محبوبیتهراسی
پیامدهای طرد چهرههای محبوب از رسانه ملی کداماند؟
آنهایی که دهه 60 را به خاطر دارند خوب میدانند سیمایی که با چند شبکه محدود از نیمهشب تصاویرش برفکی میشد و از فرط بیبرنامگی در طول روز ساعتها تصویر گل همراه با قطعه قایقرانان ولگا پخش میکرد، تنها رسانه تصویری مردمان آن دهه بود.
آنهایی که دهه 60 را به خاطر دارند خوب میدانند سیمایی که با چند شبکه محدود از نیمهشب تصاویرش برفکی میشد و از فرط بیبرنامگی در طول روز ساعتها تصویر گل همراه با قطعه قایقرانان ولگا پخش میکرد، تنها رسانه تصویری مردمان آن دهه بود. آنهایی که شانس پیدا میکردند تا در میان سختگیریهای رایج، از کلوپهای محل چند فیلم غیرمجاز هندی و کرهای اجاره کنند و ترسان و لرزان توی نایلونهای مشکی به خانه ببرند احتمالاً دلخوشیهای بیشتری داشتند. شاید به همین دلیل بود که مخاطبان تلویزیون در آن دهه، چیزی جز سایه همسایه و محله برو بیا و سالهای دور از خانه نمیدیدند و جز اوشین و ایرج طهماسب و گیتی خامنه و الهه رضایی چهره دیگری را نمیشناختند. خوششانسترها که در خانه ویدئو داشتند و ویاچاسِ یواشکی میدیدند احتمالاً نام بروس لی و آمیتاب باچان را هم شنیده بودند یا میدانستند کیشلوفسکینامی، سهگانه روشنفکرانه ساخته است. اهالی فرهنگ و مطالعه، از کیوسک روزنامهفروشی اطلاعات و کیهان بچهها و دانشمند میخریدند و باقی اوقات فراغتشان را به خواندن سپری میکردند. دنیای رسانه تا همین حد کوچک بود.
نگرانی از تهاجم فرهنگی بیشتر در مورد همان فیلمهایی بود که از فرط ریپلیشدن خش میافتاد و دیگر قابل مشاهده نبود و ماموران حفاظت از امنیت و اخلاق را وامیداشت تا هرازگاهی به کلوپهای غیرمجاز سر بزنند و همراه فیلم شعله و اژدها وارد میشود، فیلمهای عروسی مردم بینوا را هم مصادره کنند.
روزگار خوشِ قلع و قمع بازار رسانه اما دوام چندانی نداشت. فیلمهای مفسد ویدئویی جایشان را به سیدی دادند که راحتتر، تکثیر و پنهان میشد و شبکههای بیبرنامه صدا و سیما هم در سایه دیشهایی که پشتبامها را تسخیر میکردند، میدان رقابت را واگذار کردند. حالا مخاطبان، چهرههای بیشتری را میشناختند. بروس لی جایش را به جکی چان داد، بالیوود جایش را به هالیوود. کانالهای فارسیزبان هم راه به خانه و خاطر مردم باز کردند. در همان دورانی که مردم یکبهیک با مجریان و هنرپیشههای آنور آبی آشنا میشدند، رسانه ملی و دستگاه فرهنگ، مشغول قلع و قمع چهرههای محبوب مردم بود. یکی به دلیل حضور در مراسم عروسی مختلط ممنوعالتصویر میشد، دیگری چهره شیکی داشت و بهتر بود در سریالها ایفای نقش نکند و آن دیگری طرد میشد چون استانداردهای مطلوب صدا و سیما در پوشش را رعایت نمیکرد. چهرهکشی از همان زمان آغاز شد؛ و شوربختانه ادامه پیدا کرد.
حذف چهرههای محبوب سیاسی محور بحث این تحلیل نیست گو اینکه اگر بخواهیم داستان شخصیتهای محبوب طردشده و به حاشیه رانده عرصه سیاست را روایت کنیم مثنوی هفتاد من است. حذف چهرههای فرهنگی و اجتماعی اما، این روزها دوباره به سرخط خبرها و تحلیلها تبدیل شده است. دوستداشتنیها کنار گذاشته میشوند غافل از آنکه مسوولان رسانه نارسای انحصارطلب تلویزیون، اینگونه، فرش قرمز را برای سلبریتیها و چهرهها و مجریانی پهن میکنند که روی موج ماهواره سوارند و به فتح افکار عمومی کمر بستهاند. یا مخاطبان خود را به سمت شبکههای اجتماعی میرانند که دیگر از کنترل خارجاند.
نوجوانان این دهه «آلن شو» و «جیمی فلن» را بیشتر از «به خانه برمیگردیم» میبینند و جم کیدز را بیشتر از برنامههای شبکه کودک میپسندند. وقتی بساط برنامه پرمخاطب و محبوب کلاه قرمزی برچیده میشود باید هم مسوولان نگران راهاندازی برنامه کودک در بیبیسی فارسی باشند. وقتی عادل ناعادلانه کنار میرود باید هم فوتبالدوستانی که دو دهه با نود زندگی کردهاند، دوشنبهشبها به سریالهای جم و گالا پناه ببرند. و وقتی مزدک مهاجرت میکند، باید هم منتظر باشیم که کنترل تلویزیون را بردارند و بالکل، عطای رسانهای را که به خواستهها و انتظاراتشان بیاعتنایی میکند به لقایش ببخشند.
معمای کنار گذاشته شدن چهرههای دوستداشتنی از سیما اما، ظاهراً یک پاسخ ساده داشت. فلاحتپیشه رئیس سابق کمیسیون امنیت ملی از قول یک مقام امنیتی به بخشی از این معما پاسخ داد: محبوبیت فردوسیپور دلیل برخورد با او بوده است! این نقل قول گرچه با واکنشهایی در راستای تکذیب روبهرو شد اما به نظر میرسد چندان دور از انتظار نبوده و نیست. این همان بلایی است که بر سر کلاه قرمزی هم آمد و به تعبیر برخی دیگر پس از آنکه فراستی مثل یک راننده ناشی آنقدر به در و دیوار کوبید تا سرانجام دستفرمان یک مجری و مصاحبهکننده حرفهای را به دست بیاورد، بر سر هفت هم آمد. مزدک اما، گویا سرانجام کارش را خود حدس زد و کناره گرفت. اگر قرار بود او هم به سرنوشت فردوسیپور دچار شود چه بهتر که بختش را جای دیگری امتحان کند.
آنچه در این میان فراموش شده است اهمیت سرمایههای انسانی در صدا و سیماست. سرمایههایی که در پی سالها دانشآموزی و تجربهاندوزی در جایگاههای خاص حاصل میشوند و از دستدادنشان بسیار بیش از ضررهای مالی به یک سازمان یا رسانه صدمه وارد میکند. بماند که رسانه ملی که دستکم در شش سال گذشته، پیوسته در فهرست بنگاههای زیانده جای و جایگاهش را حفظ کرده، نگران سرمایههای انسانیاش هم نیست. به همان اندازه که نگران مخاطبانش نیست!
باید به خاطر داشته باشیم، طبقه متوسط جامعه، با محتوا، شخصیتها و چهرههایی ارتباط برقرار میکند که با ارزشها و ذهنیت و جهانبینیاش مغایر نباشد. مهمتر از آن، به دنیایی دل میبندد یا به چهرههایی وابسته میشود که بتواند با آنها همذاتپنداری کند، الگو بگیرد یا حتی در فانتزی و خیال اندکی از دنیای واقعی خستهکننده و تنشزایش دور شود. شاید به همین دلیل است که سریالهای ترکیهای و کرهای تا این اندازه بین مردم محبوب میشوند. یا بسیاری از مردم مجریان من و تو و بیبیسی و شبکههای آمریکایی را بیشتر از مجریان داخلی میشناسند. این سادهترین پیامد کنار گذاشتن چهرههای محبوب است. غذای خوشطبخ داخلی را از کنار سفره رنگارنگی که رسانههای خارجی پهن کردهاند برمیداریم و انتظار داریم مخاطب خوشاشتها و گشنه به دستپخت خارجینشینان ناخنک نزند. این با کدام منطق سازگار است؟
بیشک اگر مسوولان رسانه ملی این سطرها را بخوانند با استناد به نظرسنجیهای فضایی که هرگز معلوم نمیشود با چه جامعه آماری و با چه روششناسی و در کجا انجام شده خواهند گفت بیش از 80 درصد مردم برنامههای ما را میبینند و بیش از 90 درصد از محتوای رسانه ملی راضیاند! اما تجربه زیسته اغلب ما حرفهای دیگری برای گفتن دارد. رسانهای که چهار دهه انتقاد اندیشمندان را ناشنیده گرفته و سیاستگذاران و مدافعانش همچنان بر انحصارش پافشاری کردهاند حالا نه فقط اعتماد مخاطب، که محبوبیتش را هم از دست میدهد. محبوبیتی که تا حد زیادی به واسطه چهرههای شاخص به دست آمده و حالا رو به نزول است.
اما اهمیت تاکشوهایی مانند نود در چیست؟ و چرا نادیده گرفتن محبوبیت عادلها و مزدکها، وجهه رسانه ملی را بیش از پیش خدشهدار میکند و مخاطبان را به سوی خوراک رسانههای آن سوی آب میراند؟
فرهنگ تاکشو
فرهنگ عمومی و سیاسی در بسیاری کشورها از جمله ایالات متحده آمریکا در اواخر قرن گذشته تا حد زیادی توسط «تاکشوها» یا جُنگهای گفتوگو شکل گرفت. شوهایی که در ابتدا با هدف سرگرمی تولید میشدند، جذاب و ارزانقیمت بودند و در سراسر جهان الگوبرداری شدند. گرچه هدف این شوها، سرگرم کردن مردم با پرداختن به سوژههای عامهپسندی مانند سبک زندگی، شایعات و شنیدهها، فسادهای اخلاقی و رسواییهای مختلف سلبریتیها و مضامینی از این دست بود اما به مرور، بخشی از آنها رویکردهای دیگری در پیش گرفتند. آنها به فرصتی برای ایجاد بحث و گفتمان در افکار عمومی و جهتدهی به آن تبدیل شدند و با راه انداختن کمپینهای مختلف کوشیدند در حوزه مسائل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و حتی خیریه منشأ اثر شوند.
در کنار تاکشوهای زرد که سطح گفتمان عمومی را به شایعات و اختلافهای خانوادگی هنرپیشهها و ورزشکاران و سیاستمداران تقلیل میدادند یا صندلیهای داغی که با پرسشگریهای افراطی و پرخاشگرانه مهمانان خود را تخریب یا ترور میکردند ژانر دیگری در میان تاکشوهای جهان شکل گرفت. ژانری که با بهرهگیری از مجریان مشهور، محبوب و توانمند و حضور مهمانان تاثیرگذار کوشید مسائل مهم حوزههای مختلف را به چالش بکشد، سیاستمداران را به پاسخگویی وادارد و مسائل را ریشهیابی و افکار عمومی را هوشیار کند. این تاکشوها فرصتی برای دیده شدن و شنیده شدن دیدگاهها و صداهای مختلف ایجاد میکرد، افراد با ایدههای مختلف را به هم پیوند میزد، خیابانی دوطرفه برای ارتباط سیاستمداران و مردم بود و علاوه بر احساسات و هیجانات عمومی به ارزشهایی مانند عقلانیت و واقعگرایی اهمیت میداد.
جالب است بدانید تاکشوها در آمریکا، به دنبال بیاعتمادی مردم به دولت و چهرههای فرهنگی و اجتماعی رونق گرفتند. رسوایی واترگیت، افشای اسناد پنتاگون در جنگ ویتنام و رسوایی اخلاقی کندی پیشرانهای محبوبیت تاکشوهای آمریکایی بودند. چندان دشوار نیست که دریابیم اقبال مردم به برنامههای گفتوگومحوری مانند نود نیز ناشی از پس و پنهانی بود که در عرصه ورزش میگذشت و دیگر تولیدات رسانهای تمایل و شاید جسارت کافی برای ورود به آن را نداشتند. نودِ 21ساله محبوب شد زیرا با اینکه مساله اصلیاش پرداختن به اتفاقات مستطیل سبز بود اما برای تحلیل این اتفاقات، محدود به خطکشیها نماند و دنبال ریشهها رفت. دوربینش را از وسط چمن سبز به رختکن برد، روی سکوها رفت، به صف بلیتفروشی سر زد، باجهها و کیوسکها، جایگاه ویژه، اتاق مدیریت، محافل تصمیمگیری، شورای سیاستگذاری و حتی گعدههای اثرگذار در تصمیمسازی را هم مقابل دوربین به تصویر کشید یا پشت خط تلفن آورد.
نود، مانند بسیاری از برنامههای ورزشی دیگر نبود که به نمایش دادن گلها، دریبلها، فریاد مربیها، جوش و خروش سکوها و... بسنده کند. او از مدیران باشگاهها، مسوولان فدراسیون، مقامات وزارت ورزش و کمیته ملی المپیک هم پاسخ خواست و توانست با موج همدلی که در جامعه ایجاد کرد، خود را در مقام مدعیالعموم جامعه فوتبال و مردم فوتبالدوست قرار دهد. نود حتی توانست تصمیمات و مصوبات نمایندگان مردم در مجلس را هم به چالش بکشد و مانع از برخی بدهبستانهای رایجی شود که در ساحت سیاست و خرید و فروش محبوبیت و رای موثر است.
تفاوت عمده نود با دیگر برنامههای همشکل و همداستانش در تلاش مجدانه و گاه جسورانهاش برای عارضهیابی و ریشهیابی بود؛ در سطح معلول نماند که فقط غر بزند، بلکه ریشه مشکلات را پیدا و عیان کرد. نود نشان داد که سوءمدیریت، رابطهبازی، رانت، انحصار و فساد چگونه باعث شده است از هزینههای هنگفت بودجه عمومی و درآمدهای سرشار تبلیغاتی، نتیجهای جز ورزشگاههای فرسوده، امکانات بدوی، بدهیهای بالا، محرومیتهای متعدد، شکایتهای فراوان، ناکامیهای بزرگ و ابتذال واژههایی چون «حرفهای» به بار نیاید. این نهایت حرفهایگری در تولید یک برنامه گفتوگومحور و گزارشمحور است که به روزنامهنگاری تحقیقی تنه میزند.
چیزی که مسوولان رسانههای ملی با حذف چنین ایدهها و استعدادهایی از دست میدهند بیش از آن است که با جایگزین کردن چهرهای جدید (که از بخت بد با معیارهای نهچندان علمی و حرفهای انتخاب میشوند) یا تولید محتوای متفاوت جبران شود. محبوبها به دلیل تخصص و تبحر و جسارتشان محبوبیت پیدا کردهاند. سرمایهای که وقتی میروند با خود میبرند. آنوقت باید منتظر باشیم مردم با دیدن تهیهکنندگان کمتجربه و مجریان کمهوش و ناآگاه و عافیتطلب و نان به نرخ روزخور، تلویزیونشان را خاموش کنند یا به دیدن کانالهای معاند ماهوارهای روی بیاورند.
اینفلوئنسرها به جای رهبران افکار!
نکته دیگری که محبوبیتترسان فراموش کردند این بود که در مقابل برنامههای سبک و بیارزشی که افراد عادی را به سلبریتی تبدیل میکردند و با دعوت از چهرههای سیاسی به آنها تریبون تبلیغاتی و فرصت ابراز تبختر و تفاخر میدادند، مجریانی همچون عادل فردوسیپور دروازهبان چهرههای سیاسی و مباحث غالب در گفتمان اجتماعی بودند. مانند لری کینگ در CNN که مسلط اما آرام و متین مهمان خود را خلع سلاح میکند و او را وامیدارد تا بیش از آنچه میخواسته، بگوید و افشا کند، استعدادهایی همچون مزدک و عادل این قابلیت را داشتند که به جای بزرگنمایی افراد، آنها و عملکردشان را به چالش بکشند و ذهن مخاطبان را به پرسوجو و تفکر وادارند. و این کار رهبران افکار است.
اینفلوئنسرها در مقابل افرادی هستند که شبکه اجتماعی قوی و روابط گستردهای دارند و با استفاده از آن میتوانند روی فالوئرهای خود تاثیر بگذارند. گرچه مرز میان اینفلوئنسرها و رهبران افکار چندان واضح نیست اما ادبیات جدید این حوزه پیشنهاد میکند شهرت اینفلوئنسرها الزاماً ناشی از تخصص، تبحر یا استعداد خاصشان نیست؛ میتوانند سلبریتیطور فقط الگوی سبک زندگی لاکچری باشند یا حتی افرادی که به دلیل ساز مخالف دائمی با رویدادها و پدیدهها و جنگیدن با افراد و ایدهها کسب شهرت میکنند. رهبران افکار اما مرجع مهمتری هستند که شهرت یا تاثیرگذاری خود را از دانش، بینش، آگاهی و تخصص خود به دست آوردهاند. آنها کمتر سلبریتی، و بیشتر کارشناس، روزنامهنگار، مجری، استاد دانشگاه یا صاحبان اندیشه در حوزههای مختلفاند. مطالعات نشان میدهد مردم پس از دیدن و خواندن اینفلوئنسرها به سراغ رهبران افکار میروند تا ببینند آیا گروه دوم هم گفتههای گروه نخست را تایید میکنند یا خیر.
در نهایت آنچه بیبرها و گومزها توصیه میکنند میتواند بر گروههای مختلف جامعه تاثیر بگذارد اما در حضور رهبران افکار، مسائل جدیتر جامعه، سیاست و اقتصاد مراجع متقنتری دارد. جامعهای که استفن و لری کینگ یا وینفری را نادیده بگیرد به احتمال زیاد افسار افکار عمومیاش را به حماقت کارداشیانها خواهد داد.
داستان رسانه ملی اما فراتر از نادیده گرفتن است. ترس از محبوبیت چهرههای تاثیرگذار که میتوانند به رهبران افکار تبدیل شوند آنقدر جدی است که فراموش میکنند با حذف آنها جامعه و به ویژه جوانان را به سمت اینفلوئنسرهایی میرانند که تاثیرگذاریشان الزاماً ناشی از آگاهی و در راستای توسعه اجتماعی و فرهنگی نیست. آنوقت چهرههایی به پدیدههای پرطرفدار تبدیل میشوند که فرهنگ عمومی را با اظهارنظرهای نابجا، رفتارهای سخیف یا الگوسازیهای نامطلوب به قهقرا میبرند.
نیاز به یادآوری نیست که رهبران افکار، افراد آگاه، متعهد، معتمد و قابل احترامی هستند که میتوانند با دیدگاهها، نظرات و حتی استعدادهای خاص خود به افکار عمومی شکل دهند. آنها به جای کپی کردن اندیشه دیگران قادرند مسائل را نقد و تحلیل کنند و فعالانه با جامعه در میان بگذارند. محبوبیت آنها برخلاف سلبریتیهای اینفلوئنسر ناشی از چشم و ابرو و سبک زندگی لاکچری نیست. با تخریب محبوبیت گروه اول، دومیها را بیدلیل محبوب میکنیم!
ترسِ بیحاصل!
از آنجا که عشق و ترس به سختی میتوانند حضور همزمان پیدا کنند اگر ناچار شویم بین آنها انتخاب کنیم امنتر آن است که به جای عشق ورزیدن، بترسیم!
ماکیاولی در سال 1513 تلاش خود را کرد تا با این جمله در کتاب شهریار، به حاکمان بگوید بهتر است به جای دوست داشتن مردم، بترسند و بترسانند! ترس اما واقعیتی انکارناپذیر است. ساختار روانشناختی ما به گونهای است که در برابر انواع خطرات -واقعی و حتی ذهنی- احساس خطر میکنیم. کسانی که حاکمیت بر جامعه را بر عهده میگیرند -و ما به آنها دولت میگوییم- این واقعیت ذاتی بشر را به خوبی میشناسند. از آن بهره میبرند و حتی به آن دامن میزنند. همه دولتها با شعار حمایت و حفاظت از مردم در برابر تهدیدها بر سر کار میآیند. اما این فقط مردم نیستند که میترسند. حکمرانان هم ترسهایی دارند. یکی از ترسهای آنها افکار عمومی و کسانی هستند که بر آن تاثیر میگذارند. رهبران افکار، غالباً محبوباند!
همه شهروندان دوست دارند در جامعهای زندگی کنند که به اندیشه، علایق و انتخابهایشان احترام بگذارد. هیچکس زندگی در زندان را دوست ندارد. اما همه زندانها دیوار و حصار ندارند. گاهی در حصارهای شیشهای زندگی میکنیم که به ما تنها، حس آزادی میدهد. در واقع سیاستمداران و دولتمردان هستند که به دلیل همان ترس، تعیین میکنند تا کجا میتوانیم پیش برویم و کشف کنیم و بهرهمند شویم. قدرت کشف و ترجیح ما با قوه قهریه آنان در فضای فیزیکی محدود نشده، در عوض با تصمیمگیری به جای ما، بسیار نرم و زیرکانه انتخابهایمان را محدود کردهاند. غافل از اینکه ارتباطات خزنده است. راهش را به سوی مخاطب پیدا میکند. محبوبیتها تمام نمیشوند. فقط به احتمال زیاد به سمت مرجعی میروند که به اندازه عادلها و مزدکها و معتمدآریاها و... دلسوز جامعه ایرانی نیستند.