قواعد بازی، قواعد نادرستکاران
چگونه سیستمی ساختیم که در آن نفع افراد درست در انجام دادن کارهای نادرست است؟
ژان پل سارتر، در فرآیند فلسفیدنش استدلال میکند: انسان، نخست به هستی پرتاب میشود و سپس در جریان زندگیاش در این جهان، ماهیت خود را با کنش و گزینشهایش میآفریند. کسی که متولد میشود با خود یک ماهیت متعین به جهان نمیآورد، بلکه در این دنیا، خود را از طریق گزینشهایش میان بدیلهای گوناگون میسازد. به عبارت دیگر، مجموعه گزینشهای فرد و زمینه هستی اجتماعی که میان آن دو به سر میبرد و همراه با آنان فعالیت میکند و به سوی مرگ پیش میرود، او را میسازند و برای او هویتی فراهم میآورند.
ژان پل سارتر، در فرآیند فلسفیدنش استدلال میکند: انسان، نخست به هستی پرتاب میشود و سپس در جریان زندگیاش در این جهان، ماهیت خود را با کنش و گزینشهایش میآفریند. کسی که متولد میشود با خود یک ماهیت متعین به جهان نمیآورد، بلکه در این دنیا، خود را از طریق گزینشهایش میان بدیلهای گوناگون میسازد. به عبارت دیگر، مجموعه گزینشهای فرد و زمینه هستی اجتماعی که میان آن دو به سر میبرد و همراه با آنان فعالیت میکند و به سوی مرگ پیش میرود، او را میسازند و برای او هویتی فراهم میآورند.
بیان سارتر از فرآیند زیست انسانی را میتوان مجموعهای از کنشهای انسانی در یک بستر و زمینه هستی اجتماعی داده شده، به تصویر کشید. با این نگاه او، هویت هر انسانی نه کاملاً حاصل کنشهای اوست و نهتنها محصول زمینهای است که او در آن متولد شده است؛ فرآیندی است که در آن هر انسان از میان انبوه گزینههای پیشرو اما در چارچوب هستی اجتماعی دادهشده و محیط بر او، دست به گزینش معدود انتخابهایی میزند از میان هزاران گزینه ممکن؛ و این درست همان چیزی است که در ادبیات اقتصاد به عنوان بهینهسازی مقید موسوم است. انسان قادر به انتخاب است اما این انتخابهای او مقید به شروطی هستند. اما پرسش بلافصل آن است که کنش انسانی چیست؟
کنش انسانی، فعالیتی است که انسان با اراده و آگاهی انجام میدهد. کنش انسانی آگاهانه است؛ چراکه فعالیت به آگاهی انسان وابسته است و چون آگاهی از بین برود، رفتار ادامه پیدا نمیکند، کودکان چون به کلمات آگاهی ندارند، قادر به تکلم نیستند. کنش انسانی ارادی است؛ انسان تصمیم میگیرد برای انجام دادن آن. کنش انسانی هدفدار است؛ هر کنش انسان با هدف و قصد خاصی انجام میگیرد. کنش انسانی معنادار است؛ کنش انسانی چون با آگاهی صورت میگیرد، معنای خاصی دارد و این معنا، در حکم روح و جان کنش است. کنش انسانی با موقعیتهای زمانی، مکانی و اجتماعی تناسب دارد؛ میان رفتار هر فرد در کودکی و بزرگسالی یا برخورد با افراد مختلف، تفاوت وجود دارد. البته این جدای از آن چیزی است که به رفتار استراتژیک موسوم است، رفتار استراتژیک نوعی تزویر است حال آنکه موقعیتشناسی در کنش انسانی، مقتضای آن است.
گفتیم که یک ویژگی کنش انسانی، هدفدار بودن آن است. اما آیا میتوان یک هدف کلی به مجموعه کنشهای انسانی نسبت داد؟ هدف کسانی که وارد یک رودخانه میشوند ممکن است بسیار متفاوت باشد؛ یک نفر برای شنا و لذت بردن از خنکای آن، کسی به قصد ماهیگیری، شخصی شاید به قصد نجات جان یک انسان دیگر و...
در مثالهای بالا، سه نمونه از انگیزههای مختلف کنش انسانی را فقط در مورد یک کنش خاص، برشمردیم؛ اولی انگیزهای لذتجویانه دارد؛ شاید هم به قصد تمرین و ورزش و قهرمان شدن. دومی انگیزه بقا دارد، اولین و مهمترین انگیزه در ساختار زیست انسانی؛ ماهیگیری به قصد ادامه حیات. و سومی، انگیزه خیرخواهانه و دیگرخواهانه در درون نهفته است، شخصی زندگی خود را به خطر میاندازد تا جان شخص دیگری را نجات دهد این یعنی، او برای جان آن شخص دیگر، ارزشی معادل جان خود قائل است.
با این اوصاف، شاید نتوان یا بسیار دشوار باشد که بتوان یک انگیزه و هدف واحد را به کنشهای انسانی نسبت داد. فایدهگرایی، اصل را بر خودخواهی انسان میگذارد که هدف او از هر کنشی را بر حداکثرسازی منافع شخصی استوار میکند. از منظر فایدهگرایی، حتی دیگرخواهی کسی که برای نجات جان شخص دیگری خود را به رودخانه خروشان میسپارد یا حتی مهر مادر به فرزند، جنبه خودخواهانه دارد. احداث یک بیمارستان یا یک مدرسه توسط یک شخص خیّر را در نظر بگیریم. فضیلتگرایی اخلاقی معتقد است این شخص از داراییاش که میتوانست برای رفاه خود و خانوادهاش هزینه کند، میگذرد تا از رهیافت آن، دیگران را منتفع کند، تمام کنش او یک کنش فضیلتگرایانه است، فایدهگرایی اما معتقد است انگیزه این شخص هم خودخواهانه است؛ انگیزه دیده شدن، تحسین شدن، دست یافتن به موقعیت و منزلت اجتماعی یا حتی توقعی از نوعِ «تو نیکی میکن و در دجله انداز!» مگر غیر از این است که این گزاره نوعی بدهبستان میان امروز و فردا را پیش چشمان ما میگشاید. آیا میتوان کل این گزاره را صرفاً به دیگرخواهی نسبت داد!؟ بیاییم انسان را نه شرور و نه خیر مطلق تصور کنیم، موجودی در میانه طیف خاکستری، مخلوقی که میان دو حد بینهایت خیر و شر، کنش انسانی دارد. آیا نمیتوان به این تصور نشست که انگیزه خیرین نیز میتواند ترکیبی از این دو حد آستانه (Extreme) باشد!؟ وقتی کنشهای خیرخواهانه میتوانند جنبههایی از خودخواهی را در دل خود داشته باشند، کنشهایی را که عملاً عاری از جنبههای خیرخواهانه صرف هستند چگونه میتوان تحلیل کرد!؟
برنارد مندویل، شاید کمتر در ادبیات اقتصاد شناخته شده باشد. اگر ماکیاولی را روزگاری در نوشتار شهریار، به باد انتقادهای بیرحمانه گرفتند، به بیان گروهی دیگر، مندویل شرارت ماکیاولی را به حد اعلا رساند. مندویل معتقد بود تمام کنشهای انسانی، انگیزههای خودخواهانه دارند حتی ساختن بیمارستان خیریهای را که خود او در آن مشغول به کار بود به انگیزههای خودخواهانه سازندگان آن نسبت میداد. مندویل، در افسانه زنبورها، پرده از یک راز مخوف در کنش انسانی برمیدارد اما پردهافکنی او، بیرحمانه و بدون هرگونه ملاحظهای است که شاید بشر پشت نقاب آن، تنها برای موجه جلوه دادن کنشهای خودخواهانه خود، پنهان شده بود. مندویل را به همین دلیل «ماکیاولی اقتصاد» نام مینهند.
اما مساله چه بود که مندویل را بر آن داشت تا چنین تیغ تیزی را برکشد!؟
در میانه سدههای 16 و 17، غرب و فلسفه غرب، درگیر تقابلی سهمگین میان ارزشهای اقتصادی و ارزشهای اخلاقی بود. در این میان، سه گروه مقابل هم به صف ایستادند، نبردی سهمگین میان آنها درگرفت که سرانجام یک گروه از این میان، بر صدر نشست.
از میان این سه گروه، دو گروه ارزشهای اقتصادی را در تباین آشکار با ارزشهای اخلاقی میدانستند. در واکنش به این تباین، گروه اول شامل سنتگرایان و رمانتیکهای فرانسوی و آلمانی، خواستار احیای ارزشهای سنتی قرون وسطی و پس راندن ارزشهای اقتصادی به نفع ارزشهای اخلاقی بودند. گروه دوم در حالی که با گروه اول در این تباین همرای بودند، که مندویل و هابز را باید از سرشناسترین آنها برشمرد، اصرار داشتند که ارزشهای اخلاقی را به نفع ارزشهای اقتصادی مدرن، از میدان به در کنند و لاجرم؛ یک نظام اخلاقی جدید را که با نظام ارزشی اقتصادی نوین در تباین نباشد برسازند. نماینده پرشور این گروه، مندویل، آشکارا رذایل فردی را حسنات جمعی میداند. او در افسانه زنبورها در پی آن بود که نشان دهد چگونه وقتی تمام آحاد جامعه به سمت تولید کالاهای ضروری پیش روند و دست از افزایش رفاه و به قولی، آن چیزی که مصرف لوکس نامیده میشود، بردارند، جامعه به مرور فقیرتر خواهد شد. اما مشکل مندویل این بود که آگاهانه کلماتی را بر زبان جاری کرد که ساختار واژگانی اخلاق، آنها را برنمیتافت.
اشاره دست نامرئی و منفعتطلبی را به اسمیت نسبت میدهند یعنی مهمترین نماینده گروه سوم. اما واقعیت این است که اگر اسمیت در هر سه کتاب خود یعنی عواطف اخلاقی، ثروت ملل و نجوم، در هرکدام تنها یکبار از دست نامرئی استفاده کرده است، اما مندویل بدون کمترین خسّتی، گشادهدستانه، دست نامرئی را بهکار میگیرد. اگر گروه اول، صرفاً دغدغههای اخلاقی داشتند و گروه دوم تنها دغدغه اقتصادی، تفاوت آشکار گروه سوم با دو گروه پیشین، در آشتی دادن میان این دو گونه ارزشها با ظاهر متباین بود. اسمیت گرچه به مندویل تاخت اما چیزی بیش از آنکه از خشونت موجود در عبارتها و اصطلاحات مورد استفاده مندویل بکاهد، انجام نداد.
اسمیت در ثروت ملل، «منفعتطلبی» را ضامن بقای جامعه معرفی میکند حال آنکه در عواطف اخلاقی بر «همدلی» تاکید دارد. ترکیب این دو اسمیت، همان چیزی است که واژه بدنام خودخواهی و خوددوستی را به منفعتطلبی شخصی، تطهیر میکند. اگر مندویل بیرحمانه و گشادهدستانه از بهکارگیری خودخواهی و خوددوستی (Self-love) ابایی ندارد، اسمیت همان ساختار را تطهیر میکند اما با واژگانی لطیفتر به منفعتطلبی شخصی (Self-interest) فرومیکاهد. فروکاستی که هدفش ایجاد یک آشتی واژگانی میان آن چیزی است که ضامن بقای جامعه است یعنی سودجویی و آن چیز دیگر که سوپاپ اطمینان است برای مهار آن، یعنی همدلی.
مندویل و اسمیت، هر دو تلاش فرد برای بیشینهسازی منافع شخصیاش را، در یک چشمانداز بزرگتر و با نظر به فواید ناپیداتر و دیریابتر، به نفع کل جامعه میدانند. اما مندویل این امر را با زبانی گزنده و نامتناسب با واژگان اخلاق جاری بیان میکند به گونهای که رذایل فردی را حسنات جمعی میداند! در حالی که اسمیت با آشکارسازی مفهومی منفعتطلبی و جدا کردن پارهای از رذایل اخلاقی، مانند خودخواهی، خودپرستی و حسادت از آن، دیگر آن را رذیلت اخلاقی نمیداند و آن را به گونهای تطهیر میکند که تباین آن با واژگان اخلاقی از میان برود. مندویل آگاهانه این آموزه عبرانی را نقض کرد که اخلاق و فضایل اخلاقی برای اقتصاد مفید است حال آنکه اسمیت، پوستهای خوشایند روی همان واژگان خشن و زمخت مندویل کشید.
به نظر میرسد شرایط پیش روی ما در ایران نیز، به شکل قابل توجهی، با وضعیت سه قرن پیش اروپا، شباهت بسیار دارد. توسعه اروپا زمانی کلید خورد که این منازعه با پیروزی گروه سوم یعنی کسانی که میان ارزشهای اخلاقی و ارزشهای اقتصادی یک آشتی نظری ایجاد کردند، پایان یافت. اما چرا تعیین تکلیف این نبرد تعیینکننده است!؟
تصویر غالبی که در جامعه امروز ما وجود دارد و ارکان و گروههای مختلف درون سازمان و ساختار قدرت و جامعه نیز به جد در حال اشاعه آن هستند این است که میان مفاهیم بنیادین اقتصاد مدرن یعنی رقابت، منفعتطلبی و کسب سود با اخلاق، تضاد و تباین وجود دارد. این برداشت موجب میشود واژههایی مانند سرمایه و سرمایهداری بار معنایی منفی در نزد عامه مردم داشته باشند البته در ظاهر امر!
در ظاهر امر، هم سازمان و ساختار قدرت و هم قاطبه مردم، سرمایه، سرمایهداری و کسب منفعت و پیگیری سود شخصی را مذموم عنوان میکنند اما از آنجا که انسان ذاتاً موجودی است که اگر نگوییم همه، لااقل بخش بزرگی از انگیزههای کنشی او را منفعتطلبی و خودخواهی پوشش میدهد، با یک دوگانه مذمت منفعتطلبی شخصی در جلوت و پیگیری همان اما به شکل خزنده، پنهان و زیرزمینی در خلوت، روبهرو است. در عمل، هیچکس را نخواهیم یافت که مقدار بیشتر ثروت و مال و مکنت را بر کمتر آن ترجیح ندهد اما همه آنها، از آشکار کردن این حس درونی خود، واهمه دارند. این بازی یک آسیب و یک ویروس بسیار مخرب در درون خود حمل میکند؛ چون آشکارا نمیتوان بازی منفعتطلبی را پیش بُرد، بازیهای پنهان اقتصادی به جای همکاری و همدلی و نگاه بلندمدت به آن، آنچنان که اسمیت شماره یک در عواطف اخلاقی بدان تاکید دارد، به نبرد خونین مشتزنان زیرزمینی بدل میشود، اولین و تنها قانون این بازیها هم چیزی نیست جز آنکه؛ قانونی وجود ندارد!
وقتی قاعده و قانون، بیقاعدگی و بیقانونی است، هیچ دلیلی وجود ندارد که بازیگران این رینگ خونین، کمترین دوراندیشی را برای حتی بازی بعدی خود لحاظ کنند، اصلاً وقتی قانون، بیقانونی است، چرا باید تصور کنیم پس از این مبارزه در جریان، مبازره بعدی نیز وجود دارد!؟ چه دلیلی وجود دارد برای احترام به حریف، وقتی قرار است هر بار تنها یک نفر از درون این قفس زنده بیرون آید!؟
آدمهای درست، چه نقشی میتوانند در سالمسازی این مبارزه مرگبار ایفا کنند وقتی آنها هم میدانند اینجا خوب یا بد بودن مترادف است با زنده بیرون آمدن از رینگ! کدام انسان درستکاری حاضر است جان خود را فدای کاری کند که در فلسفه اخلاقی ما، کار درست عنوانش میکنند حال آنکه اینجا، کار درست تنها یک کار است؛ زنده بیرون آمدن از قفس فلزی! و درست به همین دلیل است که جامعه امروز ما نیازمند یک پوستاندازی و بازتعریف واژگانی از مفاهیمی است که گرچه جامعه به شکل پنهانی و خونین، آنها را در عمل بهکار میگیرد اما آشکارا از آنها برائت میجوید. این یعنی، گام اول، برداشتن مانع زبانی و واژگانی از پیش پای توسعه است که البته، این گام خود نیازمند یک پیشگام دیگر است؛ اینکه ذهنیات خود را با واقعیتهای پیرامون، تطبیق دهیم.
ریچارد فاینمن (فیزیکدان برنده نوبل فیزیک) میگوید: میتوانید اسم یک پرنده را در تمام زبانهای دنیا یاد بگیرید اما وقتی این کار به پایان رسید، شما دقیقاً هیچچیز در مورد آن نمیدانید، پس بیایید به پرنده نگاه کنیم و ببینیم که چه میکند. این مساله است که مهم است. من خیلی زود تفاوت میان دانستن نام یکچیز و شناختن آن چیز را آموختم. او در ادامه میگوید: برای داشتن یک فناوری موفق و پیروز، واقعیت باید بر سایر امور تقدم یابد چراکه طبیعت را نمیتوان فریب داد.
فاینمن به ما توصیه میکند از دریچه ذهنیات خود به واقعیات نگاه نکنیم و در مواجهه میان ذهنیت و واقعیت، ذهنیات را با واقعیات تطبیق دهیم نه آنکه استالینوار آنگاه که واقعیت با ایدئولوژی در تضاد قرار گرفت، واقعیت را به مسلخ کشیم (استالین: اگر واقعیت در تضاد با ایدئولوژی قرار گیرد، پس وای به حال واقعیت!)
دانستیم که انسان یک هویت متعین و از پیش تعیینشده ندارد بلکه این کنشهای اوست که در بستر یک هستی اجتماعی، هویتی برای او میسازند یا او آن را انتخاب میکند. همچنین، شناختیم کنش انسانی را که عامل هویتساز اوست. گفتیم که بخش مهمی از انگیزههای کنشیِ انسانها، اعم از آنکه ما آنها را در دسته انسانهای درست با نادرست طبقهبندی کنیم، تحت سیطره خودخواهی آدمی است، چه با زبان تیز و برنده مندویل آن را بیان کنیم چه با واژههای تطهیرشده اسمیت! و توصیف کردیم که وقتی آدمیان مجالی برای بروز و ظهور آشکار انگیزشهای خود نداشته باشند، پنهانکارانه و بیقید از هر قاعدهای، همان میکنند!
این همان اِشراف به واقعیتی است که فاینمن، آن را رمز دانایی میداند، دانایی که او آن را زیبا توصیف میکند! نتیجهگیری از پس این چند گزاره، چندان دشوار نیست؛ «من باور ندارم که راهحل مشکلات ما این باشد که صرفاً افراد درستی را انتخاب کنیم و بر مصدر مدیریت و مشیت امور بگماریم. نکته مهم، ایجاد فضایی است که در آن منفعت افراد نادرست در انجام کار درست باشد. در غیر این صورت حتی افراد درست هم کار خوب را انجام نخواهند داد یا اگر هم سعی کنند انجام دهند، سریعاً از سازوکار کنار گذاشته میشوند».
فریدمن، به بهترین شکل ممکن، اثرات انگیزشی کنش انسانی را در جملات ساده و کوتاه فوق بیان میکند. او ابتدا، اصل را بر این میگذارد که پی منفعت بودن نوع بشر، ترتیب و سازوکار طبیعی بشر است، پس نخستین گام، به رسمیت شمردن این انگیزه انسانی است، چه برای خوبان چه برای بدان و دوم، ایجاد بستر و فضایی است که همه قادر به پیگیری منافع خود باشند. نکته مهم در وجود این بستر، رو آمدن کنشهاست. وقتی طبیعت کنش انسانی به رسمیت شناخته شده، از هر انگِ غیراخلاقی به دور باشد و بستر آن نیز فراهم، بازی قاعدهمند میشود. در یک بازی قاعدهمند هم، کنشگران دیر یا زود درخواهند یافت بیشترین سود و منفعت که همان بنیان انگیزشی آنان است، در بازیهای تکرارشونده است. بازی تکرارشونده حامل این ویژگی مهم است که آدمیان میآموزند؛ اگر میخواهی بیشترین، پایدارترین و بهینهترین شکل منفعتطلبی شخصی را برای خود ایجاد کنی، بهترین و پایدارترین راه آن، حداکثرسازی منفعت دیگران است و نه کشتن و از میدان به در کردن آنان! این قاعده حتی شامل خشنترین مبارزان هم میشود. کسی که منفعتش در پایداری این بازی است، با کشتن حریف، بازی را خاتمه نمیدهد!
اسمیت، با استفاده از استعاره دست نامرئی، بر این نکته تاکید میکند که بیشتر خیرها غالباً وقتی به وجود میآیند که شخص به دنبال منافع شخصی خود است؛ نه در اثر تلاش برای تغییر جامعه به نفع دیگران. از نظر اسمیت، در حالی که هر یک از ما به دنبال انجام وظایف و مسوولیتهای مستقیم خود هستیم، دست نامرئی تلاشهایمان را بهسوی خیر مشترک همگان هدایت میکند. این یعنی، هرگاه فضای مساعد و مناسب برای پیگیری این منافع، به شکل آشکار و به دور از هر انگِ اخلاقی فراهم باشد، یا یک گام فراتر از آن، پیگیری منفعت شخصی خود یک اصل اخلاقی تلقی شود که باید نیز چنین باشد چراکه هیچ انسانی به مخاطره انداختن بقا و کرامت خود را عقلایی ارزیابی نمیکند، قابل پیشبینی است که لااقل غالب درستکاران و نادرستکاران (درستکار و نادرستکار، در چارچوب تعاریف اخلاقی ما)، به سمت انجام کار درست متمایل شوند. ایضاً؛ عکس این گزاره نیز درست است، وقتی بر انگیزشهای طبیعی انسان انگِ غیراخلاقی زنیم، درستکاران هم ناچارند طبق قواعد نادرستکاران رفتار کنند! چراییاش خیلی ساده است؛ وقتی اصل انجام کاری را نادرست و غیراخلاقی دانستهایم، چگونه ممکن است انجام دادن آن کار غیراخلاقی به شیوه اخلاقی و به سیاق درستکاران! لاجرم؛ قواعد بازی، قواعد نادرستکاران، خواهد بود! فقط یک لحظه تصور کنیم روابط جنسی را به طور کامل، غیراخلاقی بدانیم، چه دنیایی خواهد شد! زمین و قاعده بازی را دیگر تماماً نادرستکاران تعیین خواهند کرد. همانقدر که روابط جنسی قاعده و طبیعت بشری است، منفعتطلبی هم! همانقدر که نمیتوان بر آن به طور کامل انگِ غیراخلاقی زد، به این یکی هم! و همانقدر که آن یکی ضامن بقای جامعه است، این یکی هم!