وقتی همه ناراضیاند
مشکلات کوچک چگونه بزرگ میشوند؟
اقتصاد ایران بسان اقتصاد همه کشورها و جوامع فعلی و قبلی، همواره درگیر موضوعات و مشکلات عمومی وابسته به ذات فعالیتهای اقتصادی و خاص شرایط اجتماعی-فرهنگی-سیاسی ایران بوده است. در واقع اگر نگاهی به ابرچالشهای اصلی اقتصاد ایران اندازیم، هیچ کشوری در دنیا وجود ندارد که کم و بیش با این مشکلات دستوپنجه نرم نکند یا نکرده باشد. اما علیالظاهر یک تفاوت اساسی میان آنچه در ایران رخ داده با اغلب کشورهایی که با این مشکلات روبهرو بوده و هستند، وجود دارد.
اقتصاد ایران بسان اقتصاد همه کشورها و جوامع فعلی و قبلی، همواره درگیر موضوعات و مشکلات عمومی وابسته به ذات فعالیتهای اقتصادی و خاص شرایط اجتماعی-فرهنگی-سیاسی ایران بوده است. در واقع اگر نگاهی به ابرچالشهای اصلی اقتصاد ایران اندازیم، هیچ کشوری در دنیا وجود ندارد که کم و بیش با این مشکلات دستوپنجه نرم نکند یا نکرده باشد. اما علیالظاهر یک تفاوت اساسی میان آنچه در ایران رخ داده با اغلب کشورهایی که با این مشکلات روبهرو بوده و هستند، وجود دارد. این مشکلات در اقتصاد ایران به چالش و بحران بدل شدهاند در حالی که برای سایرین در حد همان مساله باقی ماندند. بین مساله و بحران هم تفاوت ماهوی وجود دارد. مساله، فاصله بین آن چیزی است که هست و آنچه باید باشد یا آنچه بهتر و کارآمدتر است. اما بحران، وضعیتی است که در آن، حل مساله آنقدر به تاخیر افتاده که نهتنها خود مساله بلکه بستری که در آن مساله تعریف شده یا به وجود آمده است هم دچار تغییر شده، به گونهای که دیگر با روشها و تکنیکهای عادی، قادر به حل آن مساله نباشیم. بحران یک فشارزایی بزرگ و ویژه است که باعث درهمشکسته شدن انگارههای متعارف و واکنشهای گسترده میشود و آسیبها، تهدیدها، خطرها و نیازهای تازهای به وجود میآورد. در واقع بحران اغلب حاصل رویهم انباشته شدن مسائل کوچک است که شکل فزاینده به خود گرفته است. در نتیجه حل بحران به روشهای عادی ممکن نیست و نیاز به بهکارگیری روشهای بنیادین و اساسی احساس میشود. در این شرایط، سیاستگذاری، آن هم از نوع درستش، تنها قادر است درد طاعونزدگان را اندکی تسکین دهد. گرچه سیاستگذاری درست، اگر ذیل یک پارادایم غلط باشد، اصولاً غیرممکن است!
یک مساله در هر حوزهای یک موضوع برای بهبود دادن عملکرد سیستم یا یک نقص در همان حوزه است اما وقتی حل و درمان آن به تعویق میافتد و به شکل یک انگاره غیرمتعارف درمیآید، ابعاد امنیتی به خود میگیرد و از حوزهای که مساله در آن طرح و تعریف شده است، فراتر میرود، ابعاد امنیتی زیست جامعه را تحتالشعاع خود قرار میدهد. یک بیماری اپیدمیک، یک مساله در حوزه بهداشت و سلامت است اما وقتی به موقع و به شکل موثر کنترل نشود، ابعاد امنیتی به خود میگیرد، خشک شدن یک دریاچه در یک منطقه خاص، یک مساله زیستمحیطی و کشاورزی است اما وقتی به صورت همافزایی، موضوعات دیگر نیز به آن افزوده میشوند، از شکل یک مساله کمبود آب خارج شده، ابتدا به بحران و سپس به مساله امنیتی بدل میشود و الی آخر میتوان مثالهایی از این دست را عنوان کرد.
از این منظر میتوان مدعی شد که چالشهای اقتصاد ایران، که از حالت مساله اقتصادی خارج شده و شکل بحران به خود گرفتهاند و برخی به مساله امنیتی بدل شدهاند، حاصل همین همافزایی خطرناک ناشی از به تعویق انداخته شدن حل آنهاست. اما چرا حل این مسائل که امروز بدل به بحران و چالش شدهاند، به تعویق افتاد!؟ چه عوامل و نیروهایی مانع از آن شدند که این مسائل در زمان و بافتار مناسب خود حل و فصل شوند تا امروز ناچار نباشیم از آنها به عنوان بحران یاد کنیم!؟
نظریهها، مصنوع ذهن انسان هستند. آنها محصول ترکیب مدلهای ذهنی انسان، تصویر واقعیتهایی که خارج از حوزه کنترل ماست و قوه تطبیق ذهن با این عملکردهاست. بزرگترین دامی که همواره پیشروی جوامع انسانی بوده، عینیت بخشیدن به انگارههای این نظریات مصنوع است، یعنی گمان بخشیدن به اینکه طبیعت و محیط پیرامون ما دقیقاً به همان سبک و سیاقی رفتار میکند که ما تصور میکنیم حال آنکه در بهترین شرایط، انگارهها، پارادایمها و نظریات برساخته و مصنوع ذهنی ما، حداکثر تصویری هستند از عملکردهای دنیای پیرامون در ذهن ما. اینکه تا چه میزان این تصویر با واقعیت همسان است، به دستگاه فکری ما وابسته است چراکه آنجا که این تصویر ایجاد میشود، یا همان آینه درون ما، چیزی نیست جز دستگاه فکری ما. اینجاست که گفته میشود: ما نه با چشمانمان بلکه با مغزمان، میبینیم! ما با چشمانمان یک تصویر در آینه ذهنمان ایجاد میکنیم و بعد دنیا را بر اساس آن تصویر، تجزیه و تحلیل میکنیم. اما ملاک درستی این تصویر چیست!؟ به گمان بسیاری، کارایی آن دستگاه در میزان توضیحدهندگی دنیای پیرامون است که یک دستگاه فکری را بر صدر مینشاند و دیگری را به زیر میکشد. بنابراین، ما همواره اسیر دستگاه فکری خود هستیم، این دامی است که خود ما با ذهنمان برای خود به تصویر کشیدهایم. اما گریز از این دام، مستلزم هزینههایی است که نخستین آن، تغییر در انگارههای ذهنی فرهنگی، تاریخی و ایدئولوژیک است.
وقتی از واژه بحران برای توصیف وضعیت یک پدیده استفاده میکنیم، باید دقت داشته باشیم که داریم در مورد تعادل یک سیستم حرف میزنیم که از حالت تعادل طبیعی آن خارج شده است. از فیزیک میدانیم که تعادل طبیعی به مفهوم قرار گرفتن یک سیستم در وضعیت حداقل انرژی است چراکه همه پدیدههای طبیعی میل دارند که در سطح حداقل انرژی قرار داشته باشند. از قانون دوم ترمودینامیک هم میدانیم اگر به یک سیستم انرژی تزریق شود تا از سطح تعادل طبیعی فراتر رود، عملاً آنتروپی سیستم را افزایش دادهایم که در نتیجه یک سیستم برانگیخته ساختهایم و باز میدانیم که سیستمهای برانگیخته به دلیل بالا بودن آنتروپی، با سرعت بیشتری نسبت به حالتی که برانگیخته نباشند، مستهلک میشوند.
در اقتصاد نیز، وضعیت بحرانها تقریباً مشابه تعادلهایی است که خواستهایم آنها را در سطحی فراتر از حداقل انرژی حفظ کنیم که معمولاً مهمترین نقش در این برانگیختگی را دخالت دولتها برعهده دارند. دولتها بنا بر دلایلی (اغلب سیاسی)، در پی ایجاد تعادلهایی هستند، آنگونه که خود میپسندند یا تصور میکنند که آن سطح تعادل بهتر است. تعادلهایی که در سطوح بالاتر انرژی قرار میگیرند که در سطح انرژی بسیار بالاتری قرار دارند و لاجرم، برای این سطح تعادل، مدام مجبورند انرژی بیشتر و بیشتری مصرف کنند تا سطح انرژی مورد نظر، حفظ شود و این به مفهوم افزایش شدیدتر آنتروپی سیستم و افزایش احتمال بروز بحران در آن میشود.
اگر هر روز با بحرانهای مختلف دست به گریبان هستیم، باید یادمان باشد ما در یک تعادل با سطح انرژی بسیار بالا و یک سیستم با آنتروپی بسیار بالا که به شکل تصاعدی در حال افزایش است، زندگی میکنیم که یکی از مهمترین دلایل آن، علاقه وافر دولتها در دستکاری سیستم برای ایجاد تعادل در سطح انرژی بالاتر است، آنگونه که تصور میکند درست است! اما چنین دولتهایی سیستم را به یک سطح انرژی با تعادل ناپایدار میبرند با این هدف که گروهی که در حالت طبیعی، یعنی تعادل با سطح حداقل انرژی نمیتوانست بر مصدر قدرت باشد، بر تمام منابع قدرت و ثروت، چنبره زند! دستکاری تعادل سیستم به منظور رسیدن به یک هدف مشخص؛ هدفی که بهطور معمول از دل تعادل طبیعی، بیرون نخواهد آمد!
مشکل اقتصاد ایران این نیست که سیاستهای یارانهای، سیاستهای ارزی یا سیاستهای پولی ابلاغی دولت ناکارآمد هستند، که هستند! مشکل اقتصاد ایران این است که اصول بنیادین آنچه یک اقتصاد پویا و ارزشافزا نیازمند آن است را بهطور کامل نفی و طرد میکند و همین طرد است که آن سیاستگذاری ناکارآمد را ایجاب میکند. این مشکل هم به هیچ دولت مشخصی مربوط نمیشود، مشکل ساختار فکری درونی آن است و فرقی نمیکند چه کسی مثلاً بر مسند ریاستجمهوری نشیند که اگر تفاوتی وجود داشت، لابد میباید شاهد تفاوتی در رویکردهای آنها در دو بحران ارزی مشابه میبودیم، رویکردهای متفاوتی را در سیاستهای پولی یا تعامل با بنیان اقتصاد یعنی نظام قیمتها شاهد میبودیم که نبودیم! در نتیجه، اینجا دیگر مساله سیاستگذاری نیست که تصور کنیم با تحلیلهای تکنیکال و اصلاحات سیاستی بتوان بر بحرانها فائق آمد، اینجا مساله، مساله سیاست و اقتصاد سیاسی است، گرچه سیاستگذاری هم میتوانست بحران را اندکی به تعویق اندازد که در چنین بافتاری، تنها کارکرد سیاستگذاری، حتی از نوع خوبش، تنها به تعویق انداختن حل مسائل و تبدیل کردن آنها به بحران است!
اگر اصولی که لازمه یک اقتصاد پویا و توانایی حل مسائل و جلوگیری از تبدیل آنها به بحران است، حتی در شکل حداقلی آن دنبال نمیشود، نمیتوان آن را به ندانستن یا ناتوانی نسبت داد، بلکه مساله نخواستنی آگاهانه و عامدانه است. آگاهانه و عامدانه است چراکه این خطا به شکل سیستماتیک رخ داده و همچنان ادامه دارد. این یعنی نیرویی در درون سیستم وجود دارد که نمیخواهد به اصول پیشران یک جامعه و اقتصاد پویا، مجالی برای عرض اندام دهد و دلیل آن هم واضح است؛ عرض اندام این اصول منجر به تغییرات وسیعی در ساختاربندی قدرت و ثروت خواهند شد اما نه به روشهای رانتیر و فسادآلود.
وقتی حل مسائل از توان سیستم خارج باشد، چه عمداً و چه سهواً، نارضایتی عمومی، کمترین عارضه آن است. طنز تلخ اما آنکه، ناراضیترین در این میانه، خود دولت و اجزای درون حاکمیت است که دست بر قضا، خود مسببان آن هستند!
تاریخ میگوید انسان پی چند هزار سال، تصویری زمینمرکز از منظومه شمسی داشت. به دلایل متعدد، این تصویر شکل مقدسگونهای هم به خود گرفت بهطوری که کمتر کسی جرات داشت در اندیشه بطلمیوسی پشت آن، شکی به خود راه دهد. قرنها و هزاران سال، انسانها آمدند و رفتند اما محور آسمان همچنان اندیشه بطلمیوس بود. از آنجا که هیچ کس در اصول بنیادین این اندیشه شک نکرد، تنها چیزی که میماند، آمدن و رفتنهایی بود برای اصلاح گزارههای پیرامونی آن نه اصل گزاره بنیادینش! اما درست از روزی که گزاره بنیادین آن توسط کپرنیک رد شد و خورشید در مرکز منظومه نشست، انسان با همان میزان هوشی که پیشتر داشت، افقهایی را گشود که هرگز قابل تصور هم نبود. مساله این نبود که در گذر زمان، تعداد سلولهای خاکستری مغز انسان افزایش یافت، بلکه مساله شیوه اندیشیدن بود. شیوه اندیشیدن و دستگاه فکری که عوض شد، داستان انسان از طبیعت هم عوض شد. انسان به همان چشمان و همان تعداد سلولهای خاکستری به کیهانی نگریست که هزاران سال مینگریست اما این بار به «شیوه»ای دیگر و با دستگاه فکری متفاوت! این همه تغییری بود که لازم بود تا انسان تمدن جدیدی بیافریند. این نتیجه بسیار مهمی است که: تا وقتی منشأ مشکل را نشناسیم، به هزاران جادو و جنبل متوسل میشویم؛ هر یک مضحکتر از دیگری!
دانیل کانمن، پژوهشگر اقتصاد رفتاری و برنده نوبل اقتصاد سال ۲۰۰۲ میگوید: مردم معمولاً در دامنه مربوط به فایده، ریسکگریز و در دامنه مربوط به زیان، ریسکپذیر هستند. این یعنی، هرگاه افقهای زندگی تیره شوند و اکثر شقوق در دسترس نامناسب باشند، دست به رفتارهای خطرپذیر میزنند اما هنگامی که بحث فایده در میان باشد، محافظهکارند.
فایدهها، به بهبود سطح زندگی انسان یاری میرسانند و میتوانند انسان را در موقعیتی قرار دهند که قادر باشد ارزشهای انسانی را که به ارزشهای ابراز وجود موسوم هستند، ارتقا دهد حال آنکه، زیانها میتوانند بقای انسان را تهدید کنند. وقتی هم پای بقای انسان به میان کشیده شود، ریسک کردن و دست زدن به رفتارهای پرخطر توجیهپذیر میشوند. برای تیم فوتبالی در یک بازی حذفی که از رقیب عقب است، خوردن چند گل کمتر یا بیشتر مهم نیست، مهم بقا و ماندن در کوران رقابت است. برای این تیم، ریسک حملههای بیمحابا به دروازه حریف، ترک دروازه از سوی دروازهبان و هر رفتار پرریسک دیگر که در حالت عادی حتی دیوانگی تلقی میشوند، کاملاً توجیهپذیر است. جامعهای هم که بقای خود را در معرض تهدید ببیند، رفتارهای پرخطر از خود بروز میدهد و ریسکپذیر میشود.
اگر سازوکار سیاستورزی یک سیستم به سمتی برود که بقای بخش قابل توجهی از مردم را در معرض آسیب جدی قرار دهد، این گروه به شدت خطرناک و غیرقابل پیشبینی میشوند. آنها برای بقا، دست به رفتارهای پرخطر میزنند که در شرایط عادی، اغلب غیرعقلایی هستند. بدترین خطایی که یک سیستم سیاسی میتواند مرتکب شود، کشاندن مردم به نقطهای است که بقای خود را در معرض خطر ببیند این یعنی، وقتی نارضایتی از یک سطح قابل تحمل افزایش یابد، حس بقا، رفتارهای پرخطر را توجیه میکند چه برای مردم در معرض خطر بقا و چه برای سیستم که آنها را در موقعیت تهدید بقا قرار داده است! رویارویی این دو برای بقا، هزینههای فاجعهباری برای کل جامعه به بار خواهد آورد.
وقتی بر یک نحله فکری چه به صورت محوری و چه به صورت یک سیاست جانبی پافشاری میشود و به اجرا درمیآید، قطعاً مانند هر پدیده دیگری دارای عواقب مثبت و منفی است. یک ساختار فکری و اندیشگی، تا زمانی که صرفاً به عنوان یک ایده مطرح است، هیچ فشاری بر او نیست اما همین که به ساحت عمومی و اجتماعی پای گذاشت و مدعی شد که برای ادامه حیات و قوام و بقای جامعه، سخنی درخور دارد، عواقب آن، چه آنها که قابل پیشبینی هستند و چه آنها که نیستند، سرانجام گریبان مدعیان و مردم تحت حاکمیت آن را خواهد گرفت. جهنم میتواند برای اندیشههایی که واقعیات را انکار میکنند، در همین دنیا مقرر شود. آدمی میتواند هرگونه که سرخوشش میکند و کیفور میشود، دنیا را از دریچه ذهنش تحلیل کند. اما آن هنگام که با واقعیات دنیای حقیقی رودررو شد، این کیفوریات دیگر مجالی برای نوازشش نمییابند که واقعیات چونان پتک بر سرش فرود میآیند. آن پتک، هدیه جهنم ذهنیات خود اوست! به همین دلیل است که گفته میشود؛ اندیشهها و افکار از مالیات معاف هستند اما از جهنم معاف نیستند.
فقر، وضعیت طبیعی بشر در طول تاریخ تا همین 200 سال پیش بوده است. هیچگاه با اعانه دادن، نیکوکاری و توزیع آنچه در توان رویش طبیعت بوده، فقر اندکی پا پس نکشیده است جز زمانی که گروه کوچکی از انسانها تصمیم گرفتند شیوه نگاهشان به تولید و توزیع را تغییر دهند. این سرآغازی بود بر بهرهمند شدن هرچه بیشتر جوامع انسانی از فرآیند خلق ثروت. جوامع انسانی قرنها بسانِ دره خرگوشها میزیستند؛ در دره خرگوشها، طبیعت توان رویش مقدار مشخصی علف داشت. این میزان مشخص علف، تعداد مشخصی خرگوش را تغذیه میکرد و این خرگوشها هم، غذای تعداد محدودی روباه را! نه خرگوشها توان افزودن بر مقدار علف را داشتند و نه روباهها بلد بودند خرگوش پرورش دهند. این کارها تنها از توان یک موجود برمیآید؛ انسان! انسانها هم تا همین دو قرن پیش، سیستمشان شبیه دره خرگوشها بود؛ منابع آنها برای تولید، بر مواد خام و انرژی استوار بود. اما از زمانی که عامل سوم به تابع تولید اضافه شد، یعنی دانش و خلاقیت، تولید سر به فلک کشید و فقر رفتهرفته پا پس نهاد!
دانش هم زمانی توانست چنین معجزهای از خود نشان دهد که انسانها از پوسته ذهنیات سنتی خود به در آمدند، ساختارها و شیوههای جدید فکر کردن، گردآوری اطلاعات و تجزیه و تحلیل این اطلاعات را ابداع کردند. به ویژه، نگاهشان به گزاره ثبات کیک ثروت عوض شد. اگر تا دیروز مصرف بیشتر کسانی مترادف با مصرف کمتر کسان دیگری بود، وقتی ذهنیت ثبات کیک ثروت به هم ریخت، این خلاقیت انسان بود که در یک فضای باز، امکان تولید بیشتر و به تبع آن، کاهش فقر را موجب شد. چیزی که موجب پا پس گذاشتن عفریت فقر شد، اعانه و توزیع برابر نبود بلکه تولید بیشتر و فرار از ذهنیت خرگوش-روباه بود!
وقتی ثروتی تولید نشود، وقتی همه ارکان یک سیستم تمام حمیتش را بر توزیع رانتی عصاره پلانکتونها (نفت) متمرکز کند، وقتی تمام دستاوردهای نوین بشری را به کنار نهد و پیِ گِرد بودن زمین را در عهد عتیق جستوجو کند، حتی مدلِ تولید دره خرگوشها هم میتواند از چنین سیستمی پیشی بگیرد! صدالبته، زندگی کردن انسانها در عصری با مشخصات قرن بیست و یکم، اما به سیاق پیشاتمدنی دره خرگوشها، برای هیچ کس خوشایند نیست! عنصر محوری نارضایتی همه، از مردم تا فعالان اقتصادی و حتی خود دولتمردان را باید در این فضا جستوجو کرد!
شاید امروز وقتش فرا رسیده باشد که بگوییم؛ بعضی وقتها زمان لازم است تا درک کنیم فلان حرف، حرف حساب نیست هرچند خوشقواره و قشنگ و شاعرانه است و علیالظاهر، مقاصد خوبی را مورد نظر دارد! بعضی وقتها لازم است کمی صبر و حوصله کنیم تا واقعیت، مشتش را بکوبد تو دماغمان تا بفهمیم کجا چه خبر است، تا بفهمیم بعضی حرفهای قشنگ چقدر ناحساب بودند! باید چنین اتفاقاتی بیفتد تا بفهمیم چند نفر زن و مرد باریکبین بودند که نشانمان دادند از همان روز اول که این جملات قشنگ، فریبنده هستند! و باید چنین اتفاقاتی بیفتد تا بفهمیم چند نفر زن و مرد بودند مدعی باریکبینی که بعد از برملا شدن آن سرابهای فریبنده، انگشت به دهان گیرند که اصلاً چطور شد که به دام چنین باورهایی افتادند! و باید چنین اتفاقاتی بیفتد تا ببینیم که چند نفر زن و مرد هستند که بعد از دیدن آن همه سراب، هنوز بر این باور مصرانه ایستادهاند که اشکال نه از آن جملات فریبنده، که هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست!
و دنیا، تماماً محل نزاع این سه دسته است:
دستهای که ابزارش منطق است!
دستهای که مشتاق تجربه است ولو به قیمت نابودی خودش و اطرافیانش!
و دسته سوم، آن باورمندان حقیقی هستند که هرگز نه منطق و نه تجربه، کمترین خللی در باورهایشان ایجاد نمیکند!
اگر نگاهی به اطرافمان افکنیم، خواهیم دید که محوریترین عنصر نارضایتی، رفتار همین گروه سوم است؛ و البته، خودشان از همه ناراضیتر!