نقدی که نشد
تکملهای بر پرونده نقدِ سوسیالیسم در تجارت فردا
تجارت فردا در شماره 232 مجموعهای ذیل عنوان «اقتصادهای سوسیالیستی و شبهسوسیالیستی» منتشر کرد که در آن بیشتر درباره کارنامه دولتهای برنامهریز سخن گفته شد تا خود سوسیالیسم. اگر هدفِ این مجموعه، شماتت سیاستمداران و انذار در باب کارآمدی و ناکارآمدی اقتصادی بوده، مراد حاصل شده است؛ اما اگر هدف، نقد تفکر سوسیالیستی بوده، به آن نزدیک هم نشده است.
تجارت فردا در شماره 232 مجموعهای ذیل عنوان «اقتصادهای سوسیالیستی و شبهسوسیالیستی» منتشر کرد که در آن بیشتر درباره کارنامه دولتهای برنامهریز سخن گفته شد تا خود سوسیالیسم. اگر هدفِ این مجموعه، شماتت سیاستمداران و انذار در باب کارآمدی و ناکارآمدی اقتصادی بوده، مراد حاصل شده است؛ اما اگر هدف، نقد تفکر سوسیالیستی بوده، به آن نزدیک هم نشده است. بنابراین، متن زیر را میتوان تکملهای بر این مباحث تلقی کرد.
♦♦♦
1- منشأ تاریخی: سوسیالیسم برخلاف آنچه در ایران پنداشته میشود، و در پرونده تجارت فردا هم بر آن تاکید شده است، پدیدهای نوظهور و مربوط به 150 یا 250 سال اخیر نیست و حتی در دوران جدید (رنسانس به بعد) هم سوسیالیسم سابقهای دستکم 368 ساله دارد. «بیانیه ستمدیدگان» که مهمترین سند سوسیالیستی دوران جدید است سال 1649 منتشر شد. در آن بیانیه که گروه برابریطلبِ «دیگِرها» منتشر کرد، مبانی نظری قابل اعتنایی درباره مفاهیم برابری و مساوات ترسیم شده است که استواری مبانی آن، در مقام محاجه، کمتر از مبانی قرارداد اجتماعی و اصول موضوعه لیبرالیسم و اقتصاد آزاد نیست. دست بر قضا، فرضِ نخستینِ این بیانیه چیزی است که نظریه قرارداد اجتماعی ژان ژاکروسو کاملاً موید آن است، نظریه قرارداد اجتماعی توماس هابز به آن ملتزم است و نظریه قرارداد اجتماعی جان لاک، تلویحاً و جزئاً آن را پذیرفته است. جانمایه بیانیه ستمدیدگان، چنین است: «نخستین زمینها با زور شمشیر نیاکان تصاحب شدهاند. این تصاحب مستلزم قتل نفس و پایمال کردن حقوق همنوعان بوده است. انسانهای امروزی فرزندان پدران گناهکار و قاتل هستند که اموال نامشروع را برای کسان خود به ارث گذاشتهاند. میراثخواران آن مردهریگِ خونآلود، اگرچه خودشان مال خود را با قتال به کف نیاوردهاند اما لعنت ابدی پدران، آنان را مشمول ذمه کرده است و گذر نسلها، زائلکننده ذمه ازلی پدران نیست. بنابراین مادام که فرزندان آدم، خود و پدرانشان را از ذمه زمین خلاص نکردهاند اعمال آنان گناه آلوده و تصرفشان بر زمین، عدوانی و نامشروع است.» با نادیده گرفتن لحن خصمانه «بیانیه ستمدیدگان» که لابد متاثر از خشم دهقانان بینوای انگلیسی در قرن هفدهم بوده است، آنچه باقی میماند گزارهای مهم و قابل اعتنا درباره منشأ مالکیت خصوصی است که پاسخش نمیتواند پاسخ تجربی و ارائه سلسله شواهد تاریخی در نکوهش مالکیت عمومی باشد. کما اینکه کسی نمیتواند از توماس هابز و جان لاک بخواهد برای قرارداد اجتماعی، نقطه آغازین تاریخی تعیین کنند. با منطق لیبرالی نمیتوان به مصاف گزاره اصلی بیانیه ستمدیدگان رفت و شاید تنها خردهای که بتوان به آن گرفت، تشکیکِ پسینی در باب ثروتهایی باشد که بدون خونریزی پدید آمدهاند و حاصل توارث نیستند.
2- سوسیالیسم در دورههای پیشامدرن: در دورههای پیشامدرن هم اَشکالی از تمنیات اشتراکی در متون و کنشهای واقعی در تاریخ وجود داشته است. یکی از قدیمیترین متونِ در اختیار انسانها، عهد عتیق است و نویسندگان بیانیه ستمدیدگان در دوران جدید، از این متن الهام گرفتهاند: گرارد وینستنلی مصلح پروتستان و از واضعان اولیه «کمونیسم مسیحی» با تفسیری بدیع از کتاب اعمال رسولان از ابواب عهد عتیق، معتقد بود «سعادت انسان در گرو ایجاد جوامع روستایی کوچک و مبتنی بر برابری ساکنان آن است.» این تاریخها را باز هم میتوان عقب برد تا جنبش مزدک در ایران و نظریات افلاطون درباره تشکیلات اشتراکی برای امیران و سپاهیان.
3- داعیههای سوسیالیستی 200 سال اخیر: سوسیالیسم تا پیش از زمان انتشار «مانیفست کمونیستی» نوشته مشترک کارل مارکس و فردریش انگلس، کمابیش مبتنی بر همان فرض بیانیه ستمدیدگان بود. سوسیالیستهای پیش از مارکس، تحقق برابری را امری در چارچوب اراده انسانها میدانستند و معتقد بودند باید با مهندسی سیاسی-اجتماعی به آن دست یافت. راه حصول برابری میتواند مبارزه سیاسی و سندیکایی یا حتی جنگ مسلحانه باشد. اما مارکس، تحقق سوسیالیسم و برابری انسانها را فراتر از آرمانخواهی و ارادهگرایی و دستگیری از بینوایان میدانست. طبق این انگاره سوسیالیستی، مسیر محتوم حرکت تاریخ، انسانها را ناگزیر به پذیرش این واقعیت میکند. آبشخور فکری هر دو جریان عمومی سوسیالیستی (مارکسی و پیشامارکسی)، تقریباً یکی است. هر دو از آموزههای دینی یا شبهدینی دورههای قبل از سرمایهداری در باب عدالت، الهام گرفتهاند. هر دو از آموزههای فلسفی عصر روشنگری بهویژه فیلسوف سیاسی فرانسوی، ژانژاک روسو تاثیر پذیرفتهاند و نهایت اینکه هر دو جریان، نظام سرمایهداری را مسبب همه گرفتاریهای بشری میدانند. تفاوت مارکس با سوسیالیستهای پیش از او در این است که آن متفکران غالباً با نگاه مبتنی به رحم و شفقت به تهیدستان، در پی آن بودند به روشهایی برای کم کردن فاصله درآمدی قشرهای اجتماعی دست یابند. اما مارکس چند حکم کلی یا اصل موضوعه مطرح کرد که هدف آن ایجاد قطعیت علمی در نظریه سیاسی و اقتصادیاش بود. معروفترین جمله فلسفی-اقتصادی مارکس در این زمینه، این قول مشهور است که «تاریخ جهان، تاریخ جنگ طبقاتی است». به اعتقاد پیروان مارکس، وی با وضع نظریه جنگ طبقاتی در گستره تاریخی، یا همانا ماتریالیسم تاریخی، غفلت بزرگ سوسیالیستهای پیش از خود را جبران کرد و نظریه خود را بر شالودهای علمی بنا کرد. مارکس دو اثر اصلی و بنیادی به نامهای مانیفست کمونیست و کاپیتال از خود به جای گذاشت و دهها کتاب و مقاله دیگر. مانیفست چارچوب کلی نظریه فلسفی او بود که بعدها حامیانش، آموزههای مطرحشده در آن را تحت عنوان ماتریالیسم دیالکتیک یا تبیین مادی جهان، ترویج کردند، حال آنکه خود مارکس هرگز از این اصطلاح استفاده نکرده بود. کاپیتال نیز شرح تطور اقتصادی جهان با تاکید بر سرمایهداری بود که در واقع بزرگترین نوشته مارکس در حوزه اقتصاد سیاسی است. مارکس در این کتاب علاوه بر گردآوری و نقد آثار پیشینیان، میکوشد «تضادهای ذاتی» سرمایهداری را که در نهایت به فروپاشی آن میانجامد، تشریح کند. مارکس در این کتاب و کتابهای دیگرش، برخلاف آنچه حامیانش میپندارند، از جامعه پس از سرمایهداری، تصویری روشن نمیدهد و تنها به این نکته تاکید میورزد که جهان از مراحل کمون اولیه، بردهداری و فئودالیسم گذشته و به سرمایهداری پا گذاشته و لاجرم از این مرحله هم عبور میکند و با ایجاد جامعه سوسیالیستی و مآلاً کمونیستی، تاریخ جهان به کمال و غایت انسانی خود که همانا رهایی همه انسانها از استثمار است، میرسد.
4- سوسیالیسم و اقتصاد دولتی: مداخله دولت مدرن در امور شهروندان اوایل قرن بیستم از آمریکای شمالی آغاز شد و با بسط طولی و عرضی به حوزههای فرهنگ و جامعه و کشورهای دیگر سرایت کرد. این تحول، مداخلههای محدود، ولو خشونتبار پیشین را که سازمانیافته نبود به مداخله تمامعیار و سازمانیافته دولتها در سراسر جهان تبدیل کرد. جواز چنین مداخلهای را در هیچیک از اشکال سوسیالیسم، بهویژه سوسیالیسم مارکسی نمیتوان یافت. در منظومه نظری کارل مارکس، دولت کارگزار سلطه طبقه است و در جامعه بیطبقه سوسیالیستی «مطلوب»، اساساً طبقهای وجود ندارد که به عاملیت دولتِ کارگزار نیازی داشته باشد. اینکه آرمانشهر مارکسی تحققپذیر است یا خیالپردازانه، در این وضع تغییری ایجاد نمیکند. سخن مارکس در حوزه نظر است و پاسخ آن هم باید در همین حوزه داده شود و نمیتوان با رجوع به تحولات تاریخی سدههای بیستم، از دیکتاتوری استالینی تا انحطاط موگابهای و چاوسی، سوسیالیسم را نقد کرد. نقد عملکرد رهبران این کشورها، در واقع نقد کنشهای سیاسی و اقتصادی است و توصیف نخبگانی فاسد و تبهکار که بر مردمانی ناتوان چیره شدهاند نه نقد سوسیالیسم. بیرون کشیدن کارل مارکس و حتی «سوسیالیستهای تخیلی» پیش از او از مکانت تمدنی برجسته اروپای قرون هجدهم و نوزدهم، و کشیدن شولای فاخر آنان بر پیکر بدقواره رهبران منحط کشورهایی مانند کره شمالی و زیمبابوه، و حتی مقایسه کوبای عهد کاسترو با این کشورها، از جنبه نظری، کژتابی تحلیلی است و از جنبه تاریخی، تحریف محض.
5- نقدی که نشد: سوسیالیسم با همه تواناییهای نظری و پشتوانههای انسانی و اخلاقیاش، و با وجود اینکه «محال منطقی» نیست، گرفتاری بزرگی دارد و همین گرفتاری آن را به «محال واقعی» کشانده است. محال بودن سوسیالیسمِ ماقبل کارل مارکس همان است که مارکس با دقت توضیح داده و نشان داده است که رحم و شفقت و «صناعت سوسیالیسم» راه به جایی نخواهد برد. کاستی نظری خودِ کارل مارکس هم در تلقی او از انسان است. آن انسان شریف و عدالتخواه جامعه سوسیالیستی که حاضر باشد در حد توانش کار کند و به اندازه کارش از مواهب جامعه برخوردار شود هنوز زاده نشده است و شاید هم هرگز زاده نشود. و چون چنین است راه گزاره تکمیلی و نهایی مارکس هم مسدود میشود که «هر کس به اندازه توانش کار میکند و به اندازه نیازش مصرف».