اندیشه سیاسی و ایدئولوژی
چرا علم در ساختار حکمرانی ما مهجور است؟
تاریخ بشر نشان میدهد که انسان همواره در تلاش برای شناخت و فهم محیط پیرامونش بوده است که به نظر میرسد در این تلاش، اندیشه سیاسی را باید یکی از متقدمترین حوزههایی دانست که به صورت مکتوب در آثار بشری میتوان یافت.
تاریخ بشر نشان میدهد که انسان همواره در تلاش برای شناخت و فهم محیط پیرامونش بوده است که به نظر میرسد در این تلاش، اندیشه سیاسی را باید یکی از متقدمترین حوزههایی دانست که به صورت مکتوب در آثار بشری میتوان یافت. از اینرو، اندیشه سیاسی که امروز ما میشناسیم، به نوعی یک پدیده فرهنگی است چراکه محصول اندیشه تمدنهای مختلف و آزمون و خطاهای مکرر و انباشت آنها در طول زمان است. به دیگر سخن، تلاش برای شناخت و فهم فرآیندهای حکومت کردن و حکومتپذیر کردن مردم، یکی از دیرپاترین و قدیمیترین امیال انسان است آنجا که اسمیت در عواطف اخلاقی میگوید: به نظر میرسد میل به اینکه باورمان کنند، یا میل به اقناع، میل به ریاست و هدایت مردم، یکی از امیال نیرومند در میان همه امیال طبیعی ما باشد.
در این مسیر، اندیشهورزی سیاسی، مهمترین راهکار بشر برای التیام این درد بوده که چگونه به این میل نیرومند؛ میل به ریاست و هدایت مردم، پاسخ دهد و بیشک، علم، منطق و روششناسی علمی در این فرآیند، رهیافت و جایگاهی بس عظیم به خود اختصاص داده است.
اندیشه سیاسی را هرچه تعریف کنیم، اندیشهای درباره پدیدههای سیاسی است و پدیده سیاسی نیز هرچه باشد، در یک جامعه سیاسی یا به تعبیر پارسونز، اجتماع جامعهای، رخ میدهد. ارسطو جامعه را به موجودی زنده تشبیه میکند که قانون تولد و رشد و مرگ بر آن حاکم است. امیل دورکیم جامعه را موجودی زنده میشمارد که دارای وجدان و روح جمعی است. فردیناند تونیس اجتماع را همزیستی صمیمانه، خصوصی و انحصاری میداند مانند خانواده؛ اما جامعه (زندگی عمومی) چیزی است که مردم آگاهانه و دانسته وارد آن میشوند. او معتقد است که در اجتماع کششهایی که افراد را به یکدیگر پیوند میدهد از نوع طبیعی و مبتنی بر روابط عاطفی و دوستانه است مانند خانواده، ایل و طایفه؛ اما در جامعه کششهایی که افراد را به یکدیگر پیوند میدهد از نوع سنجیده و حسابشده است که مبتنی بر روابط مادی و نیازهای متقابل اقتصادی است مثل شهرهای صنعتی یا شرکتهای تجاری. از این دیدگاه، اقتصاد نقش محوری در تشکیل یک جامعه انسانی دارد چراکه اصولاً یکی از مهمترین علل شکلگیری یک جامعه در مفهوم مدرن آن، تامین نیازهای متقابل اقتصادی است.
بنا بر نظریه کنش عمومی پارسونز، کنش اجتماعی، همه رفتار انسانی است که انگیزه و راهنمای آن معانی است که توجه کنشگر را جلب میکند و او آنها را در دنیای خارج کشف میکند و به آنها پاسخ میدهد. این کنش با ذهنیت کنشگر تفسیر میشود یعنی بر مبنای ادراکی که از محیطش دارد، احساساتی که او را برمیانگیزد، افکاری که در سر دارد، انگیزههایی که او را به عمل وامیدارد و واکنشهایی که در برابر کنشهای خودش دارد. کنشگری که در اینجا صحبت از اوست، میتواند یک فرد یا یک گروه، یک سازمان، یک منطقه، یک جامعه کلی یا یک تمدن باشد.
پارسونز صفت ویژه نظامهای اجتماعی را ایجاد ارتباط میان تعداد زیادی از کنشگران میداند که برای برقراری کنش متقابل، وجود سه عنصر الزامی است: وجود انتظارات متقابل میان کنشگران، وجود ارزشها و هنجارها و ضمانت اجرا. از سوی دیگر او نظام کنش را متشکل از چهار نظام فرعی اقتصاد، سیاست، فرهنگ و اجتماعِ جامعهای میداند که در آن، اقتصاد، نظام سازگاری است و شامل مجموع فعالیتهایی است که صرف تولید و توزیع کالاها و خدمات مصرفی میشود و به همین دلیل دارای کنشهای متقابل مبادلهای با سایر نظامهای فرعی است. از نظر او، اقتصاد بسان بازاری پرفعالیت است که درون بازار وسیعتری به نام جامعه قرار گرفته است که در یک فرآیند بیوقفه، درگیر مبادله با سایر بازارهای سیاست، فرهنگ و اجتماع جامعهای است. در این فرآیندِ کنش متقابل، ارتباط میان سیاست و اقتصاد متکی بر افرادی است که مسوولیت بسیج و هماهنگی کار و تضمین امنیت سرمایه برعهده آنهاست. به همین دلیل او نتیجه میگیرد که پایه نظام پولی و اعتباری، در سیاست است. نظام پولی برای پارسونز از آنرو اهمیت دارد که پول در نظرگاه او، نقش واسط را میان کنشهای متقابل اقتصاد و سایر نظامهای فرعی بازی میکند. به عبارت دیگر در نظام فکری پارسونز، پول نقشی مشابه ذرات میدان را در نظریه میدانهای فیزیک ایفا میکند. هر میدان نیرو، نیروی خود را از طریق ذرات آن میدان مبادله میکند. در اینجا نیز پول همین نقش را برعهده میگیرد (با این تفاوت که در اینجا پول نقش واسط را میان نظامهای فرعی چهارگانه دارد نه میان میدانهای دو منبع نیروی همسان آنچنان که در فیزیک وجود دارد) اما چون نهادهای سیاسی اختیار کم و زیاد کردن حجم نقدینگی و اعتبارات را دارند، اختیار حفظ ارزش یا کاهش پول با آنهاست که در نتیجه رابطه متقابل میان اقتصاد و سیاست، به شکل پررنگی در بستر سیاست به ویژه جهتگیریهای کلی سیاستهای پولی، تجلی پیدا میکند چراکه اساساً نظام اقتصادی، مبتنی بر تصمیماتی است که از سوی مراجع سیاسی تبیین و ابلاغ میشود و همین تصمیمات است که منابع مالی لازم را برای سرمایهگذاریها و ایضاً توزیع ثروت تعیین میکنند (اقتصاد سیاسی). اقتصاد نیز با بهکارگیری بهترین روشها و ترکیبات سرمایهای، بهرهوری اقتصادی را به جامعه بازمیگرداند که به سازگاری اجتماعِ جامعهای منتهی میشود.
با این تفسیر از رابطه میان سیاست و اقتصاد از نگاه پارسونز، مقرر است اندیشه سیاسی نظامی را پی نهد که در آن، دلیل اصلی یا لااقل یکی از مهمترین دلایل تشکیل اجتماع جامعهای، یعنی اقتصاد، که نظام توزیع ثروت نیز در اقتصاد، نقش پررنگ و البته همواره مناقشهبرانگیزی را بازی میکند، تدوین و تئوریزه شود و درست نقطه آغاز مشکل و مناقشه هم همینجاست!
آنسو، یک تفاوت بنیادین و ماهوی میان اقتصاد و بهطور کلی علوم اجتماعی و طبیعی در این نکته نهفته است که در علوم طبیعی اولاً ما با واقعیتهای عینی مواجهیم و ثانیاً، پذیرش یا عدم پذیرش واقعیتها در دنیای علوم طبیعی، در عملکرد آن هیچ تاثیری ندارد حال آنکه در حوزه علوم انسانی و اجتماعی، هر دو این گزارهها، دقیقاً در نقطه مقابل قرار میگیرند یعنی، اولاً واقعیت عینی وجود ندارد بلکه ما صرفاً دست به انتزاع میزنیم و یک ذهنیت (Subject) برمیسازیم و ثانیاً، پذیرش یا رد این انتزاع، به خودی خود، بستر و زمینه را تغییر میدهد. پذیرش یا رد قانون جاذبه، هیچ تاثیری در عملکرد این نیرو در طبیعت ندارد، پیش و پس از کشف آن، ما و طبیعت در مواجهه با جاذبه، رفتاری یکسان داشتهایم حال آنکه بهطور مثال، عینی یا ذهنی تلقی کردن مفهوم ارزش؛ نتایج بس متفاوت و متضادی را به بار میآورد که حتی کلیت بستر بحث را نیز با تغییر و دگرگونی ماهوی مواجه میکند.
بنابراین، از یکسو با میل قدرتمند و طبیعی انسان در ریاست و هدایت مردم مواجهیم که خود را در قالب اندیشه سیاسی به ما تحمیل میکند، از سوی دیگر، اندیشه سیاسی در قالب اقتصاد سیاسی مقرر است یکی از مهمترین منابع اختلاف و مناقشه جوامع انسانی، یعنی توزیع ثروت را، حل و فصل کند و در کنار این دو نیز، مشکل انتزاعی و ذهنی بودن عواملی که در حل این مناقشه نقش عاملیت را بازی میکنند، قرار دارد، یک معادله با چندین مجهول. اگر ترکیب فوق را به عنوان محور پرسش بپذیریم؛ گام بعدی چیزی نخواهد بود جز تدوین صورت یا روشی برای حل این معادله یا به عبارت دیگر، پرسش این خواهد بود که با چه ابزاری باید به مصاف این معادله درهمتنیده رفت یا چگونه میتوان و باید آن را تبیین کرد!
حسین بشیریه حداقل سه نوع دیدگاه تبیین پدیدهها را برمیشمارد؛ نخست تبیین دینی است که مطابق با آن، در جهانبینی دینی، جهان مجموعهای از آیهها (نشانهها) و سنتها (قواعد و قوانین حاکم بر آن) است که به هستی مطلق و یگانه اشاره دارد. از دریچه این دیدگاه، همه پدیدهها به عنوان آیه و با تکیه بر اراده و خواست و فعل خدا تبیین میشوند و بر اساس سنتها توضیح مییابند. دیدگاه دوم نیز؛ متافیزیکی و هستیشناسانه است که در آن، تبیین پدیدهها با تکیه بر ذات و عرض، سلسلهمراتب وجود و... تبیین میشوند و روش سوم نیز، تبیین علمی (تجربی) پدیدههاست که ذیل نظریههای علمی صورت میپذیرد و بدون یک نظریه علمی، یا در گستره فراختر، یک ساختار پارادایمیک، این شیوه تدوین
ممکن نیست.
در این ساختار، علم سیاست و اندیشه سیاسی در کنار علم اقتصاد، به عنوان دو شاخه از علوم اجتماعی، در کنار علوم طبیعی، در دسته علوم تجربی گنجانده میشوند. این یعنی، اندیشه سیاسی و علم سیاست را باید به روش عملی (تجربی) تبیین کرد چراکه در غیر این صورت، اصول حکمرانی که منشعب از اندیشه سیاسی است، از دایره علمی بودن خارج خواهند شد. این یعنی، اگر پدیدهای با روشی غیرعلمی (تبیین دینی یا متافیزیکی)، تبیین و توضیح داده شود، از دایره علمی بودن خارج خواهد شد و هر چه باشد، دیگر علمی نیست و لاجرم، نتایج آن نیز علمی نخواهد بود.
ناگفته پیداست که آرمانها و ارزشها را نمیتوان به شیوه علمی و تجربی تبیین و تجزیه و تحلیل کرد بلکه این بخش ذیل فلسفه سیاسی که کوشش و تامل نظری و عقلی برای پاسخ به پرسشهای بنیادی مطرح در حوزه سیاست است، تبیین میشود که مهمترین بخش آن، مباحث ارزشی و هنجاری است. اما وظیفه علوم اجتماعی تجربی و اندیشه سیاسی، کمک به واقعبین کردن و قابل دسترسی کردن این آرمانها و ارزشهاست چراکه نمیتوان انسانها و جوامع انسانی را در مسیر هنجارها و ارزشهای غیرقابل دستیابی و اتوپیایی، لااقل برای بلندمدت، نگه داشت و کارکرد علوم سیاسی هم دقیقاً در همین واقعگرا کردن، قابل دستیابی کردن و امکانپذیر ساختن این ارزشها و هنجارهاست. با این تفاصیل، وقتی مهمترین حوزه زیست اجتماع جامعهای یعنی سیاستورزی به شیوه علمی تبیین، تحلیل و تئوریزه نشود، باید هم جایگاه علم در حکمرانی خالی باشد که در واقع توضیح واضحات است! پس پرسش باید حول این باشد که دلیل این گریز از تبیین علمی چیست؟
علم، کشف کردن واقعیتهایی است که وجود و جریان کلی آنها بهطور کامل مستقل از وجود انسانی و عوامل درک انسانی از خیال و عقل گرفته تا برساختههای ذهنی باشد. اگر مسالهای بر اساس کشف این واقعیتها مستقل از آنچه انسان میاندیشد، تبیین شود، یک قضیه یا مفهوم علمی کشف شده است. جاذبه، واقعیتی است خارج از حوزه وهم و تصور برساخته انسان. ما جاذبه را کشف میکنیم و رفتارمان چه پیش و چه پس از این کشف، در قالب قیود و چارچوبهای آن، محدود است. در این چارچوب، اگر فرضیاتی برساخته میشوند، رد یا تایید آن با محک آزمایش میسر است. در روش عملی، هرچه یک فرضیه، نظریه یا مدل، غیرقابل تردیدتر باشد، برخلاف تصور، آن فرضیه غیرعملیتر است! علم و قطعیت نه دو خط موازی که دو خط متنافر هستند. علم به دنبال ظنیات است و نه قطعیات؛ هر گزاره قطعی، غیرعلمی است.
در مقابل علم، ایدئولوژی قد علم میکند. ایدئولوژی، سیستمی از ایدهها و قضاوتهای روشن و صریح و عموماً سازمانیافتهای است که موقعیت یک گروه یا جامعه را توجیه و تفسیر و تشریح میکند. این سیستم با الهام و تاثیرپذیری شدید ارزشها، جهتیابی معین و مشخصی را برای کنشهای اجتماعی آن گروه یا جامعه پیشنهاد و ارائه میدهد. بنابراین، ایدئولوژی در درون فرهنگ مجموعهای کاملاً بههمپیوسته و هماهنگ و سازمانیافته از ادراکات و ارائهکننده نظرات قطعی و لازمالاجرا محسوب میشود.
همچنین، ایدئولوژی به وسیله مبلغان و کسانی که سعی دارند اثراتی بر جریان تاریخی جامعه خود بگذارند، تدوین و ارائه میشود و اشاعه مییابد. ایدئولوژی، مجموعهای از بایدها و نبایدها در زندگی و رفتار انسان است که عوامل سعادت و کمال انسان در دنیا و جهان پس از آن را به عموم مردم معرفی میکند. ایدئولوژی برای افراد یک جامعه این امکان را فراهم میسازد که موقعیت خود را بهتر تعریف کنند و بهتر معنی و مفهوم آن را درک کنند. ایدئولوژی به آنها میگوید که چرا و به وسیله چه کسانی استثمار شدهاند، چرا عقبمانده هستند، چرا باید تغییراتی را برای بهبود اوضاع مردم و جامعه ایجاد کرد و پاسخهای همه جا حاضر اینچنینی.
از آنجا که ایدئولوژی بر اساس مطلوبیتها و اسطورههای ذهنی اغلب دستنیافتنی و اتوپیایی ساخته و بنا میشود، نه حقایق و واقعیات عینی یا لااقل قابل دسترس، در مقابل تغییر سمت و سوی اصول از عقاید به واقعیات، مقاومت میکند. ایدئولوژی واجد ویژگیهایی چون صلابت، یقین و واقعیت است که با خصوصیات علم؛ تشکیک، تساهل، صبوری و تکثرگرایی در تضاد و نقطه مقابل آن است. ایدئولوژی آنقدر پوسته سخت و زمخت دور خود میتند که استالین فریاد برمیآورد که اگر میان ایدئولوژی و واقعیت، تضاد و تناقض مشاهده شود، پس وای به حال واقعیت!
در روششناسی علمی، مشاهده تناقض بین برساخته ذهنی (فرضیه) به تغییر، تصحیح و گاه کنار نهادن کامل فرضیه منجر میشود حال آنکه در ایدئولوژی، این واقعیت است که باید لباسی از جنس آنچه باورمندان به ایدئولوژی گمان میبرند واقعیت باید آنگونه باشد، بر تنش پوشانده شود و این هیچ معنایی ندارد جز آنکه ایدئولوژی، واقعیت را کتمان و بدتر از آن، دیگرگون و گاه واژگون نشان میدهد.
ایدئولوژی، توضیحدهنده عقلانی و عقلایی پدیدههای پیرامون نیست بلکه توجیهکننده آنها در مسیری است که صاحبان و ایدهپردازان ایدئولوژی در پی آن هستند چراکه هر ایدئولوژی در نهایت توجیهکننده و تثبیتکننده موقعیت اجتماعی، سیاسی و منافع اقتصادی پشت آن برای مفسران و حامیان رسمی آن است. ایدئولوژی را میتوان باورهایی فرهنگی برشمرد که به عنوان ابزاری برای توجیه نابرابری و تضاد طبقاتی مورد استفاده حامیان آن قرار میگیرد. این حامیان، واقعیتهای دنیا را از پسِ دریچه ایدئولوژی خود چنان به عموم معرفی میکنند که در نهایت، جامعه به این باور برسد که آنچه حادث شده و موقعیتی که در آن گرفتار آمده، درست همان چیزی است که باید باشد؛ یعنی یکی از همان بایدهای ایدئولوژیک! این یعنی، ایدئولوژی این پرسش را که چرا پدیدهها و شرایط جامعه به صورتی هستند که هستند، به سادگی و بدون پیچیدگیهای خارج از قدرت تحلیل عموم، توجیه میکند در حالی که هر اندیشه سیاسی مبتنی بر روششناسی عملی، محصول یک کار آگاهانه و سیستماتیک با پیچیدگیها و جزئیات بسیار زیاد است که تئوریپردازان آن همواره باید صدها و هزاران پرسش را برای عموم مردمی پاسخ گویند که از قضا، عدم قطعیت علمی را نقص و اشکال میدانند. صاحبان و مفسران ایدئولوژی، درست به دلیل همین سادگی و قدرت جادویی آن در توجیه چرایی بودن آنچه که هست است که ساحت سیاست و اندیشه سیاسی را با ایدئولوژی درهم میآمیزند و از آن علمزدایی میکنند.
به بیان ساده، ساحت علوم اجتماعی اعم از اندیشه سیاسی و اقتصاد از عدم قطعیتهای عملی زدوده میشود تا بهجای آن، فراروایتی قطعی، ساده و همه جاحاضر بنشانند. در ورای این فراروایت، آنچه باید منکوب و معدوم شود، هرگونه تشکیک علمی است که مدام موی دماغ صاحبان قدرت است. تشکیکی که سقراطوار در کوی و برزن گام برمیدارد و پایههای هر قطعیت و هر کهنانگاره موهوم را به لرزه میاندازد. علم نیز باید چونان سقراط از عرصه سیاست و حکومتداری به همان شیوه، در برابر چشمان هیات منصفهای متشکل از مردمانی معتقد و وفادار به آن، به شیوهای علیالظاهر منصفانه محکوم به سرکشیدن شوکران شود! به نام فاسد کردن اذهان و تاختن به کهنالگوهای قطعی و اثباتشده اما به کام منافع حاملان این کهنالگوها!
منابع:
1- احیای علوم سیاسی: گفتاری در پیشه سیاستگری، حسین بشیریه
2- اندیشه سیاسی چیست؟ عمل سیاسی کدام است؟، علیرضا علویتبار
3- ایدئولوژی و اسطوره، حمید عضدانلو