شناسه خبر : 37919 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

از اختلاف فکری تا جنگ قدرت

عباس عبدی توضیح می‌دهد: چرا مواضع اقتصادی اصلاح‌طلبان و اصولگرایان شبیه هم است؟

از اختلاف فکری تا جنگ قدرت

تکرار سیاست‌های اشتباه اقتصادی در دولت‌های متفاوت، در کنار ادبیات نسبتاً مشابه برخی چهره‌های دو جناح در مواجهه با بحران‌های اقتصادی، بسیاری از عالمان اقتصاد را سردرگم کرده است. معمولاً این شباهت‌ها به پای «ندانستن» و گاهی «نتوانستن» سیاستمداران گذاشته می‌شود. اما ماجرا چیست؟ برای پاسخ به این سوالات بهتر است به پویایی‌های (دینامیک) عمده سیاست در دهه‌های اخیر توجه کنیم. زمان زیادی نبرد تا درون وفاداران به نظام نوپای جمهوری اسلامی دسته‌بندی چپ و راست رواج یافت. از آن زمان تاکنون این دو جریان مسیر طولانی و پرپیچ‌وخمی را طی کرده‌اند. سال‌ها بعد چپ‌ها اصلاح‌طلب شدند و راست‌ها اصولگرا. چپ‌هایی که دل‌باخته ایده‌های سوسیالیستی بودند حالا توسعه‌گرا شده و راست‌ها که حامی تمام‌قد بازار سنتی و مخالف مداخله دولت در آن بودند، حالا در ادبیاتشان نوعی پوپولیسم چپ و اقتصاد توزیعی را دنبال می‌کنند. الان که در آستانه انتخابات ریاست‌جمهوری سیزدهم قرار گرفته‌ایم این دو جریان کجا ایستاده‌اند؟ محورهای اصلی گفتمانی آنها چیست؟ چه اهدافی را دنبال می‌کنند؟ از خلال این پرسش‌هاست که می‌توانیم شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو جریان را بشناسیم. در شماره پیشین «تجارت فردا» (۴۰۷)، مسعود نیلی بر این باور بود که با همه اختلاف نظرهای دو جریان سیاسی، وقتی به مشکلات اقتصادی می‌رسند اغلب چهره‌های دوطرف «قاطعیت» را راهکار گرانی و «همت و تلاش» را باطل‌السحر رکود می‌دانند؛ یا در دولت‌های متفاوت می‌بینیم که همواره نرخ ارز سرکوب می‌شود. ما با این پرسش‌ها به سراغ عباس عبدی، تحلیلگر ارشد سیاسی، رفتیم. عباس عبدی بیش از اینکه بخواهد موضوع را با ندانستن یا نتوانستن توضیح دهد، نشان می‌دهد که باید سیاست را در ایران از چشم‌انداز قدرت، موازنه آن و مبارزه برای کسب و حفظش فهمید.

♦♦♦

  آقای عبدی امروز وقتی از جریان راست و چپ (اصولگرا و اصلاح‌طلب) حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟ اصلاح‌طلب‌ها الان چه اهداف و اولویت‌هایی را دنبال می‌کنند؟ اصولگرایان حول چه اصولی دور هم جمع شده‌اند و فعالیت می‌کنند؟

جریان‌های اصلاح‌طلب و اصولگرا، پیشینه‌ای دارند که آنها را تا حدود زیادی به جریان‌های هویتی تبدیل کرده است. بیش از اینکه تفاوت‌های آنها بر اساس گرایش‌های اقتصادی باشد، هویتی است. هرچند قبل از انقلاب هم تفاوت‌هایی داشتند اما این تفاوت‌ها بعدها به‌طور موقتی منجمد شد و سپس شدت گرفت. انقلاب متکی بود به حضور تمامی نیروها، از مذهبی و غیرمذهبی، چپ و راست. درون مذهبی‌ها از سنتی تا مدرن و در غیر‌مذهبی‌ها هم شکل‌های متفاوتی وجود داشت؛ از نیروهای رادیکال مارکسیستی بگیر تا نیروهای لیبرال و ملی. بعد از انقلاب تنش اصلی بین گروه‌های مخالف حاکمیت و موافق حاکمیت بود. چون بخش اصلی گروه‌های ضدحاکمیت دست به اسلحه بردند، تمایزات درونی گروه‌های موافق حاکمیت به‌چشم نیامد. در واقع اینها، در مقابل نیروهای مخالف، در یک دسته‌بندی قرار گرفتند. بعد از آنکه نیروهای مخالف سرکوب و حذف شدند و تا حدود زیادی از بین رفتند، از این مرحله به بعد یعنی از مجلس دوم به بعد، تمایز میان نیروهای موافق حاکمیت کم‌کم خودش را نشان می‌دهد.

این تمایز به نحوی بازتابی است از گذشته اینها قبل از انقلاب. بخشی از اینها کاملاً سنتی بودند، به‌لحاظ فکری سنت‌گرا بودند و به‌لحاظ پایگاه اجتماعی نیز به بازار و اصناف سنتی وابسته بودند. اینها در عمل طرفدار اقتصاد بازار بودند ولی به‌لحاظ فرهنگی و اجتماعی و اندیشه‌ای از دانش روز متمایز‌اند. به‌عبارت دیگر، آنان موافق بستن فضای سیاسی هستند، موافق دخالت در حریم خصوصی هستند، موافق محدود کردن نیروهای درون ساخت قدرت به نیروهای کاملاً مذهبی و طرفدار حاکمیت هستند. در حالی که پایگاه اجتماعی گروه دوم از طرفداران حاکمیت بازار و طبقه سنتی نبود. آنها بیشتر به طبقه متوسط روبه‌رشد متکی هستند که در حوزه‌های متفاوتی چون فنی و مهندسی، پزشکی و بهداشت، آموزش و... مشغول بودند.

قبل از انقلاب هم این دو گروه از دو مشرب مختلف تغذیه می‌کردند. گروه دوم بیشتر به شریعتی و بازرگان نزدیک بوده و گروه اول تا حدی به اندیشه‌های مرحوم مطهری و بخش‌های دیگری از روحانیون سنت‌گرا نزدیک بودند. البته توجه کنید که این دو گروه هم‌پوشانی‌هایی هم داشتند و این‌طور نبود که کاملاً متمایز باشند. گروه دوم مدرن‌تر بود و به دلیل فضای عمومی پیش از انقلاب، گرایش‌های سوسیالیستی نیز داشتند. البته این گرایش مبتنی بر یک نوع عقلانیت ابزاری بود. آنها فکر می‌کردند این [ایده‌های سوسیالیستی] به توسعه و برابری کمک می‌کند.

در انتخابات مجلس دوم برای اولین بار این شکاف را به‌صورت روشن می‌بینیم. دانشگاهیان و دفتر تحکیم وحدت لیستی را در تهران می‌دهد (گروه دوم) و گروه اول هم لیست دیگری می‌دهد که البته تعدادی افراد مشترک نیز بین این دو هست. اکثریت نمایندگان مجلس دوم از همان گروه اول هستند چراکه آنها دست بالاتر را در عرصه عمومی و نهادهای باقی‌مانده سیاسی داشتند. اما در آن زمان رهبری انقلاب بیشتر به گروه دوم نزدیک بود یا سعی می‌کرد موازنه میان این دو جناح را حفظ کند. به همین دلیل است که می‌بینیم مانع دخالت‌های شورای نگهبان در ردصلاحیت‌ها می‌شود و نیز اجازه نمی‌دهند که مهندس موسوی عوض شود. این مسائل در مجلس سوم برجسته‌تر می‌شود. در این مرحله دفتر تحکیم وحدت تنها نبود، مجمع روحانیون مبارز هم از دل جامعه روحانیت مبارز منشعب شد و تعدادی گروه‌های مرتبط با این پایگاه مثل انجمن‌های کارگری و معلمان نیز در این جبهه بودند و صف‌بندی دو گروه کاملاً آشکار شده بود.

بنابراین اگر بخواهم اولویت تمایزات این دو گروه را بگویم، فقط اقتصاد نیست، به لحاظ اندیشه‌ای، تعهد آنها به علم و نگاهشان به اسلام هم باید مورد اشاره قرار گیرد. مثلاً گروه اول نگاه کاملاً سنتی به اسلامِ مبتنی بر فقه داشتند اما گروه دوم از یک نگاه اجتهادی و متحول دفاع می‌کردند. البته نقش منافع هم سرجایش. آنچه بیشترین فاصله را بین این دو گروه نشان می‌دهد نگاهشان به علم و دین است. اینکه آیا دین بر علم مقدم است (این دوگانه‌ای است که گروه اول می‌سازد)‌ یا نه علم هم از جانب خداوند است و باید قواعد آن را پذیرفت. دو روزنامه سلام و رسالت به نحوی بازتاب‌دهنده این دو گرایش بودند. اینها تفاوت اصلی میان دو طرف است. تفاوت بسیار مهم دیگرشان به حقوق و نقش سیاسی مردم برمی‌گردد. گروه اول جایگاه ابزاری برای مردم قائل است و به آنها اصالت نمی‌دهد. این گروه می‌خواهد مردم را هدایت کند و حکومت را در جایگاه هدایت‌گری می‌دانند. در حالی که گروه دوم اساساً به چنین چیزی اعتقاد ندارند. این گروه بیشتر معتقد هستند که اصالت و حق حاکمیت برای مردم است، اگر برای خداوند هم هست آن را به مردم داده است و کسی نمی‌تواند این حق را از مردم بگیرد. این اصلی‌ترین تمایز است. هنگامی که جلوتر آمدیم، چون گروه اول در قدرت دست بالا را پیدا کرد، به ویژه بعد از سال ۶۸، برای آنها تامین منافع مهم‌تر از این تفاوت‌های نظری شد.

  آقای آخوندی می‌گویند که از سال ۸۴ اصولگرایی از یک جریان سیاسی که ریشه در بخشی از جامعه مدنی داشت، بخش سنتی آن، تبدیل به جریان سیاسی وابسته به گروه‌های شبه‌نظامی شد. به نظر شما این تعبیر چقدر درست است و این چرخش چقدر گفتمان این جریان را تحت تاثیر قرار داد؟

نمی‌شود این‌طور بگوییم که این اتفاق یک‌باره در سال ۸۴ رخ داد. زمینه‌های این اتفاق از قبل بود. البته در سال ۸۴ با حضور آقای هاشمی‌رفسنجانی در انتخابات این وضعیت برجسته شد و نمود پیدا کرد. اگر ایشان حضور پیدا نمی‌کرد شاید با کمی تاخیر این اتفاق می‌افتاد. قبل از سال ۸۴ در انتخابات شورای شهر ۸۱ این ماجرا خودش را بروز داد و [نیروهای جدید طیف اصولگرایی] خودشان را سازمان‌دهی کردند.

ولی اصل قضیه این است، هنگامی که آقای هاشمی در سال ۶۸ برسرکار آمد، شعارش سازندگی بود، البته به شیوه خودش. او خواست سیاست را دور بزند و رفت با بخشی از جناح حاکم و گروه اول اتحاد کرد که هیچ تعهد خاطرِ واقعی و جدی‌ای به این شعار نداشتند و اتفاقاً بخش مدرن‌تری را که می‌توانست همکار توسعه و این شعار باشد، کنار گذاشت. البته بخشی از اینها را با خودش وارد کار کرد، همان‌هایی که بعداً شدند کارگزاران. اما اشتباهش این بود که متوجه نشد تمام این کاری که در ساخت قدرت انجام می‌دهد موجب تقویت آن گروه اول ضد‌توسعه شد. آقای هاشمی به بنیان‌های اصلی سازندگی و توسعه توجه نکرد. به دستگاه قضایی و استقلال آن توجه نکرد، به رسانه‌ها و نهادهای مدنی نظارت‌های عمومی و اینکه باید آنها آزاد باشند تا بتوانند یک پایگاه پایدار برای توسعه ایجاد کنند، توجه نداشت. به حذف نیروهای سیاسی در انتخابات مجلس چهارم نه‌تنها اعتراضی نداشت بلکه از شورای نگهبان هم حمایت کرد. بنابراین او سازندگی خاص خود را دنبال می‌کرد، متاسفانه برخی از تکنوکرات‌ها هم به این فرآیند کمک کردند، بدون آنکه این توسعه زیربنای لازم اجتماعی و سیاسی داشته باشد. در نتیجه سال ۷۲ وقتی انتخابات دور دوم آقای هاشمی شد و رای‌اش به شدت پایین آمد و کمترین میزان مشارکت برای ریاست جمهوری را به خود اختصاص داد، به یکباره تمام این فرآیند زیر سوال رفت. با آن تورم‌هایی هم که به‌وجود آمد، آقای هاشمی یک‌باره تنهای تنها شد. خودش باید در نماز جمعه می‌آمد و به تنهایی از خودش دفاع می‌کرد. کسی نمانده بود که از او دفاع کند. او که تا چندی پیش جناح سنتی شعار می‌دادند مخالف هاشمی دشمن پیامبر است؛ با این حقیقت مواجه شد که فرش را از زیر پایش کشیده‌اند.

در نتیجه این فرآیند آن بخش از نیروهای توسعه‌گرایی که آقای هاشمی با خودش به هم‌پیمانی سنت‌گرایان برده بود، مجبور شدند در انتخابات مجلس پنجم از بقیه سنت‌گراها فاصله بگیرند. در سوی مقابل نیروهای مشهور به چپ که عملاً از ساخت قدرت حذف شده بودند با بازسازی خود در عرصه عمومی قدرت پیدا کردند. به علت عدم شفافیت، نیروهای حاکم متوجه تحولات نشدند. در نتیجه آن نیروهای سنتی‌ای که در ساختار بودند با خیال راحت دنبال قبضه کردن کامل قدرت بودند و تحقق آن را قطعی فرض می‌کردند. روندی که در سال ۸۴ می‌بینیم می‌توانست به شکل دیگری در همان سال ۷۶ شروع شود. اما خلاف انتظار آنها جریان دوم خرداد در سال ۷۶ ماجرا را به کلی تغییر داد.

پس از آن کم‌کم با اتکا به درآمدهای نفتی به‌ویژه از سال ۸۰ به بعد گروه‌هایی از درون حکومت علیه اصلاحات شکل گرفتند. این گروه‌ها شبیه گروه‌های سنتی نبودند. بخش سنتی ضعیف شده بود و این گروه‌های جدید خود را کنار سنتی‌ها قرار دادند و به مرور آنان را به حاشیه بردند و در سال ۸۱ در شورای شهر و سپس در سال ۸۴ خود را بروز دادند. این‌طور نیست که فکر کنیم این نیروها از دل آن نیروی قدیمی به‌وجود آمدند. این نیروها از دل سیستم سیاسی ساخته و پرداخته شدند. اینها ربط چندانی به بخش سنتی نداشتند. گروه جدید کم‌کم دست بالا را پیدا کرد، چراکه نیروهای سنتی نمی‌توانستند در مقابل جریان اصلاحات مقاومت کنند. اینها که آمدند کل قاعده بازی را تغییر دادند. در ادامه مراحل مشخص شد که هیچ تعلق خاطری حتی به نیروهای سنتی ندارند. عملاً ما با شرایطی روبه‌رو شدیم که نیروهای سنتی به‌شدت به حاشیه رفتند. نیروهایی که باقی ماندند همین جریان‌های رادیکالی هستند که حتی تعلقات مذهبی آنها هم سنتی نیست و از آن استفاده ابزاری می‌کنند و در ساخت قدرت به دنبال منافع خودشان هستند.

  جناب عبدی با این اوصاف شما خطوط کلی افکار و اندیشه جریان اصولگرا و اصلاح‌طلب را در ایران امروز، در آستانه انتخابات ریاست جمهوری، چطور ترسیم می‌کنید؟ در صورت پیروزی هر کدام از این جریان‌ها، چه رویکردهایی در حوزه‌های سیاست‌ خارجی، اقتصاد، فرهنگ و سیاست داخلی دنبال خواهد شد؟

سال‌هاست که اختلافات داخلی این دو جناح در بسیاری از موارد بیشتر از اختلافاتشان با گروه مقابل است. به همین دلیل است که می‌بینیم بعضاً دشمنی درونی آنان برجسته‌تر از اختلاف با بیرون خودشان شده است. حملات تندروها به علی لاریجانی اگر سنگین‌تر از حملات به اصلاح‌طلبان نباشد سبک‌تر نیست. دعوای اصلی بر سر حفظ قدرت است که تندروها گمان دارند با بهبود روابط خارجی ساختار سیاسی و اقتصادی خاصی ایجاد می‌شود که بقای آنان را در قدرت کمرنگ می‌کند.

  به‌نظر می‌رسد که در برخی از زمینه‌ها جریان راست، دست‌کم در موسم انتخابات از مواضع تند خود کوتاه می‌آیند، به نظر شما این تغییر چقدر ظاهری و چقدر باطنی و حقیقی است؟

این انقلاب متکی به مردم بوده است. همیشه همین‌طور بوده، البته صددرصد مردم که نمی‌شود اما با فراز‌و‌فرودهایی این‌طور بوده است. هر وقت در انتخابات روزنه‌ای باز می‌شد، مردم می‌آمدند و از آن روزنه اهداف خودشان را پیش می‌بردند. به همین دلیل برای سیستم هم مهم بود. مثلاً سال ۷۶ را در نظر بگیرید. اگر انتخابات آن‌طور نمی‌شد احتمال داشت درگیری نظامی بین ایران و ایالات متحده،‌ مخصوصاً به‌خاطر اتفاقاتی که در منطقه افتاده بود به‌وجود بیاید. بنابراین تاکنون خیلی دور از انتظار نبود که سیستم با ایجاد تغییرات مناسب، حضور مردمی را تجربه کند. درست است که حضور مردمی همیشه به نفع سیستم بوده اما برای آنان عوارضی هم داشته و مفت و مجانی نبوده. الان در انتخابات اخیر کار به جایی رسیده که تغییرات باید خیلی عمیق‌تر باشد تا بتواند مردم را به مشارکت راضی کند. پیشتر اندازه تغییرات در حد رئیس‌جمهور بود که بعد از مدتی دوباره وضعیت به حالت سابق برمی‌گشت و در برابر تغییرات واقعی مقاومت می‌شد. اما الان به‌نظر می‌آید که قید تغییرات را هم از ذهن خود دور کرده‌اند.

  بسیاری بر این باور هستند که الان سیاسیون ترجیح می‌دهند از خود چهره مقتدر و قاطع نشان دهند تا خود را درگیر ارائه برنامه‌ها و ایده‌ها کنند. چه شد که کار به اینجا رسید؟ آیا این احساس درست است که الان یک «فرد مقتدر» می‌تواند از یک «فرد برنامه‌دار» جذاب‌تر باشد؟

فکر نمی‌کنم ارائه تصویری از چهره مقتدر جوابگو باشد. مگر اینکه کسی به ساخت قدرت نزدیک باشد و بازتاب‌دهنده خواست مستقیم آنها باشد. اینکه چقدر امکان این اتفاق هست، نمی‌دانم. الان مشکل از اقتدار نیست. اقتدار چه زمانی کاربرد دارد؟ وقتی که مثلاً وزنه‌ای روی زمین باشد من نتوانم آن را بردارم و شما بتوانی و اقتدار نشان دهی و آن را برداری. الان اصلاً وزنه‌ای بر زمین نیست که کسی بخواهد اقتدار برداشتن آن را نشان دهد. مشکل عمیق‌تر از داشتن یا نداشتن اقتدار در سطح رئیس‌جمهور است.

  الان دوباره بحث عدالت و معیشت در صدر مباحث جریان‌های سیاسی قرار گرفته است. از منظر اقتصاددان‌ها اما کمتر کسی دست روی سرچشمه‌های بی‌عدالتی می‌گذارد. همه از قاطعیت در مبارزه با فساد می‌گویند، اما کسی از تورم و کسری بودجه دولت حرفی نمی‌زند، این را باید پای ندانستن سیاستمداران گذاشت یا پای فضای انتخاباتی؟

در ایران گفت‌وگوی نهادمند صورت نمی‌گیرد. هرکسی یک چیزی می‌گوید. فردا هم اگر کاری نکرد کسی یقه او را نمی‌گیرد. کسی به آقای احمدی‌نژاد نمی‌گوید تو که این‌قدر پول داشتی چه کار کردی؟ نه رشد و توسعه آوردی و نه عدالت را بیشتر کردی؟ از چه می‌خواهی صحبت کنی؟ بهبود معیشت در رشد اقتصاد و کاهش ضریب جینی باید خودش را نشان دهد که هیچ اتفاق مفیدی در آنها نیفتاده است. در ایران چون رقابت سیاسی نهادمند و مسوولانه نیست، پرونده همه این مباحث همیشه باز است.

دراین پرونده بخوانید ...