کابوس بازنشستگی
چرا کنارهگیری از قدرت برای صاحبان قدرت سخت است؟
لوید بلانکفین، مدیرعامل شرکت گلدمن ساکس در سال 2018 و در 64سالگی بازنشسته شد. او در نامهای به کارمندانش چنین نوشت: «همیشه تصور این لحظه برایم دشوارترین کار ممکن بوده است. در روزهای سخت نمیتوانی کار را رها کنی. در روزهای خوب هم نمیتوانی از آن دل بکنی. امروز، نمیخواهم بازنشسته شوم و از گلدمن ساکس بروم ولی به نظر میآید زمانش فرا رسیده است.»
نامه پرسوزوگداز او یک پیام روشن داشت: بازنشستگی برای مدیران ارشد و زنان و مردان موفق یک کابوس واقعی است. چرا نمیتوان از کار دست کشید و به استقبال استراحت و آسایش رفت؟ چه چیزی در سخت کار کردن وجود دارد که در آسودگی و آرامش خاطر وجود ندارد؟
«جین هال» و «جان استوکس» در کتاب تعویض دنده (Changing Gear) که در سال 2018 به چاپ رسید، به موضوع پایان زندگی کاری و چگونگی آماده شدن برای دوره جدید زندگی میپردازند. جین هال یک کارآفرین موفق و جان استوکس یک روانشناس و مشاور است. همکاری مشترک آنها دیدگاه متعادلی، هم از نظر علمی هم از نظر احساسی، فراهم آورده است. معمولاً این نوع کتابها توسط یک نفر با دیدگاههای علمی به نگارش درمیآید، که به محتوایی بسیار خشک با اصطلاحات علمی و فنی ختم میشود. ولی این کتاب پر است از داستانهای واقعی از افراد موفق، مدیر و کارآفرین که در روزهای پایانی عمر کاریشان هستند و باید شغل سطح بالای خود را کنار گذاشته و به یک فرد بازنشسته تبدیل شوند که نمیدانند با اینهمه وقت اضافی چه کار کنند. داستانها، روایت تجربههای موفقیتآمیز یا غمانگیز این دوره زندگی است. علاوه بر این روایتها، راهکارهایی نیز برای روبهرو شدن با این بحران ارائه شده است.
در کتاب «تعویض دنده» بر مبنای فلسفه هندو، زندگی به چهار مرحله تقسیم میشود.
اولین مرحله، از زمان تولد تا 25سالگی است؛ دوره هویت یافتن و مستقل شدن.
دومین مرحله، از 25سالگی تا 55سالگی است؛ دوره تمرکز بر درآمد، تشکیل خانواده و تلاش برای موفق شدن.
سومین مرحله، از 55سالگی تا 75سالگی است؛ زمان بازنشستگی و آرام گرفتن.
چهارمین و آخرین مرحله، از 75سالگی به بعد، دوره آماده شدن برای مرگ، ممکن است هولناک باشد ولی واقعیت زندگی همین است.
تمرکز این کتاب روی دوره سوم است و آن را زندگی سوم نامیده است. همیشه گذار از یک مرحله به مرحله دیگر در زندگی بسیار دشوار است، چه رسد به اینکه این گذار از یک مرحله پرجنبوجوش و هدفمند به مرحله آرام و بیجهت باشد. این تغییر میتواند نگرانی، حس گمگشتگی، از دست دادن عزتنفس و در نهایت افسردگی را به همراه داشته باشد. بنابراین بیراه هم نیست که بگوییم باید از قبل خود را برای این دوره آماده کنیم. بهتر است آمادگی روبهرو شدن با آن را داشته باشیم، نه اینکه ناگهان فرش را از زیر پای ما بکشند و در چشم بههمزدنی خود را در میانه یک حقیقت تلخ بیابیم.
این کتاب داستانها و روایتهای فراوانی دارد. در میان آنها، به داستان تلخی از یک مدیرعامل موفق و توانمند برمیخوریم که پس از برنامهریزی دقیق برای انتخاب جانشین خود، دچار احساس نگرانی و پشیمانی شده، همچنان در پست خود مانده و حاضر به تحویل صندلی مدیریت به جانشین خود نمیشود. در نهایت این مدیر را مجبور میکنند پست خود را رها کند. فرآیندی که در ابتدا با همکاری و مشورت خود او شروع شده، در نهایت به سرانجامی خجالتآور ختم میشود. در این اتفاق ناخوشایند، میتوان تلخی احساس از دست دادن بزرگی، نفوذ یا قدرت را لمس کرد. این احساس به خصوص برای کسانی که بر صندلیهای قدرت تکیه زدهاند و عادت به حرفشنوی مردم و مورد ستایش قرار گرفتن دارند، بیشتر مشهود است. چنین افرادی به محض اینکه از جایگاه خود پایین بیایند، همه چیز برای آنها تغییر میکند. هویتشان از دست میرود و هدفی برای زندگی کردن ندارند. جمله مدیر یک شرکت بزرگ که گفته بود «من بازنشسته شدم و زندگیام به پایان رسید» گواه چنین تفکر ناامیدکنندهای نسبت به این تحول اجتنابناپذیر است. این بحران برای افرادی که به دلیل اعتیاد به کار، خانواده خود را فراموش کرده بودند، تحملناپذیرتر نیز میشود. آنها نتوانستهاند در طول سالهای کاری خود ارتباط قوی با خانواده و فرزندانشان برقرار کنند. از اینرو خواسته نشدن پس از بازنشستگی در میان چنین افرادی بیشتر احساس میشود. همسر و فرزندان در طول سالهای گذشته، به زندگی بدون پدر، مادر یا همسر خود عادت کردهاند، آنها شبکهای از دوستان و برنامهای از فعالیتهای روزانه برای خود ترتیب دادهاند که عضو تازهبازنشستهشده خانواده، هرگز نقشی در چنین فعالیتهایی نمیتواند داشته باشد. این در حالی است که خود او نیز به دلیل ماهیت کاری خود نتوانسته روابط دوستانه نزدیکی ایجاد کند و عموماً فردی تنهاست.
در بخشی از این کتاب به پارادوکسهای انسانی پرداخته میشود که در افراد موفق بیشتر مشهود است. یک فرد موفق سالها در حال پیشرفت بوده ولی واقعیت این است که این موفقیتها به مرور او را به فردی بسیار ترسو تبدیل کرده است. هرچه از پلههای ترقی بالاتر برود، ترس از سقوط بیشتر در وجودش ریشه میکند. به عبارت دیگر، ترس از شکست تبدیل به نیروی محرکه او برای پیشرفت در کار میشود. میتوان تصور کرد برای چنین فردی قبول بازنشستگی و واگذاری پست به فرد دیگر، فرآیندی بسیار غمانگیز و دردآور میشود. از سوی دیگر پیشرفت و موفقیت، ایدههای نو و خلاقیت جزئی از ژنتیک انسانهای موفق میشود، آنها مرتب در حال رشد بودهاند و طبیعی است که توقف این رشد برای آنها به معنی مرگ است.
ازاینرو برای آدمهای موفق، شروع بازنشستگی و تجربه جدایی از کار، گاهی با پنج مرحله اندوه همراه است: انکار، خشم، مذاکره، افسردگی و قبول. آنهایی که در پستهای بالا شاغل بودهاند، به تدریج از واقعیت فاصله گرفته و احساس خودبزرگبینی پیدا میکنند. مدیرها به مرور درک واقعی از تحولات اطراف خود را از دست میدهند و چنان به نگرشهای خودمحورشان مطمئن میشوند، که حتی کارمندان خود را هم نادیده میگیرند. وقتی به آنها میگویند، دوره کاریشان به پایان رسیده، طبیعتاً نسبت به خیانتی که به آنها شده خشمگین میشوند. آنها نمیتوانند با زندگی جدید و نقش جدید خود کنار بیایند. انکار میکنند، خشمگین میشوند و اگر کمک و راهنمایی لازم را دریافت نکنند به شخصی افسرده تبدیل میشوند.
واقعیت این است که هویت افراد موفق با کارشان گره خورده است. آنها جزئی از کار شده و کار جزئی از آنها شده است. اینکه این شغل بتواند بعد از آنها هم دوام آورد، برای آنها تصوری بسیار دور از ذهن است. تعریف آنها از خودشان فقط بر مبنای موفقیت کاریشان است. از همین رو به عقیده جین هال و جان استوکس، مرحله سوم زندگی انسانها باید بر محور شناخت خود و تعریف نقش جدید خود در جامعه و نزدیکان متمرکز شود. هویت کاری افراد موفق، باید به هویت جدید تبدیل شود و این تغییر مثل بسیاری از تغییرات دیگری که انسان در زندگی تجربه کرده مانند جدا شدن از پدر و مادر و رفتن به مدرسه، بسیار چالشبرانگیز است. آنها باید با از دست دادن موقعیت و منزلت کاری و این حقیقت که پستشان ماندگار است ولی خود آنها رفتنی هستند، کنار بیایند و این میتواند شوک بزرگی باشد، به طوری که برای گذار به مرحله جدید شاید به کمک مشاور نیز نیاز داشته باشند.
از آنجا که خودآگاهی، لازمه سپری کردن دوره سوم زندگی و کسب آن مهارتی بسیار دشوار است، برای رسیدن به شناخت کامل از خود نهتنها باید با خود صادق باشید بلکه باید با افراد قابل اعتماد صحبت کنید و خود را از نگاه آنها ببینید. شما همیشه آن چیزی که تصور میکنید نیستید، صحبت با دیگران ممکن است ابعادی از شخصیتتان را آشکار کند که در طول سالها به عنوان یک انسان موفق، هرگز به چنین خصوصیاتی در مورد خود آگاه نشدهاید. تعامل با دیگران و درخواست کمک و راهنمایی از نزدیکان میتواند برای مدیریت بحران میانسالی بعد از بازنشستگی بسیار مفید باشد.
همه کسانی که در آستانه بازنشستگی هستند باید نسبت به نقش خود در دوران پس از اشتغال فکر کنند و تصمیم بگیرند. برای این تصمیمگیری باید ابتدا شناخت درستی از علایق خود داشته باشید و فهرست کاملی از آنها تهیه کنید. همه ما در طول عمر خود مهارتهایی کسب کردهایم که بتوانیم با آن کسب درآمد کرده یا در کار خود پیشرفت کنیم ولی آنها لزوماً باعث خوشحالی ما نشدهاند. آغاز دوره سوم زندگیمان این فرصت را به ما میدهد که بر مهارتهای داشته یا نداشتهای تمرکز کنیم که برایمان لذتبخش هستند.
افراد موفق متاسفانه به دلیل مشغله زیاد در طول سالهای کاری، حتی برنامهریزی برای آینده نیز ندارند. آنها تماموقت کار میکنند و وقتی برای فعالیتهای جانبی باقی نمیگذارند. همین امر، شروع دوران بازنشستگی را که باید مملو از فعالیتهای اجتماعی باشد برای آنها ترسناکتر میکند. هال و استوکس معتقدند برای خیلی از ما واژه بازنشستگی با سکون و بیتحرکی همراه است، ولی آنها تاکید دارند افرادی که بازنشسته میشوند باید فعالیتهای زیادی برای خود دستوپا کنند، مهارتهای جدید یاد بگیرند و تجربههای جدید کسب کنند. نکته جالب دوره سوم زندگی این است که این دوره میتواند همان زندگی ایدهآل و مورد علاقهای باشد که سالها پیش، رویای آن را داشتید، زمانی که علایق خود را قربانی یک کار پردرآمد کردید و مسیر زندگیتان را تغییر دادید. زندگی سوم به شما امکان شروع یک تجربه جدید از زندگی را میدهد که بر پایه علاقه و نه صرفاً موفقیت باشد.
همه میدانیم که اشتغال، چیزی بیش از یک درآمد ساده است. اشتغال به زندگی انسانها نظم روزانه میدهد، ارتباطات جدید فراهم میکند و مهمتر از همه، زندگی را هدفمند میسازد. در میان همه مشاغل، برخی افراد جذب مشاغل پرقدرت میشوند، زیرا از کنترل مردم و وقایع اطرافشان لذت میبرند. ولی دوران بازنشستگی، یعنی انتقال به دوران کارهایی مانند فعالیت داوطلبانه در خیریهها، قطعاً نمیتواند تجربیاتی از رفتار کنترلگرانه فراهم کند. به گفته تالی شارلوت نویسنده کتاب «ذهن تاثیرگذار» انسان به طور ذاتی میل به کنترل کردن دیگران دارد و گرفتن این کنترل از او باعث ایجاد خشم، کلافگی و مقاومت میشود. به اعتقاد او، میتوان این کنترل را در زمینههای دیگری تجربه کرد، میتوان بر انتخابهای موجود کنترل داشت و فرصتهای متعددی برای تجربههای جدید فراهم کرد و این فرصتها را مدیریت کرد.
داستانهای مطرحشده در کتاب «تعویض دنده» بسیار الهامبخش هستند. روایت داستانها به گونهای است که خواننده با این افراد احساس نزدیکی میکند و میتواند خود را در یکی از آنها بیابد. افراد نزدیک بازنشستگی باید نگاهی عمیق به سیر تحولات شخصی خود داشته باشند، باید ببینند که الان چه کسی هستند و میخواهند تبدیل به چه کسی شوند. جواب این سوال برای هیچ دونفری یکسان نیست و ازاینرو راهحل جامعی برای گذار به مرحله سوم زندگی وجود ندارد. در همین کتاب داستانهایی از موفقیت افراد بازنشسته میخوانیم، مثلاً کسی که پس از بازنشستگی از شغل سرپرست کل، دوران خوشی با مطالعه، باغبانی و گوش دادن به موتسارت برای خود رقم زد. چنین سبک زندگیای ممکن است برای خیلیها تا حد مرگ کسالتآور باشد. در این کتاب استراتژیهایی برای پیشگیری از بروز چنین تجربهها و احساسات تلخی پیشنهاد میشود، اینکه همه کسانی که در آستانه بازنشستگی هستند باید آگاهانه وارد حوزههای جدید شوند، فعالیتهای جدید انجام دهند، مهارتهای نو کسب کنند و با کسانی که دوران بازنشستگی خود را سپری میکنند صحبت کنند. هال و استوکس میگویند: گیجی و سردرگمی در شروع این دوران طبیعی است. هدف ما در این کتاب عادیسازی این آشفتگی است، اینکه از آن نهراسیم و با آن روبهرو شویم. یک راهکار عملی برای رهایی از این تنش و استرس، ترک عادتها و جایگزین کردن آن با عادتهای جدید است. باید هر آنچه مربوط به سالهای کاری بود را رها کرد. هر زمان آنها را رها کنیم میتوانیم فضای لازم برای عادتهای جدید در زندگی را ایجاد کنیم.
همانطور که در این کتاب به درستی گفته شده است، همه ما برای کم کردن سرعت و شتاب زندگی کاری و شروع مسیر کمفرازونشیب زندگی بازنشستگی، نیاز به تعویض دنده داریم. اما این سکون، با روحیه ماجراجوی انسانهای موفق هماهنگ نیست و میتواند آنها را تا مرز خشم و افسردگی پیش ببرد. آنها گیج و سردرگم میشوند و نمیدانند با زندگی خود چه کنند. از نظر آنها، خلأ ایجادشده را با هیچ چیز نمیتوان پر کرد. ولی جین هال و جان استوکس معتقدند این دوران میتواند آخرین فرصت هر فرد برای تجربه زندگی ایدهآلی باشد که هرگز آن را نداشته ولی رویای آن را داشته است.