نوشتن برای بقا
گفتوگو با بهروز بوچانی درباره مهاجرت و رمان «هیچ دوستی بهجز کوهها» در جزیره مانوس
بهروز بوچانی پناهجوی ایرانی که قصد داشت از طریق دریا و از مرزهای اندونزی به استرالیا برود، شش سال در دریا گرفتار شد و نتوانست پا به خاک استرالیا بگذارد. او در این شش سال زبان گویای مهاجران رنجکشیدهای شد که تحت شرایط شبهآپارتایدی در جزایری در اقیانوس آرام با کمترین امکانات بهداشتی، رفاهی، آموزشی و... در کمپهایی بیکیفیت نگهداری میشوند.
بهروز بوچانی پناهجوی ایرانی که قصد داشت از طریق دریا و از مرزهای اندونزی به استرالیا برود، شش سال در دریا گرفتار شد و نتوانست پا به خاک استرالیا بگذارد. او در این شش سال زبان گویای مهاجران رنجکشیدهای شد که تحت شرایط شبهآپارتایدی در جزایری در اقیانوس آرام با کمترین امکانات بهداشتی، رفاهی، آموزشی و... در کمپهایی بیکیفیت نگهداری میشوند. بوچانی در این شش سال علاوه بر اینکه وظیفه خبررسانی درباره شرایط نگهداری و قوانین و مشکلات کمپهای جزیره را به عهده داشت، مقالات بسیاری در رسانههای معتبر جهان منتشر کرد و در نهایت دست به نوشتن رمانی تحسینشده زد که این روزها در سراسر جهان پیرامون آن بحث و تبادل نظر صورت میگیرد. گفتوگو با بوچانی پیرامون زندگی، اهداف او از مهاجرت و در نهایت درباره رمان «هیچ دوستی بهجز کوهها» است که او در «مانوس» نوشت و آن را با واتسآپ به آن سوی آبها فرستاد و تصویر بینظیر و ادیبانهای از سرگذشت پناهجویان در بند دولت استرالیا ارائه داد.
♦♦♦
ابتدا علاقهمند هستیم، بیشتر با شخص شما آشنا شویم. اهل کجا هستید و زندگی شما چگونه گذشت؟ تحصیلات شما چه بوده و در این سالها به چه کارهایی مشغول بودید و چه شد که یکباره تصمیم به مهاجرت گرفتید؟
همیشه گفتهام که فرزند و متولد جنگ هستم. مرداد 1362 در خانوادهای روستایی در شهرستان بدره ایلام متولد شدم. در واقع اولین تصاویری که از دنیا به خاطر دارم، عبور هواپیماهای جنگی بود که بر فراز آسمان روستا و جنگلهای بلوط ایلام میگذشتند و آسمان را روی سرشان میگذاشتند. فکر میکنم این تصویر میتواند وحشتناکترین تصویری باشد که یک انسان باید تمام عمرش آن را حمل کند. تا 18سالگی در همان روستا و البته طبیعت زیبای اطراف ایلام، با تمام سختیها و فقر و خشونت پنهانی که نتیجه جنگ بود، گذشت. برای کسانی که جنگ ندیدهاند، جنگ فقط پدیدهای است که با اعلام آتشبس پایان مییابد اما برای کسانی مانند ما که محل زندگیمان میدان جنگ بود، برای چندین نسل ادامه پیدا میکند. در واقع جنگ با تمام تبعاتش وجود دارد. از 18سالگی به تهران آمدم و در سال 1389 با مدرک فوق لیسانس جغرافیای سیاسی و ژئوپولتیک از دانشگاه تربیت مدرس فارغالتحصیل شدم. در این سالها بیشتر اوقاتم را در دانشگاه میگذراندم یا اینکه در مسیر بین دانشگاه تربیت مدرس و دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و کوی دانشگاه تهران در حال قدم زدن و تماشا کردن و تجربه یک نوع آوارگی بودهام. هرچند در این سالها بهطور مرتب با ایلام در ارتباط بودم و وقتم را صرف فعالیتهای فرهنگی میکردم و نهایتاً هم در یکسال آخری که ایران بودم و به شکل جدیتر در یک هفتهنامه اقتصادی به فعالیت روزنامهنگاری مشغول بودم. هرچند به شکل حقالتحریر برای چند روزنامه سراسری نیز در حوزه روابط بینالملل مقالاتی منتشر کردم. در واقع آن زمان آغاز فعالیت روزنامهنگاری من به شکل حرفهای بود که بیشتر از یکسال دوام نیاورد و مجبور شدم به علت مشکلاتی که برای دوستان و همکارانم در ایلام به وجود آمد و من هم با آنها در ارتباط و همکاری بودم، از ایران خارج شوم. متاسفانه فضای استان ایلام همچنان شبیه به فضای دهه60 است و نسبت به فعالیتهای بسیار محدود فرهنگی هم نگاهی توام با سوءظن وجود دارد. میتوانم زندگیام را اینگونه توصیف کنم که در زندگیام چند بار بیشتر از همه چیز نبریدهام. هر سفری برایم مساوی بوده است با کنده شدن از ریشههایم و دور شدن از سرزمینی که برای سالها آنجا نفس کشیدهام. بار نخست از یک روستای دور پرت شدم وسط شهر میلیونی تهران و بار دوم از تهران، پرت شدم آن طرف دنیا و در یک جزیره دورافتاده در قلب اقیانوس آرام و هر وقت از اینجا بروم، قطعاً مساوی است با پرت شدن به دنیایی دیگر و سرزمینی دیگر.
به شکل غیرقانونی مهاجرت کردید. چه شد که بعد از حضور در استرالیا به جزایر اقیانوس آرام تبعید شدید و به کمپ مانوس رفتید و چرا استرالیا چنین رفتاری با مهاجران داشت؟
ابتدا این نکته را بگویم که طبق قوانین سازمان ملل یک پناهجو از هر طریقی به کشور دیگری پناه ببرد، کار غیرقانونی انجام نداده است. خیلیها در ایران این سوال را از من میپرسند که چرا استرالیا گروهی از انسانهای بیگناه را به جزایر مانوس و نائرو تبعید کرده است و چرا آنها را در این سالها به گروگان گرفته است؟ میتوان به این سوال در دو سطح پاسخ داد؛ در سالهای اخیر جنبشهای راست افراطی در لیبرالدموکراسیهای غربی یا به تعبیری دیگر فاشیسم جوانهزده یا بازتولید شده در این کشورها قطعاً در مرحله اول بیپناهترین و آسیبپذیرترین گروهها را که همان پناهندهها هستند تحت تاتیر قرار داده است که خب استرالیا هم شاهد قدرت گرفتن این نوع گروهها بوده است و در سطح دوم میتوان به فرهنگ سیاسی استرالیا و ذهنیت استرالیاییها پرداخت. این اولین بار نیست که چنین اتفاقاتی یعنی تبعید و زندانی کردن انسانها در تاریخ این کشور میافتد؛ تبعید و زندان بخشی از تاریخ مدرن استرالیاست که البته بیشترین هزینه را مردم بومی یا اورجینال استرالیا در دو قرن اخیر دادهاند اما در سطح جهانی استرالیا توانسته است این بخش از تاریخ خودش را از فضای رسمی حذف کند و چهرهای انسانی از این کشور در سطح افکار عمومی جهان به نمایش بگذارد. خیلی ساده بگویم استرالیا توانسته است مردمش را توجیه کند که این کشور حق دارد ما را در این جزیره به اسارت بگیرد تا بتواند با این سیاست از ورود قایقهای پناهندهها از اندونزی و کشورهای دیگر جلوگیری کند. مردم استرالیا فکر میکنند اگر ما از این جزایر آزاد شویم با حمله قایقها روبهرو خواهند شد و این تنها یک حربه تبلیغاتی است. چون دلیل اصلی که ورود قایقها به استرالیا متوقف شده است این نیست که ما نقش بازدارنده داریم بلکه به این برمیگردد که این کشور با اندونزی توافقنامهای دارد که تمام قایقهایی را که به آبهای استرالیا میرسند به این کشور برمیگردانند اما چرا دولت به این سیاست در این سالها ادامه داده است؟ چون بر اساس این ترس و تنفر مصنوعی که در افکار عمومی نسبت به پناهندهها ایجاد کرده توانسته است دستاوردها و منفعت سیاسی قابل توجهی به دست بیاورد. آنها در دو انتخابات مهم شش سال اخیر با کمک این روش پیروز شدهاند.
به نظر میرسد شما در این جزیره و در میان دیگر مهاجران در تبعیدگاههای استرالیا، تبدیل به یک ناجی شدید و حتی تلاش برای آزادی و خبررسانی درباره نحوه برخورد با مهاجران را آغاز کردید. این اتفاق چطور رخ داد و چه انگیزهها و محرکهایی آنجا وجود داشت؟
در همان روزهای نخست که به این جزیره تبعید شدم، تلاش کردم به هر شیوهای شده است با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. طبیعی است برای کسی که به تازگی از ایران خارج شده، راهی نبود جز اینکه با همکارانم در ایران ارتباط برقرار کنم. طبیعی بود که چند ماهی طول بکشد تا بتوانم ارتباطات محکمی در رسانههای خارجی ایجاد کنم. در واقع چند ماهی طول کشید تا بتوانم شبکهای ایجاد کنم که البته این شبکه شامل فعالان حقوق بشر و سازمانها و روزنامهنگاران و هنرمندان است. توانستم از طریق محلیهایی که در زندان کار میکردند، یک گوشی موبایل به شکل قاچاقی وارد زندان کنم و کارم را آغاز کنم. برای مدت بیش از دو سال با اسم مستعار بهخصوص با روزنامه گاردین کار میکردم که در نهایت به جایی ختم شد که احساس کردم به اندازه کافی شبکهای قوی از حامیان را ایجاد کردهام و شروع کردم به انتشار مقالاتم در روزنامهها که البته بیش از هر روزنامه دیگری در این سالها در گاردین مقاله منتشر کردهام. یک مسیر بسیار طولانی برای رسیدن به این نقطه وجود داشت تا افشا شود استرالیا چه تراژدی انسانیای در این جزایر خلق کرده است اما اینکه چرا نوشتهام، فکر میکنم که من محکوم به نوشتن هستم. شاید یک نوع رسالت تاریخی یا اخلاقی به عنوان یک نویسنده برای خودم قائل بودهام یا شاید هم نوشتن ابزاری بوده است که بتوانم این سیستم را به چالش بکشم و بتوانم در ورای نوشتن بقا پیدا کنم. اینجا مساله اصلی این است که چطور انسان میتواند بقا پیدا کند و همزمان هویت و فردیت انسانیاش را حفظ کند. نوشتن برای من جدای از کانتکست مبارزه، فضایی است برای بقا پیدا کردن و البته خب اگر هر جای دیگری غیر از این جزیره به شکل آزاد زندگی میکردم، قطعاً باز هم تاکنون رمانهایم را منتشر میکردم. چون یک نویسندهام و محکوم به نوشتن هستم.
شما در شش سالی که در جزیره مانوس زندانی بودید، یک رمان نوشتید که اخیراً جایزه بزرگ ادبیات استرالیا را برده است. قصه نوشتن کتاب چطور شکل گرفت؟
به نظرم زایش این سوال که چرا تصمیم گرفتم کتاب بنویسم برمیگردد به مفهوم «پناهنده» یا «پناهنده قایقی!». این سوال در این فضا طرح میشود که گویا کسی که با قایق پناهنده میشود، نمیتواند نویسنده باشد یا اگر هم باشد نمیتواند یک نویسنده جدی باشد. این سوالی است که در چارچوب پارادایمی استعمارگرایانه طرح میشود. به این معنی که یک پارادایم تثبیتشده وجود دارد که پناهنده قایقی را مساوی با «بیسواد» بودن در معنای عامی آن قرار میدهد. مگر نویسنده بودن چیزی غیر از بازگو کردن یا نوشتن رنجهای انسانی است؟ مگر ادبیات چیزی غیر از زندگی با همه رنجها و زیباییهایش است؟ کسی مانند داستایوفسکی کتاب «خاطرات مردگان» را در فضایی شبیه به همین زندان جزیره مانوس نوشت و فکر میکنم این یک مثال خوب است که ما این را درک کنیم که نویسنده یا هنرمند شدن در فضاهای ماشینیشده و به شدت شهری یا بهتر بگویم آپارتمانی، حاصل نمیشود. آثار هنری در فضاهایی ساختارمند خلق نمیشوند. همه چیز به شگفتی زندگی و تجربههای انسانی برمیگردد. من تصمیم نگرفتهام که کتاب بنویسم یا تصمیم نگرفتهام که نویسنده شوم. این «شدگی» است و «شدگی» در جریانی از زندگی و رنج حاصل میشود و این انتقادی است که میتوانم آن را بر فرق سر فعالان رسانهای و فرهنگی بکوبم. خیلی شگفتآور است که گویی همه فراموش کردهاند که این کتاب قبل از هر چیز یک اثر تحسینشده ادبی است و در ادامه است که میتوانیم به تاثیرات سیاسی یا بازتابهای رسانهای آن بپردازیم یا اینکه به دنبال این سوال باشیم که خود زایش این اثر و شکل نوشتن شگفتآور آن روی اپلیکیشن «واتسآپ» چگونه بوده است. اصل اول و دستاورد اول ادبیات است و باقی همه حاشیه است. این سوال در این چند روز ذهنم را درگیر کرده است که چرا خیلی از رسانهها فکر میکنند این کتاب یک کتاب خاطرات است؟ چرا فکر میکنند این جایزهای سیاسی است؟ در حالی که هیچ کسی به زبان فارسی این کتاب را نخوانده است. واقعاً این حجم از قضاوت بر بستر تصوراتی از پیش تعیینشده شگفتآور است!
محتوای کتاب در زوایای مختلفی مورد توجه و البته نقد بوده است. برخی آن را شرح حال یا خاطرهنویسی میدانند و البته طیف بیشتری آن را یک رمان جسورانه توصیف میکنند. من فصل هشتم کتاب را خواندهام. به نظر میآید نوعی رئالیسم جادویی بر کتاب حاکم است. نظر خودت درباره این رمان و نقدهای پیرامون آن چیست؟
در رسانهها و مجلات ادبی انگلیسیزبان و در مقدمهای که «ریچارد فلانگن» نویسنده معروف استرالیایی بر کتاب نوشته است، این اثر را در کنار آثار مرتبط به ادبیات زندان قرار دادهاند و خیلیها هم سبک آن را رئالیسم جادویی معرفی کردهاند اما باید بگویم با هیچ کدام از این آرا موافق نیستم. ادبیات زندان همیشه بر گونهای از مستندنگاری استوار بوده است و زبانی که استفاده میشود، معمولاً زبانی رئالیستی است اما فکر میکنم، سبک این کتاب بسیار متفاوتتر از سبک ادبیات زندان است. چراکه تخیل و سبک شاعرانهای که در نوشتن این اثر بهکار رفته است، این کتاب را فراتر از ادبیات زندان قرار داده است. همینطور تمام اتفاقات یا کاراکترهای این رمان مربوط به محیط زندگی داخل زندان نیست و گونهای پیچیدگی در شکل روایت وجود دارد. به نوعی که نویسنده گاهی اوقات در کوهها یا روستاهای کردستان در حال روایت کردن است و به یکباره خودش را داخل زندان پیدا میکند و روایتی متفاوت در فضایی متفاوت ارائه میکند. نکته دیگر اینکه ما میتوانیم شکل روایتگری در این کتاب را ضدژانر معرفی کنیم. گونهای از سوررئالیسم؛ شاید نزدیکترین مفهومی که میتوان برای توصیف این کتاب استفاده کرد «سوررئالیسم وحشت» است. کتاب دارای لایههای مختلفی از فلسفه اخلاق، تاریخ و سیاست است و همینطور نگاهی به شدت ضداستعماری دارد. در این بین نمیتوان نقش عناصر طبیعت و پررنگ بودن این عناصر را در این کتاب فراموش کرد. زبانی که استفاده میشود گونهای از طنز بسیار تلخ را با خودش دارد که خواننده را عمیقاً میتواند بخنداند یا حتی بگریاند. البته انسانهایی را توصیف میکند که در موقعیتی قرار گرفتهاند که بین انسان و حیوان قرار گرفتهاند و اخلاق در وضعیت این انسانها دچار فروپاشیدگی میشود.
به نظر میرسد رمان شرح ماجراهای خود شماست که شامل زندگی پیش از مهاجرت، حین مهاجرت و استقرار در زندان اقیانوس آرام است. این رمان شبیه به چه نوع کارهایی است. بیشتر از نظر فرمیک چه آثاری را مطالعه کرده بودید که ممکن است تحت تاثیر آنها نوشته باشید؟
سخت است که از یک اثر خاص نام ببرم و فکر میکنم این برمیگردد به سبک متفاوت این کتاب. حتی جالب اینجاست که در نقدهایی که در مجلات انگلیسیزبان درباره این کتاب نوشته شده است این کار را مشابه آثار نویسندههای مختلفی دانستهاند که خیلی با هم متفاوت هستند اما میتوانم بگویم که به هر حال این کتاب در ادامه سنت روشنفکری است که در فرهنگ معاصر کردستان هست که یکی از مفاهیم اصلی آن را میتوان عدالتطلبی دانست و بیگمان ادبیات داستانی معاصر زبان فارسی که به این کتاب جلوه خاصی داده است و همینطور دنیای ادبیات داستانی غرب که قطعاً بسیار تاثیرگذار بوده است. کتابی که شاید بتوانم نام ببرم کتاب «آخرین انار دنیا» اثر نویسنده کرد بختیار علی است و همینطور نگاه به شدت طبیعتگرایانه شاعر بزرگ کرد «شیرکو بیکس» که در کنار عناصر فولکلوری که در این نوشته است به همراه مفاهیم مدرنی که در کتاب طرح شده است گونه متفاوتی از یک اثر ادبی خلق کرده است.
بعد از انتشار کتاب و همچنین خبرهایی که پیرامون آن منتشر شد، حواشی زیادی برایتان به وجود آمد. به نوعی مورد هجمه واقع شدید. به من گفتید که این حواشی مانع فعالیت شما شده است. در جزیره و در این شرایط با همه محدودیتهایی که دارید، چه نوع فعالیتی انجام میدهید؟
خب طی این سالها فعالیتهایی که کردهام در فضاهای مختلف حقوق بشری، رسانهای، ادبیات و هنر، دانشگاهی و سیاسی بوده است. در این سالها با خیلی از سازمانهای حقوق بشری به همراه تعدادی دیگر از پناهندهها کار کردهام که بتوانیم موارد نقض حقوق بشر در این جزیره را مستند کنیم اما فعالیت اصلیام در واقع نوشتن بوده است. بیشتر اوقات یا مقاله مینویسم که بیشتر کارهایم را در روزنامه گاردین منتشر میکنم یا اینکه در کنفرانسهای مختلفی از طریق موبایلم شرکت میکنم و دیگر اینکه یک فیلم به اسم «چوکا لطفاً بگو ساعت چنده؟» در سال 2016 به همراه آرش کمالیسروستانی که در هلند زندگی میکند، کارگردانی کردیم که تمام این فیلم با موبایل فیلمبرداری شد که به جشنوارههای بینالمللی از جمله بخش مسابقه جشنواره لندن راه پیدا کرد. یک ویدئو اینستالیشن هم با هنرمند ایرانی هدا افشار کار کردم که در حال حاضر در استرالیا در حال نمایش است. بهطور کلی در تمام این فعالیتها همیشه نگاهم جهانی بوده است و بیشتر این کارهایم در فضاهای بینالمللی است. اعتقاد دارم که یک نوع سانسور سیستماتیک نسبت به مساله مانوس و نارو در استرالیا وجود دارد و به این خاطر است که بیشتر در فضاهای بینالمللی کار کردهام و اولین بار کارهایم در کشوری همچون ایتالیا دیده شد تا استرالیا و جایزه روزنامهنگاری از این کشور گرفتم تا استرالیا و این واقعاً مقداری غیرقابل باور است اما واقعیت است.