مرگ تدریجی یک رویا
شاه از نگاه علینقی عالیخانی
وقتی در اوایل دهه 40، به وزارت اقتصاد رسید، جوان تازه از فرنگبرگشتهای بود که پشتوانه چندانی نداشت و رسیدن به مقام وزارت چنان برایش غریب بود که از دسیسههای پنهان میترسید. با وجود این، همو به نقطه عطفی در تاریخ اقتصاد ایران بدل شد و نسلی از مردان اقتصادی را با خود همراه کرد که از دهه 40، دهه طلایی اقتصاد ایران را بسازند. با وجود کارنامه درخشانش، پس از برکناری از وزارت اقتصاد، تنها کوتاه زمانی بر مسند ریاست دانشگاه تهران تکیه زد و تا پیش از انقلاب 1357، بر هیچ پست اقتصادی دیگری گمارده نشد. علینقی عالیخانی، مشهورترین وزیر اقتصادی دوران پهلوی دوم، وقتی در 34سالگی به وزارت اقتصاد منصوب شد، محمدرضا پهلوی دیگر پادشاه جوانی که از مردان قدرتمند بازمانده سلسله قاجار واهمه داشته باشد، نبود، شاه میانسالی بود که بیش از 20 سال سلطنت کرده بود و روزهای سخت کودتای 28 مرداد را پشت سر گذاشته بود. لابهلای خاطرات علینقی عالیخانی، میتوان شاهی را به نظاره نشست که از خامی و بیتجربگی به پختگی گام گذاشت و خیلی زود، در طریق دیکتاتوری قدم نهاد. اینبار میخواهیم از میان سطور خاطرات مردان دوران پهلوی دوم، نگاهی دوباره بیندازیم به «شاه»، که هرکسی از ظن خود شد یار او، تا شاید از میان این روایتها، بتوانیم تصویر واقعیتری از آخرین شاه ایران داشته باشیم.
♦♦♦
علینقی عالیخانی در بخشهایی از خاطراتش که با نام «اقتصاد و امنیت» منتشر شده، به برخی از اخلاقیات آخرین شاه ایران اشاره کرده است. او درباره نخستین سالهای حکومت شاه مینویسد، محمدرضا پهلوی لااقل در ظاهر حالت دموکراتیک را حفظ میکرد و امید مردم این بود که شاید دموکراسی به ما برگردد و بتوانیم زندگی کنیم، ولی به تدریج اوضاع نه فقط به همان حالت اول برگشت، حتی بدتر هم شد. یک دورهای، ایران شانس این را داشت که دارای دموکراسی شود که نشد، شاه میتوانست با پشتیبانی از دموکراسی تدریجی، شرایط را عوض کند. کسی انتظار نداشت فوری همهچیز را عوض کنند، اما شاه یک فرصت زرین را از دست داد. او معتقد است تغییرات تدریجی شاه از کودتای 28 مرداد شروع شد. عالیخانی، اگرچه به اشتباه، میگوید خارجیها در کودتای 28 مرداد نقش پررنگی ایفا نکردند و این کودتا کاملاً جنبه داخلی داشت. اما شاه حاضر نبود بپذیرد این مردم کشور بودند که از او پشتیبانی کردند و هیچ ایرادی نمیدید تظاهر کند این آمریکاییها بودند که همه کارها را کردند. همین رفتار شاه این اندیشه را تقویت کرد که گویی آمریکاییها در همه کارها نفوذ دارند. اما در دوران اصلاحات ارضی ورق برگشت. شاه برای مردم به یک فرد میهندوست و اصلاحطلب تبدیل شد که میخواهد کشور را عوض کند و همهچیز را تغییر بدهد، نطقهایی که میکرد و خود اصلاحات ارضی اثر خیلی بزرگی بر این تغییر چهره داشت. شاه 1341 تا چند سال به کلی شاه دیگری بود. همه مردم سفر شاه به آذربایجان و بازگشتش به تهران را به یاد داشتند، بنابراین هنوز هم تا حدودی به عنوان سمبل استقلال شناخته میشد. البته در مواردی ضعف هم نشان داده بود. عالیخانی نقل میکند که دوستان خود من که قبلاً عضو حزب توده بودند، رفتند رای دادند، یکیشان به من گفت: «ما میرویم رای میدهیم، چون رئیسمان به ما دستور داده.» گفتم: «رئیستان کیست؟» گفت: «شاه! برای اینکه آن حرفهایی را که او میزد، ما جرات نمیکردیم بگوییم.» شاید بشود گفت آن طبقهای که شاه را قبول نداشتند، به جای اینکه با شاه مخالف باشند، شاه برایشان تبدیل شد به یک علامت سوال، هم به خاطر اصلاحات ارضی و هم اینکه یک مرتبه شکل دولت و عملکرد آدمهایی که حکومت میکردند، عوض شد. در واقع جهشی که ایران در دهه 40 داشت، غیرقابل تصور بود.
اما از تاجگذاری به بعد، کمکم مردم از خودشان پرسیدند آیا این همان کسی است که اصلاحات را اجرا میکرد و ما هم امیدواریم دموکراسی به کشور بیاورد؟ بعد هم هوس ایشان بالا رفت و تبدیل شد به آن جشنهای مسخره شاهنشاهی که خب دیگر جایی برای اعتماد مردم باقی نگذاشت. عالیخانی یادآور میشود که شوک نفتی، یک نقطه عطف در دوران پهلوی دوم است: وقتی قیمت نفت بالا رفت، اگر شاه، متاسفم این لغت را به کار میبرم، دچار حالت دیوانگی نمیشد و با عقل سلیم کار میکرد، امکان اینکه بتواند وضع را آرام کند و به تدریج خودش را به مردم نزدیک کند، وجود داشت. اما اصلاً نمیدانست داشت چه کار میکرد.
مبارزه با گرانفروشی
عالیخانی یکی از دلایل سقوط شاه را مبارزه با گرانفروشی میداند. در بحث مبارزه با گرانفروشیها، در داخل کشور خیلی روی موضوع مبارزه با فساد تبلیغ شد، شاه فکر میکرد با این کار میتواند روحیهها را خوب کند. بگوید اگر کسی این کارها را بکند، من او را میگیرم. اما در خارج از کشور، ایراد اساسیای که به ایران میگرفتند این بود که این مملکت یک مملکتی شده که با یک سیستم قلدرمآبانه و دیکتاتوری اداره میشود و به مردم اجازه حرف زدن نمیدهند و این قابل قبول نیست. مساله مهم اینجا بود که همه میدانستند که در این مملکت کسی حق حرف زدن ندارد. واقعیت این است که درد بزرگ ما نداشتن دموکراسی و وجود یک سیستم بیش از پیش خودکامه بود. حالا در دهه 40، تنها باری که شاه خواست خودش را نشان بدهد، زمان تاجگذاری بود. مردم گفتند خیلی خب، اشکالی ندارد. اما این داستانی که آمدند 2500 سال جشنهای شاهنشاهی گرفتند، این برای ایران یک افتضاح در سراسر اروپا ایجاد کرد و یک آدمی مثل پمپیدو، رئیسجمهور فرانسه، با وجود رابطه خیلی نزدیکی که ایران با فرانسه داشت، حاضر نشد خودش برای جشنهای شاهنشاهی بیاید. نخستوزیرش را فرستاد. اینطور کارها برایشان یک حالت مسخره داشت. او بهطور مثال به گرانی فولاد در بازار جهانی اشاره میکند و میگوید: در بهار 1348 که قیمت فولاد در بازار جهانی بالا رفته بود، شاه دستور داد قیمت در داخل نباید بالا برود و اگر واردکنندههای فولاد بخواهند قیمت را گران بفروشند، باید دادگاه نظامی تشکیل شود و اینها را محکوم به اعدام کنند. از آن حرفهای گنده و بیربط. همان زمان میزان تقاضا در بازار جهانی بیش از میزان عرضه فولاد شد. هویدا به من فشار آورد که میبایست به واردکنندگان بگوییم که قیمت فروش فرآوردههای فولادی را، بیشتر تیرآهن و میلهگرد، بر پایه همان قیمتی که خریدهاند، بفروشند. با اعلیحضرت هم صحبت کرد و اعلیحضرت هم سر نرخگذاری خیلی حساسیت داشتند و مایل بود که قیمتها بالا نرود، قانع استدلال هویدا شدند و قرار گذاشتند که اصولاً یک مقررات تازهای تهیه کنند که اگر کسی گرانفروشی کند، بتوانند او را زندانی و حتی اعدام کنند و ارتش هم مأمور اجرای این مقررات باشد. اما عالیخانی در برابر تصویب چنین قانونی به شدت ایستادگی کرد و به شاه گفت اگر برای فروشندگان چنین قانونی را بگذارید، تمام کارها در بخش خصوصی میخوابد و شاه بالاخره راضی شد. هویدا حرفش این بود که اگر یک عدهای جنس را گران میفروشند، آنها را باید کنترل کرد، توی سرشان زد و جلوی گرانفروشی اینها را گرفت. آنها حق ندارند که اجحاف کنند. استدلال عالیخانی هم این بود که شما وقتی مشخص کردید برای چه کالایی و در چه موردی چنین اجحافی شده، احیاناً حقوق گمرکیتان را خیلی پایین میآورید و میگذارید کالا به مقدار بیشتری وارد کنند، اگر جنس وارداتی است. اگر جنسی است که در داخل کشور تولید میشود، دروازه را باز میکنید و مشابه آن را از خارج وارد میکنید؛ بنابراین لزومی ندارد که ما خودمان مداخله کنیم. به مجرد اینکه دولت مداخله کند، کار را به جاهای بد میرساند. برای اینکه اولاً به جای اینکه در کارهایمان اصولی رفتار کنیم، به این جریان جنبه شخصی و فردی میدهیم، هرکس مطابق دلخواه خودش رفتار خواهد کرد. اجحافی که کارمند دولت به بخش خصوصی میکند، خیلی بیشتر از اجحافی است که از آنسو ممکن است، بشود.
آخرین روزهای شاه
همیشه یک سوال مطرح میشود که آیا شاه در آخرین ماههای سلطنت، از اوضاع خبر داشت؟ نقل است وقتی شاه سوار هلیکوپترش میشود و آن تظاهرات تاسوعا و عاشورا را میبیند که جمعیت دارند میگویند «مرگ بر شاه»، شوکه میشود و تعجب میکند چرا این اتفاق افتاد. همان روزهایی که داشت شلوغ میشد، قسمت امنیت ساواک مقدار زیادی گزارش دریافت کرده بودند، و دیده بودند وضع خیلی خراب است. بعد به هر قیمت شده بود، اینها را جمع کرده بودند و به مقدم گفته بودند وضع خیلی خراب است و یک گزارش مفصل تهیه کرده بودند. اما کسی جرات نمیکرد این را به شاه برساند. نصیری رئیس وقت ساواک وقتی گزارش را میخواند وحشتزده میشود و به سختی گزارش را به شاه میدهد. شاه وقتی گزارش را میخواند میگوید: «این مزخرفات را چه کسانی نوشتهاند؟» نصیری میگوید «این مطالعاتی است که در قسمت امنیتی ما انجام دادهاند». شاه گفته بود «اینها از ترقیات مملکت اطلاعی ندارند؟ نمیدانند در کشور چه اتفاقاتی میافتد؟ الان بروید ببینید ما در پتروشیمی چقدر پیشرفت کردهایم. در ذوبآهن داریم چه میکنیم؟ چقدر سدهای بزرگ ساختهایم. اینها را پس نمیدانند که این چیزها را نوشتهاند. بروید اینها را با ترقیات ایران آشنا کنید». این هم میگوید «چشم قربان». به عنوان یک نظامی برمیگردد، به سپهبد مقدم میگوید «اعلیحضرت فرمودند شما هیچکدامتان با تغییرات ایران آشنایی ندارید. از همین حالا یک برنامه بگذارید. یک روز در هفته، صبح یا بعدازظهر، نمیدانم، چند ساعت وقت بگذارید برای اینکه فیلم ترقیات ایران را نشان بدهند». مقدم میگفت «به جای اینکه کار خودمان را بکنیم، حالا مینشستیم هفتهای یک روز هم فیلم تماشا میکردیم». این هم واکنش شاه نسبت به اعتراضات. عالیخانی درباره شاه میگوید: او فکر میکرد عقلش از همه بیشتر میرسد، خودش بلد است چه کار کند و تا حالا هم کشور را اداره کرده. اینها را هم که میآورد، خودش تشخیص میدهد کدام را در چه موردی باید بیاورد. او معتقد است شاه از نظر فیزیکی شجاعت داشت، ولی از نظر اخلاقی نه، مثلاً بعد از ترورش در کاخ مرمر، خیلی عادی و بر خود مسلط بود، یا ورزشهایی را میکرد که خطرناک بود، مثل هوانوردی یا اسکی. اما از نظر اخلاقی، حاضر نبود هیچگونه مسوولیتی قبول کند، در هیچ موردی حاضر نبود بایستد و بگوید من این را میخواهم انجام بشود و به این صورت هم باید انجام شود. شما هم هر کاری دلتان میخواهد بکنید. در مورد مسائل داخلی یا خارجی، فرقی نمیکرد، این حالت را نداشت که بتواند سر حرفش بایستد. وقتی خیلی راحت از خودش شهامت نشان میداد که میدانست کسانی که با او کار میکنند، آنها این شهامت را دارند که پشت سر این حرفها بایستند و بروند کار کنند و پیغامرسان باشند، بنابراین او هم خیلی خودش را محکم میگرفت. در واقع آرزویش این بود که میتوانست آن شجاعت اخلاقی را هم داشته باشد، ولی نداشت. البته من تردید ندارم نداشتن شجاعت اخلاقی مانع این نبود که آدم میهنپرستی باشد، یعنی اگر یک مساله ناراحتکنندهای راجع به ایران میشنید، به شدت ناراحت میشد.
وزیر اقتصاد دوران پهلوی، علت اینکه شاه به محض هرگونه تحولات داخلی کشور را ترک میکرد، همین شجاعت نداشتن میداند. او میگوید برای شاه، ایران مطرح بود، ولی حاضر نبود این مسوولیت را قبول کند که من هم باید سرجایم بایستم. وقتی دستور داد هویدا و تعدادی از وزرا را اعدام کنند، نهایت ضعف و بیصفتی را از خودش نشان داد و خودش را با چنین کاری فوقالعاده خوار کرد، فوقالعاده. نه فقط من، کسانی هم که شاه را از نزدیک نمیشناختند، همه تعجب میکردند. اینکه تا این اندازه این آدم سست باشد، قابل تصور نبود، البته عین واقع است که وقتی یک عدهای نشسته بودند و این صحبت را کرده بودند که هویدا باید توقیف بشود، این هی میگفته «نه» ولی آخر سر گفته «خیلی خب»! ولی اصلاً نباید کار به اینجا میرسید و اصلاً شاه نباید در آن شرایط متشنج، با یک مشت آماتور مشورت کند، به کلی خودش را باخته بود و هیچ نمیدانست چه کار باید بکند. دوران انقلاب هم هر شب کسانی که میرفتند پهلویش، فقط برای این بود که به او تسلی خاطر بدهند، وگرنه اصلاً هیچ کاری نمیکرد، خودش هیچ متوجه نبود. شاه از پاییز همان سال به کلی خودش را باخته بود. به همین دلیل هم هرکس که میخواست او را ببیند، میرفت میدید، هرکس هم نظری میداد. حرف هیچکس را هم گوش نمیکرد البته، یک حال مغشوش عجیب و غریبی داشت. شاه همیشه سعی میکرد، تقصیرها را گردن کسان دیگری بیندازد و در مواردی پیش میآمد که میگفت: «یعنی شما میخواهید بگویید پس من مسوول این اتفاق هستم؟ مگر شما نمیدانید شاه مقام غیرمسوول است و تصمیم با شماست، نه با من؟» و با عصبانیت و اعتراض جلسه را ترک میکرد.
شاه اواخر حکومتش نهتنها به تغییر معتقد نبود، بلکه میخواست به عقب هم برگردد. البته شاه از همان ابتدا هم نمیتوانست تحمل کند هیچکس به جز خودش به چشم بیاید. رقیب را تحمل نمیکرد. امینی را عوض کرد چون او را قدرتمند میدانست، در ماجرای اصلاحات ارضی ارسنجانی رقیب اصلیاش بود، برای اینکه شده بود قهرمان اصلاحات ارضی و شاه هم مطلقاً حوصله قهرمان در هیچ دستگاهی را نداشت. ابتهاج را هم نتوانست تحمل کند. برای اینکه ابتهاج برای خودش آدمی بود و میخواست مستقل کارش را بکند و برنامهاش را انجام بدهد و شاه حاضر نبود، میخواست کسی باشد که حرف او را گوش کند، پولهایی که باید بابت توسعه قرض کند، خرج ارتش کند یا خرج چند پروژه بزرگ که خودش خوشش میآمد، بکند. از آدمهای قوی خوشش نمیآمد. شاه حوصله آدم قویای که شخصیت داشته باشد و بهخصوص شاه را خوب بشناسد، مثل علم، نداشت، برای همین علم را هم برکنار کرد. شاه هیچوقت یک برداشت کلی در کارهایش نمیکرد، یعنی از یک طرف وقتی میدید چه نوع فعالیتهایی در ایران میشود و چه نوع عملکرد مثبتی بخشهای مختلف اقتصادی ایران، چه بازرگانی و چه صنعتی دارند، فوقالعاده خوشحال میشد. مسوولان این امر هم در بخش خصوصی تشویق میشدند، ولی از طرف دیگر تصمیماتی میگرفت که میتوانست به بخش خصوصی ضربه بزند و حالیاش نبود این کار خلاف آن یکی رفتاری است که دارد میکند. یعنی کارها و برداشتش، حالا اگر بخواهیم اصطلاح اقتصادی به کار ببریم، در حد اقتصاد کلان منسجم نبود. عالیخانی خاطرهای را از زمان ریاستش در دانشگاه تهران نقل میکند، که یکبار در حضور شاه گفته بود: «علیاحضرت رفتهاند به مناطق دور کویر ایران و در یک جایی به مردم گفتهاند ما صدای شما را میشنویم، شما صدای ما را نمیشنوید.» شاه سری تکان داد، دیدم که خوشش نیامد، من در واقع میخواستم شاه اصل موضوع را بداند. حتی همسرش هم این را اقرار کرد که صدای ما به گوش شاه نمیرسد.
اما گفتن این حرفها به شاه هیچ فایدهای نداشت. تا سال آخر هم که اسم آن چند ماه پیش از اینکه خیلی شلوغ بشود را گذاشتند فضای باز سیاسی، فضای باز سیاسیای در کار نبود. همهاش جنبه شوخی داشت و هیچ وقت اصلاح شیوه اطلاعرسانیمان را جدی نگرفتیم و همه را متمرکز کردیم روی شاه.
عالیخانی از قول علم نقل میکند که یکبار گفته بود: «عالیخانی! این شاه آن شاهی که تو میشناختی نیست. من نمیتوانم با او مثل آن وقتهایی که تو یادت میآید صحبت کنم.» چیزی در شاه تغییر کرده بود، دیگر حرف گوش نمیکرد و چیزی که باعث این تغییر شده بود، درآمد نفت بود. یعنی معتقد بود شما هیچکدامتان عقلتان نمیرسد. حتی نزدیکان شاه هم جرات نداشتند به او اعتراض کنند. اگر میزدند، همان اول بسمالله، شاه توی دهنشان میزد. بنابراین دیگر کسی حرفی نمیزد.