شناسه خبر : 37970 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

تله ایده‌ها

بهترین کار برای تغییر وضع بد موجود چیست؟

 

علی درویشان / دانش‌آموخته MBA و پژوهشگر اقتصاد

82-1کشور شما در حال فروپاشی است. نرخ بیکاری و تورم بسیار زیاد است. جنگ جهانی دارد آغاز می‌شود و در خیابان‌ها شورش‌های گسترده‌ای به پا شده است. اما نترسید: یک انتخابات در پیش است. به دلیل سیاست‌های ناموفق، رئیس‌جمهور فعلی کنار گذاشته می‌شود و مطمئناً افرادی که جایگزین او می‌شوند، ایده‌های درخشان جدیدی را که کشور برای تغییر مسیر خود به آنها نیاز دارد، اجرا خواهند کرد.

مطمئنید؟ شاید در میان این همه سردرگمی، مردم زمام قدرت را به عوام‌فریب‌های غیرمسوول تحویل دهند و شرایط از بد به بدتر برود. این نگرانی شاید به نظر خیلی دور از ذهن باشد اما چه زمانی سیاستمداران دغل‌باز به صورت جدی وارد سیاست می‌شوند؟ فقط زمانی که کشوری در حال تخریب و فروپاشی است.

اگر به جهان نگاه کنیم، شواهد زیادی وجود دارد که نشان می‌دهد عملکرد بد، خوداصلاح نیست. یکی از مهم‌ترین واقعیت‌ها در مورد رشد اقتصادی این است که، به‌طور متوسط، کشورهای فقیر از پس کشورهای ثروتمند برنمی‌آیند. دلیل اصلی این است که کشورهای فقیر به‌طور مداوم سیاست‌های بدی را اجرا می‌کنند. بسیاری از این کشورها دموکراتیک هستند. اما آنها تقریباً هرگز کاندیدایی را که این شعار را برای مبارزات انتخاباتی خود انتخاب کند، انتخاب نمی‌کنند: «ما باید سیاست کشورهای موفق‌تر مانند هنگ‌کنگ و سنگاپور را کپی کنیم و به سنت سیاسی ملی شکست‌خورده خود پشت کنیم.»

بنابراین، نامناسب‌ترین مکان‌های جهان برای زندگی عادی دارای سه ویژگی مشترک هستند: اول، رشد اقتصادی پایین، دوم، سیاست‌هایی که مانع رشد می‌شوند. و سوم، مقاومت در برابر این ایده که سیاست‌های دیگر بهتر خواهند بود. من یک تئوری برای توضیح این ترکیب نامساعد دارم. تصور کنید سه متغیری که من نام بردم -رشد، سیاست و ایده‌ها- جوهر اوضاع اقتصادی / سیاسی یک کشور را دربر می‌گیرند. سپس فرض کنید که سه «قانون حرکت» بر این سیستم حاکم هستند. دو تعریف اول زیر تقریباً درست‌اند:

1- ایده‌های خوب باعث سیاست‌های خوب می‌شوند.

2- سیاست‌های خوب باعث رشد خوب می‌شوند.

قانون سوم شهودی‌تر است:

 3- رشد خوب باعث ایده‌های خوب می‌شود.

قانون سوم تنها زمانی که من در حال مطالعه اعتقادات عمومی در زمینه اقتصاد بودم به چشم آمد. به نظر می‌رسد رشد درآمد باعث افزایش سطح سواد اقتصادی می‌شود. حتی اگر پیرو این بهبود سطح سواد، رشد درآمد اتفاق نیفتد. به بیان دیگر فقرایی که سطح درآمدشان افزایش پیدا می‌کند (مثل مهاجران) وضعیت سواد اقتصادی‌شان بهبود پیدا می‌کند و از سوی دیگر افراد ثروتمندی که درآمدشان کاهش می‌یابد، سطح سوادشان نیز کاهش پیدا می‌کند.

این مدل یک پیام شگفت‌انگیز دارد، ماندن در قدرت، بیش از یک پیامد برای اقتصاد دارد. خبر خوب این است که می‌توان به نتایج مثبتی نیز دست پیدا کرد. ایده‌های خوب به سیاست‌های خوب منجر می‌شوند. سیاست‌های خوب به رشد مناسب منجر می‌شوند و رشد خوب، ایده‌های خوب را تقویت می‌کند. خبر بد این است که ممکن است نتیجه معکوسی به دست آید. یک جامعه ممکن است در تله ایده‌های بد گرفتار شود، به این معنا که ایده‌های بد به سیاست‌های نامناسب منجر شده، سیاست‌های نامناسب رشد را مختل کرده و رشد بد باعث ایجاد ایده‌های بد شود.

وقتی در این تله گرفتار شوید، تنها چیزی که می‌تواند کشور را از این تله خارج کند، عقل سلیم است. اما مشکل اینجاست که وقتی مردم ناامید می‌شوند، عقل سلیم هم کمتر از حد معمول خود را نشان می‌دهد. شاید مثال واکسن آنفلوآنزا نمونه خوبی برای درک کاهش عقل سلیم در جوامع است. هنگامی که مشکل کمبود واکسن ایجاد می‌شود، عقل سلیم حکم می‌کند که با سودآور کردن بیشتر فرآیند تولید واکسن، شرکت‌های تولیدکننده تشویق شوند واکسن بیشتری تولید و به بازار عرضه کنند. اما واکنش جامعه دقیقاً برعکس بود. جامعه معتقد بود برای حل مشکل کمبود واکسن باید به تولیدکنندگان حریص و سودجو برای کوتاهی در عرضه تعداد مورد نیاز واکسن فشار آورد تا واکسن بیشتری تولید کنند.

82ارتباط میان رشد اقتصادی و ایده‌های مطرح‌شده توسط افراد شاید چندان منطقی به نظر نیاید. می‌پذیرم که منطقی نیست مردم به دلیل بدتر شدن اوضاع از ایده‌های ضدتولید استقبال کنند، اما به نظر می‌رسد به هر صورت مردم این کار را انجام می‌دهند. شاید بهترین روش برای توضیح این رفتار، استعاره‌ای نظامی از رفتار مردم باشد: باید از دخالت دولت در زمانی که وضعیت اقتصادی خوب است جلوگیری کرد، اما در زمان بحران، باید به دشمنانتان درس‌های مهمی بدهید و وقت اینکه به دشمنان فرصت بدهید وجود ندارد. برای مثال در زمان ابرتورم‌ها، مردم به جای آنکه به دنبال مقصران اصلی باشند که با خلق پول بدون پشتوانه باعث کاهش ارزش پول و ایجاد تورم شدید شده‌اند، معمولاً به دنبال دلالان، سفته‌بازان و فعالان بازار سیاه می‌افتند و فکر می‌کنند که عملکرد آنهاست که باعث ایجاد ابرتورم شده و این‌گونه است که سیاستگذارانی که با سیاست‌های پولی معیوب، باعث ایجاد تورم شده‌اند، به سادگی از زیر تیغ قضاوت مردم خارج می‌شوند. در این زمینه جفری ساکس معتقد است که: آشفتگی، اضطراب و حس گیجی عمیق در مورد نیروهای بازار در شرایط نامناسب اجتناب‌ناپذیر است. وقتی نان‌آوران خانواده‌ها نگران باشند که آیا می‌توانند هفته آینده درآمد کافی برای خرید مایحتاج خانواده‌ها به دست آورند یا خیر، نمی‌توان انتظار داشت که در میانه ابرتورم به فکر سیاستگذاران پولی و سیاستگذاری‌های غلط آنها باشند. در این وضعیت است که جامعه از درون فرو می‌ریزد.

شاید بهتر باشد دیدگاه افراد مطرح در این زمینه را نیز بررسی کنیم. نظرات ویتاکر چمبرز کمونیست مرتد معروف در این زمینه بسیار مفید است. مهم است که او چرا کمونیست شد و چرا ممکن است یک فرد کمونیست شود. او در این زمینه می‌گوید: «یک انسان به این سادگی‌ها کمونیست نمی‌شود. در واقع او چون به کمونیسم جذب می‌شود، کمونیست نمی‌شود. کمونیسم به صورت یک قاعده نمی‌تواند فردی را کمونیست کند. فرد کمونیست می‌شود چون از وضعیتی که جهان در آن به سر می‌برد ناراضی است. بحران تاریخی جهان او را ناامید می‌کند. در غرب عموم روشنفکران کمونیست می‌شوند چون همه آنها به دنبال پاسخ به دو سوال عمده می‌روند: چگونگی حل مشکل جنگ و چگونگی حل بحران‌های اقتصادی.»

چمبرز توضیح نمی‌دهد که چرا او فکر کرد کمونیسم راه‌حل این دو مشکل است یا اینکه چرا فکر می‌کرد اصالتاً کمونیسم می‌تواند پاسخی برای این دو مشکل تاریخی داشته باشد. علاوه بر این نمی‌گوید که چرا فکر کرد کمونیسم می‌تواند راه‌حلی کارا برای این دو مشکل ارائه دهد. تعداد اندکی از کمونیست‌ها به خود این زحمت را داده‌اند تا توضیح دهند راه‌حل‌های کمونیسم برای این مشکلات چه هستند و قرار است به چه قیمتی مشکلات را حل کنند. اما نکته جالب این بود که هرچه وضع جهان بدتر می‌شد، کمونیست‌ها بیشتر به این نتیجه می‌رسیدند که راه‌حل مشکلات، صدور انقلاب کمونیستی روسیه به همه نقاط جهان است و در ادامه نیز باید همه کارآفرینان را قلع و قمع کنند و کشاورزی را نیز به صورت یکپارچه تحت کنترل دولت درآورند. به بیان دیگر درسی به بدخواهان ثروت‌اندوز بیاموزند که هرگز آن را فراموش نکنند. البته هیچ وقت توضیح نمی‌دادند که این راه‌حل‌ها چرا باید مشکل جنگ و مشکلات اقتصادی را حل کنند. البته تعداد بسیار معدودی از روشنفکران واقعاً کمونیست شدند، اما این ویژگی در همه جای دنیا دیده شد که وخامت اوضاع باعث القای ایده‌های نامناسب می‌شود و این ایده‌ها، به سیاست‌های بد و نامناسبی منجر می‌شوند که نهایتاً شرایط اقتصادی و اجتماعی را بدتر می‌کنند. اگر هم ترکیب خوب رشد و هم ترکیب بد رشد، سیاست و ایده‌های اقتصادی پایداری هستند، اصولاً چرا شاهد تغییراتی در این سطح هستیم؟ در این مدل پاسخ من یک چیز است: شانس. یک اقتصاد هنگامی که در تله ایده گیر می‌کند، معمولاً در آن می‌ماند و نمی‌تواند به این سادگی‌ها از آن خارج شود. اما گاهی اوقات، شانس به این اقتصاد روی می‌آورد. مثلاً ممکن است یک رئیس‌جمهور در دور آخر ریاست‌جمهوری خود اتفاقاً کتاب فردریک باستیا اقتصاددان لیبرال فرانسوی را مطالعه کند و به این نتیجه برسد که بهتر است رویکردی کمی آزادتر را در اقتصاد پیگیری کند. این کار باعث بهبود رشد اقتصادی شده و پس از آن وضعیت دیدگاه‌های عمومی را بهبود می‌بخشد. ممکن است -فقط ممکن است- این کار باعث شود دیدگاه‌های مردم به گونه‌ای اصلاح شود که در دور بعدی انتخابات رئیس‌جمهوری انتخاب شود که اصلاحات اقتصادی رئیس‌جمهور پیشین را ادامه دهد.

ممکن است به نظر برسد یک نمونه متناقض از داستانی که تا اینجا تعریف کرده‌ام، فروپاشی کمونیسم باشد. شاید به نظر برسد با این حال که کمونیسم درون چرخه نامساعد گرفتار شده بود، نهایتاً مردم عاقلانه رفتار کردند. اما به نظر من این‌گونه نیست. کمونیسم به معنای حقیقی کلمه مثالی کامل از تله ایده در عمل است. واقعیت این است که کمونیسم زمانی که میلیون‌ها نفر از مردم شوروی به دلیل قحطی در دهه‌های 20 و 30 می‌مردند، از بین نرفت. هراس از انتقام‌جویی‌ها و بی‌رحمی‌های استالین نیز نمی‌تواند توضیح دهد چرا در دهه‌های 20 و 30 محبوبیت کمونیسم به اوج خود رسید. هر اتفاقی که می‌افتاد، کنشگران، عقب‌افتادگی سرمایه‌داری در برابر کمونیسم را یادآور می‌شدند و آنها که می‌دانستند در حقیقت چه اتفاقی در حال رخ دادن است نیز صدایشان به هیچ جایی نمی‌رسید.

در دوران اوج سوسیالیسم، اقتصاددانان متعددی به دنبال جنبه روشن موضوع بودند و ایده عمومی این بود که هر حرکت مستمری به سمت اقتصاد با کنترل مرکزی موقعیت‌هایی را برای توسعه‌های نامطلوب فراهم می‌آورد که در آینده به عنوان ترمز توسعه عمل خواهند کرد. در این زمینه جوزف شومپیتر بیان داشت که «نتایجی که به نظر می‌رسند برای گروه‌های مهمی نامطلوب هستند، احتمال بیشتری دارد که یک حرکت رو به جلو ایجاد کنند تا اینکه تاثیری برای بازگشت به عقب داشته باشند. پس اگر درمانی برای سوسیالیست‌سازی نامطلوب ارائه شود، نهایتاً نه‌تنها به کاهش سوسیالیسم منجر نخواهد شد، بلکه سوسیالیسم را تقویت خواهد کرد». در تایید دیدگاه جوزف شومپیتر، لودویگ فون میزس نیز بیان می‌دارد: «دیدگاه‌های عمومی، همه این اتفاقات ناگوار را به کاپیتالیسم نسبت می‌دهند. به عنوان درمانی برای تاثیرات نامناسب دخالت‌گرایی، درخواست دخالت بیشتر دولت را مطرح می‌کنند. مردم کاپیتالیسم را به دلیل تاثیر اقدامات دولت، سرزنش می‌کنند در حالی که این اقدامات عموماً برخلاف سیاستگذاری‌های کاپیتالیستی است.» شاید بتوان شومپیتر و میزس را به عنوان اخطاردهنده در این زمینه شناخت. ابتدا به این دلیل که دیدگاه‌های آنها دهه‌ها به خوبی عمل کرد. سیاست‌های ضعیف و شکست‌خورده سوسیالیستی دهه‌ها ادامه پیدا کردند و نه‌تنها به ندرت اصلاح شدند، بلکه با گام‌هایی شدیدتر پیگیری می‌شدند. ناامیدی از سوسیالیسم باعث شد مائو در چین سیاست‌های رادیکال‌تری همچون گام بزرگ به جلو و انقلاب فرهنگی را پیگیری کند. دوم، زمانی که سیاست‌های گلاسنوست (فضای باز، فضای شفاف: یکی از سیاست‌های گورباچف مربوط به فضای سیاسی در سال 1985) و پروسترویکا (یکی از سیاست‌های اقتصادی گورباچف در سال 1985) اجرا شدند توانستند استانداردهای زندگی در شوروی را تا حدود زیادی بهبود بخشند و به حدی برسانند که بالاترین سطح در میان کشورهای کمونیستی بود. هرچند این استاندارد همچنان از استانداردهای کشورهای غربی بسیار پایین‌تر بود اما از وضعیت مجارستان در زمان استالین به مراتب بالاتر بود. شاید دلیل مشخصی وجود ندارد که چرا امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی تا امروز وجود ندارد، شاید رهبری آن به سادگی با بدشانسی روبه‌رو شده است.

دیدگاه استاندارد این است که رهبران شوروی اقبال خود را از دست دادند، زیرا سیاست‌های آنان موثر نبود. اما اگر این استدلال حقیقت داشت، اتحاد جماهیر شوروی باید 70 سال زودتر از بین می‌رفت. اما واکنش طبیعی شوروی در برابر شکست، تکرار آن در مقیاسی بزرگ‌تر بود. به نظر من تنها این اتفاق افتاد که شانس به مردم شوروی با ظهور فردی به نام میخائیل گورباچف روی آورد.

«هرچه بدتر، بهتر» این شعاری است که اغلب به لنین نسبت داده می‌شود. تنها در صورتی در یک جامعه انقلاب کمونیستی اتفاق می‌افتد که جامعه در حال فروپاشی باشد. اما این نگرش در انتهای دیگر این طیف ایدئولوژیک نیز مشاهده می‌شود. شاید موری روتبارد جالب‌ترین مثال در این زمینه است: «برای یک تغییر بنیادین اجتماعی -یعنی تغییر به یک سیستم اجتماعی متفاوت- نیاز به چیزی وجود دارد که به آن «وضعیت بحرانی» گفته می‌شود. یعنی باید شکستی در سیستم موجود وجود داشته باشد تا نیاز به یافتن راه‌حل‌های جایگزین ایجاد شود.»

اگر من درباره تله ایده درست گفته باشم، طرفداران اقتصاد بازار آزاد باید همیشه منتظر وقت‌های خوب و بهبودهای حاشیه‌ای باشند. بعید است بتوان در زمینه خدمات سلامت پس از تجربیات ایالات متحده بازاری آزاد ایجاد کرد. زیمبابوه امروز محیط مناسبی برای اجرای سیاست‌های لیبرال نیست. افسردگی و بی‌نظمی به نفع لنین‌های جهان است. این وضعیت باعث رویکرد بیشتر مردم به مزخرفات، خارجی‌های آب‌زیرکاه و شرکت‌های حریص می‌شود. اما در مقابل آن، صدای عقل، شنوایی خود را زمانی که همه چیز روان پیش می‌رود، به دست می‌آورد. در این وضعیت است که مردم می‌توانند بهتر بیندیشند و وضعیت موجود را بهبود بخشند.

دراین پرونده بخوانید ...