اقتصاد خیر و شر
اقتصاد درباره اخلاق چگونه میاندیشد؟
چند سال پیش، که برای خرید کتاب «چرخههای افول اخلاق و اقتصاد» به یک کتابفروشی سری زدم؛ در واکنش به پرسش من از کتابفروش که آیا این کتاب را دارد یا خیر، پسر جوانی که بعداً گفت دانشجوی اقتصاد یکی از دانشگاههای اصلی تهران است، با تعجب از من پرسید: آخر چه ربطی میان اخلاق و اقتصاد وجود دارد که شما دنبال چنین کتابی میگردید و اصلاً نوشتن چنین کتابی نشان از نافهمی اقتصاد است.
آموزش اقتصاد در دانشگاههای دنیا به ویژه طی سده بیستم و با ورود تحلیلهای ریاضی در آن، به سبک و سیاقی پیش رفته که اگر امروز یک کتاب مکانیک کوآنتوم دانشگاهی و یک کتاب اقتصاد خرد یا کلان پیشرفته را از فاصلهای که بیننده نتواند کلمات آن را به درستی بخواند، پیشروی او قرار دهیم، به ندرت میتوان کسانی را یافت که متوجه تفاوت میان این دو کتاب شود.
من هم کتاب مکانیک کوآنتوم گاسیروویچ که منبع اصلی دوره کارشناسی فیزیک است و هم کتاب اقتصاد کلان پیشرفته پل رومر را گذراندهام. به جرأت مدعی هستم که کتاب گاسیروویچ به مراتب قابل فهمتر از کتاب رومر است و فهم معادلات دیفرانسیل به کار گرفتهشده در کتاب رومر، بسیار دشوارتر از فهم معادله شرودینگر. اما گویا داستان علم اقتصاد به این شکل و قیافهای که امروز درآمده، نبوده است.
توماش زدلاچک، اقتصاددان اهل چِک در کتاب «اقتصاد خیر و شر؛ از گیل گمش تا والاستریت»، در پی آن است که طی یک فراروایت از اقتصاد، ما را به این درک برساند که همه اقتصاد آن چیزی نیست که در معادلات خشک و بیروح ریاضی بر قامت اقتصاد استوار شده است؛ او خود اقتصاد را فراروایتی معرفی میکند که جوامع انسانی نه با اندیشیدن برنامهریزیشده، به آن دست یافتهاند که اقتصاد را پدیدهای فرهنگی و محصول تمدن میداند، نه محصولی شبیه ساختن موتور جت که میدانیم از کجا آمده است، اجزای آن چیست، میتوانیم آن را از هم باز و دوباره سرهم کنیم!
اقتصاد به عنوان شاخهای از علم اخلاق، با ورود به قرن بیستم، همانگونه که فیزیک مسیر خود را از فلسفه جدا کرد، به راهی درغلتید که به بیان زدلاچک؛ در پی آن شد تا هیچ گزاره ارزشی را در ساختار خود به کار نگیرد حال آنکه مهمترین و شاید شالوده اقتصاد چیزی نیست جز مفهوم ارزش! از این منظر، او کل اقتصاد را، اقتصاد خیر و شر معرفی میکند؛ اقتصاد، قصهگویی مردم به مردم درباره مردم است. او در پی آن است که نشان دهد آنچه تا امروز به کمک سازوکارهای اقتصادی روایت شده است؛ اساساً درباره «زندگی خوب» است و از این حیث، ادعای اقتصاد مبنی بر بیطرفی ارزشی، خودش بزرگترین تناقض درون آن است.
«ما اقتصاددانانها آموختهایم که از قضاوتها و عقاید تجویزی درباره اینکه چه چیزی خوب است و چه چیزی بد، پرهیز کنیم اما برخلاف آنچه کتب درسی به ما میگویند، اقتصاد عمدتاً یک رشته تجویزی است. اقتصاد نهتنها جهانی را که هست توصیف میکند بلکه مرتب درباره اینکه جهان چگونه باید باشد نیز سخن میگوید (اثربخشی، رقابت کامل، رشد بالا، تورم پایین و...) همه و همه، نماد آن بخش تجویزی اقتصاد هستند.» به گمان او؛ عاری از ارزش بودن، خودش ارزش است و در هر حال، برای اقتصاددانان ارزشی بزرگ محسوب میشود.
با این وصف؛ او در کتابش پرسشهایی از این دست را مطرح میکند که؛ آیا اقتصاد خیر و شر وجود دارد؟ آیا خوب بودن میارزد یا خیر بیرون از حوزه حساب و کتاب اقتصاد است؟ آیا خودخواهی در ذات بشر است؟ آیا اگر خودخواهی به خیر عمومی بدل شود، موجه است؟
اینها پرسشهایی است که گویا پس از انتشار کتاب «پول، بهره و اشتغال» جان مینارد کینز، دیگر کمتر کسی طی حدود 90 سال گذشته پی آنها رفته است. شاید جایی که کینز گفت: نوسانات زیاد سرمایهگذاری بخش خصوصی مربوط به نوسانات بازدهی نهایی انتظاری سرمایهگذاری از سوی فعالان اقتصادی به دلیل خوی حیوانی فعالان بازار در شکلگیری انتظارات و پیشبینیهاست (فارغ از درستی یا نادرستی این گزاره)، جزو آخرین دفعاتی بود که یک اقتصاددان سرشناس، از الگوهای بهظاهر بیطرف برای تحلیل چرایی یک پدیده اقتصادی فاصله گرفت.
زدلاچک میگوید: استدلال من این است که اقتصاددانان طرفدار جریان غالب، بسیاری از رنگهای اقتصاد را وانهادهاند و بیش از اندازه دلمشغول موج سیاه و سفید انسان اقتصادی شدهاند که موضوعات خیر و شر را نادیده میگیرد. ما دستیدستی، خود را محروم کردهایم، محرومیت نسبت به مهمترین نیروهای پیشبرنده کنش انسانی. استدلال من است است که اقتصاد باید ارزشهای خود را بجوید، کشف کند و دربارهاش سخن بگوید، گرچه به ما آموختهاند که اقتصاد علمی است عاری از ارزش. استدلال من این است که هیچ یک از اینها حقیقت ندارد و در اقتصاد، دین و افسانه و کهنالگو، بیش از ریاضیات است و امروز در اقتصاد تاکیدی بیش از حد بر روش میشود تا محتوا. او استدلال میکند که مطالعه فرااقتصاد مهم است همانگونه که او اقتصاد را یک فراروایت میداند، مطالعه فرااقتصاد هم از منظر او، یک ضرورت است که حداقل طی یک سده اخیر، به فراموشی سپرده شده است. فراتر رفتن از اقتصاد و غور کردن در اینکه پشت پرده، چه باورهایی هست که به فرضیات ناگفته اما غالب در سیستم تحلیلی ما بدل شدهاند.
او مدعی است گرایش اصلی که ادعا میکند از اقتصاد کلاسیک اسمیت سرچشمه گرفته است، اخلاق را نادیده انگاشته حال آنکه مساله خیر و شر، مبحث غالب در اندیشه کلاسیک بوده است و تقلیل دادن اسمیت به دست نامرئی بازار، جفا در حق اوست که از قضا، او هرگز این اصطلاح را به کار نبرده است که مهمترین وجه اسمیت، پیوندی است که او میان اخلاق و اقتصاد ایجاد کرد به نحوی که به یک نبرد به ظاهر غیرقابل حل پایان داد. نبردی که یک طرف آن رمانتیکهای آلمانی و فرانسوی ایستاده بودند که اقتصاد را به نفع اخلاق منکوب میکردند و در طرف مقابل، هابز و مندویل قرار داشتند که درست برعکس گروه اول، نظام اخلاقی موجود را به طور کامل به نفع اقتصاد، کنار میزدند.
شرح استدلالی که زدلاچک مطرح میکند و از قضا، مهمترین استدلال او بر خوانش تاریخی و فراروایی از اقتصاد است، به همین موضوع رابطه میان اخلاق و اقتصاد بازمیگردد. او معتقد است بنمایه اقتصاد کلاسیک که امروز جریان غالب اقتصاد خود را وامدار و ادامهدهنده راه آن میداند، از تعریف رابطه میان اخلاق و اقتصاد و نبردهای سهمگین میان طرفداران نحلههای مختلف آن برآمده است اما جریان غالب اقتصاد، این پیشینه تاریخی را به طور کامل وانهاده و درگیر معادلات پیچیده ریاضی شده که آن را بیطرفانه و فاقد هرگونه بار ارزشی معرفی میکند در صورتی که مفهوم ارزش به عنوان مهمترین پیامد و خروجی تفکر کلاسیک که امروزه بنیان جریان غالب اقتصاد است، یک مفهوم اخلاقی است.
او نمونه بارز ارتباط اخلاق و اقتصاد، و به ویژه جریان غالب اقتصاد را در این بیان مندویل میجوید که: اگر میان آنچه داریم و آنچه میخواهیم تفاوتی وجود دارد، پس هدفمان باید افزایش داراییهایمان باشد تا زمانی که نیازمان برآورده شود، در نتیجه راهی نداریم جز آنکه تقاضایمان را روزافزون افزایش دهیم و این تنها راه پیشرفت است. و این درست همان ارتباطی است که میان تعریف جریان غالب اقتصاد از اقتصاد در دروس دانشگاهی بدان پرداخته میشود؛ نیازهای نامحدود در مقابل منابع کمیاب. پاسخ مندویل اما درست نقطه مقابل پاسخ تورات و اسمیت است؛ مندویل مجموعه تازهای از رذایل را برای نیل به این هدف پیشنهاد میدهد تا از مسیر دست نامرئی بازار، با تبدیل رذیلت به خیر جمعی، اهداف اقتصادی محقق شوند حال آنکه عهد عتیق و اسمیت، فضیلت را به لحاظ اقتصادی مفید و رذیلت را نامفید ارزیابی میکنند و این چیزی نیست جز یک قضاوت اخلاقی در حیطه اقتصاد.
پیامبران عصر جدید
زدلاچک، کتابش را با عنوان اربابان حقیقت، پیامبران عصر جدید، به پایان میبرد. از نظر او، اگر بنا باشد پیامبران قرون بیستم و بیستویکم را جستوجو کنیم باید میان اقتصاددانان بگردیم؛ نقشی که پیشتر در دنیای باستان بر عهده کاهنان غیبگو بود، امروز اقتصاددانان آن را متقبل شدهاند اما مشکل اینجاست که پیشبینیهای آنها اغلب اوقات نادرست از آب درمیآید و به گونهای عنوان پیامبران دروغین، شایسته آنان است. آنها نمیتوانند چیزهای به راستی مهم را پیشبینی کنند!
وقتی نمیتوانیم تبیین درستی از گذشته داشته باشیم، چگونه مدعی یا قادر به پیشبینی آینده هستیم!؟ وقتی هنور توافقی در مورد علل بروز بحران بزرگ 1929 یا بحران 2008 نداریم، این پیامبران چطور مدعی هستند که قادرند آینده را به درستی پیشبینی کنند!؟ او از زبان پوپر میگوید که توضیح رویدادهای گذشته در عمل ناممکن است. نخستین و مهمترین مشکل برای پیشبینی آینده آن است که اساساً پیشبینی امر پیشبینیناپذیر، ناممکن است! اگر پیشبینی رویدادی ممکن بود، آن رویداد مطلقاً پیشبینیناپذیر نخواهد بود. ما نمیتوانیم رویدادها را پیشبینی کنیم تنها چیزی که میتوانیم بگوییم آن است که چه چیزی باید در موارد نمونه اتفاق بیفتد، اما جهان نمونه نیست!
او به مهمترین گزاره اقتصاد؛ فرض ثبات سایر شرایط میپردازد و استدلال میکند که جهان به «اگر همه چیز همچنان باشد»، هیچ گرایشی ندارد چراکه دنیای انسانها با دنیای اشیای فیزیکی متفاوت است. در اقتصاد مانند فیزیک با یک جسم صلب تحت تاثیر نیروهای شناختهشده و یکسان مواجه نیستیم، انسانی در مقابل ما ایستاده است که حتی لزوماً تحت شرایط یکسان، کنش و واکنش یکسان از خود بروز نمیدهد.
او به داستان یونس (روایت تورات) اشاره میکند که در آن، یونس علاقهای به پیشبینی نداشت پس به سفری غیر از آنچه به او فرمان داده شده بود رفت؛ ماهی او را بلعید و در ساحل نینوا بیرون انداخت. ناچار او پیشبینی خود را به مردم عرضه کرد؛ مردم پیشبینی او را جدی گرفتند و دست از گناه برداشتند. عذاب نازل نشد و پایان داستان برای همه خوش بود جز یونس! به جای آنکه همه چیز نابود شود، هیچ اتفاقی نیفتاد تنها به این دلیل که پیشبینی یونس باورکردنی بود و مردم آن را باور کردند.
پیامبری پیامبران عصر جدید در واقع با دو مشکل عمده مواجه است؛ اگر چیزی را پیشبینی کنند، مردم آن را باور کنند و تمهیداتی برای مقابله با آن بیندیشند که آن حادثه رخ ندهد، آنها عملاً به پیامبر دروغین تنزل خواهند یافت. آنسو اگر مورد اعتماد باشند، با سردادن فریاد «بحران، بحران»، ممکن است همین فریاد آنها منجر به بروز بحرانی شود که اگر فریاد نمیزدند، حادث نمیشد چراکه مورد وثوق بودن ممکن است به تغییر رفتار مردم منتهی شود و مردم به سمت نادرست رفتارشان را تغییر داده، بحران واقعاً رخ دهد!
اگر از پیش میدانستیم که وضع قیمتها در آینده چگونه خواهد بود، آیا اساساً بازاری تشکیل میشد!؟ کسانی که به درستی حدس میزنند، قطعاً برندگان بزرگ این بازی خواهند بود اما برنده شدن آنها در یک مرحله، الزاماً به معنی برنده شدن در مرحله یا بازی بعدی نیست و این اساس وجود عدم قطعیت است. برنده شدن تنها یک حدس است، گاه درست و گاه نادرست از آب درمیآید، نه بیشتر و نه کمتر!
زدلاچک، اینجا میخواهد به یک نتیجه بسیار مهم برسد؛ رسولان رشد اقتصادی مداوم و پیامبران جنگ آرماگدون؛ هر دو به آمار و اعداد یکسان دسترسی دارند اولی دنیایی پر از صلح و فراوانی پیشبینی میکند و دیگری پر از جنگ و نفرت و خونریزی. علت این تفاوت را او در ماهیت فکری یا پارادایم ذهنیشان جستوجو میکند. ما با ذهن خالی به تحلیل پدیدههای پیرامونمان نمیپردازیم، تصویر و الگویی از جهانبینی در ذهن داریم که دادهها را درون آن الگو، طبقهبندی و سپس تحلیل میکنیم. خروجی این پارادایم از همان دادههای ثابت، برای یک گروه صلح و برکت و برای گروه دیگر، آتش و جنگ است.
ما دنیای پیرامون خود را در مدلهایمان انتزاع میکنیم، انتزاعهایی که اغلب در درک پدیدهها سودمند هستند. نمونه قدرتمند این انتزاع را میتوان در قوانین نیوتن دید جایی که او فرض نبود اصطکاک ناشی از هوا را انتزاع میکند. اما این انتزاع رفتهرفته سخت و سختتر میشود تو گویی اصلاً هوایی وجود ندارد که بخواهیم اثر اصطکاک ناشی از آن را هنگام سقوط آزاد اجسام در نظر بگیریم؛ نتیجه کاملاً قابل پیشبینی است؛ پیشبینی ما با یک مدل انتزاعی با آنچه در واقع رخ میدهد، فرسنگها فاصله دارد. در خلأ قرار است جسم با شتاب g به سقوطش ادامه دهد و سرعت آن هر لحظه بیشتر شود اما در عمل، سرعت سقوط یک جسم در یک سیال، بسته به گرانروی (Viscosity) سیال، در یک نقطه ثابت خواهد شد. و این درست نقطه مقابل آن چیزی است که فریدمن در دفاع از فروض سادهشده و انتزاعی مدلهای اقتصادی بیان میکند؛ انتزاعی و غیرواقعی بودن فروض یک مدل اهمیتی ندارد، آنچه اهمیت دارد، میزان تحقق پیشبینیهای مدل است!
تنها پدیدههای ایستا، ناخودانگیخته، پیشبینیشدنی و بنابراین غیرزنده را میتوان به لحاظ عملی درک کرد. این بهایی است که دکارت و همه دانشمندان همراه او باید بابت دقت و تکیه بر عقل بپردازند. که نتیجتاً: جهان منطق، جهان مرده است! بهایی که باید بابت دقت و ظرافت علمی پرداخت کرد این است که زندگی از چنگ علم میگریزد. درست مثل بهایی که در عدم قطعیت هایزنبرگ باید برای افزایش دقت بپردازیم؛ وقتی دقت اندازهگیری سرعت را بالا ببریم، هیچ معلوم نخواهد بود ذره کجاست و از چنگمان میگریزد! اینجاست که به عقیده او اقتصاددان باید فروتن باشد؛ باید آنقدر فروتن باشد که دریابد اقتصاد را نه ما ساختهایم و نه سر هم کردهایم. اقتصاد پیش از آموزههای مربوط به آن وجود داشته است درست مثل جاذبه؛ پیش از آنکه نیوتن آن را برسازد، وجود داشته است. اقتصاددانان معیار اقتصاد نیستند بلکه تنها گردشگران کموبیش سفرکردهای هستند که شهری باستانی و باشکوه را با هیبتی عظیم به تماشا نشستهاند.
زدلاچک در سطور پایانی، کتابش را اینگونه معرفی میکند؛ این کتاب کوششی است برای نشان دادن اینکه داستان علم اقتصاد گستردهتر و جذابتر از مفهوم ریاضی آن است. از جهتی شاید این کتاب نشاندهنده تلاشی نهچندان گویا برای اشاره به روح اقتصاد و علم اقتصاد، روح حیوانی، آنها باشد. به این روح باید مثل هر روح دیگر توجه کرد، از آن مراقبت کرد و آن را پروراند. اقتصاد روح دارد، روحی که باید آن را بشناسیم و به آن ارج نهیم پیش از آنکه دعوای خود را نسبت به جهان خارج مطرح کنیم.
ما هنوز نمیدانیم که چه چیزی برایمان خوب است؛ در طلب زندگی سعادتمندانه، آیا لازم است که خودخواه باشیم و فایدهمان را به حداکثر برسانیم یا مجبوریم خودمان را فراموش کنیم، خودمان را تهی کنیم و بسان رواقیون، تقاضای زندگی را به حداقل برسانیم یا پشت مندویل بایستیم!؟
اینها پرسشهایی است که زدلاچک سعی کرده حداقل یکبار دیگر توجه ما را به سوی آن جلب کند. زدلاچک اما به هیچیک از این پرسشها، در نهایت پاسخی مشخص نمیدهد. تلاش او را باید در برآوردن مجدد این پرسشها در عرصهای که ریاضیات و معادلات دیفرانسیل، یکهتازی میکنند، ارج نهاد. او ما را به سفری دور اما شیرین در تاریخی میبرد که گویا دهههاست تصویر آن در ذهنمان رنگ باخته است.
زدلاچک؛ اقتصاد را از تار و پود اسطورهها، دین، اخلاق و فلسفه جستوجو میکند؛ چیزی که خود او در ابتدای کتاب به آن اشاره دارد: از آنجا که اقتصاد جرأت کرده است و نظام اندیشههایش را حوزههایی که بنابر سنت به مطالعات دینی و جامعهشناسی و علوم سیاسی تعلق دارند، به کار بندد، چرا ما برخلاف جریان شنا نکنیم و از منظر مطالعات دینی و جامعهشناسی و علوم سیاسی به اقتصاد ننگریم؟
اما برای نگریستن به اقتصاد از چنین دریچهای، باید ابتدا از آن فاصله بگیریم. باید خطر کنیم و به مرزهای علم اقتصاد پا نهیم، یا حتی از آن بهتر؛ به فراسوی آن برویم. چون چشمی که همه چیز را میبیند اما قادر به دیدن خودش نیست؛ همواره لازم است از مرزهای اقتصاد پا فراتر نهیم تا قادر به دیدن آن چشم همهچیزبین باشیم. برای این کار، دستکم آینهای به کار بریم اگر مستقیماً امکانش نیست. زدلاچک آینه مردمشناسی، افسانه، فلسفه، جامعهشناسی و روانشناسی را در کتابش به کار میگیرد تا دریچه به دیدن آن «چشم جهانبین» (اقتصاد متفرعن)، بگشاید.