انسان بسیار فرهیخته و دانشمندی بود، بسیار زیاد و خوب کتاب خوانده بود، آدم روراستی بود و نسبت به هیچ چیز عقده نداشت. صمیمانه و البته با بلندنظری گفت ما روشنفکران گند زدیم و اشتباه کردیم. شایگان آدم بزرگی بود، حقیر نبود. به درجه بالایی از شهرت رسیده بود اما اعتراف کرد که اشتباه کرده است؛ بقیه مانند او نبودند. در همان کتاب «تمدن بزرگ» که مثال زدم و گفتم باید با دقت بخوانید، شاه در چند جا مینویسد من با غربزدگی مخالفم و ما نباید غربزده شویم. چون تمدن غربی مادی است و فرهنگ ما متفاوت است. اینها همان حرفهای روشنفکران چپ بود. با این حال روشنفکران اساساً به حرفهای شاه گوش نمیدادند و معتقد بودند هرچه میگوید یا غلط است یا ریاکارانه. مثلاً میگفتند شاه اصلاحات ارضی را انجام داد برای اینکه انقلاب نشود. جالب است که تمام حرفهای شاه و نظریهپردازان اطرافش با حرفهای روشنفکران چپ و مارکسیستهای طیف اپوزیسیون یکی بود. همه یک ایده داشتند و یک حرف میزدند. علاوه بر کتاب تمدن بزرگ شاه میتوانید به مجله رستاخیز که چند شمارهای قبل از انقلاب و قبل از تعطیلی حزب رستاخیز منتشر شد، رجوع کنید؛ تمام مقالات منتشرشده در رستاخیز ضدامپریالیستی و مروج خودکفایی است و شعار میدهد که ما نباید زیر بار تجارت ناعادلانه با غرب برویم. همان حرفهای چپها.
در حین گفتوگو به توفیق بزرگ حزب توده اشاره کردید و گفتید تنها جریانی بود که میدانست چه میکند. امروز هم که تاریخ اندیشه سیاسی و اقتصادی و عملکرد کشور در این حوزهها را بررسی میکنیم به همین نتیجه میرسیم که اگرچه حزب توده در اوایل دهه 1360 برچیده شد و از میان رفت اما در مسلط کردن تفکر و باورهایش بسیار موفق بود.
بله. موفقیت حزب توده در این بود که سیاست را بسیار خوب میفهمید. آنها روی سیاستمداران اعم از چپ و راست، روی انقلابیون و کسانی که برانداز بودند و رژیم شاه را سرنگون کردند و روی سیاستمدارهایی که بعداً سرکار آمدند و قدرت را به دست گرفتند، اثرگذار بودند. حزب توده بهترین تحلیل را داشت، در حالی که بقیه نمیدانستند چه میکنند، حزب توده کاملاً آگاه بود. مثلاً آن جوانان دانشجویی که سفارت آمریکا را تسخیر کردند و بزرگترهایی هم پشت آنها بودند، نمیدانستند چه کار میکنند اما حزب توده خوب میدانست و به نظر من پشت آن واقعه قرار داشت. حزب توده غیرمستقیم آتش اشغال سفارت را افروخت و از آن بسیار بهره گرفت؛ آنجا آش وحدت و چای وحدت میداد، تمام دیوارهای سفارت را آقای هانیبال الخاص که عضو حزب توده و رفیق شفیق کیانوری بود، با دانشجوهای دانشگاه هنرهای زیبا نقاشی کردند و تصاویر ضدامپریالیستی کشیدند. حزب توده که سیاست را بسیار خوب میفهمید به حرکات انقلابیون جهت میداد که سفارت آمریکا اشغال شود، بنگاههای بزرگ اقتصادی مصادره شود یا بانکها ملی شود. حزب توده میدانست و آگاه بود اما تصمیمگیران و مجریان این اقدامات فکر میکردند کار جدیدی میکنند و راه جدیدی کشف کردند و به قولی در راه سوم قدم برمیدارند. اما حزب توده میدانست که راه سومی وجود ندارد. اگر روابط اقتصادی و سیاسی با دنیای پیشرفته غرب از بین برود، جز افتادن در دامن شوروی سوسیالیست راه دیگری وجود ندارد. من فکر میکنم کیانوری در اواخر عمرش به همه آنهایی که او را گرفته و زندانی کرده بودند، میخندید چون میدید همه کارهایی که او میخواست در حال انجام شدن است.
منظور مارکسیستها و روشنفکران از مفهوم «بازگشت به خویش» که روی آن بسیار تاکید داشتند چه بود؟
اتفاقاً خوب شد به این نکته اشاره کردید. در بحثهای روشنفکران قبل از انقلاب، یک فضای انقلابی علیه مدرنیته شکل گرفته بود. منظور آنها از بازگشت به خویش، همان بازگشت به شرق است؛ مفهومی که احسان نراقی، داریوش شایگان یا سیدحسین نصر میگفتند. منظورشان بازگشت به سنت بود که البته برخی مانند سیدحسین نصر سنت را همان سنت اسلامی میدانستند چون معتقد بودند ایران یک کشور اسلامی و اسلام هم اخلاقیات و معنویات است و مادیات در آن جایی ندارد. معتقد بودند که تمدن غربی ما را از خود بیگانه کرده و راهچاره همین بازگشت به خویش است. ازخودبیگانگی یک تئوری مارکسیستی است و وجه غیرمارکسیستی آن، سنتگرایی است که میگوید ما مسیری را طی کردهایم که با فرهنگ و اخلاقیات و گذشته تاریخی ما سازگار نیست. بنابراین باید از آن مسیر به سنت خویش برگردیم.
برخی از نظریهپردازان بازگشت به خویش مانند سیدحسین نصر در خود دستگاه حکومتی و نظام شاهنشاهی بودند و پستهای رسمی داشتند. اپوزیسیون نبودند، خود رژیم بودند اما پشت رژیم را با این حرفها و ایدهها خالی کردند؛ یعنی مردم را به تمدن جدید و مدرن که با مشروطه به ایران آمده و طرفدارهایی پیدا کرده بود، بیاعتماد کردند. با دموکراسی لیبرال و لیبرالیسم اقتصادی مخالف بودند. و در دستگاه شاه هم حضور داشتند و تبلیغ میکردند. احمد فردید پای ثابت تلویزیون در قبل از انقلاب بود و دائم با او مصاحبه و گفتوگو میکردند. فردید از منظر یک راست افراطی در آن گفتوگوها کلاً علیه تمدن غربی، مدرنیته و لیبرالیسم صحبت میکرد و فحش میداد. میدانید که به قول مارکس راست و چپ افراطی یک جایی به هم میرسند.
شاید برای بسیاری این سوال مطرح باشد که چرا ما تا این اندازه به بحث روی مفاهیمی مانند راه رشد غیرسرمایهداری، تئوری وابستگی و نفوذ این تفکر در اصول اقتصادی قانون اساسی میپردازیم؛ چرا از اولیانوفسکی میگوییم یا به حزب توده میپردازیم و داستان مصادرهها و ملی کردنهای اوایل انقلاب را مطرح میکنیم. چرا تا این اندازه این مساله مهم است؟ میراثش چیست و به قولی چرا ما رهایش نمیکنیم؟
علت اینکه ما روی این مباحث تاکید داریم این است که هنوز برای حرکت در مسیر راه رشد غیرسرمایهداری که عده دیگری برایمان ترسیم کردهاند، تاوان میدهیم و هنوز هم در همان مسیر حرکت میکنیم. اگر این حرکت قطع شده بود، ما هم دیگر حرفی نداشتیم. ما هنوز داریم همان مسیر را میرویم و همان کارهایی را انجام میدهیم که واضعان نظریه راه رشد غیرسرمایهداری میخواستند. امروز هم سیاستگذاری اقتصادی و سیاسی ما قطع رابطه با دنیای صنعتی و سرمایهداری، پیگیری سیاستهای خودکفایی و امثالهم است که همهاش در خلاف جهت منافع ملی عمل کرده و منابع طبیعی ما را نابود کرده است. اینکه میگویند چرا ما این بحث را ول نمیکنیم به این دلیل است که سیاستگذاران ول نکردهاند و همان مسیر را ادامه میدهند. چرا امروز ما نباید عضو FATF باشیم؟ من علت را در روح تفکرات کیانوری میبینم که حاکم شده است، آن تفکر اجازه نمیدهد. اصل 43 و 44 قانون اساسی را مرور کنید، من چند بار این سوال را از حضراتی که تخصصشان فقه اسلامی است، پرسیدهام که به ما پاسخ دهند متن و فحوای این دو اصل با کدام آموزهها و تعالیم اسلام مطابق است؟ سیره پیامبر این است که حاکمیت قیمتگذاری نکند. در حالی که از اول انقلاب تا امروز همه کالاها و خدمات مشمول قیمتگذاری دستوری است. پس ما به سیره پیامبر اسلام عمل نکردهایم، این سیره اولیانوفسکی است، سیره کیانوری است. اگر غیر از این است بیایند شفاف توضیح بدهند. چرا در این کشور با فرهنگ اسلامی از همان روز نخست که تحت لوای اسلام، انقلاب شده، تا به امروز که 45 سال میگذرد همچنان قیمتگذاری صورت میگیرد؟ ما این بحث را روزی رها میکنیم که سیاستگذار قیمتگذاری دستوری و مداخله نابجا را رها کند.