حزب اصلی «دولت» است
ریشهیابی بیهویتی اقتصادی گروههای سیاسی در گفتوگو با محمد قوچانی
به اعتقاد محمد قوچانی، احزاب و جریانهای سیاسی ایرانی «نه فقط در اقتصاد که در هیچ حوزهای هویت چندان مشخصی ندارند» و ریشه آن نیز «به شیوه شکلگیری احزاب سیاسی در ایران برمیگردد». سردبیر روزنامه سازندگی که عضو شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی هم هست، در عین حال میگوید: «امروز دولت در ایران یک حزب تمامعیار است و مانند یک حزب عمل میکند که وقتی فرد به عضویت آن درآمد باید حزب قبلی خود را فراموش کند... این نتیجه ساختار رانتی دولت در ایران است.»
به اعتقاد محمد قوچانی، احزاب و جریانهای سیاسی ایرانی «نه فقط در اقتصاد که در هیچ حوزهای هویت چندان مشخصی ندارند» و ریشه آن نیز «به شیوه شکلگیری احزاب سیاسی در ایران برمیگردد». سردبیر روزنامه سازندگی که عضو شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی هم هست، در عین حال میگوید: «امروز دولت در ایران یک حزب تمامعیار است و مانند یک حزب عمل میکند که وقتی فرد به عضویت آن درآمد باید حزب قبلی خود را فراموش کند... این نتیجه ساختار رانتی دولت در ایران است.»
♦♦♦
مسعود نیلی اخیراً از بیهویتی اقتصادی احزاب در ایران صحبت کرده و گفته «گروههای سیاسی ما شاید در حوزههای مختلف سیاست (مثلاً در روابط خارجی) اختلافات زیادی داشته باشند، اما در حوزه اقتصاد تفاوت زیادی بین آنها وجود ندارد و همه آنان فقط یکسری سخنرانی کلی بلدند.» برای شروع بحث میخواهم بپرسم به نظر شما اصولاً آیا گروههای سیاسی عمده ما -که معمولاً تحت دو عنوان اصلاحطلب و اصولگرا شناخته میشوند- هیچگونه هویت مشخصی (اعم از سیاسی، اجتماعی، اقتصادی یا فرهنگی) دارند؟
فکر میکنم آقای دکتر نیلی چون از موضع اندیشه اقتصادی وارد بحث شدهاند، در حوزه خودشان سختگیرانه برخورد کردهاند و در بقیه حوزهها خوشبینانه. اگر همان سختگیریای را که ایشان در حوزه اندیشه اقتصادی به خرج دادهاند به سایر حوزهها تسری دهیم، به نظر میرسد احزاب سیاسی ما به لحاظ اندیشه سیاسی و اجتماعی هم فاقد هویت روشن و تعریفشده هستند. بنابراین مشکل فقط به حوزه اقتصاد یا اقتصاد سیاسی محدود نیست و در همه حوزهها میان بخش نظری و عملی احزاب و گروههای سیاسی ما شکافی عمیق و پرنشدنی وجود دارد که ناشی از نبود فکر و اندیشه و پرداختن صرف به عرصه عمل است. به همین دلیل است که به عنوان مثال وقتی هر یک از دو جریان اصلی سیاسی سکاندار وزارت امور خارجه میشوند، رفتارهایی که در حوزه سیاست خارجی از خود بروز میدهند، چندان با دیگری متفاوت نیست. چون اصولاً ایده «از قبل گفتوگوشده»ای ندارند که به اجرا برسانند. از این منظر فکر میکنم احزاب و جریانهای سیاسی ما نهفقط در اقتصاد که در هیچ حوزهای هویت چندان مشخصی ندارند.
در حوزههای غیراقتصادی، سیاستمداران دستکم در زمان انتخابات شعارهای نسبتاً روشن و مشخص میدهند. اما در حوزه اقتصاد حتی در مقطع انتخابات هم شعار شفافی دیده نمیشود که بتوان آن را محور تمرکز آن گروه سیاسی به شمار آورد. شاید یکی از معدود شعارهای مشخص اقتصادی که در انتخابات ایران دیده شده، شعار پرداخت 50 هزار تومان به هر ایرانی بود که در انتخابات ریاستجمهوری 1384 مطرح شد. آیا دلیل نبود شعارهای مشخص اقتصادی -که مبنای ایجاد هویت مشترک برای احزاب و گروههای سیاسی شود- این است که در جامعه تقاضایی برای آن وجود نداشته یا باید به جستوجوی دلایل دیگری رفت؟
ابتدا لازم است سوال شما را اندکی اصلاح کنم: قبل از مطرح شدن پیشنهاد اقتصادی مشخص آقای کروبی برای اداره کشور در سال 1384، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در انتخابات مجلس پنجم شعار «لغو سیاست تعدیل اقتصادی» را داده بود. درباره شعار سال 1384 آقای کروبی نیز که معمولاً به «وعده پرداخت 50 هزار تومان پول به مردم» فروکاسته میشود، باید توضیح دهم که ایده محوری آن پیشنهاد از آقای دکتر مسعود نیلی الهام گرفته شده بود. بدین شکل که قرار بود در روند تکامل صندوق ذخیره ارزی، شرکت ملی نفت ایران به معنای واقعی کلمه ملی شده و همه ایرانیان سهامدار این شرکت شوند. ضمن اینکه قرار بود امکان برداشت پول تا زمان مشخصی وجود نداشته باشد. ما آن زمان گزارش کامل این طرح را در روزنامه «اعتماد ملی» که من سردبیر آن بودم، منتشر کردیم. ایده آقای کروبی به اصطلاح شهید شد، ولی نباید مرز روشن آن با ایدههای پوپولیستی از نوع پولپاشیهای دولت آقای احمدینژاد یا سایر وعدههای مطرحشده توسط جناح سیاسی اصولگرا را فراموش کرد.
بگذریم. در پاسخ به سوال شما، فکر میکنم ریشه اصلی این مساله نه در حوزه اقتصاد، بلکه در کل حوزه فعالیت حزبی ما به شیوه شکلگیری احزاب سیاسی در ایران برمیگردد. پیدایش احزاب سیاسی در کشورهایی که خاستگاه این نهاد سیاسی مدرن بودهاند، همواره محصول رقابتهای اجتماعی و طبقاتی بوده است. در انگلستان که نخستین نهادهای سیاسی مدرن به شکل حزب در آن کشور شکل گرفته، امروز یک حزب کارگر وجود دارد که ریشهاش در اتحادیههای کارگری است و حتی تا همین اواخر بین اتحادیههای کارگری و حزب کار بریتانیا رابطه تشکیلاتی برقرار بود. قبل از حزب کارگر هم حزب لیبرال که با نام «ویگ» شناخته میشد، یک پایگاه طبقاتی و اجتماعی در قشر مرفهتر یا مترقیتر جامعه داشت؛ همان کسانی که امروز از آنها با نام بورژوازی یا طبقه متوسط یاد میکنیم. در سمت مقابل، حزب «توری» یا در واقع حزب محافظهکار بریتانیا قرار داشت که از حامیان سلطنت تلقی میشد. یعنی دوگانه سلطنت و مشروطیت، دو جناح سیاسی بزرگ (ویگها و توریها) را شکل داده بودند که منافع اقتصادی کاملاً متمایز داشتند: یکی شهرنشین بود و دیگری ملّاک، یکی از ایده سلطنت دفاع میکرد و دیگری از ایده مشروطیت. هرچند در طول زمان این مفهوم به حزب کارگر که مفهوم جدیدتری بود، گذر پیدا کرد و نظام انگلستان به یک نظام 5 /2 حزبی یا 3 حزبی تبدیل شد. در آمریکا هم حزب جمهوریخواه ریشه در سفیدپوستان پروتستان صاحب صنعت دارد و حزب دموکرات در کاتولیکهایی که رنگینپوستان را نیز به خود جذب میکردند و عمدتاً بر اقتصاد کشاورزی متمرکز بودند. همه برنامههای سیاسی در این کشورها به لحاظ جامعهشناسی سیاسی ریشههای طبقاتی و اجتماعی دارد. یعنی به طور مرسوم رابطهای بین مطالبه سیاسی و مطالبه اقتصادی وجود دارد. اما در ایران احزاب سیاسی عمدتاً حزب سیاسی نیستند، بلکه باندهایی هستند برای رسیدن به قدرت. امروز در کشور ما که تازه گفته میشود به توسعه سیاسی هم نرسیده، طبق آمار سختگیرانه وزارت کشور حدود 120 حزب وجود دارد. کدام کشور توسعهیافتهای در جهان 120 حزب دارد؟ به دلیل ساختار رانتی احزاب در ایران -دقیقاً مثل مطبوعات- احزاب و در واقع «باند»ها به شدت تکثیر شدهاند. اگر بتوانیم قانون احزاب را اصلاح کنیم و احزابمان را به چهار پنج حزب کاهش دهیم، هویتهای آنها نیز روشنتر میشود.
امروز در جبهه اصولگرایی پدیدهای به نام «جمنا» و پدیدههای مشابه بسیاری وجود دارد که واقعاً مشخص نیست حرف حسابشان چیست. من تفاوت حزب موتلفه اسلامی با حزب آبادگران یا جبهه پایداری را میفهمم، اما وقتی حزب موتلفهای که تاسیسش مبتنی بر اقتصاد بازار تجاری بوده و قرار بوده مطالبات این طبقه را نمایندگی کند، مواضع ضدسرمایهداری و سوسیالیستی از خود بروز میدهد، واقعاً نمیتوان فهمید از چه حرف میزند. البته با نگاه خوشبینانه میتوان گفت در تاریخ ما احزابی هم وجود داشته که دارای هویتهای روشن باشند، اما تعداد آنها به زحمت به عدد انگشتان یک دست میرسد. در انتخابات مجلس پنجم وقتی حزب کارگزاران شکل گرفت و موتلفه در برابر آن صفآرایی کرد، آقای بادامچیان، از اعضای ارشد موتلفه برای اولینبار گفت «اینها لیبرالهای جدید هستند». همان موقع از آقای کرباسچی به عنوان دبیر کل کارگزاران پرسیده شد «آیا شما برای فعالیتهای انتخاباتیتان از صاحبان صنایع پول میگیرید؟» آقای کرباسچی پاسخ داد «به همان دلیلی که موتلفه از بازار پول میگیرد و مبارزه انتخاباتی میکند، ما هم از صاحبان صنایع پول میگیریم و کار انتخاباتی میکنیم. چون به هر حال هزینه کار انتخاباتی باید از یکجایی تامین شود.» این جواب روشنگر ماهیت احزاب آن روز بود. اما اتفاقی که امروز افتاده این است که یک سرمایهداری دولتی فاسد و آلوده به همه احزاب سیاسی کمک میکند؛ کسانی هستند -مثل یکی از متهمان پرونده بانک سرمایه- که همزمان در ستاد انتخاباتی اصلاحطلبان و اصولگرایان حضور داشتهاند. اینها فقط میخواهند از امتیازات و منافع شخصی خود دفاع کنند، نه از جایگاه طبقاتیشان.
اگر جامعهشناسی سیاسی را به عنوان یک علم به رسمیت بشناسیم، نهایتاً چهار گرایش عمده سیاسی وجود دارد که دارای دکترین اقتصادی روشن و پایگاه اجتماعی روشن هستند و متناسب با آن از برنامههای سیاسی–اقتصادی روشن صحبت میکنند: گرایش سوسیالیستی، گرایش لیبرالی، گرایش محافظهکارانه و گرایش فاشیستی. وقتی این ساختار جامعهشناختی در کشور ما وجود ندارد، یعنی طبقات اجتماعی وجود ندارد یا آرایش طبقات اجتماعی به سادگی به هم میخورد، طبیعی است که به جای احزاب سیاسی باندهای سیاسی شکل میگیرد. تفاوت باند با حزب در این است که هدف باند دسترسی صرف به قدرت است، اما حزب -اگر نگوییم مبنای کارش فضیلت است- حداقل میخواهد به یک منفعت طبقاتی و اجتماعی دست پیدا کند؛ یعنی به بخشی از مصالح عمومی.
برخی احزاب -در هر دو گروه اصولگرا و اصلاحطلب- در سالهای اخیر تلاش کردهاند با انتشار بیانیه یا مرامنامههایی مواضع خود را در زمینههای مختلف مشخص کنند. اما در حوزه اقتصاد این مرامنامهها نهتنها بسیار کلی و مشحون از شعار بوده، حتی وقتی اعضای این احزاب به قدرت رسیدهاند به همان شعارهای کلی هم پایبند نبودهاند. فکر میکنید دلیل این رفتار چیست و با وجود این آیا به احزاب ایرانی امیدی هست؟
متاسفانه در فضای سیاسی ایران چیزی به اسم انضباط تشکیلاتی وجود ندارد. ما بعد از انقلاب اصلاً پدیدهای به نام تشکیلات را به رسمیت نشناختهایم و از آن فقط به عنوان نردبانی برای دستیابی به قدرت استفاده کردهایم.
مبنای کار یک حزب سه چیز است: اول تبار یا طبقه که رسیدن به یک پایگاه اجتماعی و سیاسی (مثلاً کارگران یا کارآفرینان یا بازاریان) را معنا میدهد، دوم گفتمان یا ایدئولوژی، به معنای رسیدن به یک تئوری یا قرائت حداقلی که اندیشه راهنمای عمل حزب باشد و سوم تشکیلات، یعنی یک سازماندهی سیاسی انداموار که وقتی فردی از یک تشکیلات وارد دولت یا مجلس یا شورای شهر میشود، در مقابل تشکیلاتی که او را به قدرت رسانده، پاسخگو باشد. در کشور ما عملاً چنین تشکیلاتی وجود ندارد و رابطه منتخبان با جریان سیاسیشان بعد از انتخابات قطع میشود. به عنوان مثال، اکنون رابطه فراکسیون امید در مجلس و شورای شهر و حتی وزرای اصلاحطلبی که در دولت حضور دارند، با رهبران جریان اصلاحات قطع است، یا در گذشته آقای احمدینژادی که با شعارها و پتانسیل جریان اصولگرایی به قدرت رسیده بود، صراحتاً میگفت «من اصولگرا نیستم». البته این ایراد اساسی از قانون ما ناشی شده، اما فقدان تعهد تشکیلاتی باعث میشود افراد وقتی به قدرت میرسند، مانند ماهی لیز بخورند. فردی که با کمک احزاب سیاسی وارد دولت میشود، اولین چیزی که در دولت میآموزد این است که دیگر یک اصلاحطلب یا اصولگرا نیست، بلکه یک دولتمرد (بوروکرات) است. یاد میگیرد که اصلاحطلب و اصولگرا میآیند و میروند و اگر میخواهد در ساختار دولت بماند، باید به اقتضائات آن پایبند باشد. امروز دولت در ایران یک حزب تمامعیار است و مانند یک حزب عمل میکند که وقتی فرد به عضویت آن درآمد باید حزب قبلی خود را فراموش کند. همین امروز افرادی از تشکیلات ما در دولت حضور دارند که بیش از آنکه به تشکیلات وفادار باشند، به دولت وفادارند و ممکن است با یک تغییر کوچک در دولتهای بعدی هم حضور داشته باشند. این نتیجه ساختار رانتی دولت در ایران است. در کشورهای دیگر، دولت برای اینکه بتواند بدنه اجتماعی رایدهندگانش را حفظ کند، باید ارتباط منظمی با آنها داشته باشد که این ارتباط از راه مالیات و نسبت مالیات و حق رای برقرار میشود، ولی در کشور ما و سایر کشورهای نفتی و رانتی، این رابطه وجود ندارد یا بسیار ضعیف است. در عربستان اصلاً وجود ندارد، اما در ایران به شکل ضعیفی وجود دارد.
با توجه به این مشخصه ساختار دولت و حکمرانی در ایران، اصولاً داشتن یا نداشتن تئوری و هویت اقتصادی برای گروههای سیاسی، میتواند تاثیری در نحوه اداره کشور داشته باشد؟
تفاوت مهمی که ایران به لحاظ ساختاری با کشورهایی مثل عربستان دارد، این است که ما یک جامعه مدنی زنده و پویا با سابقه طولانی داریم. عربستان یا در واقع حجاز، قبل از کشف نفت اصلاً کشور نبود؛ بیابانی بود که کشف نفت باعث تاسیس دولت در آن شد. اما در ایران مدتها قبل از کشف نفت، دولتهای قدرتمندی وجود داشت. حتی اگر به عصر هخامنشیان و ساسانیان برنگردیم، دستکم از زمان صفویه دولتهای نسبتاً مقتدری در ایران وجود داشته است.
به نظر من پدیدههایی مثل انقلاب مشروطه، نهضت ملی و انقلاب اسلامی نشان میدهد در کشور ما شکافهای اجتماعی واقعی وجود دارد. به این معنا، احزاب سیاسی موجود در ایران فاقد هویت نیستند، بلکه دچار تکثر هویت و ناخودآگاهی اجتماعی و طبقاتی هستند. به بیان دیگر، دو جریان اصلی موجود در فضای سیاسی ایران فاقد ریشههای اجتماعی نیستند، فقط باید این ریشهها را احیا کرد. شاید دوران اصلاحطلبی و اصولگرایی به شکل کنونیشان سپری شده باشد و با توجه به تغییر نسلها نیازمند پوستاندازی باشند، اما همانگونه که چپ و راست در دهه اول انقلاب مفاهیمی جدی بودند، مفاهیم اصلاحطلب و اصولگرا هم امروز نماینده دو سبک زندگی و دو طرز تفکرند.
اینجا لازم است یک نوع مهندسی سیاسی انجام شود. ما امروز حزب داریم، ولی نظام حزبی نداریم. وجود نظام حزبی به سازماندهی احزاب و ایجاد رابطه میان آنها با پایگاه اجتماعی و اقتصادیشان کمک میکند.
در یک قضاوت اجمالی درباره جامعه ایران گفته میشود که اصلاحطلبان رای 15 تا 20 درصد و اصولگرایان رای 10 تا 15 درصد جامعه را به طور گفتمانی -و نه تشکیلاتی- در اختیار دارند. یعنی اینها مجموعاً حدود 30 درصد جامعه را نمایندگی میکنند و 70 درصد دیگر مردم پای صندوقهای رای و بر اساس میزان رضایتشان از عملکرد دولتها تصمیم میگیرند به کدام طرف متمایل شوند. اما اتفاقی که در کشور ما رخ میدهد این است که مثلاً در یک انتخابات تمام کرسیهای مجلس در اختیار اصلاحطلبان قرار میگیرد و در انتخابات دیگر در اختیار اصولگرایان. حال آنکه در غرب انتخابات به صورت تناسبی و لیستی برگزار میشود. یعنی هیچ جریان سیاسیای به طور کامل حذف نمیشود. اگر قانون احزاب ما به شکلی تغییر کند که بر مبنای آن جریانهایی حق فعالیت سیاسی بیابند که بتوانند مثلاً رای پنج درصد از مردم را به خود جلب کرده و به همین نسبت در مجلس کرسی به دست بیاورند، نتیجه این میشود که هیچ جریانی حذف نمیشود، ولی جریانهای کوچک در جریانهای بزرگ ادغام میشوند. یعنی باندها حذف شده و در احزاب ادغام میشوند. چون وقتی فردی ببیند هیچوقت نمیتواند رای پنج درصد مردم را به دست بیاورد، قواعد همزیستی اجتماعی و سیاسی را میآموزد، با دیگران متحد میشود و لیست مشترک میدهد.
ما نهایتاً باید به دو یا سه حزب یا جبهه سیاسی بزرگ برسیم که سند، تاریخ، مواضع و ارتباطات تشکیلاتی مشخص داشته باشند. اگر این اتفاق بیفتد، آنگاه میتوان از احزاب راجع به برنامههای اقتصادیشان پاسخ خواست. اگر نظام انتخاباتی ما حزبی شود، دیگر این اتفاق نمیافتد که در مجلس 100 نماینده اصلاحطلب داشته باشیم و در دولت یک فراکسیون اصلاحطلبانه قوی در حد 90 درصد، ولی اصلاحطلبان منتقدترین جریان سیاسی کشور باشند. یا اصولگرایانی داشته باشیم که احمدینژاد را به قدرت برسانند، ولی هیچکس حاضر نباشد مسوولیت آن دوره را قبول کند. به نظر من جامعه ما این ظرفیت را دارد و درک این مساله به ویژه در شهرهای بزرگ که در اغلب انتخابات اخیر به طور لیستی رای دادهاند، ایجاد شده است؛ چون از شخصی که آن لیست را تایید کرده، مسوولیت میخواهند. بماند که الان این مسوولیت وجود ندارد.