صورت حساب خطاهای انباشته
اقتصاد سیاسی به تعویق انداختن حل ابرچالشها چه میگوید؟
آموزههای اولیه اقتصاد به ما یادآور میشود که ناهار مجانی وجود ندارد! به عبارت دیگر، اقتصاد حوزه بدهبستان و سازش است به گونهای که مطلوبیت کل هر دو طرف مبادله افزایش یابد. این شرط لازم و اولیه هرگونه مبادلهای است. در واقع، مبادله آزاد ممکن نیست مگر آنکه طرفین آن مبادله منتفع شوند. این اصل بنیادیترین اصل اقتصاد و یک اصل عقلانی و عقلایی است و هیچ ارتباطی با هیچ ایدئولوژی از هیچ نحلهای ندارد.
بروندادهای کلان اقتصاد ایران کارنامه قبولی دریافت نمیکنند؛ متوسط رشد سالانه 2 تا 5 /2درصدی اقتصاد، میانگین تورم وقوعیافته 18 تا 20 درصد، میانگین نرخ بیکاری 12 تا 15 درصد، رشد سرسامآور نقدینگی و رسیدن آن به رقمی بالاتر از تولید ناخالص داخلی، کاهش شدید ارزش پول ملی، افزایش شدید قیمت زمین و مسکن و بهتبع آن کاهش شدید شاخص دسترسی خانوار به مسکن، نوسان بالا در متغیرهای اقتصادی و غیرقابل پیشبینی شدن برنامهریزی در سطح بنگاه و بهتبع آن حرکت فعالان اقتصادی از سمت فعالیتهای مولد به فعالیتهای سوداگرانه، تخریب شدید محیط زیست و به وجود آمدن بحران آب در اغلب نقاط کشور حاصل از سوءمدیریت منابع آب، بحران سیستم بانکی چه در سطح بانکها چه در سطح موسسات مالی و اعتباری، کاهش شدید سطح سرمایه اجتماعی و اعتماد در سطوح مختلف و از همه مهمتر، گرفتار شدن اقتصاد کشور در تله رشد پایین، مهمترین ویژگیهای کنونی اقتصاد ایران هستند؛ سیاههای که هریک از مولفههای آن به تنهایی قادرند تلاطمات عمیقی در بستر سیاسی-اجتماعی هر جامعهای به وجود آورند.
آموزههای اولیه اقتصاد به ما یادآور میشود که ناهار مجانی وجود ندارد! به عبارت دیگر، اقتصاد حوزه بدهبستان و سازش است به گونهای که مطلوبیت کل هر دو طرف مبادله افزایش یابد. این شرط لازم و اولیه هرگونه مبادلهای است. در واقع، مبادله آزاد ممکن نیست مگر آنکه طرفین آن مبادله منتفع شوند. این اصل بنیادیترین اصل اقتصاد و یک اصل عقلانی و عقلایی است و هیچ ارتباطی با هیچ ایدئولوژی از هیچ نحلهای ندارد.
خلق ارزشافزوده، اشتغالزایی، تحریک نوآوری و پاسخگویی کارا به نیازهای مصرفکنندگان عوامل کلیدی رشد اقتصادی بلندمدت و پایدار هستند، یعنی همان نیاز اساسی جامعه امروز ما که بهکارگیری استراتژیها و جهتگیریهایی که این خلق ارزشافزوده را با اخلال مواجه میکند، به نوعی مهمترین ترمز حل مابقی ابرچالشهای اقتصاد ایران است.
تا دیروز، اغلب صاحبمنصبان و گروه قابل توجهی از کارشناسان نزدیک به آنها، منکر وجود ابرچالشهای سهمگین در اقتصاد ایران بودند، امروز اما تقریباً کمتر کسی است که حاضر به اعتراف نباشد که اقتصاد ایران گرفتار این ابرچالشهاست که به بیان گروه کثیر دیگری، در افق رویداد یک سیاهچاله سهمگین قرار گرفته است.
اقتصاد ایران بسان اقتصاد همه کشورها و جوامع فعلی و قبلی، همواره درگیر موضوعات و مشکلات عمومی وابسته به ذات فعالیتهای اقتصادی و خاص شرایط اجتماعی-فرهنگی-سیاسی ایران بوده است. در واقع اگر نگاهی به ابرچالشهای اصلی اقتصاد ایران بیندازیم، هیچ کشوری در دنیا وجود ندارد که کم و بیش با این مشکلات دستوپنجه نرم نکند یا نکرده باشد. اما علیالظاهر یک تفاوت اساسی میان آنچه در ایران رخ داده با اغلب کشورهایی که با این مشکلات روبهرو بوده و هستند، وجود دارد. این مشکلات در اقتصاد ایران به چالش و بحران بدل شدهاند در حالی که برای سایرین در حد همان مساله باقی ماندند. بین مساله و بحران هم تفاوت ماهوی وجود دارد. مساله، فاصله بین آن چیزی است که هست و آنچه باید باشد یا آنچه بهتر و کارآمدتر است. اما بحران، وضعیتی است که در آن، حل مساله آنقدر به تاخیر افتاده که نهتنها خود مساله بلکه بستری که در آن مساله تعریف شده یا به وجود آمده است هم دچار تغییر شده به گونهای که دیگر با روشها و تکنیکهای عادی، قادر به حل آن نباشیم. بحران یک فشارزایی بزرگ و ویژه است که باعث در هم شکسته شدن انگارههای متعارف و واکنشهای گسترده میشود و آسیبها، تهدیدها، خطرها و نیازهای تازهای به وجود میآورد. در واقع بحران اغلب حاصل رویهم انباشته شدن مسائل کوچک است که شکل فزاینده به خود گرفته است. در نتیجه حل بحران به روشهای عادی ممکن نیست و نیاز به بهکارگیری روشهای بنیادین و اساسی احساس میشود. در این شرایط، سیاستگذاری تنها قادر است درد را اندکی تسکین دهد، سیاستگذاری درست، حتی اگر ذیل یک پارادایم غلط هم ممکن باشد؛ که میتوان نشان داد ممکن نیست، تنها یک مسکن است برای درد کمتر!
یک مساله در هر حوزهای یک موضوع برای بهبود دادن عملکرد سیستم یا یک نقص در همان حوزه است اما وقتی حل و درمان آن به تعویق میافتد و به شکل یک انگاره غیرمتعارف درمیآید، ابعاد امنیتی به خود میگیرد و از حوزهای که مساله در آن طرح و تعریف شده است، فراتر میرود، ابعاد امنیتی زیست جامعه را تحتالشعاع خود قرار میدهد. یک بیماری اپیدمیک، یک مساله در حوزه بهداشت و سلامت است اما وقتی به موقع و به شکل موثر کنترل نشود، ابعاد امنیتی به خود میگیرد. خشک شدن یک دریاچه در یک منطقه خاص، یک مساله زیستمحیطی و کشاورزی است اما وقتی به صورت همافزایی، موضوعات دیگری نیز به آن افزوده میشوند، از شکل یک مساله کمبود آب خارج شده، ابتدا به بحران و سپس به مساله امنیتی بدل میشود و الی آخر میتوان مثالهایی از این دست را عنوان کرد.
از این منظر میتوان مدعی شد که چالشهای اقتصاد ایران، که از حالت مساله اقتصادی خارج شده و شکل بحران به خود گرفتهاند و برخی به مساله امنیتی بدل شدهاند، حاصل همین همافزایی خطرناک ناشی از به تعویق انداخته شدن حل آنهاست.
اما چرا حل این مسائل که امروز بدل به بحران و چالش شدهاند، به تعویق افتاد!؟ چه عوامل و نیروهایی مانع از آن شدند که این مسائل در زمان و کانتکست مناسب خود حل و فصل شوند تا امروز ناچار نباشیم از آنها به عنوان بحران، چالش و سیاهچاله یاد کنیم!؟
نظریهها، مصنوع ذهن خلاق انسان هستند. آنها محصول ترکیب مدلهای ذهنی انسان، تصویر واقعیتهایی که خارج از حوزه کنترل ماست و قوه تطبیق ذهن با این عملکردهاست. بزرگترین دامی که همواره پیش روی جوامع انسانی بوده، عینیت بخشیدن به انگارههای این نظریات مصنوع است یعنی گمان بخشیدن به اینکه طبیعت و محیط پیرامون ما دقیقاً به همان سبک و سیاقی رفتار میکند که ما تصور میکنیم حال آنکه در بهترین شرایط، انگارهها، پارادایمها و نظریات برساخته و مصنوع ذهنی ما، حداکثر تصویری هستند از عملکردهای دنیای پیرامون در ذهن ما. اینکه تا چه میزان این تصویر با واقعیت همسان است، به دستگاه فکری ما وابسته است چراکه آنجا که این تصویر ایجاد میشود، یا همان آینه درون ما، چیزی نیست جز دستگاه فکری ما. اینجاست که ما نه با چشمانمان بلکه با مغزمان، که دستگاه فکری ما ظاهراً درون آن قرار دارد، میبینیم! ما با چشمانمان یک تصویر در آینه ذهنمان ایجاد میکنیم و بعد دنیا را بر اساس آن تصویر، تجزیه و تحلیل میکنیم. اما ملاک درستی این تصویر چیست؟ به گمان بسیاری، کارایی آن دستگاه در میزان توضیحدهندگی دنیای پیرامون است که یک دستگاه فکری را بر صدر مینشاند و دیگری را به زیر میکشد. بنابراین، ما همواره اسیر دستگاه فکری خود هستیم، این دامی است که خود ما با ذهنمان برای خود به تصویر کشیدهایم. اما گریز از این دام، مستلزم هزینههایی است که نخستین آن، تغییر در انگارههای ذهنی فرهنگی، تاریخی و به نوعی ایدئولوژیک است. این صورتحساب، پیشینی است یعنی پیش از آنکه جامعهای بخواهد بر مشکلات و مسائل خود فائق آید، در گام نخست میبایست به یک خانهتکانی اساسی در دستگاه فکری خود همت گمارد. او باید هزینه تغییر انگارههای ذهنی خود را پیشاپیش پرداخت کند.
آنسو، جوامع انسانی، هم در درون و هم در برون؛ همواره بر سر تصاحب و مالکیت منابع طبیعی یا مصنوع انسان، در رقابت بودهاند. رقابت به نوعی همزاد جوامع انسانی است. اگر تفاوت انسانها در تفاوت میان مدلهای ذهنی و میزان خلاقیت و قوه تجزیه و تحلیل آنهاست، لاجرم، کاراترین مدلها، افکار خلاقانه و سیستمهای تجزیه و تحلیل است که محقاند بخش بزرگتری از بازده حاصل از این فرآیند را تملک کنند.
اما خلاقیت انسان، قادر است مرزهای قدرت و ثروت را جابهجا کند! اینجا باز هم یک صورتحساب جدید ایجاد میشود. قوه خلاقیت انسان است که باد را به کمک صنعت مصنوع خود، به کار مفید بدل میکند، ماشین را از دل الگوهای ذهنی خلق میکند و ما را قادر میسازد افکارمان را با هم به اشتراک بگذاریم. اگر این قوه تا این اندازه حائز اهمیت است، چرا نباید صاحبان آن، بر صدر نشینند!؟ اما اینها کسانی نیستند جز آنها که اغلب مرزها و محدودیتهای فنی و تکنولوژیک را جابهجا میکنند. یقیناً، اگر آن اصل پیشین را بپذیریم که خلاقیت منشأ ارزش است، شایسته است که حق انتخاب بیشتری برای این گروه قائل باشیم. این صورتحساب دوم، مستلزم آن است که صورتحساب اول را بپذیریم. بپذیریم که مسیر رفته بر خطاست آن هم نه خطایی از جنس خطای سیاستگذاری که از جنس خطای انگارههای مرکزی ذهنی؛ چه اگر انگارههای بنیادین به خطا باشند، سیاستگذاری کاری عملاً غیرممکن است. غیرممکن است بتوان سیاستگذاری را در فضایی که نمیپذیرد شایستگی در دل کارایی است، به سمت و سویی هدایت کرد که کارایی را بر صدر نشاند! و بدتر از آن، اگر سیاستگذار دریابد که با ملاک قرار دادن اصل کارایی، همین اصل موجبات افول جایگاه او را فراهم میکند، عامدانه و عاملانه مانع از فراگیر شدن این انگاره میشود. به دیگر بیان، بدترین حالت در وضعیتی رخ میدهد که سیاستگذار دریافته است که به دلیل عدم کارایی خود و گروههای نزدیک به خود، اگر اصل کارایی ملاک شایستگی باشد، هرگز قادر به حفظ آن جایگاه کنونی که بدون کارایی آن را تصاحب کرده، نخواهد بود! اگر حل بحران مستلزم تغییر انگارهها باشد و تغییر انگارهها هم منجر به تغییرات وسیع در جایگاه گروههای مختلف در ساختار قدرت و ثروت میشود، این تغییر انگاره، همان صورتحساب پیشین است که به نوعی صورتحساب پسین را هم ایجاب میکند. پس آیا عاقلانه نیست که از همان ابتدا، مانع از پرداخت صورتحساب پیشین شویم؟!
به عبارتی، با پذیرش تغییر انگارهها، باید هزینههای پسین آن را که جابهجایی در حوزههای ثروت و قدرت است پیشاپیش، برای خود متصور باشیم. اما سیاستگذاری کارا در اقتصاد، وقتی ممکن است که هسته مرکزی انگارهها با پیامدهای آن در تضاد نباشد. این تضاد اگر از ابتدا قابل رصد باشد، قطعاً در بدو امر، اگر هم اجرای آن متوقف نشود، زینتالمجالسی خواهد بود برای پنهان کردن رانتهای درون آن برای گروه یا گروههای خاص.
امکان عبور از ابرچالشها!
گرچه ابرچالشهای اقتصاد ایران را نمیتوان در یک موضوع تله رشد پایین خلاصه کرد اما به نوعی، رشد پایین و عدم توانایی سیستم اقتصادی ایران در خلق ثروت را باید مهمترین چالش پیش روی اقتصاد ایران برشمرد. بدون خلق ثروت، نه جامعه و نه دولت، منابع لازم برای فائق آمدن بر مسائل پیش روی خود را ندارد. اما خلق ثروت مستلزم پذیرش واقعیاتی است که به نظر میرسد در تضاد با جهتگیریهای کلان ذهنی و ایدئولوژیک امروز ما قرار گرفته است. بنابراین، تا زمانی که نتوان تعریف جدیدی از انگارههای ذهنی برساخت، تله رشد پایین همچنان ما را در چنبره خود نگه خواهد داشت. به نظر میرسد جامعه امروز ما، نیازمند یک زایش اندیشگی جدید و پوستاندازی در تفکرات و زاویههای دید است. این زایش قطعاً با درد همراه است. تجربه نشان داده است درد اینگونه زایشها، به مراتب از حسرت خلسه مرگ کمهزینهتر و کارآمدتر است چه آن هنگام دیگر فرصتی برای بازگشت وجود ندارد.
اما چرا معتقدیم فرار از تله رشد پایین نیازمند تغییر در انگارههای ذهنی است؟
فقر، وضعیت طبیعی جوامع انسانی تا همین چند سده پیش بود. رفاهی که امروز طبقه متوسط و حتی پایینتر از متوسط از آن برخوردار است، حتی قابل مقایسه با سطح رفاه شاهان و حاکمان دوره پیشامدرن هم نیست. این تغییر شگرف که تنها طی حدود دو قرن رخ داده، درست از زمانی آغاز شد که برخی از جوامع به بازاندیشی در محورهای اصلی انگارههای ذهنی خود پرداختند. اندیشمندان و پیشروان این جوامع، برای پرسشهای تاریخی، به شیوههای جدید اندیشیدند و پاسخهای اغلب نامتعارف تا آن زمان، بدیع و جدید برای این پرسشها برساختند. این پاسخها، نظمهای کهن و متعارف را به چالش کشیدند و از دل آن، نظمهای جدید خلق شد و البته این نظمها برخلاف نظم در اندیشه کهن، نه حاصل برنامهریزی متمرکز انسانها که حاصل کنشهای نامتمرکز و سیستمهایی با بینهایت مرکز تصمیمگیری بود، مراکزی که هر یک به دنبال بیشینه کردن مطلوبیت خود بودند اما دریافتند این بیشینهسازی از مسیر بیشینهسازی مطلوبیت مشتریان آنها عبور میکند حال در هر نقطه دنیا که قرار گرفته باشند؛ اگر میخواهی بر صدر بنشینی، دیگران را بر صدر بنشان!
ویژگی بنیادین شیوه اندیشیدن جدید هم اصولاً چیزی نبود جز به چالش کشیدن نظمها و اصول متعارفی که انسان قرنها تصور میکرد که اصول بدیهی هستند. ماحصل این شیوه جدید فکر کردن و البته پاسخهای جدید، چیزی نبود جز امکان بهرهگیری از بنیادیترین تفاوت انسان با سایر موجودات؛ قدرت خلاقیت! وقتی انسان به این اصل بنیادین پی برد که آنچه موجد خلق ثروت است، چیزی نیست جز قوه خلاقه او، خلاقترین کسان و گروهها، این فرصت را یافتند تا با تحمیل رنجهای بسیار بر خود و گاه اطرافیان خود، ابتدا با به چالش کشیدن بدیهیات ذهنی و سپس برساختن ذهنیات جدید، درست از همان مواد متعارف در اختیار انسان، ابزارهایی تولید کنند که جوامع انسانی را قادر سازد از وضعیت فقر طبیعی که قرنها به آن خو گرفته بود، به در آید.
اما وقتی مردم بتوانند بدون اجبار یا دستورالعمل مرکزی با هم همکاری کنند و آزادانه مبادلات خود را انجام دهند، حوزه عمل قدرت سیاسی کاهش مییابد. کاهش حوزه عمل قدرت سیاسی، در واقع هزینهای است که قدرت سیاسی ناچار به پرداخت آن است تا از قِبَل آن، امکان تولید ثروت در جامعه فراهم شود. همزمانی وجود یک قدرت سیاسی تمرکزگرا و تولید ثروت، مانعالجمع هستند. این گزاره، دقیقاً یکی از همان تغییر انگارههایی است که لازمه برونرفت از تله رشد پایین به عنوان یکی از مهمترین ابرچالشهای پیش روی ماست. در عمل، هیچ جامعهای را نمیتوان سراغ گرفت که از این تله خودساخته رهایی یافته باشد مگر آنکه قدرت سیاسی به مرزهای حداقلی که باید خود را در آن محصور کند، عقب ننشسته باشد.
ذهن علیتگرای سیاستمداران، نظم برنامهریزیشده در یک بنگاه یا سازمان را به ساختار کلان یک جامعه تعمیم میدهد. این تمام هنر سیاستمدارانی است که در سودای مهندسی اجتماعی هستند. ذات تمرکزگرای نهادینهشده در پس ذهنهایی که ساختار کلان اجتماعی را با یک بنگاه یا سازمان همذاتپنداری میکنند و اینجاست که سیاستمدار، جایگاه خودش را تا یک ناظم مدرسه و سردسته یک جوخه نظامی تقلیل میدهد. کسی که موظف است، محق است و این رسالت ابدی بر دوش او نهاده شده که عقل کل جامعه باشد، به جای او بیندیشد، تصمیم بگیرد و اجرا کند و مادام که رویکردهای مخرب او جامعه را در پرتگاه سقوط کشاند یا پشت خیرخواهی پنهان شود، یا آن را به دستهای مرئی و نامرئی حواله کند، و اینها درست همان کسانی هستند که وقتی از دست نامرئی پشت نظمهای حاصل از کنش انسانی و نه برنامهریزیشده با آنها سخن میگویی، تنها لبخندی از سر تمسخر پاسخ آنهاست!
تصور کنید چند جوان گمنام در گوشهای از یک انبار تاریک و کمنور، در پستوی گاراژ خانه پدری یا گوشهای پرت و دنج در حال پی افکندن ایدهای خلاقانه هستند. طولی نمیکشد که این ایده همه مرزها را درمینوردد، نظمهای پیشین را برمیافکند و نظمهای جدید میآفریند. این پدیده لرزه بر اندام هر سیاستمدار کهنهکاری میاندازد. اما این قدرت جادویی فقط و فقط در سایه انگاره انسان کنشگر خلاق و سیستمهای چندمرکزی قابل حصول است. اگر تمرکز را برگزینیم، لاجرم هرگز شاهد چنین پدیدههایی نخواهیم بود و کنار گذاشتن تمرکز هم مستلزم یک بازخوانی جدید در انگارههای ذهنی مسلط است. همین یک دلیل کافی است تا اغلب سیاستمداران به این بیندیشند که آیا بهتر نیست از همان ابتدا، بر مصب این رود دیوار کشید تا دیگر نگران خروش گاه و بیگاهش نباشیم؟
جان کلام آنکه؛ اولاً ابرچالشهای نظام اجتماعی کنونی ایران، حاصل انگارههای کلان ذهنی ما است، ثانیاً تا زمانی که تغییر در این انگارهها پذیرفته نشود، نهتنها امیدی به برونرفت از آنها نیست که انبارش روزانه آنها، هزینههای اجتماعی و سیاسی آنها را به شکل تصاعدی افزایش میدهد و ثالثاً ساختار سیاسی باید خود را برای پرداخت صورتحسابهای ناشی از این تغییر انگارهها مهیا کند. به بیان سادهتر، حل ابرچالشهای اقتصاد ایران به تعویق میافتد چراکه ارتباط دولت با گزارههای سهگانه فوق مشخص نیست!
برای به دست آوردن چیزی که تاکنون نداشتهایم باید تبدیل به کسی شویم که تا به حال نبودهایم. نقطهای که در آن ایستادهایم، حاصل عملکرد کهنالگوهای ذهنی ماست. اگر میخواهیم فراتر از آن رویم، گام اول تغییر در این کهنالگوها و تبدیل کردن آن به الگویی برای آن چیزی است که به دنبال آنیم! اگر این کهنالگوها قادر بودند ما را به نقطه مطلوب برسانند، اکنون در آن نقطه یا لااقل در مسیر آن بودیم!