بوروکرات شریک سیاستمدار است
گفتوگو با حسین عباسی درباره کافکایی شدن نظام اداری و اقتصاد در ایران
محمد طاهری: میبینم صورتمو تو آینه / با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد؟ / اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هرچی میبینم / چشامو یه لحظه رو هم میذارم
به خودم میگم که این صورتکه / میتونم از صورتم برش دارم
میکشم دستمو روی صورتم / هرچی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده / میگه این تویی نه هیچ کس دیگه
این ترانه را زیاد شنیدهاید و احتمالاً بارها به آن فکر کردهاید. عنوان ترانه «مسخ» است؛ «اردلان سرفراز» آن را سروده، «حسن شماعیزاده» تنظیم کرده و «فرهاد مهراد» خوانده و به «صادق هدایت» و «فرانتس کافکا» تقدیم شده است. یکبار دیگر به این ترانه گوش کنید و بیشتر به آن بیندیشید؛ ترانهسرای خوشنام، انسانی سرگشته را توصیف کرده که خودش را هم نمیشناسد. در ادبیات فارسی، داستانها و ترانههای زیادی با موضوع «سرگشتگی انسان» نوشته شده اما ترانه مسخ اردلان سرفراز با صدای خاطرهانگیز فرهاد مهراد، سادهترین توصیف از «کافکایی شدن» انسان در عصر ماست. اما آیا این توصیف و توصیفهایی از این دست که در ادبیات فارسی زیاد میبینیم، همان کافکایی شدن است؟
نویسندگان و هنرمندان، سالهای طولانی است که معتقدند جامعه ما کافکایی شده است. بهزعم آنها جامعه کافکایی جامعهای است پوچ و سرگردان که به بنبست رسیده و پایانی ناخوش دارد. اما آیا آنگونه که روشنفکران، بیمحابا از کافکایی شدن همه چیز سخن میگویند، جامعه، نظام اداری و اقتصاد ما کافکایی شده است؟
«حسین عباسی» که اقتصاد را نزد بزرگانی نظیر «محمد طبیبیان» و «موسی غنینژاد» آموخته و کتاب مشترکی با عنوان «اندیشه آزادی» با این دو اقتصاددان سرشناس نوشته، روزگاری نهچندان دور پای ثابت نشستهای ادبی در مشهد بوده و با شاعران و نویسندگان معروفی همچون «محمدکاظم کاظمی»، «محمدحسن شهسواری» و «فرهاد جعفری» نشست و برخاست داشته است. از این اقتصاددان که در حال حاضر استاد دانشگاه مریلند در کالج پارک است درباره مختصات و مشخصات «بوروکراسی وبری» و «بوروکراسی کافکایی» گفتوگو میکنم. دکتر عباسی معتقد است؛ کافکایی شدن آنگونه که بسیاری میپندارند به معنای پوچی و رسیدن به فضای وهمآلود نیست؛ بلکه معنایی فراتر دارد. به طور قطع پیش از کافکا هم انسانها سرگشتگی را تجربه کردهاند اما هنر کافکا این بوده که سرگشتگی، ناامیدی و تنهایی را به گونهای ظریف و خلاقانه توصیف کرده که در ذهن نسلهای پس از او ماندگار شده است.
تمرکز اصلی ما در این گفتوگو بر کتاب «قصر» و «محاکمه» است که به شیوهای خاص در نقد و تخطئه نظام دیوانسالار نوشته شدهاند. نظامی به غایت مسخره و مضحک که در آن صدها صاحبمنصب، دارای حقوق و مزایا هستند و در ظاهر همیشه مشغول خدمت به مردماند ولی امور جامعه و نیازهای مردم بدون پاسخ مانده و هیچکس به فکر حلوفصل مشکلات تلنبارشده نیست. در بوروکراسی وهمآلود کافکایی هر دری به دری دیگر ختم میشود و پشت هر در، صاحبمنصبی نشسته و انگار این درها را پایانی نیست. این وضعیت چه نسبتی با نظام اداری ایران دارد؟ آیا نظام اداری ما هم کافکایی شده یا اینکه با این وضعیت فاصله داریم؟
فرانتس کافکا در ایران نویسندهای معروف است اما اغلب مردم یا جذب آثار او نشدهاند یا از داستانهای او سر در نیاوردهاند. البته طبیعی است، ادبیات کافکایی در کنار علاقه، نیاز به رمزگشایی هم دارد و خواندنش به سادگی خیلی از رمانهای معروف نیست. در میان نویسندگان ایرانی، صادق هدایت شبیهترین نویسنده به فرانتس کافکاست و اصلاً کافکا را او به ایرانیان معرفی کرد و نکته جالب اینکه برخی آثار صادق هدایت هم نیاز به رمزگشایی دارد و خواننده عادی قادر به فهم رمز و رازهای نهفته در داستانهای او نیست. آنچه در ادبیات رمز مینامند، عبارت از واژه، نام یا حتی تصویری است که احتمال دارد نماینده چیز نامانوسی در زندگی روزانه ما باشد. من وقتی 11 سال داشتم، به طور کاملاً اتفاقی «بوف کور» صادق هدایت را در دست گرفتم. قطعاً در آن سن، با وجودی که چند بار داستان را خواندم، چیزی از آن نفهمیدم تا اینکه چند سال بعد با خواندن کتاب «داستان یک روح» نوشته سیروس شمیسا که در آن از رازهای بوف کور رمزگشایی شده بود، تا حدودی فهمیدم هدایت چه گفته است. شما اقتصاددان هستید اما میدانم که ادبیات همواره جزو علایق شما بوده است. چقدر با ادبیات فرانتس کافکا آشنایی دارید؟
من هم اولین بار در نوجوانی با صادق هدایت آشنا شدم. وقتی 15 سال داشتم برای دیدن خانواده عمویم به یکی از روستاهای دورافتاده در آذربایجان رفتم. در طاقچه منزل عمویم دو کتاب دیدم؛ یکی رساله توضیحالمسائل یکی از مراجع تقلید و دیگری کتاب «سه قطره خون» صادق هدایت. سه قطره خون را خواندم اما چیزی نفهمیدم اما رساله را تا انتها خواندم. هنوز هم برایم این سوال مطرح است که کتاب سهقطره خون، آنجا در منزل عموی من چه میکرد اما هرچه بود از جویدن یک کمربند چرمی سختتر بود. خیلیها تجربیاتی از این دست دارند؛ یعنی کتابهایی را میخوانند که نیاز به رمزگشایی و راهنما دارد. چند سال بعد از آن که برای اولین بار سه قطره خون صادق هدایت را خواندم، در دوره دبیرستان هم کتابهای فرانتس کافکا و هم کتابهای صادق هدایت را خواندم. آن روزها روشنفکر شدن برای نسل ما فضیلت اجتماعی محسوب میشد و اگر میخواستیم به این فضیلت دست پیدا کنیم، باید کتابهای کافکا و آلبرکامو و هدایت و شاملو و دیگران را میخواندیم. باز میان این همه کتاب و نویسنده و روشنفکر، خواندن «مسخ» کافکا چیز دیگری بود. همه کتابها یک طرف، مسخ کافکا یک طرف. پس از آن آدم ترغیب میشد «قصر» را هم بخواند و بعد «محاکمه» و بقیه کتابهای کافکا را. نمیشد کتابهای کافکا را خوانده باشی اما کتابهای هدایت را نه؛ بنابراین باید برمیگشتی و «بوف کور» را میخواندی و همینطور «سه قطره خون» و بقیه کتابهای او را. صادقانه بگویم؛ از بین همه کتابهای صادق هدایت و کافکا و اصولاً کتابهایی از این دست، چیزی که من را شیفته خود کرد، «داش آکل» بود نه «بوف کور» و نه «مسخ» یا «قصر» و... به قول شما آثار کافکا نیاز به رمزگشایی داشت و برخی آثار هدایت هم چنین بود اما داش آکل من را حیران خود کرد.
و احتمالاً آن روزها جرأت نداشتید چنین اعترافی کنید. چون برای کسی که میخواست روشنفکر شود اولویت این بود که حتماً داستانهای سوررئال را مطالعه کند.
تنها این نبود؛ بین آثار یک نویسنده هم چنین تمایزی وجود داشت. مثلاً بین فردی که داش آکل را بهترین اثر هدایت میدانست با فردی که معتقد بود بوف کور بهترین اثر اوست تمایز زیادی وجود داشت. من هم مثل خیلی از جوانان آن دوران، عشق روشنفکری داشتم اما به خودم دروغ نگفتم. همه جا میگفتم چیزی از کتابهای کافکا متوجه نمیشوم و برخی آثار هدایت را هم نمیفهمم اما داش آکل را دوست دارم. سال سوم دبیرستان با آقای «محمدکاظم کاظمی» آشنا شدم. ایشان اطلاع داد که به طور منظم نشستی را در سازمان تبلیغات برگزار میکند. من و «محمدحسن شهسواری» دوست و همسایه بودیم و به اتفاق در این نشستها شرکت میکردیم. ما خیلی درباره ادبیات بحث میکردیم و یادم هست بعدها در نشستی با محوریت «فرهاد جعفری» حضور پیدا کردیم که خیلی مفید بود. جمعی محدود بودیم که داستان میخواندیم و نقد میکردیم. افراد آن جمع، امروز در کار خود بسیار مشهورند؛ محمدحسن شهسواری نویسنده معروفی شده و فرهاد جعفری را با «کافه پیانو» همه میشناسند. آنجا گفتم که «داشآکل» را میفهمم اما درکی نسبت به «یوزف ک» در کتاب «مسخ» ندارم. از آن تاریخ تا همین اواخر که قرار شد درباره «کافکایی شدن» صحبت کنیم، دیگر آثار کافکار را نخوانده بودم. این بار سراغ داستانهای معروف او رفتم و به اصطلاح با عقل و فهم امروزم آنها را مرور کردم. بدیهی است که امروز برداشت دیگری از آن آثار دارم؛ چون آدم دیگری شدهام و فهم تازهای نسبت به مسائل پیدا کردهام.
اگر امروز در جمع دوستان قدیمی بخواهید درباره فرانتس کافکا صحبت کنید، چه میگویید؟
قطعاً باز هم خواهم گفت که داستان زندگی داشآکل را به داستان زندگی «یوزف ک» ترجیح میدهم. اما امروز بهتر میفهمم «یوزف ک» با چه ماموریتی خلق شدهاست. او و دیگر شخصیتهای داستانهای کافکا آمدهاند که رنج و درد انسان امروزی را برای ما تشریح کنند و جالب است که بیش از یک قرن از خلق این آثار میگذرد اما برای انسان امروز باز هم تازگی دارد. چون ظاهراً هرچه گذشته، انسانها سرگشتهتر و تنهاتر و ناامیدتر شدهاند.
در داستان قصر، مساح کاربلدی در یک زمستان سرد از شهری به دهکدهای دعوت میشود؛ لابد برای نقشهبرداری. وقتی پس از طی مسیر طولانی به دهکده مرموز میرسد حتی او را در مهمانخانه هم راه نمیدهند چون مجوز مقامات «قصر» را لازم دارد. در همان ابتدای داستان میفهمیم که هیچ کس در آن دهکده انتظارش را نمیکشد. مشکلات زیادی سر راهش میآید و او برای یافتن پاسخ به این پرسش که اگر او را نمیخواستند چرا احضارش کردند، به ناچار به دنبال صاحبمنصبی میگردد که برایش دعوتنامه ارسال کرده است. وضعیت پیچیدهای است چراکه مردم دهکده به او تاکید میکنند که تلاشش بیهوده است. مردم به او میگویند برای دیدن صاحبمنصب باید به قصر وارد شوی که تمام صاحبمنصبان و بالادستان در آن زندگی میکنند و برای ورود به قصر باید مجوز داشته باشی. نکته اصلی این است که هیچکدام از مردم دهکده نمیدانستند که مجوز را چه کسی صادر میکند و چگونه میتوان آن را به دست آورد. وقتی مساح نزد شهردار میرود، متوجه میشود استخدامی در کار نیست. در نهایت به او پیشنهاد میکنند به عنوان فراش در مدرسهای که فقط دو کلاس دارد استخدام شود و شبها در کلاس بخوابد. «قصر» شرح تمثیلی شرایطی است که افرادی در پشت پرده سیاست چگونه در مورد زندگی دیگران تصمیم میگیرند و مردم را در شبکهای تارعنکبوتی از مقررات، کاغذبازی بیپایان، پروندهسازی و نیتهای بدخواهانه درگیر میکنند. در همین حال مقامات در سایه هم از زندگی لوکس و تجملی برخوردارند. داستان «محاکمه» حتی از داستان «قصر» هم غمانگیزتر است. کافکا در قصر، داستان مردی را روایت میکند که به جرمی که اصلاً مشخص نیست، دستگیر و مجازات میشود. داستان از این قرار است: «یوزف ک» مشاور ارشد بانک است و در آستانه تولد سیسالگیاش، یک روز صبح در اتاقش به شکل عجیبی بازداشت میشود. او هرگز نمیتواند حدس بزند که آیا این شوخی همکارانش برای غافلگیر کردن اوست یا واقعاً قانونی را زیر پا گذشته است. بقیه داستان هم به تکاپوی بیحاصل او برای رهایی اختصاص دارد. فضای کافکایی دقیقاً وضعیتی است که برای یوزف ک در «محاکمه» و مساح ک در «قصر» به وجود میآید. موقعیتی که آدمی در هزارتوی بی پایان سردرگم میشود. کافکا به زبان خاص خود از ناکارآمدی و تباهی نهادها سخن میگوید. نهادهایی که قوانین خاص خود را دارند و کسی نمیداند این قوانین به دست چه کسی و چه وقت نوشته میشوند. به همین دلیل معتقدم این دو کتاب کافکایی شدن را به بهترین وجه ممکن نشان میدهند.
ماکس وبر و فرانتس کافکا به نوعی همدوره بودند. تقریباً در محیط مشابهی پرورش یافتند، و زبانشان مشترک بود. چطور کافکا محیط را آنقدر پیچیده و سیاه دید اما ماکس وبر به اصلاح آن امید بست؟
در نظر داشته باشیم که ماکس وبر و فرانتس کافکا متعلق به دنیایی خشک و خشن هستند. دورهای که در آن انقلاب دوم صنعتی به وقوع پیوست. انقلاب صنعتی دوم با توسعه خط آهن، تولید آهن و فولاد در مقیاس انبوه و کاربرد گسترده ماشینآلات در تولید شناخته میشود. بریتانیا، آلمان، آمریکا و فرانسه و چند کشور دیگر تحت تاثیر این انقلاب قرار گرفتند. جوامع در گذار از این دوره، هزینههای سنگینی را متحمل شدند. آثار زیادی در سینما و ادبیات خلق شده که روایتگر زندگی در این دوره بسیار سخت است. رمان معروف «آن شرلی» نوشته «شارلوت برونته» به نوعی شروع این دوره را بازگو میکند؛ زمانی که بیکاری افزایش یافته بود چراکه کارخانهداران بریتانیا نمیتوانستند تولیدات خود را در بازارهای آمریکا و فرانسه به فروش برسانند و زمانیکه ماشینهای جدید به کارخانهداران معرفی شد و بیکاری بیش از پیش افزایش یافت. بعدها «جان اشتاینبک» در رمان «خوشههای خشم» وضعیت خانوادهای را روایت کرد که به امید فرار از بیکاری و رکود، از ایالتی به ایالتی دیگر مهاجرت کردند اما اوضاع آنگونه که فکر میکردند خوب پیش نرفت. یا حتی فیلم کمدی «عصر جدید» چارلی چاپلین که تقلای ولگردی کوچک برای زندگی در دنیای مدرن و صنعتی را به تصویر کشید. ماکس وبر و فرانتس کافکا در چنین عصری زندگی میکردند و هرکدام برداشت خود را از روند صنعتی شدن جوامع در آثار خود نمایش دادند. با این تفاوت که وبر تلاش کرد وضع آشفته موجود را سامان بخشد اما کافکا به تخطئه و استیضاح آن برخاست.
همانطور که اشاره کردید، در آثار کافکا شخصیتها عمدتاً از طریق بوروکراسی بیمعنی و اقتدارگرا خرد میشوند. بنابراین کافکایی شدن یک ساختار، اغلب برای موقعیتهای سخت و پیچیده و پوچی به کار میرود که در آن فرد احساس میکند کاملاً تنهاست و هیچ کاری از دستش برنمیآید. کافکایی شدن حتی به معنای سیستمی است که جز حفظ خود به چیز دیگری فکر نمیکند و همه را در این راه بیگانه میبیند. عموم اقتصاددانان تا سالهای منتهی به جنگ جهانی دوم، نگاه منفی به بوروکراسی نداشتند اما پس از آنکه «جیمز بوکانان»، «نظریه انتخاب عمومی» را مطرح کرد و این گزاره را به اثبات رساند که سیاستمدار هم انسان است و هر انسانی به دنبال بیشینه کردن منافع خود است، اقتصاددانان به این فکر افتادند که اگر سیاستمدار به دنبال بیشینه کردن منافع خود است، قطعاً بوروکرات هم منافع خود را دنبال میکند، به این ترتیب نگاه به مقوله بوروکراسی تغییر کرد.
همانطور که گفتی، نظریه انتخاب عمومی ثابت کرد سیاستمداران تصمیمهای خود را بر مبنای انگیزههای شخصیشان اتخاذ میکنند. بنابراین نتیجه تصمیمهای آنها به آنچه یک بازیگر خیرخواه میخواهد، ممکن است شباهت داشته یا نداشته باشد. درباره بوروکراسی هم چنین نتیجهای میتوان متصور بود. شاید پیش از این، بر پایه نظرات ماکس وبر تصور این بود که دستگاه دیوانسالاری، خیرخواه جامعه است و چون به صورت سلسلهمراتبی اداره میشود و کارکنان دستورات رئیس را به طور کامل اجرا میکنند و رئیس هم از میان انسانهای خوب انتخاب میشود بنابراین دیوانسالاری دارای مشروعیت است. نظریه انتخاب عمومی توجه اقتصاددانان را به این نکته جلب کرد که بوروکرات هم مثل سیاستمدار منافع خودش را دنبال میکند و دیوانسالاران هم، مثل مردم عادی و سیاستمداران، کنشگری بلدند و بنابراین در پی منافع خود هستند. اتفاقاً این خیلی نکته مهمی است چون در ایران میشود مصداقهایش را دید. بارها مشاهده شده که گاهی اگر سیاستگذار، سیاست خوبی تدوین کرده، بوروکراسی چون ذینفع آن سیاست نبوده، آن را پس زده یا ناقص اجرا کرده است. در ایران معروف است که آثار و نتایجی که اصلاحات اقتصادی به دنبال دارد به مذاق بوروکراتها خوش نمیآید و بهبود کیفیت سیاستگذاری و اصلاحات اقتصادی، آینده کاریشان را به خطر میاندازد. بنابراین فرضیه خیرخواه بودن بوروکراسی را هم باید کنار گذاشت.
جز نظریه انتخاب عمومی که باعث شد فرض خیرخواهی سیاستمدار و بوروکرات زیرسوال برود، اقتصاددانان چه نگاهی به مقوله بوروکراسی دارند؟
اقتصاددانان چند دلیل برای مذمت بوروکراسی دارند؛ اول اینکه بوروکراسی به مرور زمان یا خود، استبداد آفریده یا در خدمت استبداد قرار گرفته است. اما مهمترین دلیل مخالفت اقتصاددانان این است که دیوانسالاری را عموماً در تضاد با مکانیسم بازار میدانند. در خیلی از کشورها، دستگاه دیوانسالاری جایگزین بازار میشود و قیمت تعیین میکند. در چنین شرایطی اقتصاددانان با بوروکراسی مخالفت میکنند. مثلاً در ایران بوروکراسی دولتی تلاش میکند انواع کالاها و خدمات را قیمتگذاری کند. همین قیمتگذاری گسترده انواع کالا و خدمات میتواند شرایط را برای کافکایی شدن اقتصاد ایران افزایش دهد.
نکته بعدی این است که بوروکراسی پیچیده و ناکارآمد، موانع زیادی پیش پای کسبوکارها میگذارد و رشد اقتصاد را مختل میکند. این صورت بوروکراسی در ایران کاملاً قابل مشاهده است. نکته دیگر این است که در اقتصاد ایران بوروکراسی در خدمت تیولداری قرار گرفته و این همه ساختمان و آدم و ماشین و سازوکار به جای آنکه در خدمت جامعه باشند، به گروههای اندکی خدمت میکنند. مساله دیگر این است که بوروکراسی بستر مناسبی برای فساد شده و از همه مهمتر اینکه در خیلی از کشورها به صورت قاتل انگیزه ظاهر شده است. اگر از ساختاری که قاتل قیمت و انگیزه است، نظارت و پاسخگویی را هم بردارید، به غول بیشاخودمی تبدیل میشود که هیچکس را یارای مقابله با او نیست. میشود همان نظام اداری کافکایی. میشود همان که «هانا آرنت» آن را «دیکتاتوری بدون دیکتاتور» نام نهاد.
البته وقتی از بوروکراسی سخن میگوییم، از یک موجود کلی صحبت میکنیم که در هر کشور، مختصات خود را دارد. یعنی ممکن است بوروکراسی در کشوری خوب و در کشور دیگری بد باشد. نظیر آنچه در داستانهای کافکا اتفاق افتاده، ممکن است برای خیلی از افراد در خیلی از کشورهای جهان رخ داده باشد. نمونه بوروکراسی قابل قبول را هم میشود در خیلی از کشورهای اروپایی مثال زد. مثلاً بوروکراسی در کشورهایی مثل نروژ یا سوئد تقریباً اغلب ویژگیهای مورد نظر ماکس وبر را دارد و خوب هم کار کرده است. یعنی در این کشورها کارکنان متخصص اغلب بنا بر اصل شایستگی استخدام میشوند و اصول روابط رسمی در فرآیندهای اداری رعایت میشود و اغلب وظایف محوله با بیطرفی و به دور از حبوبغض صورت میگیرد. کارکنان نظام اداری در این کشورها بر اساس سلسلهمراتب فعالیت میکنند و از همه مهمتر اینکه بوروکراسی در این کشورها پاسخگو است و بر کارش نظارت هم صورت میگیرد. حالا از یک نظام اداری، نظارت و پاسخگویی را حذف کنید، فکر میکنید چه چیزی باقی میماند؟ میشود همان غول بیشاخودمی که کافکا به تصویر کشیده است.
بحث به جای خوبی رسید. مایلم نظر شما را درباره تعمیم نگاه فرانتس کافکا به جامعه و نظام اداری ایران بدانم. آیا نظام اداری در ایران کافکایی است؟
معتقدم نظام اداری در ایران نشانههای واضحی از شرایط کافکایی دارد. در کشور ما میخواهید مالیات بپردازید -یعنی قصد دارید برای دولت پول واریز کنید- باید ساعتها در صف «معطل» شوید. امیدواریم همه مدارک تکمیل باشد چون نقصی کوچک در پرونده باعث میشود شما را از صف رسیدگی خارج کنند و دوباره روز از نو، روزی از نو. میخواهید ماشین بخرید یا بفروشید، باید کیلومترها رانندگی کنید و به حومه شهر بروید تا پلاک جدیدی تحویل بگیرید، تازه بعد از ساعتها وقتی که تلف شده، باید در دفتر اسناد رسمی مجدداً «هزینه» کنید تا سند خودرو به نام شما یا دیگری ثبت شود. امیدواریم هیچوقت سروکارتان به شهرداری یا ثبت اسناد یا نیروی انتظامی نیفتد، حتی در بیمارستان و آموزش و پرورش هم با «ناکارآمدی» و «ازدحام» مواجهید. میخواهید کسبوکاری آغاز کنید، فرآیند کار آنقدر «پیچیده» و «تودرتو» است که پشیمان میشوید. میخواهید تکنولوژی وارد کنید، باید به دهها اداره و مرکز «مراجعه» کنید. میخواهید وام بگیرید، باید چندین قرارداد پیچیده و نامفهوم را «امضا» کنید. و...
برای معرفی نظام اداری در ایران از این دست توصیفها زیاد میشود داخل گیومه گذاشت. این واژهها و دهها واژه دیگر نظیر «بینظم»، «بیقاعده»، «فاسد»، «غیرقابل درک»، «مانع» و... همه این واژهها عناصر یک «نظام اداری کافکایی» هستند. اما در نظر داشته باشید که بوروکراسی ممکن است همهجا اشتباه کند. چون بوروکراسی، خط تولید نیست که با برنامه مشخص و با کمک چرخدنده و نقاله کار کند، به همان شکل کار میکند که تنظیمگر برایش تنظیم کرده و از او انتظار میرود. اما بوروکراسی مشتمل بر انسان، متناسب طبیعت و نیازها و مطلوبیتهای ذهنی جامعه متغیر خواهد بود. اجازه دهید دو تجربه شخصی خودم را از دو بوروکراسی برایتان تعریف کنم. میدانید که من اصالت آذربایجانی دارم اما در مشهد بزرگ شدم و تحصیل کردم. فامیلی من پسوندی دارد که منسوب به روستای آبا و اجدادی ماست؛ یعنی «حسین عباسی علیکمر». زمانی که در دهه 60 در مشهد درس میخواندم، یکی از کارمندان آموزش و پرورش به جای «عباسی علیکمر» نوشت: «عباسی علیاکبر» همین خطا نزدیک بود برادرم را از حضور در امتحانات نهایی محروم کند. وقتی پدرم مراجعه کردند تا مشکل را پیگیری کنند، کارمندان آموزشوپرورش خراسان تاکید کردند که ما باید به ثبت احوال آذربایجان مراجعه کنیم و نامه کتبی بگیریم که پسوند فامیلی ما «علیکمر» است نه «علیاکبر». زمان زیادی طول کشید تا متقاعد شدند که خطایی که صورت گرفته ناشی از اشتباه شنیده شدن فامیلی ما بوده و در نهایت پدرم توانست مدیران آموزش و پرورش خراسان را متقاعد کند که فاکس ارسالی از ثبت احوال آذربایجان را بپذیرند. پدرم که دستی بر قلم داشتند، شرح ماجرا را در روزنامه خراسان نوشتند و تا زمانی که در مشهد زندگی میکردم، هر زمان به اداره آموزش و پرورش مراجعه کردم، کارمندان آنجا یادآوری میکردند که پدرم قلم تندی دارند.
خیلی جالب است؛ اتفاقی که برای شما رخ داده، به نوعی یادآور موضوع فیلمی معروف به نام «برزیل» به کارگردانی «تری گیلیام» است. یک مگس در پرینتر گیر میکند و باعث میشود نامه بازداشت آقای «تاتل» به نام آقای «باتل» صادر شود و پس از آن ماجراهای پیچیدهای رخ میدهد و در نهایت به مرگ آقای باتل منجر میشود.
اتفاق جالب دیگری هم در آمریکا برای من رخ داده که شاید بتوان برای آن هم فیلمی یا داستانی معروف پیدا کرد. سالها قبل برای یک کار درمانی به بیمارستانی مراجعه کردم و پس از پایان کار، صورتحساب را پرداختم و به منزل بازگشتم. مدتی بعد از طرف شرکتی که امور مالی بیمارستان را اداره میکرد، نامهای برایم ارسال شد مبنی بر اینکه صورتحساب را پرداخت نکردهام. پاسخ دادم که کامل پرداخت شده و مدارک هم دارم. چندبار دیگر نامههای مشابهی دریافت کردم و حتی کار به مراحل حقوقی هم کشیده شد. در نهایت به بیمارستان رفتم و با ناراحتی مساله را تعریف کردم. عذرخواهی کردند و به شرکت اطلاع دادند که من پول را کامل پرداخت کردهام و موضوع با اصلاح و عذرخواهی خاتمه یافت. میخواهم بگویم بوروکراسی لزوماً همه جا بد کار نمیکند اما اگر با نوع بد بوروکراسی برخورد داشته باشید، حتماً به این نتیجه میرسید که از بوروکراسی چیزی بدتر وجود ندارد. حالا نظر شما را به یک نکته جالب جلب میکنم.
در غرب در طول چند قرن گذشته، امور سیاسی، غیرشخصی (Impersonal) شده است اما در خاورمیانه، نظام اداری غیرشخصی نیست و در خدمت شخص و قوای حاکمه است. در غرب، سیاست و نظام اداری پاسخگو هستند اما در خاورمیانه سیاست و قدرت پاسخگو نیستند. مقام پاسخگو نیست و این رویه در بخشهای مختلف نظام اداری کشورهای این حوزه جاری است. در ایران هم سیاست هنوز غیرشخصی نشده و روابط ما هنوز شخصی است که این رویه یک جنبه خوب دارد و یک جنبه بد.
مساله این است که اگر سیاست غیرشخصی شود اما پاسخگو نباشد تبدیل به دیکتاتوری خشنی میشود که کافکا هم در داستانهایش روایت کرده است. لطفاً به این جمله بیشتر دقت کنید؛ تصویری که کافکا ارائه میکند، بوروکراسی غیرشخصی و غیرپاسخگو است.
خوشبختانه در ایران روابط هنوز شخصی است. بنابراین اگر داستان «قصر» را متناسب با شرایط ایران بازنویسی کنیم، به گمانم «آقای ک» فامیل یا آشنای دوری مثل برادر زندایی پیدا میکند که با پسر عموی «آقای کلام» که یکی از صاحبمنصبان قصر است، آشنا در میآید. به این ترتیب که برادر زن دایی واسطه میشود و از آقای کلام میخواهد که کار
آقای ک را راه بیندازد. به نظر من اگر کسی پیدا شود و نسخه ایرانی کتاب قصر یا قلعه را بنویسد، به اندازهای که کافکا آقای ک را زجر داد، متحمل عذاب نخواهد شد.
برداشت من این است که شما جامعه ایران را کافکاییشده تلقی میکنید اما نه به آن درجه که بوروکراسی تبدیل به غولی بیشاخودم شده باشد.
اصلاً جامعه کافکایی یعنی چه؟ هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران هر زمان با فضای تیرهوتار مواجه میشوند، بلافاصله میگویند کجای کار هستید که ما کافکایی شدهایم. گاهی تفسیر ما از کافکایی شدن با کافکایی شدن واقعی تفاوت دارد.
کافکایی شدن آنگونه که بسیاری میپندارند به معنای پوچی و رسیدن به فضای وهمآلود نیست؛ بلکه معنایی فراتر دارد. به طور قطع پیش از کافکا هم انسانها سرگشتگی را تجربه کردهاند اما هنر کافکا این بوده که سرگشتگی، ناامیدی و تنهایی انسان در برابر دستگاه دیوانسالاری را به گونهای ظریف و خلاقانه توصیف کرده که در ذهن نسلهای پس از او ماندگار شده است.
وقتی درباره بوروکراسی سخن میگوییم، یک طرف، بوروکراسی با مشخصاتی که ماکس وبر ترسیم کرد قرار دارد و در سوی دیگر، بوروکراسیهایی با مشخصات کافکایی قرار دارند. بنابراین نظام اداری بعضی از کشورها آدم را یاد بوروکراسی ایدهآل وبری میاندازد که در آن، نظم و کارایی وجود دارد و در بعضی دیگر از کشورها، بوروکراسی، آدم را یاد بوروکراسی کافکایی میاندازد که شبیه یک شبکه پیچیده تار عنکبوتی است. مصداقهای کافکایی شدن نظام اداری در ایران در دو کتاب «محاکمه» و «قصر» قابل تشخیص است که پیش از این شرح دادم.
یک نکته مهم در صحبتهای شما مقاومت بوروکراسی در برابر اصلاحات اقتصادی در ایران است. چرا بوروکراسی در برابر اصلاحات اقتصادی مقاومت میکند؟ نشانههای این مقاومت چیست؟
اقتصاد ایران گرفتار چند ابرچالش بزرگ نظیر ناترازی ساختار بودجه، مشکلات نظام بانکی، ناترازی صندوقهای بازنشستگی، رکود سرمایهگذاری، بحران آب و امثال آن است. فرضی که در سوال شما وجود دارد این است که سیاستگذار به درستی سیاستگذاری میکند اما سیاستها توسط بوروکراتها به درستی اجرا نمیشود که باعث انباشت مشکلات در اقتصاد کشور شده است. به نظر من این فرض درست نیست و بوروکراتها به تنهایی بهوجودآورنده وضع موجود نیستند. اما بوروکراتها در ایران تمایل به تغییر وضع موجود ندارند و در طول پنج دهه گذشته شریک اصلی سیاستمداران در شکلگیری وضع موجود بودهاند.
شما لینک دو مقاله خوب را برای من ارسال کردید که یکی از آنها وضعیت کافکایی شدن اقتصاد ایتالیا را در دهه 90 نشان داده و دیگری کافکایی شدن اقتصاد پرتغال را پس از بحران مالی 2008 توضیح داده است.
به طور مشخص میتوان دو وضعیت را در نظر گرفت: «وضعیت بوروکراسی وبری» و «وضعیت بوروکراسی کافکایی». ویژگی وضعیت بوروکراسی وبری این است که بوروکراسی در آن به طور کارا عمل میکند و تعداد قوانین اصلاحی بیهوده بسیار کم است. در مقابل ویژگی وضعیت بوروکراسی کافکایی این است که بوروکراسی در آن ناکارا عمل میکند و تعداد قوانین اصلاحی بیهوده بسیار زیاد است.
بیثباتی سیاسی میتواند از سه کانال مجزا، به گذار از وضعیت وبری به وضعیت کافکایی منجر شود. یکی اینکه به طور مستقیم افق سیاسی را کوتاه کند، بعد فشار به سیاستگذار را برای تصویب قوانین اصلاحی افزایش دهد و در نهایت موجب شکلگیری دولتهای تکنوکرات شود که عمر کمی دارند. هر کدام از این سه کانال میتوانند در شرایطی که بیثباتی سیاسی وجود دارد، اقتصاد را از وضعیت وبری خارج کنند و به وضعیت پایای کافکایی برسانند. در هر کدام از این سه مورد، تعداد قوانین اصلاحی تصویبشده که بوروکراسی باید آنها را اعمال کند، به طور ناگهانی افزایش مییابد. چنین وضعیتی به طور پویا کارایی نظام اداری را کاهش میدهد و بنابراین، سیاستمداران بیکفایتی که در آینده سر کار میآیند، حتی قوانین اصلاحی بیهوده بیشتری هم تصویب میکنند و ریشههای بوروکراسی کافکایی و وضعیت پایای کافکایی را تقویت میکنند.
برداشت من از دو مقاله این بود که وقتی بوروکراسی به صورت کارا عمل کند، برنامههای اصلاحی به صورت موفق اجرا میشود و اثر اصلاحات نیز به طور شفاف مورد پایش قرار خواهند گرفت. در مقابل، زمانی که بوروکراسی ناکارا باشد، اصلاحات بدون بررسیهای کارشناسی و با سرعت بسیار پایین آغاز خواهد شد. یکی از مقالهها نشان میدهد زمانی که بیثباتیهای سیاسی افزایش پیدا میکند، انگیزه سیاستمداران برای تولید بیش از اندازه قوانین بالا میرود و قانونگذاریهای متعدد میتواند اقتصاد را به سمت وضعیت کافکایی پیش ببرد. از طرف دیگر تولید سیاستها و قوانین بیکیفیت میتواند نظام اداری کشوری را کافکایی کند. نظیر آنچه در ایتالیا در اوایل دهه 90 میلادی رخ داد. در این کشور بعد از افزایش ناگهانی بیثباتیهای سیاسی در اوایل دهه 1990، سیاستمداران این کشور اقدام به وضع قوانین متعدد، با کیفیتِ پایین کردند و وضع قوانین متعدد، کارایی بوروکراتیک را در این کشور بهشدت کاهش داد.
مقاله دیگر شکل متفاوتی از کافکایی شدن را نشان میدهد؛ پس از بحران مالی سال 2008 در پرتغال به دلیل نرخ بهره پایین که چند دهه اعمال شده بود، خانوادهها و بنگاهها به میزان زیادی بدهکار بودند. با تشدید بحران، بیکاری و مشکلات اقتصادی دیگر، سیاستها تغییر کرد که موجب کاهش درآمد مالیاتی دولت شد. در نتیجه رکود تجاری و ناتوانی مشتریان در بازپرداخت وامها، موسسات مالی و اعتباری، وامدهی را محدود کردند. در شرایطی که دولتِ پرتغال مجبور به صرف هزینه بیشتر و دریافت کمتر شده بود؛ موسسات مالی از جمله بانک مرکزی اروپا، نیاز مبرم به صرفهجویی و ریاضت را مطرح کردند. در این شرایط بود که چالش نظام اداری پرتغال آغاز شد. مقاله نشان میدهد نهتنها آرمانهای بوروکراسی وبری در طول زمان در کشورهایی مثل پرتغال دچار فساد شدهاند، بلکه همکاریِ فعالِ افرادِ مشمول در آن نیز به تداومِ حلقه معیوبِ زاییده بوروکراسی کمک کرده است.