اقتصاددان خردمند
ابوالقاسم خردجو، از چه منظری به سقوط رژیم پهلوی مینگریست؟
از زمانی که با هدف راهاندازی سرمایهگذاری صنعتی در بخش خصوصی، در سال 1338 بانک توسعه صنعتی و معدنی تاسیس شد تا زمان وقوع انقلاب اسلامی، به مدت 19 سال، دکتر ابوالقاسم خردجو مدیریت آن را بر عهده داشت. دکتر خردجو، دانشآموخته اقتصاد و حسابداری در انگلستان بود. مدیری آزموده که علاوه بر وظیفهشناسی و تخصص، به توسعه صنعتی علاقهمند و معتقد بود با بالا بردن سطح زندگی، رفاه اجتماعی و بهبود وضع اقتصادی مردم، به تدریج شناخت و آگاهی سیاسی مردم ارتقا خواهد یافت. وی که در دوران ملی شدن صنعت نفت، به عنوان کارشناس خبره مالی و حسابداری، همراه با «هیات خلعید» به آبادان اعزام شده بود، مدتی نیز تحت تاثیر حزب توده بود، اما به گفته خودش، هرگز وارد جریان سیاسی خاصی نشد. مدتی در سازمان برنامه تحت مدیریت ابوالحسن ابتهاج مشغول به کار بود و زمانی نیز عازم بانک جهانی شد، اما از زمان تاسیس بانک توسعه صنعتی و معدنی، تا چند ماه پس از وقوع انقلاب اسلامی، عهدهدار مدیریت این بانک بود. وی پرداختن به کارهای سیاسی را با توجه به وضع اجتماعی، آگاهی سیاسی مردم و اوضاع اقتصادی ایران زودهنگام و فضای سیاسی را دچار خفقان کامل میدانست و به شیوه حکومت محمدرضاشاه نگاهی منتقدانه داشت. از میان مدیران اقتصادی عصر پهلوی، این بار خاطرات دکتر ابوالقاسم خردجو را ورق زدهایم تا از لابهلای سطورش، به واکاوی دلایل سقوط رژیم پهلوی بپردازیم.
♦♦♦
از بورسیههای دوران رضاشاهی بود و زمانی که در سال 1323، به ایران بازگشت، مثل همه جوانها به مدرن شدن کشور، درست شدن اوضاع اقتصادی و وضعیت مردم علاقهمند بود. خودش میگوید دورهای که علاقه به اصلاحات اساسی اقتصادی مملکت مد روز شده بود، هنوز حزب توده، یک حزب اصلاحطلب تلقی میشد و دکتر خردجو به این حزب سمپاتی داشت، اما هیچگاه نه عضو رسمی حزب توده شد و نه وارد هیچ جریان سیاسی دیگری. پس از کودتای 28 مرداد در سازمان برنامه تحت مدیریت ابتهاج مشغول به کار بود، اما به قول خودش «همان موقع به این نتیجه رسیدم که در ایران با اخلاقی که من دارم و با طرز فکری که تملقگو نیستم و نمیخواهم خودم را بهاصطلاح درباری کنم مثل عده زیادی دیگر ایران جای من نیست»، به بانک جهانی رفت، اما زمانی که مهدی سمیعی از او برای ریاست بانک توسعه صنعتی و معدنی دعوت کرد، با این انگیزه که یک شرکت خصوصی و دور از سیاست است، این پیشنهاد را پذیرفت و برای مدیریت بانک به ایران آمد که روسای اولیهاش خارجی بودند و همه قراردادهایشان تمام شده بود. آمد که این بانک را ایرانی کند. تا اردیبهشت ۱۳۵۸ در دوران دولت موقت، زمانی که برای توقیفش به بانک رفتند، بانک را رها کرد.
چند سال پیش از ملی شدن نفت، از سوی ابوالحسن ابتهاج، مامور تهیه گزارشی از اقدامات شرکت نفت شد: «مطالعهای که کردم یکی از اقلامی که به چشم میخورد و خیلی زننده بود این بود که مبلغ هنگفتی حدود ده، بیست میلیون لیره که در آن موقع پول هنگفتی بود البته، شرکت نفت به دولت انگلیس قرض داده بود با بهره یک درصد، و این موضوع برای ایران که خیلی فقیر بود در آن موقع و مبلغ خیلی جزئی بابت امتیاز نفت از شرکت نفت انگلیس میگرفت خیلی ناراحتکننده بود». این در حالی بود که تمام منابع شرکت از ایران بود و شرکت به جای کمک کردن به دولت ایران، منابع را با نرخ یک درصد در اختیار دولت انگلستان میگذاشت. او پس از عقد قرارداد گس-گلشائیان در مذاکراتی غیررسمی با رئیس شرکت نفت، پیشنهاد پنجاه، پنجاه را با شرکت مطرح کرد و به دو موضوع اصلی اشاره کرد؛ «اول اینکه رابطه شرکت نفت انگلیس با دولت ایران، یک رابطه کاملاً یکطرفه است، شما نفت ایران را میبرید، در حالی که قسمت عمده منافع شما از نفت ایران است، ولی رابطهتان به جای اینکه رابطه دو شریک باشد یا اقلاً شریک کل و جزء، رفتاری که با دولت ایران میکنید مثل یک پادو است نه یک شریک. اطلاعاتی اصلاً نمیدهید راجع به اینکه چقدر تولید میکنید؟ چقدر صادر میکنید؟ چقدر در دنیا و در کجاها میفروشید؟ منافعتان چیست؟» یکی از مهمترین انتقادهای او به سیستم برنامهریزی کشور در آن دوران این است که: «ایراد بزرگی که نهتنها در ایران بلکه در خیلی از کشورهای دیگری که با سیستم دیکتاتوری اداره میشود این است که نیازهای مردم از خود مردم سوال نمیشود، چند نفر که اغلب هم تحصیلاتشان را در خارج کردند و از کشور خودشان اطلاعات زیادی ندارند میآیند و تصمیمات را میگیرند و این تصمیمات در عمل نشان داده میشود که چون با نیازهای مردم مناسبت ندارد، نتیجه معکوس میدهد، و مخصوصاً چون آنهایی که در کار عمران عجله دارند و میخواهند هرچه زودتر با پول کارها را انجام بدهند نه با انسان، به سراغ کارهای بزرگ میرفتند، اما کارهای کوچک زیادی که در سطح کشور همیشه باید کرد و آن هم آدم میخواهد، نه پول، نمیکردند... و این یکی از ایرادهای بزرگی هست که به همه ماها وارد است.» او درباره سیاست صنعتی ایران معتقد است که این سیاست بر اساس حمایت کامل از صنعت داخلی در مقابل واردات و هر نوع کمک مالی و اداری به صاحبان صنایع بخش خصوصی شکل گرفت: «البته شاید در آن شرایط، جور دیگری نمیشد مردم را راضی کرد که پولهای خودشان را در صنایع به کار ببرند و تمام انرژی و فعالیتشان را در این کار بیندازند، چون البته تجارت برایشان آسانتر بود، وارد کردن منفعت بیشتری داشت و گرفتاری و دردسرش هم کمتر بود، ولی این سیاست در طول زمان یک مضاری برای کشور داشت و آن این بود که تمام کارهایی که صنایع کوچک و کارهایی که مردم در تمام اطراف کشور در دهات یا شهرهای کوچک میتوانستند بکنند مقداری جلویش را گرفت، برای اینکه مقدار زیادی از منابع رفته بود به صنایع بزرگ یا نسبتاً بزرگ و اینها مخارج آن صنایع کوچک را زیاد کرده بودند.» او به پایین نگه داشتن بهره پول و نرخ ارز انتقاد دارد و معتقد است که این کمکی ناشایسته به صاحبان صنایع بود: «البته در نظر اول این است که باید به اینها این کمکها بشود برای اینکه سرمایهگذاری کنند، اما اگر انتخاب این سرمایهگذارها کاملاً بیطرفانه باشد حرفی نیست. ولی متاسفانه وضع کشور طوری بود که با توصیه و اعمال نفوذ، اشخاصی خودشان را جلو میانداختند که شاید لیاقت نداشتند. مسالهای که در اینجا مطرح است از لحاظ اخلاقی فقط این است که آیا این اشخاصی که صاحبان صنایع بودند لیاقت این کار را داشتند یا نداشتند؟ آیا لیاقت مدیریت را داشتند؟ حق بود که به اینها داده بشود؟ ولی از اینکه شما بگویید که چرا به پولدارها کمک میشد این اصلاً حرف مهملی است برای اینکه کار اصلاً سرمایهگذاری این است که با پولدار سروکار داشته باشد. فقط موضوعی که شما ایراد میتوانید بگیرید این است که نتیجه این سرمایهگذاری چقدر به نفع مردم خردهپا تمام میشد.»
انتقاد دوم او از این صنعتیسازی متوجه شرکتهای خارجی در ایران است که به جای توسعه صنعتی و اقتصادی، در واقع مردم را فقیرتر میکردند: «بعضی از این شرکتها وقتیکه در این کشورها میروند، خیلی اوقات منافع غیرمنطقی میبرند که حتی نشان نمیدهند و مالیاتشان را هم نمیدهند یا اینکه اشخاص فنی که میفرستند یا اطلاعات کافی ندارند، آنها که کمک واقعاً صحیح بکنند یا اینکه در خرید ماشینآلات باید نظر فنی بدهند خیلی اوقات غرض و مرض نشان میدهند و استفادهای از آن ماشینآلات میکنند یا اینکه افراد فنی که میفرستند برای آنها حقوقی بیش از آنکه آنها استحقاق دارند میگیرند... با وجود این به عقیده من از نظر ایران چون ما پول داشتیم برای سرمایهگذاری، ولی اطلاعات کم داشتیم و اشخاص فنی هم که تجربه داشته باشند چون کم داشتیم مجبور بودیم که این مشارکت را با اینها انجام بدهیم و الّا تمام این شرکتهای صنعتی که در ایران درست شد برای بلبرینگ، ماشین، اتومبیلسازی، نمیدانم، تمام این کارهای خیلی زیادی که در ایران شده که ... اگر میخواستیم با استاندارد واقعاً بینالمللی درست بکنیم نمیتوانستیم بدون کمک اینها این کار را بکنیم، خودمان سالهای سال طول میکشید تا اینکه بتوانیم این کار را بکنیم.»
و در ادامه خاطرنشان میکند: «من خودم در بعضی از مشارکتهایی که شرکتهای خارجی با دولت کرده بودند یا با بعضی از شرکتهای دولتی، وقتیکه بعضی از این قراردادها را میدیدم بیاندازه ناراحت میشدم برای اینکه خیلی اوقات از روی بیاطلاعی حق فنیای که به آنها داده میشد، بیش از معمول بود.»
او در انتقاد از شیوه سرمایهگذاریهای اقتصادی خاندان سلطنتی میگوید: «اگر واقعاً در سرمایهگذاری پول میگذاشتند، اگر افرادی بودند مثل افراد دیگر ایرادی نیست به اینکه سرمایهگذاری کنند و مثل همه بهرهاش را با سودش ببرند، ولی ایراد اساسی این است که در بعضی جاها بدون اینکه پولی بگذارند میخواستند سهم بگیرند، در آنجاها البته بانک هیچوقت زیر بار این حرف نرفت که در یک شرکتی اینها بیایند سهم بردارند و پول سهم را ندهند.» او همچنین به دخالت دولت در بخش خصوصی اشاره کرده و معتقد است اغلب مدیران اتاق بازرگانی، مورد قبول صاحبان صنایع بخش خصوصی نبودند و اغلب با فشار دولت مخصوصاً ساواک انتخاب میشدند.
حزب رستاخیز
ابوالقاسم خردجو، روز تاسیس حزب رستاخیز را روز سقوط رژیم پهلوی میداند. از نظر او از روزی که شاه تصمیم گرفت حزب رستاخیز را درست کند و همه افراد به اجبار باید عضو حزب میشدند، و هر کاری در این مسیر میکردند، کاملاً معلوم بود تکاپوی غریقی است که دست به هر کار کوچک و بزرگی میزند که خودش را نجات بدهد. اگر تا آن روز افرادی بودند که فکر میکردند همچنان امیدی هست به اینکه یک روزی دموکراسی در ایران پیدا بشود، آن زمان دیگر از بین رفت. او بهخصوص به تناقض در گفتار و عمل رژیم اشاره کرده و یادآور میشود جلسات مذاکره در دفاتر حزب، که در ظاهر اجازه صحبت به مردم میداد و در عمل نمیداد، نابودکننده بود. از یکسو فشار دیکتاتوری را زیادتر کرده بود، از سوی دیگر اجازه میداد که صحبت بشود. همین تناقض سقوط رژیم را، تسریع کرد. از روزی که برخی نوشتهها چاپ میشد، در حالی که تا آن موقع بههیچوجه اجازه نوشتن و تظاهرات داده نمیشد، مسلماً رژیم روی یک بمب قرار داشت، ولی زمانی که رژیم خودش شروع کرد به اینکه اجازه بدهد برخی نوشتهها بهوسیله پامفلتها یا برخی روزنامهها علیه خودش و اقدامات دولت چاپ بشود، اجازه انفجار این بمب را صادر کرد. خردجو، همچنین معتقد است که این شرایط تا زمان دولت آموزگار با زور پوشیده شده بود، ولی بعد از آن مسلم شد که این تناقض رژیم را از بین خواهد برد.
خردجو یکی دیگر از عوامل سقوط رژیم پهلوی را درافتادن با اولیای مذهب میداند و معتقد است از زمانی که «اولیای مذهب میتوانستند حرفهای خودشان را بهوسیله منبر و مسجد بزنند و این شبکههای گسترده مساجد به اینها کمک بکند فنای رژیم روشن بود. برای اینکه هیچوقت ارتش در مقابل اشخاصی که از لحاظ مذهب در مقابلش میایستند نمیتواند پیش برود و مخصوصاً که خود عده زیادی از ارتشیها هم مذهبی بودند» و این یکی از مهمترین دلایل سقوط رژیم بود.
خردجو، به ضعف نفس شاه نیز اشاره کرده و میگوید او قدرت ایستادن در مقابل یک آدم گردنکلفت را نداشت و بعد از آمدن آیتالله خمینی، توان مقابله نداشت و به همین سادگی تمام شد و رفت. با وجود این، یادآور میشود که نمیتوان پدیده انقلاب را به یک دلیل یا پنجاه دلیل تقلیل داد، زیرا در هر پدیده اجتماعی، مجموعهای از دلایل دخیل هستند.
اصلاحات ارضی
او اصلاحات ارضی را فاسد میداند، زیرا فقط و فقط برای ظاهر سیاسی و تحت فشار خارجی اتفاق افتاد و چنین پدیدهای فیالنفسه فاسد است. «در اقتصاد ایران و کشاورزی ایران یک مجموع ارگانیکی بود که دهات ایران روی نسق هزاران سال به یک ترتیب اداره میشد. تغییر این و جایگزین کردن آن با یک رژیم جدید محتاج به این بود که مطالعات خیلی صحیح راجع به وضع کشاورزها و وضع هر محل بشود.»
«ایران یک کشور بزرگ است. شما از جنوب به شمال که میروید بعضی استانها شامل بیابانهای بیآبوعلف و کوههای خشک سنگلاخی است، بعضی جاها خیلی حاصلخیز است. متاسفانه اینها نتیجه دیکتاتوری است که هر کاری میکنید نتیجه بد میدهد، برای اینکه اگر اصلاحات ارضی با مطالعه دقیق شده بود و وضع کشاورزهای هر محل مطالعه میشد، شاید نتیجه خوب میداد. اما وقتی که بیایید و کشاورزانی که اطلاعات زیادی از کشاورزی جدید ندارند، اینها را یکمرتبه ول کنید و جای آن کارهایی که صاحبان املاک میکردند، چیزی نگذارید، طبیعی است که از بین میرود دیگر، و همین کار هم شد. تا آنجایی که من اطلاع دارم صاحبملک بذر فراهم میکرد، آنجایی که آب به اندازه کافی نبود، آب فراهم میکرد. خیلی اوقات اعتبار میداد به کشاورزان و مقدار زیادی اطلاعات میداد برای فراهم کردن کود و چیزهای دیگر و متاسفانه چیزی جای این را نگرفت. در واقع به جای مالکی که دلسوز زمین خودش بود، زیرا ذینفع بود، یک کارمند دولت را جایگزین کردند و بدون اینکه ساختار را درست کنند، یک مشت حرف مفت و تبلیغات را جایگزین صاحب زمین کردند.»
درآمد نفت
مدیر بانک توسعه صنعتی و معدنی، از تاثیر درآمد نفت در تسریع سقوط رژیم پرده برمیدارد و میگوید: از روزی که درآمد نفت بالا رفت و دولت بهطور غیرمنطقی تصمیم گرفت که سرمایهگذاری عمرانی را سه برابر بکند، سقوط رژیم آغاز شد. حقیقتی هست که هیچوقت نمیشود از آن فرار کرد، پول کار نمیکند، آدم کار میکند. وقتی که شما با نداشتن وسایل، راه، بندر، متخصص، مدیر، برق، یکمرتبه سرمایهگذاریتان را سه برابر میکنید، برق را یکشبه نمیشود سه برابر کرد، راه و بندر را نمیشود سه برابر کرد، متخصص را نمیشود سه برابر کرد. با در نظر نگرفتن امکانات و تنها با تزریق پول، همین نتیجه حاصل میشود. وقتیکه این تنگناهای اقتصادی پیدا شد مردم مستاصل شدند. در حالی که رژیم، مدیران دولتی و کارمندان دولت فکر میکردند که با پول میشود این مسائل را حل کرد، اما غیرممکن بود و همین باعث شد که به نتیجه غلطی برسند.
از سوی دیگر، تصمیم فروش سهام شرکتها به کارگران، مثل خیلی از تصمیمهای دیگری که ظاهر پسندیدهای داشت و شاید اگر صحیح انجام میشد نتیجه خوبی پیدا میکرد، اما مثل بسیاری از کارهای دیگری که با هدف غلط بود، و با ظاهرسازی و شارلاتانی انجام شد، نتیجه غلط داد. رژیم چندین سال افتخار میکرد که بخش خصوصی را پیشرفت داده، اما به جای تشویق آن مدیریت، با این اقدام، بخش خصوصی را تضعیف کرد. وقتی شما بخش خصوصی را مجبور میکنید مالکیتش را با کسی دیگر تقسیم کند، او را از بین بردهاید. با این تهدید که مدیریت از دستش خواهد رفت، علاقهاش را به کلی از دست داد و سرمایهگذاری یکمرتبه تعطیل شد و صاحبان سرمایه، سعی کردند هرچه دارند بیرون بکشند و اگر میتوانند به خارج ببرند. از سوی دیگر، کارگرها هم خیلی خوشحال نبودند. آنها اصلاً نمیدانستند سهم یعنی چه؟ اگر هم مالک سهامی میشدند، چه فایده داشت؟ با مدیریتی که ضعیف شده بود، سودی نمانده بود که به کارگرها برسد. وقتی هم به کارگر بگویند باید سهم کارخانهای که در آن کار میکنی، بالاجبار باید برداری، خوشحال نمیشود که از حقوقش بردارند و برایش سهام بخرند. چنین تصمیماتی فقط برای پشتمیزنشینها جذاب بود.