دشمن دولت
ارسطو اقتصاد را چگونه تعریف کرد؟
اندیشیدن درباره اقتصاد، کِی، کجا و چگونه آغاز شد؟ اندیشههای اقتصادی امروزی از کجا آمدهاند؟ طرفداران اقتصاد خصوصی و طرفداران اقتصاد غیرخصوصی، با چه استدلالهایی باورها و انتخابهای خود را بحق و باورها و انتخابهای طرف مقابل را ناحق میدانند؟ کسانی که مال فراوان میاندوزند و چیزی به دیگران نمیدهند، وجدان خود را چگونه آسوده میکنند و کسانی که مال دیگران را بهزور از ایشان میگیرند و به تصرف خود درمیآورند یا میان تهیدستان تقسیم میکنند، برای این کارشان چه توجیه اخلاقیای دارند؟ این سلسله نوشتهها قرار است به این پرسشها و پرسشهایی مشابه پاسخ دهد:
مباحث اقتصادی ارسطو پرشمارند. مشهورترین، و البته نه لزوماً مهمترین، کتابش یعنی «سیاست» با مباحث اقتصادی آغاز میشود. در باب نخست این کتاب، مباحث تدبیر منزل یا اداره خانواده، ضرورت تملک دارایی خصوصی، پول و ماهیت آن، تجارت و انواع آن، و سرانجام، انحصارهای خصوصی و دولتی، موشکافی میشود. نقطه عزیمت مباحث اقتصادی ارسطو، تدبیر منزل و ضرورت تملک دارایی خصوصی بهعنوان مقدمه تدبیر منزل است. خانواده یا منزل مورد نظر ارسطو، که قرار است مرد امور آن را تمشیت کند، با مفهوم امروزی خانواده فرق دارد. امروزه خانواده یعنی پدر و مادر و فرزندان که حداکثر پدربزرگها و مادربزرگها و عروسها و دامادها و نوهها را میتوان به آن افزود؛ اما خانواده مورد نظر ارسطو مجموعهای است متشکل از این افراد بهعلاوه دارایی خانواده و البته بردگان که آنها هم در شمار دارایی خانوادهاند: «میتوانیم بگوییم که خواسته بخشی از خانواده است و هنر بهدست آوردن خواسته، بخشی از کار تدبیر منزل بهشمار میآید، زیرا بی داشتن سازوبرگ برای برآوردن نیازمندیها، آسوده زیستن و حتی زیستن، محال است. چون در هر فنی که موضوعی روشن و معین دارد، هیچ کاری انجام نمیگیرد مگر با افزار درخور آن، تدبیر منزل نیز نیازمند افزاری است. و اما افزارها بر دو گونهاند: رواندار و بیروان. مثلاً برای کشتیران، سکان، افزاری بیروان و دیدهبان افزاری رواندار است. بدینگونه، هر خواسته در زندگی، افزاری برای مقصودی خاص است و دارایی از فراهمی افزارها پدید میآید و بنده، افزاری جاندار است.»
ارسطو، پس از ترسیم هسته اصلی اقتصاد که همانا تلاش مرد برای تامین نیازهای خود و خانواده است، نسبت خانواده را با فضای بیرون خانه توصیف میکند. مهمترین حلقههای وصل خانواده به بیرون، یکی نسبت آن با شهر یا واحد سیاسی است و دیگری دادوستد با دیگران که ابتدا بهصورت کالا به کالا یا تهاتری است و سپس با پول. اینجا ارسطو پول را اینگونه توصیف میکند: «پول از آنرو پیدا شد که کالاهای مورد نیاز طبیعی مردمان در همه موارد حملپذیر نبود؛ و از اینرو مردمان با یکدیگر پیمان کردند که در معاملات خود چیزی را بدهند و بستانند که علاوه بر سودمندی ذاتی، برای بهدست آوردن لوازم زندگی بهآسانی قابل حمل باشد، همچون آهن و سیم و دیگر فلزها. ارزش این چیزها را نخست از روی وزن و اندازه معین میکردند، اما بعد مهری بر روی آن زدند که نمودار ارزش آنها باشد تا دیگر هر دم به زحمت اندازه گرفتن و سنجیدن نیازی نیفتد.»
موضوع اقتصادی دیگری که ارسطو مطرح میکند، انحصار است. وی ابتدا این حکایت زندگی تالس را نقل میکند که: «طالس را از تنگدستیاش سرزنش میکردند و این را دلیلی بر بیهودگی حکمتش میگرفتند؛ ولی وی به حکم دانش خویش از هواشناسی دریافت که در تابستان بعد محصول زیتون فراوان خواهد شد. پس پولی اندک فراهم آورد و در آغاز سال، سپرده اجاره همه دستگاههای شیرهگیری را در ملط و خیو پرداخت، و چون کسی با او بهرقابت برنخاسته بود همه اینها را بهبهای ارزان بهدست آورد. هنگامی که فصل برداشت محصول زیتون فرارسید، مردم بسیاری خواستار دستگاههای شیرهگیری شدند و طالس آنها را به هر بهایی که میخواست اجاره داد و ثروتی هنگفت بهدست آورد و بدینگونه نشان داد که توانگر شدن برای فیلسوفان آسان است، ولی در شأن ایشان نیست. این داستان را برای آن آوردهاند تا بگویند که طالس چگونه فرزانگی خویش را ثابت کرد، ولی در واقع امر همچنانکه گفتیم تدبیر او در فرصتجویی برای کسب انحصار، اصلی عام در سوداگری است. از اینرو حتی برخی از حکومتها همچون افراد هنگامی که به پول نیازمند میشوند، اصل انحصار را بهکار میبندند و مثلاً خواروبار را به خود منحصر میکنند.»
ارسطو پس از نقل این حکایت، شگرد حکومتها را در زمینه کنار زدن رقبای خصوصی و استفاده انحصاری از اقتصاد توضیح میدهد: «در سیسیل مردی بود که با پولی که مردم نزد او سپرده بودند همه محصول آهنکانها را به انحصار خویش درآورد. بعدها که بازرگانان از هر گوشه برای خرید آهن به سیسیل آمدند فقط از او میتوانستند آهن بخرند؛ و او با آنکه بهای آهن را چندان بالا نبرده بود صد «تالنت» سود برد، حالآنکه سرمایهاش از پنجاه تالنت بیش نبود. «دیونیزیوس» فرمانروای «سیراکوز» چون از این احتکار آگاه شد به آن مرد فرمان داد تا از سیراکوز بیرون رود و ثروت خویش را نیز با خود ببرد، زیرا راهی که برای سودجویی یافته بود خود دیونیزیوس را در خطر میانداخت. ولی تدبیر آن مرد همان بود که طالس در سر داشت، چون هر دو برای کسب انحصار میکوشیدند. آگاهی از این شیوهها برای سیاستمداران نیز سودمند است، زیرا حکومتها همچون خانوادهها، و حتی بیش از آنان، نیازمند منابع مالی و راههای درآمدند؛ بدین سبب است که برخی سیاستمداران سراسر زندگی سیاسی خود را وقف مطالعه امور مالی کردهاند.»
تفاوت نگاه اقتصادی ارسطو با همه پیشینیان وی و از جمله افلاطون از همین جا معلوم و آغاز میشود. افلاطون «شهر و اقتصاد را میسازد» و کارگزاری آن را به دولت میسپارد اما ارسطو «شهر و اقتصاد را توصیف میکند» و آن را عرصه کنش افراد و خانوارها میداند و حتی از رقابت نابرابر سیاستمداران با مردم و تلاش ایشان برای کسب موقعیتهای انحصاری سخن میگوید. افلاطون، دولت را در کانون اقتصاد قرار میدهد و ارسطو مردی را که خانوادهای را اداره میکند، کانون اقتصاد میداند. در دولت افلاطونی، تشخُص سیاسی فرد در پیروی او از حکومت است و در دولت ارسطویی، این تشخص در گرو توانایی مرد در زمینه تمشیت امور خانواده و مشارکت در فعالیتهای سیاسی شهر به پشتوانه همان قابلیت تمشیت امور خانواده یا تدبیر منزل است. از نظر ارسطو، کسی که نتواند خانوادهای را اداره کند، ولو فیلسوف باشد، صلاحیت مشارکت سیاسی هم ندارد چه رسد به رهبری سیاسی. ارسطو مباحث اقتصادی مهمی هم درباره ارزش کالاها و نحوه مبادله آنها دارد که بعدها در قرون وسطی موجب پدید آمدن مفهوم «قیمت عادلانه» شد و از آنجا به دوران جدید راه یافت. این بخش مباحث ارسطو در بخشهای بعدی بررسی میشود.
تا اینجای بحث، افلاطون مهمترین و تاثیرگذارترین فیلسوفی است که دولت را به مداخله در اقتصاد فراخوانده و بذرهای اقتصاد دولتی را افشانده است و ارسطو مهمترین و تاثیرگذارترین فیلسوفی است که دولت را از مداخله در اقتصاد بر حذر داشته و بذرهای اقتصاد خصوصی را افشانده است؛ اما با همه اختلافهایی که در آرای فلسفی و سیاسی و اقتصادی افلاطون و ارسطو هست و بخشی از آن اینجا بازگو شد، این دو فیلسوف عصر باستان را نمیتوان از هم جدا کرد. این دو، از سویی برآیند پیشینیان خود هستند و از سویی دیگر ترسیمکنندگان راه پسینیان خود. بهعلاوه، این دو فیلسوف و استاد بیواسطه و باواسطهشان، سقراط، یادگارها و گواهان جهان در یکی از مهمترین گردشگاههای تاریخ هم هستند. پیش از این سه تن، فلسفه عرصه تاملات عزلتگزینانه و نوعاً دور از سیاست و اقتصاد بود و فیلسوفان اگر هم التفاتی به پیرامون خود داشتند از نوع فرهنگی بود؛ اما فیلسوفان ثلاث، گریبان سیاست و اقتصاد را گرفتند و آنها را از سراپردههای امیران و کاهنان، به کوچه و بازار کشاندند.
در سدههای پنجم و چهارم پیش از میلاد، افول تدریجی و پنهان «تمدن یونانی» آغاز شده بود و فیلسوفان پرشمار آن روزگار، از جمله سقراط و افلاطون و ارسطو، گویی آمده بودند بیماری زوال یونان را درمان کنند. نسخههای سقراط و افلاطون اساساً افاقه نکرد و نسخه ارسطو بهشیوهای طنزآمیز موثر افتاد: فیلیپ دوم، شاه مقدونیه، سال 343 پیش از میلاد، ارسطو را به آموزگاری فرزندش اسکندر گماشت. آخرین حلقه فیلسوفان بزرگ، آموزگار شاهزادهای شد که پنج سال پس از فلسفهآموزی، به یونانِ محتضر یورش برد.
تا چند دهه بعد از مرگ ارسطو که جنگهای روم با بقایای حکومت اسکندر و دولت-شهرهای یونانی آغاز شد، چند جریان فلسفی دیگر هم در یونان رواج یافت: اپیکوریان با الهام از نظریه طبیعی و ذرات دموکریت یا ذیمقراطیس، مروج اِعراض از ماورا و خردورزی و پیگیری لذات معنوی شدند. رواقیان با الهام از جهانِ گذرای هراکلیت، مروج اِعراض از لذات دنیا و پیجویی وارستگی و آزادگی شدند. کلبیون با پیروی از تقواپیشگی سقراط، ترک همه لذات گفتند و البته با چاشنی زبان گزنده و طعنهزنی به دنیادوستان. فیلسوفان این دوران که در روزگار افول تدریجی یونان باستان میزیستند، علاقه چندانی به امور سیاسی نشان نمیدادند و بیشتر در پی راههایی برای کاهش رنج انسانها و رهانیدن آنها از مصائب عصر احتضار یونان بودند؛ بههمین علت، افکار و آرای ایشان وضع نهفته و خفته یافت و بعدها در قالبهایی نو دوباره مطرح و بعضاً بسیار هم تاثیرگذار شدند.
از 280 تا 146 پیش از میلاد رومیان دستکم هفت بار با یونانیان و مقدونیان جنگیدند و در پی هر جنگ یونان و مقدونیه ضعیفتر شدند. در این دوران دیگر اندیشه سیاسی و اقتصادی موثری در یونان پدید نیامد. فقط آنچه یونانیان در عهد اسطورهها و شاعران و فیلسوفان فراهم آورده بودند نسلبهنسل پیش آمد و در روزگار آشوبها و دگرگونیها اندکاندک پرورده شد و در دهههای منتهی به پیدایش مسیحیت، جریانهای فلسفی زیر برای ملاقات با مسیحیت و ورود به جهان تازه آماده بودند: جریان فلسفی دانشمحور که میراث تالس بود، جریان خردگرا و پرسشگر و شکاک که میراث سقراط بود، جریان وجود و سکون که میراث پارمنیدس و زنون بود، جریان حرکت و تغییر که میراث هراکلیت بود، جریان کمالگرا و آرمانشهری افلاطون که قرار بود در فردای مسیحیت الهامبخش شاخهای از تفکر مسیحی شود و سرانجام، جریان منطقگرای ارسطویی که قرار بود روزی به شاکله کلیسای مسیحی و عنصر الهامبخش تاملات فیلسوفانه مسلمانان تبدیل شود. همه این جریانهای فکری ماندند و هنوز هم در قالبهای جدید زندهاند، اما روایتهای افلاطون و ارسطو از ماهیت جهان هستی و مسائل انسانی، جریان غالب شدند و غالب ماندند و بزرگترین دوگانگی تاریخ اندیشه بشری را شکل دادند. از آن پس، تقریباً هر آنچه در حوزه اندیشه خلق شد یا خصلت افلاطونی یافت یا خصلت ارسطویی یا ترکیبی از این دو. گویی همه آنچه در روایتهای اسطورهای و تاملات فیلسوفانه آمده بود، در این دو متبلور شد.
در دورانِ خفتگیِ اندیشههای یونانی (قرن چهارم پیش از میلاد تا قرن پنجم میلادی)، قدرت اقتصادی هم از یونان و سرزمین فیلسوفان به سوی ایران و روم، یعنی سرزمینهای حکمت و حقوق هجرت کرد. ایرانیان، 100 سال پس از یورش اسکندر و از سر گذراندن دوران سلوکیان، قدرت خود را در قالب حکومت اشکانیان بازسازی کردند و در پی حکومت 500ساله اشکانیان، حکومت ساسانیان پدید آمد که پیامد آن، برکشیدن قدرت ایرانیان در حوزههای سیاست و اقتصاد و اندیشه بود. رومیان هم دوران زوال نخستین، یعنی تبدیل جمهوریت به امپراتوری را در همین دوران پشت سر گذاشتند و اشکال جدیدی از مدنیت و ملکداری را بنا نهادند که هنوز آثار آن در دستگاههای حقوقی و قانونگذاری جهان باقی است.
تمدنهای ایران و روم تقریباً همزمان شکل گرفتند و همزمان به راه زوال افتادند. رومیها ابتدا در نیمه قرن هشتم پیش از میلاد، حکومت پادشاهی تشکیل دادند که اطلاعات زیادی از آن به جا نمانده است و فقط این معلوم است که خاستگاه آن، شهر رم و سواحل رودخانه تیبر در ایتالیای امروزی بوده است. این پادشاهی، انتخابی بوده و نوعی اتحادیه مناطق رقیب بهشمار میرفته است. بههمین علت پادشاه قدرت نظامی متشکلی نداشته که بتواند حکومت مطلقالعنان به پا کند و بر اثر همین ضعف و گسیختگی بود که در سال 509 پیش از میلاد، تعدادی از سناتورهای روم که هر یک نمایندگی بخشهایی از پادشاهی را در اختیار داشتند، آخرین پادشاه یعنی سوپربوس را برکنار کردند و جمهوری روم را شکل دادند. جمهوری روم، نهادهای نمایندگی عصر پادشاهی را تقویت کرد و پایههای دموکراسی پرقدرتی را بنا نهاد که حدود 500 سال دوام آورد. در دموکراسی رومی، به جز زنان و بردگان همه حق رأی و مشارکت داشتند. این حد از مشارکت، امروزه خلاف اصول آزادی و دموکراسی انگاشته میشود، اما در آن زمان بیسابقه بود و حتی دایره شمول آن از دموکراسی یونانی بیشتر بود. شیوه حکمرانی جمهوری روم، موجب افزایش مشارکت عمومی و رواج فعالیتهای اقتصادی شد. از این حیث، عنوان «نیرومندترین تمدن باستانی» که تاریخنگاران امروزی برای توصیف جمهوری روم بهکار میبرند، حتی اگر آمیخته به اغراق و افسانه هم باشد، بهرههایی از حقیقت دارد.
باری، بذرهای نهادسازی عصر باستان در تمدنهای بینالنهرین و دره سند و مصر کاشته شد، در تمدنهای مایا و چین و یونان شکفته شد و در تمدنهای روم و ایران به کمال رسید و مدون شد. نخستین و مهمترین نهادهایی که در تمدنهای بینالنهرین و دره سند و مصر پا گرفت و در تمدنهای بعدی شکوفا شد و به کمال رسید نهادهای «دولتِ امنیتساز» و «حقوقِ قاعدهساز» بود. فارغ از نوع دولتها و رابطه آنها با اتباع، ویژگی مشترک همه دولتها و قانونگذاریهای آنها این بود که نظم سیاسی و قانون، موجب رشد اقتصادی و اعتلای تمدنها شد. اندیشهورزیهایی که با متون دینی-اسطورهای ایران و هند آغاز شد و از معبر ملکداری تمدنهای بینالنهرین و مصر و چین گذشت، در روزگار زوال یونان، در نظامات سیاسی و حقوقی ایران و روم حلول کرد. در این مقطع، اندیشهورزی با افزایش توان فنی در هم آمیخت و جهان را تا حدود زیادی از جبر و قهر طبیعت و تاریکی جهل رهانید و انسانها را برای استقبال از رخداد فرهنگی بزرگی آماده کرد که از آن پس مبدأ تاریخ را عوض کرد: ظهور عیسی مسیح و مقدمات نظام اقتصادی فئودالی.