خالصسازی به سبک پهلوی
فرازوفرود حزب رستاخیز در میزگرد فریدون مجلسی و موسی غنینژاد
رضا طهماسبی: در آخرین ماه سال 1353 به دستور محمدرضا پهلوی حزبی با عنوان «حزب رستاخیز ملت ایران» تشکیل شد و همه دیگر احزاب و گروههای سیاسی موظف به انحلال و پیوستن به تنها حزب فراگیر تازهتاسیس شدند. این دوران که همزمان با افزایش شدید درآمدهای نفتی کشور بود، به شاه توهم قدرت بخشیده بود به نوعی که او احساس میکرد میتواند با متمرکز کردن ساحت سیاست و اقتصاد کشور و به نوعی خالصسازی همه نیروهای سیاسی و اقتصادی، با سرعت به سمت دروازههای تمدن بزرگ برود و از تبعات و پیامدهای چنین رفتاری غافل بود. فریدون مجلسی، دپیلمات سابق، و موسی غنینژاد، اقتصاددان، در سالروز انحلال حزب رستاخیز که عمر کوتاهی داشت، با بررسی زمینههای فکری و سیاسی تشکیل حزب رستاخیز و تغییر و تحول فکری محمدرضا پهلوی و چرخش او از علاقهمندی به نظام دوحزبی و چندحزبی به نظام دستوری تکحزبی، عنوان میکنند که راهاندازی این حزب مزید بر علت شد و نارضایتی مردم بهویژه طبقه الیت را بیشتر کرد. شاه بسیار دیر متوجه این اشتباه شد و چند ماه بعد از انحلال حزب، انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و حکومت پهلوی به خواست مردم به پایان رسید.
♦♦♦
تا اوایل دهه 1350 محمدرضاشاه مدافع نظام سیاسی دوحزبی و چندحزبی بود و خودش را پادشاه مشروطه میدانست. او میگفت اگر دیکتاتور بود مانند هیتلر یک نظام تکحزبی درست میکرد. در سال 1353 اما کاملاً خلاف صحبتهای قبلی عمل کرد و حزب رستاخیز را بنا کرد و اتفاقاً بسیار دیکتاتورمآبانه گفت همه یا باید عضو حزب شوند یا گذرنامه بگیرند و کشور را ترک کنند یا اینکه بهطور رسمی اعلام کنند که ضدوطن نیستند و ما هم با او کاری نداریم. دلیل این تغییر بزرگ و چرخش ناگهانی در تفکر محمدرضا پهلوی چه بود و چرا با وجود انتقادات جدی قبلی به نظام تکحزبی ناگهان به سمت ایجاد یک حزب رسمی رفت؟ ریشههای فکری ایجاد حزب رستاخیز کجا بود؟
فریدون مجلسی: به نظر من این مسئله در وهله اول یک جنبه تحول تاریخی دارد که به دوره قبل از مشروطیت و آزادیخواهی و قانونمداری در ایران برمیگردد؛ و همچنین یک جنبه شخصی دارد که به تحولات فکری محمدرضاشاه و موقعیت او در سالهای پایانی حیات سیاسی و زندگی او برمیگردد و باعث شد تا او مرتکب چنین کاری شود. دقت کنید که من کلمه مرتکب شدن را به کار میبرم به این دلیل که در فارسی این فعل را برای کارهایی استفاده میکنیم که رنگوبوی مثبت ندارد.
وضعیت مردم ایران در دوران پیش از مشروطه تفاوت چندانی با دوران سلجوقی و غزنوی نداشت و آنچه تفاوت پیدا کرده بود ایجاد یک لایه بسیار رقیقِ الیت در جامعه بود؛ گروهی که فرنگ را دیده و با آن آشنا شده بودند و خیلی دلشان میخواست که ایران هم به آن سطح برسد. از طرفی چون از ایران هم اغلب شهرهای بزرگ مانند تهران و تبریز و بعضاً اصفهان و رشت را دیده بودند که مردم فرهنگمدارتری داشتند، فکر میکردند که ورود شرایط فرنگ به ایران با شرایط جامعه سازگار است. اولین برداشت از سازگاری دادن بین فرنگ و ایران که بهتدریج به دعوای سنت و مدرنیته بدل شد، این بود که از نظام دیوانسالاری و حکومتی اروپایی تقلید کنند تا در ایران هم شاه مالک کل مملکت نباشد. یعنی بین حکومت و مالکیت تمایز گذاشته شود و جان و مال و حیثیت مردم در حمایت قانونی قرار بگیرد که آن قانون، قانونِ شاه نباشد بلکه قانونِ مملکت باشد. میتوانم بگویم این مسئله حتی مورد حمایت ناصرالدینشاه هم بود، چون خودش رفته بود فرنگ را دیده بود و شرایط آنجا دلش را برده بود. او در سفرنامهها و یادداشتهایش اشاره میکند که مجذوب شکوه و جلال و هنر و ادبیات آنجا شده است و از دیدارهایش از جمله با فرانسوا-ژوزف در اتریش، مقایسهها و حتی دستکمگرفته شدنش در مذاکرات میگوید و بسیار علاقهمند است که در ایران هم تغییراتی به سبک اروپا ایجاد کند. اما هربار که میخواهد اقدامی انجام دهد بلافاصله ادعاهای متفاوت بالا میگیرد و خودخواهی خود او هم سبب میشود که پشیمان شود. با این حال تا حدودی اقداماتی انجام داد و سعی کرد با راهاندازی سازمان اداری و وزارتخانه و دادن فرصتهایی به صدراعظم برخی کارهای خاص را پیش ببرد.
در زمان مظفرالدینشاه کار جدیتر شد. او اگرچه به عنوان یک پادشاه ضعیف و علیلالمزاج مطرح میشود که البته تا حدودی هم علیل بود، اما نشانههایی وجود دارد که میگوید ارزش او بالاتر است از آنچه در افواه وجود دارد. «آرمینیوس وامبری» که اهل مجارستان بود در دو کتاب از سفرش به ایران و آسیای مرکزی نوشته که بسیار جالب است. کتاب اول او، سالها پیش از انقلاب به فارسی ترجمه شده است. کتاب دوم هم به فارسی ترجمه شده که متاسفانه مجوز انتشار نیافته ولی من موفق شدم آن را بخوانم که کتاب بسیار جالبی است.
وامبری مینویسد که مظفرالدینشاه در سفر فرنگ وقتی به بوداپست که به اصطلاح پایتخت دوم اتریش بود، وارد شد به دنبال وامبری فرستاد. وامبری به دیدار مظفرالدینشاه رفت و بسیار تعجب کرد که چگونه شاه او را که یکی از مهمانان جشن ولیعهدیاش در تبریز بود، به یاد دارد و میداند که او در بوداپست زندگی میکند. مظفرالدینشاه در آن دیدار از وامبری میپرسد ما چه کار میتوانیم بکنیم که خودمان را به اروپا برسانیم و این عقبماندگی را جبران کنیم. وامبری میگوید من تا جایی که به فکرم و ذهنم میرسید راجع به حکومت و دموکراسی و توسعه و بعد همچنین زیربنای اقتصادی صحبت کردم و گفتم شما به راهآهن و صنایع بزرگ نیاز دارید؛ مظفرالدینشاه هم سری تکان داد و لبخند زد و گفت این کار به دو چیز نیاز دارد؛ یکی پول و سرمایه و دیگری آدم و کننده که ما هیچکدامش را نداریم. افسوسی که در دل مظفرالدینشاه وجود دارد نشاندهنده تمایل او و بخش الیت جامعه ایران به حکومت قانون است. به همین دلیل هم در مشروطهخواهی ایران ابتدا مسئله عدالتخانه و محکمه مطرح میشود که خودش مستلزم قانون است که باید دادگاه طبق آن تشکیل شود و قاضی هم براساس آن رای صادر کند.
بعد از جنبش مشروطه، قشر بسیار رقیقِ روشنفکر ایرانی به تقلید از اروپا بهسرعت وارد جنبههای ظاهری سیاست شد و احزابی مثل سوسیالدموکرات، سوسیالیست در قالب عامیون، اشتراکیون و... تشکیل داد و گروههایی ایجاد شدند که به سروکله هم میکوبیدند و تصورشان این بود که این قانونمداری و دموکراسیخواهی است؛ در حالی که
95 درصد جامعه بیسواد بود و 90 درصد جمعیت در پیلههای روستایی و عشایری محبوس بودند و اساساً دنیا را کوچک میدیدند و هویتبخش او فقط اعتقادات دینی مناسکی بود. بنابراین حزبگراییهای آغاز مشروطه جز ایجاد هرجومرج و اختلاف بین همان طبقه رقیقی که تازه مشروطه را بنیان گذاشته بود، چیزی به بار نیاورد و خوانین هم آزادی را به عنوان حکومت دلبخواهی تفسیر کرده بودند. به همین دلیل وقتی که رضاشاه به قدرت رسید نوعی قانونمداری را با وضع قوانین جامع و مجموعه قوانین کشوری تکلیف کرد و نظام حکومتی را بر مبنای دیوانسالاری مدرن تشکیل داد و بهجای حزبگرایی ترجیح میداد در همان قالب ادامه آن تفکرِ آزادیخواهانه مشروطه وضعیت منسجمتری برای ایران ایجاد شود و برای مثال یک نظام آموزشی سراسری و هویتبخش شکل بگیرد که در آن از خوی در شمال غرب تا چابهار در جنوب شرق، بچهها یکسری دروس مشترک بخوانند. با اینکه مشکلاتی جدی مانند تامین معلم از پنج درصد باسواد کشور وجود داشت، زمانی که رضاشاه ایران را ترک کرد، میزان باسوادی بیش از سه برابر شده و شرایط برای یک رشد تصاعدی آماده شده بود.
بعد از رفتن رضاشاه، بلافاصله این احساس بین طبقه الیت جامعه شکل گرفت که آنکه مانع آزادی بوده از کشور رفته است، در نتیجه گروههای مذهبی که در آن دوره سرکوب شده و از قدرتشان کاسته شده بود، گروههایی که دیدگاههای بلشویکی یا مارکسیستی داشتند بلافاصله به فکر بازگشت به قدرت افتادند. حدود یک ماه بعد از سوم شهریور 1320 و ورود نیروهای متفقین به کشور، یعنی 15 روز بعد از خروج رضاشاه، حزب توده در ایران تشکیل شد. تقریباً مشخص بود که تشکیل حزب توده به این سرعت که قاعدتاً احتیاج به مکان و روزنامه و پرسنل ثابت و حقوقبگیر و بودجه و... داشت؛ از کجا آب میخورد و چگونه تامین شده است. البته افراد زیادی هم با حسننیت و در پی عدالتخواهی به حزب توده ایران پیوستند. بعد از آن گروههای ناسیونالیست که در دوره رضاشاه هم کار میکردند و تا حدودی مورد تایید او بودند، هم دور هم آمدند و حزب دیگری تشکیل دادند. حتی گروههای نظامی که طرفدار آرمان نازی-سوسیالیست بودند هم وارد احزاب مختلف شدند. برای مثال بعضی از همان افسران گروه ناسیونالیست مثل خسرو روزبه جزو افسران سازمان نظامی حزب توده شدند و بعضی دیگر مثل افشارطوس سازمان افسران ملی را تشکیل دادند و بعضی هم در نظام حکومتی بعدی مقام گرفتند. روشنفکران هم حزب ایران را تشکیل دادند که یک حزب سوسیالدموکرات محسوب میشد. اما این احزاب در جامعهای که کمتر از 20 درصد آن باسواد و شاید پنج درصد آن سیاسی بودند و جهانبینی گسترده و عمیقی نداشتند، کاری از پیش نمیبردند. آنچه توانست ناگهان یک تحرک بزرگ سیاسی به وجود آورد، نهضت ملی شدن نفت بود که گروههای کوچک سوسیالیست، ناسیونالیست پرحرارت و سوسیالدموکرات را گرد هم آورد و جبهه ملی را تشکیل داد که به ملی شدن نفت و تصویب قانون آن انجامید.
محمدرضاشاه وقتی از فرنگ و از دانشکده افسری برمیگردد و کنار پدرش قرار میگیرد، میبیند که در نظام سیاسی کشور هیچ حزبی وجود ندارد. او یکبار گفته بود که نازیها گرچه سیاستشان قابل انتقاد است اما انضباط و توسعه اقتصادی بسیار خوبی دارند و همین اظهارنظر هم باعث شده بود که انگلیس با جانشینی او به جای پدرش مخالف باشد. من کتابی در مورد سقوط رضاشاه ترجمه کردهام که امیدوارم در دولت جدید مجوز انتشار بگیرد که با مرجع قرار دادن اسناد خارجی دوران بعد از سوم شهریور تا زمان مرگ رضاشاه را روایت میکند و مخالفت انگلیس با سلطنت محمدرضاشاه و دلیلش در آن کتاب ذکر شده است. اولین مواجهه محمدرضاشاه با تحزب زمانی است که ضمن عدم مداخله مطلق در امور اجرایی و دولتی، در برابر فرقه دموکراتی قرار میگیرد که خواهان بقای قوای شوروی در آذربایجان است و ادعای خودمختاری و به معنایی جداییطلبی میکند. محمدرضاشاه در کنار رزمآرا به عنوان فرمانده قوا، به تبریز میروند و مورد استقبال هم قرار میگیرند که برای شاه دلگرمکننده بود. اما وقتی موجب اخراج فرقه دموکرات و مبارزان طرفداران شوروی میشود؛ کیانوری برنامه ترور محمدرضاشاه در 15 بهمن 1327 را میریزد که بعد کشف میشود شخص ترورکننده سوابق تودهای داشته و برخی سران حزب توده مشوق او بودند که همین امر موجب انحلال حزب توده و دستگیری سران آن میشود. این اولین برخورد شاه با حزب است که نتیجه آن انحلال حزب توده است، چون قصد جانش را کرده بودند. مواجهه دوم شاه با یک حزب، تجربه او با جبهه ملی ایران است که در آغاز مورد حمایت شاه حتی در قضیه ملی کردن نفت بود. بعد از واقعه 28 مرداد و سقوط مصدق، بقایای جبهه ملی در مقابل شاه قرار میگیرند و شاه باز هم در برابر دشمنی و مخالفت یک حزب دیگر قرار میگیرد.
شاه بعد از برگشت به ایران با مقداری حس انتقامجویی که در او وجود دارد، حتی زاهدی را هم که بازگشت او به سلطنت را تسهیل کرده بود، از کشور تبعید میکند و بهتدریج نفوذ خودش را بیشتر میکند. بعد میبیند که در کشور مجلس و سنا و تا حدودی تفکیک قوا وجود دارد یعنی چیدمان شطرنج دموکراسی آماده است، اما شطرنجبازش و آنکه باید قدرت سرباز و شاه و اسب را مهیا کند، مطابق صحنههای اروپایی نیست؛ چون احزاب حضور ندارند. در نتیجه با وجود اینکه خودش هم دلش نمیخواست مانند گذشته احزاب وجود داشته باشند، دو حزب واقعاً فرمایشی مردم و ملیون شکل میگیرد که ملیون بعداً تبدیل به ایران نوین میشود. جوانان تحصیلکرده فرنگ که به دنبال تحولات و شکلدهی جامعه مترقی بودند وارد احزاب شدند و نخستوزیر شدن حسنعلی منصور هم از نتایج ایجاد این احزاب است. اما ترور منصور یک ضربه ضدحزبی دیگر بود. فداییان اسلام که خودشان یک شبهحزب بودند، منصور را ترور کردند که باعث شد شاه باز هم بیشتر نگران شود و خودش را در مقابل گروههای سیاسی و احزاب ببیند.
شاه خودش طرفدارِ حزب ملیون بود و با انتقادهای گهگاه حزب مردم که رفیق خودش اسدالله علم در راس آن قرار داشت بهشدت برخورد میکند. یعنی آن دوحزبی را هم که در واقع خودش تشکیل میدهد جدی نمیگیرد. بعد از تشکیل حزب دیگری با نام ایران نوین، شرایط عوض میشود و پول و ثروت وارد مملکت میشود در حدی که شاه خودش را به عنوان یک کارشناس اصلی و عمده تلقی میکند که سازمان برنامه را هم قبول ندارد و راساً وارد برنامهریزی میشود. اینجا میبیند که شوروی با آن عظمتش یک حزب دارد و دبیرکل حزب همهکاره است و کارشان هم خوب پیش میرود؛ هیتلر با آن عظمت و قدرتش در آلمان تنها یک حزب داشت. ما در مغز و فکر شاه نبودیم و نمیتوانیم عمق ذهن او را بخوانیم اما بیراه نیست که بگوییم دیدن شرایط کشورهایی که با دیکتاتوری و وجود یک حزب راحتتر اداره میشدند و شرایط داخلی که موجب پدید آمدن گروههای مختلف چریکی شده بود که در نظر شاه همان احزاب مخالف بودند، عرصه را طوری بر شاه تنگ کرد که احتمالاً به این نتیجه رسید که حزب بیحزب و ما باید یک حزب تشکیل دهیم و همه داخل همان حزب شوند. البته این ایده بسیار مضحک است چون کشور یک سازمان ثبتاحوال دارد که همه میروند از آن شناسنامه میگیرند و میشود همان اداره را یک حزب کرد.
در واقع میشد همان ابتدای صدور شناسنامه همه را عضو حزب کنند.
مجلسی: اجازه دهید یک خاطره بگویم؛ من در آن موقع دیپلمات و نفر دوم نمایندگی ایران در اتحادیه اقتصادی اروپا در بروکسل بودم. رئیس من دکتر عبدالعلی جهانشاهی بود که قبلاً رئیس بانک مرکزی، معاون بانک جهانی و وزیر آموزش و پرورش بود و با شاه هم صمیمی بود. یک روز بخشنامهای آمد که همه به سفارت بروند و دفتری آنجا گذاشته شده است که همه اسمشان را در حزب رستاخیز بنویسند. اما نه من و نه هیچکس دیگری نرفت. یک روز دکتر جهانشاهی من را صدا کرد و گفت تو اسم نوشتی؟ گفتم نه. گفت بنویس؛ برای ما خوب نیست و باید اسم بنویسی. گفتم بسیار خوب، من با همسر و بچههایم به سفارت میرویم و هر چهار نفر اسم مینویسیم. بچههای من سهساله و یکساله بودند. دکتر جهانشاهی نگاهی به من کرد و گفت اینکه مسخره میشود. گفتم واقعیت هم همین است که این کار مسخره است. هیچ فرقی نمیکند و اگر قرار به اسمنویسی همگان است، من برای نشان دادن صمیمت خودم میروم اسم فرزند یکسالهام را هم مینویسم. جهانشاهی مرد شریفی بود و چیزی نگفت و فقط دستی به سر و صورتش مالید. ما در جایی که باید بسیار محافظهکار میبودیم طور دیگری موضع گرفتیم. شاه هم بعد از مدتی تلاش کرد حزب را به دو جناح تقسیم کند و مثلاً رئیس یک جناح جمشید آموزگار و رئیس جناح دیگر نهاوندی باشد و این دو جناح مثلاً در تقابل هم باشند. جناح آموزگار از دیدگاه اقتصادی لیبرالتر و جناح نهاوندی اجتماعیتر باشد که این تفکیک با روحیه گروههای دانشجویی هم جور درمیآمد.
به هر حال راهاندازی حزب رستاخیر اقدام اشتباهی بود که تا حدود زیادی ناشی از شتابزدگی شاه بود. شاه بیمار بود و وقتی یک شخصیت مغرور مثل او و همه کسان دیگری که در قدرت دیرپا میشوند، دچار فساد قدرت و در ضمن بیمار میشوند برای رسیدن به اهداف بلندپروازانهای که دارند، عجول و شتابزده عمل میکنند. اینکه بلندپروازیهای شاه که به خاطر ایران بود، برای کشور سود داشت یا زیان مسئله دیگری است اما قطعاً شتابزدگیاش به زیان کشور و حتی به زیان خودش تمام شد.
همانطور که میدانیم شاه متحد استراتژیک غرب بود؛ در حالی که نظام سیاسی تکحزبی، نظام مطلوب کشورهای کمونیستی و سوسیالیستی مانند اتحاد جماهیر شوروی بود. چگونه شاه به عنوان متحد استراتژیک غرب نظام تکحزبی را انتخاب کرد؟ و اینکه آیا این انتخاب ارتباطی با درآمدهای سرشار نفتی در دهه 1350 داشت؟
موسی غنینژاد: در مورد تشکیل حزب رستاخیز همانطور که آقای مجلسی اشاره کردند نمیتوانیم نیتخوانی کنیم که در مغز شاه چه میگذشت اما برابر آنچه در کتاب «بهسوی تمدن بزرگ» نوشته و یک بخشی راجع به حزب رستاخیز توضیح داده است که چرا این حزب را تشکیل داد یا حرفهایی که در جاهای مختلف زده یا حتی آنچه تئوریسینهای حزب رستاخیز دربارهاش در مطبوعات مینوشتند همه به این ایده شاه اشاره دارد که نظام دوحزبی یا بهطور کلی نظام سیاسی مبتنی بر احزاب برای ایران مناسب نیست. چون معتقد بود در کشورهای غربی که نظام دوحزبی یا چندحزبی برپاست و جواب میدهد به این دلیل است که این کشور یک روند تاریخی را طی کرده و طی آن پیشرفت و توسعه پیدا کردهاند و نخبهها، تکنوکراتها و سیاستمدارها به اندازه کافی در آن سیستم حضور دارند و وقتی یک حزبی در قدرت قرار می گیرد و احزاب در جایگاه اپوزیسیون قرار میگیرند که منتقد و مخالف حزب حاکم است و تلاش میکند که در موعد انتخابات بعدی، خودش قدرت را به دست بگیرد. این دوگانگی یا چندگانگی در ساختار سیاسی در آن کشور بهدرستی کار میکند و هم از لحاظ تئوری و هم عملی کارآمد است. اما این مسئله برای کشور ما مناسب نیست چون در کشور ما هنوز به اندازه کافی نیروی متخصص وجود ندارد و زمانی که بخشی از همین تعداد اندک متخصصان و نخبگان صنعتی و سیاسی و فکری جامعه در احزاب اپوزیسیون قرار میگیرند، جامعه، دولت و نظام حکومتی از استفاده از تواناییها و استعدادهای آنها محروم میشود و این درست نیست. شاه میگوید درست است که این افراد میتوانند با سیاستگذاریهایی که حزب حاکم یا نظام حاکم انتخاب میکند مخالف باشند اما همه در یک مسئله اشتراکنظر دارند و آن هم منافع ملی است. بنابراین چرا باید عدهای که با نوع سیاستگذاری حزب حاکم مخالف هستند، کنار گذاشته شوند و شریک قدرت نباشند و جامعه و دولت نتوانند از استعدادها و تخصص آنها استفاده کنند. شاه این توجیه فنی و تکنیکال را میآورد و میگوید نظام دوحزبی یک شکاف و دوگانگی ایجاد میکند که تصنعی است چون همه مردم ایران میخواهند که منافع ایران تامین شود، بنابراین جدال حزبی کار بیفایدهای است. اینجاست که دیگر شاه از آن منطق حکومت قانون و مشروطه به سیاق غربی بیرون میآید و میگوید آنچه در غرب برپاست به درد ما نمیخورد. البته اینجا طعنههایی هم به غرب میزند که نظام دموکراسی آنها بهدردنخور است و در آن تروریستها پرورش پیدا میکنند و هزینههای زیادی به جامعه تحمیل میشود.
درست است که شاه متحد استراتژیک غرب است اما با جایگاه و قدرت و ثروتی که در اوایل دهه 1350 بهواسطه درآمدهای نفتی کسب کرده، منتقد جدی غرب میشود و این مسئله را هم پنهان نمیکند. حتی گاهی بهصراحت با سیاستهای دولت وقت آمریکا مخالفت میکند چون آنها میخواستند قیمت نفت را پایین نگه دارند و شاه میگفت که منافع ما در این است که قیمت نفت افزایش پیدا کند، بنابراین ما این کار را خواهیم کرد. شاه به آمریکاییها میگفت وقتی در کشور شما تورم وجود دارد، قیمت کالاهایی که به کشور ما صادر میکنید، مدام افزایش پیدا میکند اما میخواهید قیمت کالایی که ما صادر میکنیم یعنی نفت را پایین نگه دارید؟ این درست نیست. این استدلال شاه، منطقی و قابل قبول است. او میگوید ما متحد استراتژیک شما هستیم، اما هرکس دنبال منافع خودش است و ما هم دنبال منافع خودمان هستیم. این استدلال گرچه درست است، اما درنهایت به نفع شاه تمام نمیشود چون مخالفانی در درون دولت و نظام سیاسی آمریکا پیدا میکند که عقیده دارند شاه منافع ملی آمریکا را به خطر انداخته است.
همانطور که توضیح دادم شاه به این نتیجه میرسد که باید یک حزب فراگیر درست کند و نامش را هم میگذارد «حزب رستاخیز ملت ایران». ایده شاه این است که ملت در این حزب آموزش سیاسی میبینند و تخصصهایشان شناخته میشود و بعد در دولت پست و سمت میگیرند. یعنی در واقع یک سازمان دولتی میشود چون به این نهاد نمیتوان حزب گفت، چرا که جدا از دولت نیست و خارج از دولت هم دیگر حزبی وجود ندارد. این نتیجه نهایی تفکر شاه است که همانطور که شما در سوال اول اشاره کردید با آنچه قبلاً در کتاب «ماموریت برای وطنم» نوشته بود و از نظام دوحزبی و دموکراسی غربی حمایت کرده بود، کاملاً متفاوت است. شاه نظام سیاسی را تکحزبی میکند و میگوید سیستم دوحزبی و حزببازی در ایران که هیچوقت نتیجه خوبی نداشته است؛ بنابراین چه دلیلی دارد که این روش را ادامه دهیم؟ نظام چندحزبی یک مسئله تحمیلی غربی است و ما که متحد غرب بودیم، آن را قبول داشتیم و میپذیرفتیم و عمل میکردیم؛ ولی اکنون که دیگر به اندازه کافی قوی هستیم، تشخیص میدهیم که نیازی نیست دیگر همان راه را برویم. شاه از اینجا به بعد ادبیات جدیدی به کار میبرد که بسیار مهم است. او در کتاب «به سوی تمدن بزرگ» مینویسد که در راس حزب رستاخیز ملت ایران، دبیرکل حزب قرار دارد، ولی فراتر از آن، خود شاه که مبتکر تاسیس حزب رستاخیز است به عنوان فرمانده انقلاب، منظورش انقلاب سفید است، قرار دارد. شاه از آنجا به بعد خودش را در قامت فرمانده میبیند؛ او چون تصور کرده که یک جامعه سیاسی ایدهآل خودش درست کرده است به عنوان فرمانده در راس آن قرار میگیرد. یعنی در راس حزب یک شخصیت سیاسی مانند رئیس دولت حضور ندارد و فرمانده قرار گرفته که یک اصطلاح نظامی است، یعنی اینکه فرمانده دستور میدهد و بقیه اجرا میکنند. خود شاه این ادبیات را به کار میبرد. یعنی اصلاً داستان عوض میشود و آن شکل دموکراسی که میخواستیم به تقلید از غرب با مشروطیت در ایران برپا کنیم، اینجا کاملاً کنار گذاشته میشود. حزب رستاخیز چون تنها حزب موجود و یک حزب فراگیر است شباهتهایی با احزاب توتالیتر و احزاب کمونیستی دارد، اما باید دقت کنیم که رستاخیز یک حزب توتالیتر نیست. یعنی اینطور نیست که چون نظام سیاسی تکحزبی شده، این حزب توتالیتر است. شاه با وجود اینکه خودش را فرمانده میخواند اما مسئلهاش فقط حوزههای سیاست و اقتصاد است و در حوزه مسائل اجتماعی و فرهنگی یک آزادیخواهی نسبی دارد و به دنبال تحمیل عقیده و باوری نیست.
محمدرضاشاه از همان اواخر سال 1353 که حزب رستاخیز را راه میاندازد، اقتصاد را هم متمرکز میکند. برای مثال در سال 1354 مرکز بررسی قیمتها در وزارت بازرگانی ایجاد میشود که مسئولیت قیمتگذاری و کنترل قیمتها را دارد. از اینجا نقش دولت در اقتصاد بسیار پررنگ میشود و آن نظام فرماندهی سیاسی در اقتصاد هم شکل میگیرد. مخالفت شاه با سازمان برنامه در آن سالها به همین برمیگردد که متخصصان سازمان برنامه با برخی از جاهطلبیهای شاه مخالفت میکردند و شاه این مخالفتها را برنمیتابید چون باور داشت که در حوزه سیاست و اقتصاد، دیگر فقط خود او فرمانده است و بقیه باید گوش بدهند. تمرکز سیاست و اقتصاد از آنجا آغاز میشود و ادامه پیدا میکند و نتایج آن هم که روشن است.
چرا حزب رستاخیز آنقدر زود به بنبست رسید و هنوز شکلنگرفته بهجایی رسید که منحل شد؟
مجلسی: حزب رستاخیز شکست خورد چون شکست در درونش بود. چیزی بود که مردم ایران و جامعه الیت ایران حتی در درون دولت و در درون حکومت موافق آن نبودند و راهاندازی این حزب با متر و معیارهایشان جور درنمیآمد. حزب رستاخیز اساساً با مشروطه مغایرت و تباین داشت، به دلیل اینکه مشروطه برگرفته از نظام اروپایی است که خودش در حال تحول بوده و تا رسیدن به دموکراسی مراحل زیادی را طی کرده بود. از زمان انقلاب فرانسه به بعد هم بر مبنای تفکر مونتسکیو بود و اصل تفکیک قوا در آن همواره مهم بود. اگر ما این نهاد مونتسکیویی را سختافزار مشروطه بنامیم، نرمافزار آن احزاب و انسانهایی بودند که میخواستند با هم آزادانه رقابت کنند و آزادی رقابت باید صحنه سیاسی را شکل میداد اما در جامعه عقبمانده و در جامعهای که امکان گزینش وجود ندارد، آزادی رقابت عملی نیست. با این حال حفظ آن سختافزار، میتوانست با تحولاتی به تدریج به دموکراسی برسد. من همیشه به مصادیق توجه دارم. وقتی میخواهم با حکومتهای ایدئولوژیک انتقادی برخورد کنم، از کره شمالی و کره جنوبی مثال میزنم. کره شمالی بر مبنای یک ایدئولوژی اداره میشود که هواخواهان سینهچاکی هم دارد و تبلیغات فراوانی هم در قالب کتابها و نشریه و برنامه تلویزیونی روی آن میشود اما نتیجه آن در نهایت کشوری مانند کره شمالی است. برعکس آن، کره جنوبی مصداقی از یک جامعه مدرنِ برگرفته از تفکرات برآمده از انقلاب فرانسه است، آن هم در جامعهای که اصلاً هیچ ربطی به اروپا و آن انقلاب ندارد؛ اما سختافزارش در آنجا برپا شده و به تدریج نرمافزارش با گذشت زمان و تغییر و تحولات، بهبود پیدا کرده و تبدیل به دموکراسی شده است. ژاپن هم از یک دیکتاتوری یا حتی میتوان گفت از استبداد خداگونگی هیروهیتو تبدیل به یک جامعه لیبرالِ جدیِ حزبیِ مبتنی بر آرای مردم شده است. این کشورها مصادیق از تقلید تحول درونی هستند. مثلاً مجلس ژاپن که بر پایه تقلید شکل گرفت در زمان هیروهیتو هرگز مجلسی آزاد یا مبتنی بر اصول دموکراتیک نبود، اما امروز یک مجلس آزاد و دموکراتیک است. در خود اروپا هم همینطور است. انگلیس یکی از اولین کشورهایی است که گفته میشود در درون خودش دموکراسی ایجاد کرد. یک امتیاز انگلیس این بود که اصلاً قانون اساسی نداشت که خودش را در قالب آن حبس کند و بنابراین انطباق آن با شرایط زمانی به او کمک کرد که زودتر با دموکراسی خو بگیرد.
در ایران در حالی که به کمک خود برنامهریزیهای آموزشی و توسعه و جاهطلبیهای شاه به سمت یک چنین توسعه اجتماعی داشتیم پیش میرفتیم، ناگهان یک نمایش کاملاً متضاد برپا میشود. آموزش داشت توسعه پیدا میکرد تا مردم باسواد شوند چون دموکراسی بدون سواد عمومی اجتماعی و فرهنگی امکانپذیر نیست. شاید شاه نگران این بود که اگر یک روزی توسعه صورت گرفت و دموکراسی امکانپذیر شد، آن وقت جواب خواسته مردم را باید چه بدهد. وقتی که شاه رفت، درصد باسوادی ایران تازه به 50 درصد رسیده بود. اما این یک 50 درصد ظاهری بود، برای اینکه کودکان دبستانی دیگر در سالهای آخر حکومت شاه تقریباً 100 درصد به دبستان میرفتند و از امکاناتی مانند تغذیه رایگان هم برخوردار بودند. همین کودکان بعد از 15 سال نرخ باسوادی ایران را به راحتی افزایش چشمگیری دادند. در چنین جامعهای انتظار میرفت که دموکراسی و توسعه به مصادیق جهانیاش رسیده باشد. در سال 1357 کره جنوبی هنوز در فقر و دیکتاتوری و انحطاط به سر میبرد و در اول راه توسعه اقتصادی بود و شهروندانش برای کار در خانهها، ساختمانسازی، کارخانهها و صنایع به ایران میآمدند. آرزو میکردند که شهر سئول مانند تهران شود، اما امروز میبینیم که تحول اقتصادی و فرهنگی، دموکراسی ایجاد کرد. شاه در زمانی که کشور با اقدامات فرهنگی و اجتماعی خود او به سمت دموکراسی در حال حرکت بود، با اقدام غیردموکراتیک تاسیس حزب رستاخیز، کاری کرد که منجر به شکستش شد. خود او هم متوجه شکستش شد. حداقل از نظر اقتصادی متوجه شد که گوش ندادن به توصیههای سازمان برنامه و پیش بردن اقتصاد به صورت دستوری علیه سلامت اقتصادی کشور بود. متوجه شده که شتابزدگیاش اشتباه، تورمزا و بحرانآفرین بود و با جابهجایی جمعیتی که ایجاد کرد توازن فرهنگی را در جامعه به هم زد. یک مرتبه در جامعه یک عده کاملاً فرنگی شدند و یک عده کاملاً سنتی ماندند و اینطور شد که سنتیها فکر میکردند تحت استعمار آن فرنگیها هستند و یک نوع برخورد روانی در جامعه شکل گرفت. به همین دلیل هم بود که اولین واکنش انقلابیون بعد از پیروزی، مبارزه با کراوات و تحمیل حجاب است.
بدون تردید اقدام محمدرضا پهلوی در تاسیس حزب رستاخیز یک کار قابل انتقاد، غلط و مصداق کامل انحراف از مشروطیتی بود که تازه داشتیم به آن نزدیک میشدیم. امید داشتیم که جامعه کمکم آماده شود تا مانند جوامع مدرن دیگر دارای دموکراسی بر پایه جمعیت و توده مردم و فرهنگ اجتماعی باشد. شاید یک یا یکونیم دهه دیگر زمان لازم بود و باید با صبر و طمانینه پیش میرفتیم. مصداقی گفتم که در آن زمان هم از نظر اجتماعی، هم از نظر اقتصادی و هم از لحاظ تحول تاریخی از کره جنوبی بسیار جلوتر بودیم اما خطاهای بزرگی از جمله تکحزبی کردن نظام سیاسی مرتکب شدیم. خودِ انحلال حزب رستاخیز هم نشاندهنده پی بردن به آن خطا بود اما بسیار دیر صورت گرفت.
اشاره کردید که شاه خودش را فرمانده انقلاب سفید میدانست و در تاسیس حزب رستاخیز هم خودش را بالاتر از دبیرکل به عنوان یک فرمانده معرفی میکرد. همان موقع در باب عدالت اجتماعی هم حرف میزد و شعارهایی مانند خوراک برای همه، پوشاک برای همه، مسکن برای همه، بهداشت برای همه و این قبیل شعارها را بیان میکرد و میگفت دولت باید این نیازها را فراهم کند. یعنی همزمان با چپروی در سیاست که نشانهاش برپا کردن نظام تکحزبی بود، در اقتصاد هم چپروی کرد. آیا میتوان جهش ناگهانی درآمدهای نفتی را در این چرخش موثر دانست؟
غنینژاد: به نظر من بسیار اثرگذار بود. همانطور که اشاره کردید اسفند سال 53 زمانی است که درآمدهای نفتی بسیار بالا رفته بود. امیرعباس هویدا، نخستوزیر وقت، تقریباً در همان زمانها در یک گفتوگوی خبری به خبرنگاران گفت ما آنقدر پول داریم که نمیدانیم با آن چه کار کنیم. پول، قدرت و بدتر از آن توهم قدرت میآورد. همین توهم قدرت بود که کار دست نظام شاهنشاهی و محمدرضاشاه داد. این توهم که چون دیگر مضیقه مالی وجود ندارد و پول کم نیست، هر کاری که دلمان بخواهد میتوانیم بکنیم، گریبان نظام را گرفت چون توجه نمیکردند که پول فقط جنبه مالی اقتصاد است. اقتصاد یک جنبه مادی و عینی هم دارد. با پول میتوان ماشینآلات خرید، اما وقتی جایی و زیرساختی برای ماشینآلات فراهم نشده و نمیتوان از آن استفاده کرد، خریدش فایدهای ندارد. ابتدا باید زیرساختها فراهم شود. در آن زمان با پول نفت میلیاردها دلار کالای خارجی خریداری شد، اما بخشی از آنها قبل از اینکه وارد بازار شود، در بنادر ماند چون زیرساخت کافی برای تخلیه کشتیها و بنادر وجود نداشت. بعد از آن هم سیستم حملونقل و جاده و راهآهن کافی وجود نداشت که کالاها را به شهرها بیاورد. برای همین بخش زیادی از کالاها از بین میرفت، یا اینکه هزینه بسیار زیاد و سرسامآوری برای دموراژ کالاها در انبار یا بابت معطلی کشتیها در بنادر داده شد. با این حال توهم قدرت مانع میشد که شاه این مسائل را ببیند و درک کند. همانطور که آقای مجلسی هم اشاره کردند، شاید مقداری هم تحت تاثیر بیماریاش بود و احتمالاً فهمیده بود که وقت زیادی ندارد و برای همین بسیار عجله داشت و به پیامدهای جانبی اقداماتش توجهی نمیکرد. قدرت و توهم قدرت چشم انسان را به روی واقعیتها میبندد.
بد نیست به تجربه آقای عالیخانی اشارهای داشته باشیم. ایشان در دهه 1340 که دوران طلایی اقتصاد ایران محسوب میشود، وزیر اقتصاد بود.در اوایل دهه 50 که درآمدهای نفتی در حال جهش بود، رئیس دانشگاه شده بود که البته بعداً از آنجا هم بیرون آمد. عالیخانی آن زمان احساس کرده بود که سیاستهای اقتصادی کشور اشتباه است و به بیراهه میرود و نباید درآمدهای نفتی تا این اندازه به اقتصاد تزریق و هزینه شود. او با اسدالله علم دوست بود و خیلی به او نزدیک بود. برای همین به علم گفت که اگر صلاح میدانی، یک روز پیش اعلیحضرت برویم و ملاقاتی داشته باشیم تا من بگویم که این سیاستها درست نیست و نتیجه خوبی در بر ندارد. علم به او میگوید که این حرفها فایده ندارد چون آن اعلیحضرتی که تو دیده بودی و میشناسی، دیگر وجود ندارد. شاه امروز تحمل هیچ نقد و انتقادی را دیگر ندارد. یعنی همانطور که اشاره کردم شاه خودش را در قامت یک فرمانده میدید که باید به سرعت کشور را مانند یک لشکر به هدف برساند و هدفش هم برپایی تمدن بزرگ و صنعتی شدن ایران بود. البته آرمانهای او خوب و درست بود اما روشی که برای رسیدن به این آرمانها انتخاب کرده بود غلط بود و محبوبیت و پایگاهش بین تودههای مردم را هم از بین برد در حالی که خودش متوجه نشده بود. تا جایی که زمانی که اعتراضات بزرگ مردمی را میبیند میگوید باور نمیکنم با وجود این همه کاری که فقط برای مردم کردم، چرا با من مخالفت میکنند و مرگ بر شاه میگویند. شاه متوجه نمیشد که آن تمرکز قدرتی که ایجاد کرده بود و همه تصمیمها را خودش میگرفت، باعث شده بود تا حتی وزرا و معاونان وزرا هم ناراضی یا به اصطلاح ذله شوند. شاه مفهوم تقسیم کار و اینکه هر کسی براساس تخصصی که دارد باید کار خودش را بکند را از بین برده بود.
نارضایتی تودههای مردم هم ناشی از این بود که احساس میکردند هیچ نقشی در اداره کشور ندارند و فقط یک نفر دارد برای همه تصمیم میگیرد. این شرایط برای حس غرور و شأن انسانی افراد، بهخصوص آنهایی که دانشگاه میرفتند، تحصیلکرده بودند و روشنفکر شده بودند؛ قابل تحمل نبود. حجم زیاد نارضایتیها از اینجا ناشی شد و شاه ناخودآگاه خودش به این نارضایتی دامن میزد. جالب است که سخنان شاه و مخالفان خودش بسیار شبیه هم بود. محمدرضا پهلوی در سالهای آخر و در کتاب «به سوی تمدن بزرگ» و مصاحبههایی که بعداً انجام داد، دائم از غرب و لیبرالیسم و آزادی اقتصادی انتقاد میکند؛ یعنی همان حرفهایی که اپوزیسیون او هم میگفت. اپوزیسیون چپ و اپوزیسیون اسلامی هم میگفتند امپریالیسم در ایران حاکم شده و شاه نماینده آنهاست. یعنی در حقیقت شاه خودش هم با آن حرفها و نوشتهها، زیرآب رژیم خودش را میزد و در نهایت مردم هم به این نتیجه رسیدند که با این روش به مقصد نمیرسند و با شاه به مخالفت برخاستند.
نسبت حزب رستاخیز با انقلاب چه بود؟ آیا حزب رستاخیز کارکردی در به ثمر رسیدن انقلاب و سرنگونی رژیم شاهنشاهی داشت که آن را مثلاً تسریع کند یا تقویت کند؟
مجلسی: به نظر من انقلاب اسلامی خودش ناشی از شتاب و سرعت توسعه فرهنگی و اجتماعی در تودههای وسیع فرودست ایران بود که تنها هویتی که خودشان را با آن میتوانستند بشناسند و به دیگران بشناسانند و از دیگران متقابلاً توقعاتی بر اساس آن هویت داشته باشند، هویتِ اسلامیِ مناسکی بود که در عمق جامعه ایران نفوذ داشت. حرکتی که در سال 1342 از روستاهای ورامین شروع شد و به قیام بزرگ 15 خرداد انجامید، خودش نشاندهنده همین امر است. آن موقع نه حزب رستاخیزی بود و نه جشن هنر و نه تحولات دیگری که انقلاب به آن نسبت داده میشود. انتقادات عمومی در سطح اپوزیسیونِ حکومتی و اپوزیسیون جامعه مدنی کمک کرد تا تحول بزرگ تودهای اسلامی که جزو اپوزیسیون مدنی نبود و حتی با گروههایی مانند نهضت آزادی که مبانی فکری مذهبی هم داشت، همخوانی نداشتند و آنها را پیرو فرهنگ غربی تلقی میکردند، شکل بگیرد و در مقایسه با جامعه مدنی که بزرگان و نمایندگانش را غربزده میدانست، تبدیل به یک نهضت بزرگ شود. اپوزیسیون مدنی ایران میخواست سوار بر انقلاب شود؛ اما این توده بزرگ انقلابی بود که از آنها بهرهمند شد و در نهایت هم سیل بزرگش آنها را غرق کرد. این تحول انقلابی البته خودش به تدریج تابع تحولات زمان و تحولات فرهنگی با یک دیدگاه بزرگ جهانی شد و اکنون بعد از گذشت 50 سال یکپارچهتر شده و دارای خواستههایی است که دوباره به آن خواستههای مشروطیت برمیگردد.
غنینژاد: از نظر من حزب رستاخیز در تشدید نارضایتی مردم مزید بر علت شد؛ در نظر بگیرید که شاه به همه تحمیل کرد که عضو حزب شوند و اگر نشوند، بیوطن هستند. این رفتاری بود که به مردم و همانطور که اشاره کردم به تحصیلکردهها و روشنفکران برخورد که باید عضو حزبی شوند که فرمانده میگوید. فرد خودش باید حزب سیاسیاش را انتخاب کند. نمیشود که کسی به صورت دستوری به یک شهروند بگوید باید عضو یک حزب شود. اینجا اساساً معنی حزب نقض شده است. فرمانده در ارتش میتواند دستور دهد نه اینکه به جامعه در یک انتخاب سیاسی دستور دهد.
این نارضایتیها از اقشار نخبه و از بالای جامعه انتشار پیدا کرد و به پایینترین اقشار جامعه هم رسید. این خودش هنر بزرگی بود که شاه توانست همه را مخالف خودش کند. کاری که او انجام داد، بهخصوص با تاسیس حزب رستاخیز، نتیجهاش این بود که همه را، حتی کارگزارها و تکنوکراتهای خودش را هم ناراضی کرد. بالاخره همیشه افرادی هستند که متخصص هستند و کار تخصصی انجام میدهند اما به سیاست هم کاری ندارند و نمیخواهند وارد حزب شوند.
اینکه همه را وادار کنید که آموزش حزبی ببینند و در خدمت حزب باشند موجب نارضایتی آنها میشود. البته برخلاف آنچه اغلب توسط مارکسیستها مطرح شده است که انقلاب 57 کار تودههای پابرهنهای که از روستاها و حومههای شهر آمدند و فقرایی بود که هیچ چیز نداشتند از دست بدهند، انقلاب 57 یک نهضت کاملاً مردمی بود. به این معنا که اکثریت اقشار مردم در آن دخیل بودند. از تاجرهای بزرگ بازار گرفته تا کارخانهدارها کسانی بودند که در انقلاب شرکت کردند و برای انقلاب هزینه کردند. انقلاب یک حرکت یکپارچه مردمی بود که نشان میداد همه مردم از آن نظام اداره حکومت و رژیم سیاسی حاکم ذله شدهاند و دیگر آن را نمیخواستند.
دقت کنید که در هیچ مقطع تاریخی در ایران، وضع اقتصادی عموم مردم مانند سال 57 خوب نبود. در آن زمان شرایط رفاهی بینظیر بود و هیچ موقع چنان وضعی نداشتیم. بنابراین ریشههای انقلاب ریشههای اقتصادی و طبقاتی به آن معنا که طبقه ستمدیده بخواهد از طبقه حاکم انتقام بگیرد، نبود. این حرفها کاملاً گمراهکننده است و واقعیت انقلاب اسلامی را نشان نمیدهد. انقلاب اسلامی یک انقلاب کاملاً مردمی بود، منتها انقلاب مردمی که مشخص و روشن اعلام کرد که دیکتاتوری شاه و تحمیل اراده او را نمیخواهد. البته در آن زمان آنچه ایدهآل و خواسته مدنظرش بود هم معلوم نبود. مردم آن نظام دستوری را نمیخواستند اما جایگزین جامعی هم برایش نداشتند و به همین دلیل برخی مشکلات، بهویژه مشکلات اقتصادی از همان دوران قبل از انقلاب با ما ماند و تشدید شد و ناترازیهای امروز را بهوجود آورد.