همه عالم تن است و ایران دل
دیپلماسی ایران در چه شرایطی سال ِ 1400 را آغاز میکند؟
سال 1399 در حالی به پایان رسید که پرونده هستهای ایران در صدر اخبار بینالمللی قرار داشت، «فشار حداکثری» و طاقتفرسا سفرههای اکثریت مردم را خالی کرد، تورم و سقوط ارزش پول ملی به بالاترین حد خود رسید، و ایران در بحرانیترین شرایط در چهار دهه گذشته قرار گرفت. دونالد ترامپ در آخرین سال ریاست خود حلقه را بر گردن اقتصاد ایران تنگ کرده بود تا شریانهای تنفسی اقتصاد کشور بسته شود. تنش در روابط ایران با غرب و بهطور اخص با آمریکا تا آستانه جنگ بالا رفت. چنین به نظر میرسید که سیاستهای ترامپ کلیت نظام را دچار سردرگمی، کلافگی و بیبرنامگی در تمام حوزهها (اعم از داخلی و خارجی) کرده بود. کارگزاران نظام هم بر اساس سنت مألوف، در مواقع بحرانی همواره «نمیگذارند» و «نمیشود»ها ورد زبانشان میشود تا از خود رفع مسوولیت کرده و تقصیر را به گردن عوامل داخلی و خارجی اندازند. به قول بزرگی، «همیشه عوامل خارجی به اعتبار زمینههای داخلی موثر میشوند. برفرض هم که اراده خارجی وجود داشت حتماً زمینه داخلی بوده است و زمینه داخلی هم به مدیریت و شرایط داخلی کشور برمیگردد، اما متاسفانه اینقدر که به عامل خارجی توجه میشود به زمینه داخلی توجه نمیشود و اینقدر که معطوف به عامل بیرونی بودیم معطوف به شرایط داخلی و اینکه در داخل چه اتفاقی افتاده یا در جریان است، نبودیم». باری، در شرایطی که کشورهای دنیا در پی ائتلافسازیهای منطقهای هستند تا هم ضریب امنیت خود را ارتقا بخشیده و هم اقتصاد خود را با اقتصاد دیگر کشورها گره زنند اما روابط ایران با جهان خارج محدود به رابطه با چند کشور خاص شده و از بسیاری از ترتیبات امنیتی منطقهای کنار گذاشته شده است. در کنار بحران در روابط خارجی اما نباید چشم بر بحرانهای داخلی بست. بحران آب، آسیبهای حاد اجتماعی و بحران اقتصادی کاملاً نمایان و گویی همه چیز در تعلیق است. انگار هر روز که از خواب بیدار میشویم انتظار وقوع تحول یا بحرانی را داریم. همه از وجود انبوه مشکلات و نارضایتیها مطلعاند اما گویا ارادهای برای حل مشکلات کشور نیست. کسی نمیداند که این مشکلات قرار است چه زمانی، چگونه و با چه روشی حلوفصل شوند. چنین به نظر میرسد که دولت هم در چنبره چالشهای داخلی و بینالمللی گیر افتاده و در حال روزمرگی است و ناکارآمدی، فساد و اتلاف منابع کاملاً عیان است. با این حال، آیا میتوان به سال 1400 امید بست؟ آیا امیدی برای حل مشکلات ایران با جهان وجود دارد؟
در ناامیدی بسی امید است
در عالم سیاست هرگز نمیتوان به پیشبینی متوسل شد. کسی نه «گوی» جادویی دارد نه عالم به غیب است که بخواهد یا بتواند دست به پیشبینی بزند اما بر اساس شواهد میتوان تا حدودی دست به گمانهزنی علمی زد. صرفنظر از اینکه ماهیت دولت آینده ایران در سال 1400 چگونه خواهد بود اما بیتردید بحرانها (اعم از داخلی یا خارجی) وجود خواهند داشت. بخشی از بحرانها (میتوانید آن را نارضایتی یا ناآرامی هم بخوانید) برخاسته از برداشت و نگاه کارگزاران نظام است. در جایی که «ایدئولوژی» بر «اقتصاد» سایه افکَنَد و «خودحقپنداری» در بخشی از بدنه نظام سیاسی غالب شود نمیتوان امیدی به حل مشکلات داشت. برای حل مشکلات و بحرانها، ابتدا باید به وجود مشکل معترف شد تا زان پس بتوان راهی برای آن یافت. «گابریل آلموند» معتقد است منشأ بحران «یا در ذات هر نظام سیاسی یا در عوامل محیطی نهفته است». برخی نظریهپردازان، بحران را با واژگانی مانند خشونت، فشار، تعارض، تنش، اضطراب، فاجعه و هراس و... برابر میانگارند. در واقع، بحران به هر نوع بیثباتی، ناامنی، اختلال در نظم، حالت غیرطبیعی یا غیرمتعارف و... گفته میشود. برخی دیگر از نظریهپردازان مانند «میلر» و «ایسکو» بیکفایتی و به دنبال مقصر واهی گشتن را موجد بحران مینامند. در هر حال، زمانی که نهادهای موجود، قادر به پاسخگویی به نیازها نباشند، نوعی «عدم تقارن» ایجاد میشود. بهعبارت دیگر، وقتی سقف انتظارات اجتماعی از سطح توانمندی حکومت فراتر رود نوعی «عدم تقارن» میان خواستها / انتظارات و پاسخگویی حکومت به وجود میآید. در این وضعیت حکومت به گفته تالکوت پارسونز «توان تطبیق با شرایط» و «حل تنشهای اجتماعی» را از دست میدهد. این عدم تقارنهای بارشده بر حکومت موجب متورم شدن نظام سیاسی و بحران ناکارآمدی میشود و نتیجه آن اعتراضات گاهوبیگاه در نقاط مختلف کشور میشود. در چنین شرایطی نظام سیاسی کارکرد خود را از دست میدهد و تعادل در درون سیستم بر هم میخورد. هابرماس نیز معتقد است بحران در هر حوزه وقتی پیدا میشود که «آن حوزه نتواند کارکردهای مورد انتظار را انجام دهد». «آلوین استنفورد کوهن» هم معتقد است وقتی نظام سیاسی نتواند به بحرانها پاسخ مناسب دهد دچار «کژکارکردی چندجانبه» میشود. از زاویه دیگر هم میتوان به این بحث نگریست. وقتی نظام سیاسی غرق در بحران و ناکارآمدی شود و با توسل به نظریه «توطئه» همواره عامل بحران را «خارجی» بپندارد، اگر هم صالحترین، باتجربهترین و کاربلدترین و تمام کسانی که شایسته صفتهای مثبتِ تفضیلیِ «ترین» در صدر چنین نظامی قرار بگیرند طبعاً راه بهجایی نخواهند برد و آنقدر با موانع فکری و ساختاریِ سخت مواجه میشوند که امکان کار یا حل مشکل از آنها سلب میشود بااینحال، دستیابی به دموکراسی، رفاه، توسعه و کسب اعتبار در جهان مستلزم تلاش و هزینه دادن است. نباید ناامید شد.
ایران مرد تنهای خاورمیانه
«اوبر ودرین»، وزیر خارجه سوسیالیست فرانسه در اوایل سال 2000، میگفت کشورهایی مانند روسیه، بریتانیا، آلمان، فرانسه، چین، هند و... «ابرقدرت» هستند اما ایالات متحده «اَبَرترین قدرت» است. ریچارد هاس، رئیس شورای روابط خارجی آمریکا، میگوید اگر روسیه توانست شبهجزیره کریمه را ضمیمه خاک خود کند به این دلیل بود که دارای مولفههای «بالفعل» قدرت بود. اگر چین در مورد دریاهای پیرامون خود ادعا دارد به مولفههای قدرت درونی خود میبالد. در سوی دیگر، برخی کشورها با گردیدن در مدار «اَبَرترین قدرت» منافع خود را پیش میبرند (مانند عربستان و برخی دیگر از کشورهای عربی). ایران دارای مولفههای قدرت هست اما این مولفهها در حد بالقوه مانده و به دلیل فقدان ارتباطات مناسب ایران با جهان هنوز به مرحله بالفعل نرسیده است. ایران بازیگری تنها در منطقهای است که هدایت و کنشگری بازیگرانش از سوی قدرتهای فرامنطقهای کنترل میشود. بازیگریِ تنها در منطقهای که نگرش هابزی در آن غالب است راه بهجایی نمیبرد. ایران مرد تنهای خاورمیانه است. آن بهاصطلاح متحدان ایران هم هرگز حاضر نیستند بهخاطر منافع خود و حجم تجارت خارجیشان با «ابرترین قدرت» با او درافتند. بنابراین، روابطشان با ایران همواره از رابطه «کج دار و مریز» خارج نمیشود. از آنجا که ریسک تعامل اقتصادی با ایران بالاست، آن بهاصطلاح متحدان هم حاضر نیستند به تعامل اقتصادی کلان با ایران بپردازند و از موضع برابر با ایران وارد تعامل شوند. آنها ترجیح میدهند در این منطقه پرآشوب، تعامل با کشورهایی را برگزینند که ریسک سیاسی-اقتصادی کمتری دارند. به این وسیله میتوانند امیال و اهداف خود را هم پیش ببرند. این مرد تنهای خاورمیانه به دلیل فشارهای طاقتفرسای اقتصادی در جایی قرار گرفته که برخی کارشناسان آن را «دولت شکننده» میخوانند. مارتین گریفیتس در تعریف دولت «شکننده» (Fragile State) در مقابل دولت «درمانده» (Failed State) میگوید: «دولتهای شکننده از چندین جهت ناکارآمدند. از مشکلات مهم آنها مشکل اقتصادی است؛ اقتصاد ملی منسجمی که قادر به حفظ سطح اولیه رفاه برای مردم باشد وجود ندارد. دومین مشکل دولتهای شکننده مشکل سیاسی است و به نهادهای دولت و مشروعیت آنها نزد مردم بازمیگردد. دولتهای شکننده، کارکردهایی از این دست را تنها تا اندازهای محدود انجام میدهند یا اصلاً انجام نمیدهند: برقراری نظم و عدالت به معنای حاکمیت موثر قانون؛ و حفظ آزادی شخصی از جمله حقوق ابتدایی مدنی و سیاسی. نهادهای دولت، ضعیف و فاقد توانایی، صلاحیت و منابع هستند و قدرت هم غالباً در دست نخبگانی متمرکز است که از موقعیت خویش به سود خودشان بهرهبرداری میکنند.» گریفیتس معتقد است: «...دولتهای شکننده به صدور چند فرآورده اولیه یا ماده خام وابستهاند. این وضع سبب آسیبپذیری شدید اقتصاد در برابر نوسانات قیمتهای بازار جهانی میشود...» بنابراین، بر اساس گفتههای گریفیتس میتوان گفت که «دولت شکننده» پیشزمینه تبدیلشدن به «دولت درمانده» است. وقتی دولتی درمانده (Failed State) شود زمینه برای درگیریهای داخلی مهیا میشود. افزون بر این، در دولتهای شکننده شرایط در صورتی بدتر میشود که نظام سیاسی عینک ایدئولوژی بر چشم داشته باشد و از صدر تا ذیل حاکمیت «ایدئولوژیزده» باشد. «تیلور» میگوید وقتی یک گروه یا رژیمی خود را مدافع ایدئولوژی جا زند، قدرتش مطلق بوده و تنها «سمعاًوطاعتاً» میخواهد بشنود و غیر آن را برنمیتابد. به قول فرانسیس فوکویاما، فقر مداوم موجب شکل دیگری از کژکارکردی اجتماعی (همچون احساس عمومی ناامنی در بخشی از مردم، خشونتهای گاه و بیگاه، قاچاق مواد مخدر و...) و سیاسی (بیاعتمادی به نظام سیاسی و کارگزارانش، کاهش مشارکت در انتخابات و...) میشود. آیا ایران در آستانه یک «دولت شکننده» قرار دارد؟ راه چاره چیست؟
عبور از «تله بحرانها» و درس گرفتن از تجربیات دیگران
به نظر میرسد یکی از راههای خلاص شدن از این وضعیت «آچمزشدگی» کاستن از شدت تخاصم با «ابرترین قدرت» باشد؛ راهی که ژاپن، ویتنام، چین، مالزی و بسیاری از کشورهای موفق و مستقل دیگر رفتهاند. همانطور که رئیسجمهور روحانی یکبار گفت، بهتر است ایران به جای واسطههای شرقی و غربی، به گفتوگوی مستقیم با «کدخدا» یا همان ایالات متحده روی آورد. اکنون زمان «ساختن و برساختن» نیست (چنانکه برخی مقامها از آن دم میزنند). دنیا بهسرعت در حال پیشرفت است. افتانوخیزان جلو رفتن کافی است. میتوان از تجربه دیگر کشورها آموخت و راه توسعه را دور زد. یکی از این راهها، راه توسعه چین است.
1 گام اول در برونرفت از وضعیت موجود کوتاه آمدن از نزاعهای داخلی و اجماع بر سر اهداف توسعه ملی است. وقت آن رسیده که به جای نگاه سیاه و سفید به تعبیر فوکویاما به «منطقه خاکستری» هم نگاهی بیندازیم. شاید ذکر یک مثال پر بیراه نباشد. چینیها بیش از سه دهه کوشیدند تا چهره خود را از یک عنصر سرکش، انقلابی، چالشگر و طغیانگر نظام بینالملل به چهرهای معقول و منطقی تبدیل کنند. کوشیدند تا آنچه «ظهور تهدیدآمیز چین» خوانده میشد را با رفتاری معتدل و منطقی اصلاح کنند و این تضمین را به جهان بدهند که ظهور چین «مسالمتجویانه» خواهد بود. چشمبادامیها با کنار زدن ایدئولوژی رادیکال و انقلابیِ مائو به یک عملگرایی اقتصادی گذار کردند. آنها ضمن احترام به مائو اما او را در صندوقچه نهاده و به تاریخ سپردند و در عوض راه «دنگ شیائو پینگ» را در پیش گرفتند. در این راستا، «دیپلماسی اقتصادی» را محور سیاست خارجی خود قرار دادند. آنها فهمیدند که گام اول در بهبود اقتصادی داشتن محیط امن داخلی و منطقهای است. چنین بود که نخبگان چینی دیپلماسی اقتصادی را به دیپلماسی سنتی مبتنی بر امنیت ترجیح دادند و به اعتمادسازی منطقهای و جهانی روی آوردند. آنها سالها پیش به همسایگان خود اعلام کردند در حوزههای سرزمینی مورد اختلاف بهصورت مشترک کار و سرمایهگذاری کرده و حلوفصل اختلافات را به آینده موکول کنند؛ آیندهای که در آن از قضا اقتصاد دیگران را به اقتصاد خود گره زدند. در این آینده که البته فرارسید دست برتر برای حل مناطق سرزمینی مورد اختلاف باز با چینیها بود. چینیها بهجایی رسیدند که توانستند «مدل توسعه چینی» را بهعنوان آلترناتیو یا جایگزینی برای «مدل غربی توسعه» مطرح کنند (اگرچه در این هم اما و اگرهایی هست). آنها میان «رشد اقتصادی با ثبات سیاسی» و «اقتصاد بازارمحور با دولت اقتدارگرا» یک تعادل ایجاد کردند. نخبگان چینی «اجماع بر سر اهداف توسعه» را درک کردند و این درک را در میدان عمل، عملیاتی کردند. بنابراین، پدیده چین محصول چند سال اخیر نیست بلکه محصول سه دهه تلاش غیرایدئولوژیک در زمینه اصلاحات سیاسی و اقتصادی است.
2 اما الگوی چین چیست؟ در دوره گذار از «مائو» به «دنگ شیائو پینگ» چینیها به این نتیجه رسیدند که با آرمانگرایی انقلابی و ایدئولوژیک مائو وداع و عملگرایی اقتصادی دِنگ را در آغوش کشند. غرب تا دهه 70 میلادی چین را مورد شناسایی قرار نداده بود. پس از سفر کیسینجر (از طریق اسلامآباد به پکن و سپس سفر نیکسون به این کشور) بود که چین رسماً مورد شناسایی قرار گرفت و کرسی «تایپه» در سازمان ملل و دیگر سازمانهای بینالمللی به «پکن» واگذار شد. چینیها برای گذار از آن وضعیت «آنارشیک» و «آنومی» با تأسی به «دنگ» یک الگوی سهوجهی را در پیش گرفتند:
الف- اعتمادسازی داخلی: چینیها در دوران دنگ شیائو پینگ به این نتیجه رسیدند که دوران مائو را به بایگانی بسپارند. آنها در این راه اعتماد مردم بهنظام سیاسی را جلب کردند، به قربانیان انقلاب فرهنگی غرامت دادند، بوروکراتهای سنتی را کنار گذاشته و نیروهای تازهنفس سر کار آوردند و شرایطی به وجود آوردند که اعتماد مردم بهنظام سیاسی جلب شد.
ب- اعتمادسازی منطقهای: آنها سپس به مناطق پیرامون روی آوردند و به همسایگان تضمین دادند که در پی توسعهطلبی نیستند. آنها اعلام کردند که ترجیح ما اقتصاد است و نگرانیهای امنیتی را میتوان به آینده موکول کرد (البته آیندهای که باز چین در آن دست برتر دارد). آنها با ترجیح اقتصاد به امنیت به همکاری گسترده با همسایگان روی آوردند.
ج- اعتمادسازی بینالمللی: پس از این دو مرحله بود که وارد تعامل با کشورهای فراپیرامونی شدند. نخبگان جدید به کشورهای مختلف دنیا (اعم از شرق و غرب) اعزام شدند تا با گفتوگو و استفاده از تجربه دیگران بتوانند به روابطی بهینه با خارج برسند. نخبگان چینی فرصت را از دست ندادند و به دنبال «ساختن و برساختن» و آزمونوخطا نرفتند. نخبگان چینی به توسعه درونزای برونگرا روی آوردند و با اجماع کامل توانستند از تولید ناخالص 800 میلیوندلاری به تولید ناخالص چهارده تریلیوندلاری دست یابند. چینیها با نگاه به گذشته ابتدا مسوولیت اخلاقی اشتباهات را پذیرفتند و با حقیقت مواجه شدند و با اقرار به اشتباهات درصدد رفع نقایص برآمدند. این اولین گام چینیها در مسیر توسعه بود. بجاست نخبگان ایرانی بهجای فرار از گذشته، با آن مواجه شوند و دریابند اشتباه در کجا بوده است. نخبگان ایرانی باید به این درک برسند که نیمنگاهی هم به «منطقه خاکستری» داشته باشند. به قول فوکویاما، کشورها نباید در دام گذشتههایشان باقی بمانند. باید از دام گذشته رَست و باید گذشته را چراغ راه آینده قرار داد نه اینکه در گذشته بمانیم و در آن دست و پا بزنیم. به تعبیر هانا آرنت در جزوه «مسوولیت شخصی در دوران دیکتاتوری»، هر فردی در اتخاذ تصمیمات اشتباه مقصر است. آرنت دشمن سرسخت «مأمورم و معذور» است. او میگوید «مهره بودن» یا «مامورم و معذور» عذر بدتر از گناه است و باید با وجدان اخلاقی، مسوولیت اخلاقی اشتباهات را پذیرفت تا گذار به مرحله بعد میسر شود. 40 سال است که ایرانمان زیر تیغ تحریم است. فقط کافی است نیمنگاهی به اطراف بیندازیم و ببینیم که چگونه کشورهای ذرهای به قدرتی فراتر از وزن و نقش خود دست یافتند. امارات به قطب اقتصاد منطقه تبدیل شده؛ قطر به ثروتمندترین کشور جهان تبدیل میشود و ترکیه به چهارراه انرژی تبدیل میشود اما ما هنوز اندر خم یک کوچه ماندهایم.
3 کوتاه آمدن از ستیز با جهان و منطقه فراپیرامون، اتفاقاً عین سیاست و درایت است. «کیم جونگ اون» بهعنوان یکی از آخرین بازماندگان کمونیسم وارد مذاکره مستقیم با دشمن تاریخی شد. پیش از آن کوبای کمونیست وارد مذاکره با امپریالیسم آمریکا شد. به نظر میرسد یکی از دلایل عدم مذاکره مستقیم نخبگان ایرانی با آمریکا این است که مذاکره با این کشور (همچون مساله هستهای) به امری حیثیتی تبدیل شده است. در قاموس کارگزاران نظام سیاسی، مذاکره مستقیم با آمریکا یعنی کوتاه آمدن از آرمانهای انقلاب و استحاله نظام. درایت یک سیاستمدار در این است که منتظر شکار فرصت باشد تا دیر نشده گرهی باز کند، نه اینکه در شرایط بحرانی وارد مذاکره شود. چند دهه «صلح سرد» با جهان کافی است. اگر هم قرار است سیاستهای فعلی ادامه یابد بهتر است در سیاست خارجی از الگوی ترکیه، چین و کشورهای مشابه استفاده شود که سطحی از ستیز با آمریکا را حفظ کرده و نگذاشتهاند این ستیز از سطحی مشخص فراتر رود. چنین است که چین ریشههای اقتصاد خود را در بازار آمریکا میدواند و ترکیه به ناسازگاری با اسرائیل روی میآورد اما هیچیک به اندازه ایران زیر تیغ تحریم نمیروند. آنها در عین حال پارادایم سیاسی خود را پیگیری میکنند. نمیتوان سردرگریبان داشت و از عالموآدم برید و در عین حال از توسعه و خودکفایی دم زد.
چه میتوان کرد؟
اگر کارگزاران نظام دچار یک گذار فکری از «ایدئولوژی» به «اقتصاد» شوند، اگر عالیرتبگان نظام سیاسی از روشهای طیشده و مسیرهای آزمودهشده فاصله میگرفتند، اگر اجازه داده میشد فضای آزاد در «گردش نخبگان» شکل گیرد تا از دایره نخبگان تکراری فعلی برهیم، اگر همه کارگزاران نظام سیاسی از پوسته «منتقد وضع موجود بودن» به درمیآمدند و خودِ خودشان میشدند، میشد به آینده نگاهی امیدوارانه داشت. اگر بخواهم از تعابیر «دارون عجم اوغلو» و «جیمز رابینسون» در کتاب «جاده باریک آزادی» استفاده کنم میتوانم بگویم که ایران در «تله بحرانها» گرفتار شده است. در الگوی لویاتان ایرانی (برخلاف لویاتان چینی)، کارگزاران همچنان به دنبال آزمونوخطا هستند، به دنبال ساختن و برساختن هستند، به دنبال ترجیح امنیت و ایدئولوژی بر اقتصاد هستند، در دنیای بههمپیوسته و دهکده جهانی از خودکفایی دم میزنند. در ایدئولوژی نوعی «خودحقپنداری» حاکم است که دیگران را «باطل» یا «شر» میپندارد و بنابراین، امکان مذاکره و گفتوگو سلب میشود. وقتی کارگزاران نظام به «ادبیات ستیزهگر» با جهان و «هر که با من نیست، بر من است» روی میآورد نتیجه این میشود که به جای مذاکره با «ابرترین قدرت» به مذاکره با واسطه روی میآوریم. چنین به نظر میرسد که کارگزاران نظام سیاسی در ایران، همچون چینیها نیاموختند که ابتدا اعتمادسازی داخلی به وجود آورند، سپس اعتمادسازی منطقهای در محیط پیرامون و در نهایت به رابطهای بهینه با جهان فراپیرامون برسند. نکته پایانی اینکه، آلوین استنفورد کوهن مینویسد وقتی نظام سیاسی پاسخی معقول به بحران دهد، نظام به «حالت تعادل» میرسد و وقتی نظام سیاسی عاجز از پاسخ باشد دچار «بدکارکردی چندجانبه» میشود. این یعنی تلنبار و انباشت بحرانها. هر اقدام مثبتی به دلیل عدم همراهی جامعه به ضد خود تبدیل میشود و بحران میآفریند. راه برونرفت ایران از گرداب مشکلات موجود عبور از «تله بحرانها»ست.