شناسه خبر : 45529 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

باغ آلبالو

گفت‌وگو با فرهاد نیلی درباره سازوکارهای توسعه‌نیافتگی در ایران

باغ آلبالو

 

 

 

 

63محمد طاهری: در میان اقتصاددانان ایرانی، فرهاد نیلی علاقه زیادی به مطالعه ادبیات و تاریخ دارد و این را می‌شود در گفتارهای سال‌های اخیرش به وضوح مشاهده کرد. او در این گفت‌وگو برای توضیح سازوکارهای توسعه‌نیافتگی ایران، از چهار رمان و نمایشنامه استعاره می‌گیرد. به عقیده او این روزهای ما را می‌شود در چهار پرده روایت کرد؛ حکایت نظام اداری پیچیده‌ای که در دام یک شبکه تارعنکبوتی از مقررات، کاغذبازی بی‌پایان و پرونده‌سازی‌های شوم، گرفتارمان کرده. فسادی که فراگیر شده و می‌رود که زندگی‌مان را به تباهی بکشاند، مردمی که برای رفاه حال حاضر آینده خود و فرزندانشان را معامله می‌کنند و در نهایت حکایت باغ آلبالویی که به حراج گذاشته می‌شود. در این میان حکایت باغ ‌آلبالو به شکلی عجیب توصیف‌کننده وضعیت این روزهای نظام حکمرانی ماست. این نمایشنامه داستان مادام رانوسکی، زن اشراف‌زاده روس را روایت می‌کند که پنج سال در پاریس زندگی کرده و تا توانسته، بدهی بالا آورده، به گونه‌ای که بانک قرار است باغ خانوادگی‌اش را به حراج بگذارد. این خانواده درآمدی جز فروش آلبالو ندارد اما باغ آنقدر بد اداره شده که درختانش ثمری ندارند و در نتیجه درآمد خانواده به شدت کاهش یافته است. اعضای خانواده عاشق باغ هستند و با تک‌تک درختانش خاطره دارند، اما هیچ کاری برای نجات خود و جلوگیری از فروش باغ انجام نمی‌دهند. در نهایت باغ آلبالو به یک دهقان‌زاده تازه به دوران‌رسیده فروخته می‌شود و خانواده رانوسکی باغ را ترک می‌کنند، درحالی‌که صدای تبری که درخت‌های باغ را قطع می‌کند شنیده می‌شود. ما نیز این روزها به خانواده ورشکسته‌ای می‌مانیم که درآمدی نداریم و باغ خانوادگی‌مان در گرو بانک است و به زودی به حراج گذاشته می‌شود.

♦♦♦

  هرکس ابتدای این گفت‌وگو را ببیند یا به فایل صوتی آن گوش دهد، ممکن است فکر کند از یک اقتصاددان دعوت کرده‌ایم تا درباره ادبیات و نمایش صحبت کنیم. اما این طرح مساله اگرچه درباره چند داستان و نمایشنامه معروف تاریخ است اما به شکل عجیبی با وضعیت این روزهای اقتصاد کشور هم تطابق دارد. وقتی داشتم فکر می‌کردم که چطور گفت‌وگو را شروع کنم، متوجه شدم سیر و سلوک شما در سال‌های اخیر می‌تواند زمینه‌ساز چنین طرح مساله‌ای باشد. تا حدی که اطلاع دارم در این سال‌ها به جز علم اقتصاد، مطالعات زیادی در زمینه ادبیات و فلسفه و تاریخ داشته‌اید. به همین دلیل گفت‌وگو را با چهار نمایشنامه و داستان معروف شروع می‌کنم. به نظرم رسید وضعیت این روزهای ما را می‌شود در چهار پرده روایت کرد. پرده اول «باغ آلبالو» نوشته «آنتوان چخوف» است که داستان خانواده‌ای ورشکسته را روایت می‌کند که به دلیل بدهی زیاد به بانک، باغ ارزشمند و میراث خانوادگی خود را به حراج می‌گذارند. این نمایشنامه آدم را یاد برنامه فروش املاک و مستغلات دولت می‌اندازد که به مولدسازی دارایی‌ها معروف شده است. در پرده دوم می‌توان به رمان معروف «قلعه» نوشته «فرانتس کافکا» اشاره کرد که نشان می‌دهد چگونه یک جامعه در دام یک شبکه تارعنکبوتی از مقررات، کاغذبازی بی‌پایان و پرونده‌سازی‌های شوم، گرفتار شده است. این نمایشنامه هم آدم را یاد «بوروکراسی کافکایی» و ساختار تصمیم‌گیری ناکارآمد ما می‌اندازد. در سومین پرده می‌توانیم از نمایشنامه «طویله‌های اوجیاس» یاد کنیم که نوشته «فردریک دورنمات» است و نشان می‌دهد در یک ساختار اداری ناکارآمد، چگونه آلودگی‌ها انباشته می‌شود و فساد افزایش پیدا می‌کند. «طویله‌های اوجیاس» روایتی طنزگونه از زندگی اهالی شهر «الید» در یونان باستان است که با پرورش گاو و گوسفند زندگی می‌کردند. الید چراگاه‌های بسیار داشت و مردم آن نیز عمدتاً به کار گله‌داری مشغول بودند. این شهر به واسطه انباشت چندساله مدفوع حیوانات زیر خروارها پهن و تاپاله مدفون شده بود. بوی تعفن همه شهر را گرفته بود و مردم در پلیدی و آلودگی زندگی می‌کردند. در خیلی از کوچه‌ها انباشت چندساله مدفوع حیوانات تا پشت‌بام خانه‌ها هم رسیده بود. در نهایت، مردم شهر اعتراض کردند و دست به دامان «هرکول» شدند. هرکول به الید سفر کرد اما به خاطر برخوردهای بدی که با او صورت گرفت، این شهر را ترک کرد. این نمایشنامه برای ما تداعی‌کننده انباشت فساد در نظام اداری است که حتی هرکول هم نمی‌تواند پاکیزه‌اش کند. در نهایت به نمایشنامه «دشمن مردم» نوشته «هنریک ایبسن» می‌رسیم که نشان می‌دهد یک نظام اداری ناسالم و جامعه ذی‌نفع چگونه می‌توانند چشم بر واقعیت‌ها ببندند و متخصصان واقعیت‌گو را دشمن مردم بدانند. شهری که «توماس استوکمان» به عنوان پزشک در آن زندگی می‌کرد، چشمه‌های آب معدنی زیادی داشت و به واسطه این چشمه‌ها گردشگران زیادی به این شهر می‌آمدند و درآمد زیادی هم نصیب مردم می‌شد. توماس، پزشک و مامور کنترل بهداشت حمام‌های عمومی شهر بود و برادرش پیتر استوکمان، شهردار همین شهر. توماس متوجه شد که آب‌تنی در چشمه‌های شهر، سلامتی مردم و توریست‌ها را به خطر می‌اندازد و احتمال دارد آنها برای همیشه عقیم شوند. موضوع را به برادرش اطلاع می‌دهد اما او از توماس می‌خواهد که سکوت کند. پزشک شهر نتیجه تحقیقات خود را به انجمن شهر اطلاع می‌دهد، اما آنها هم از او می‌خواهند این موضوع را مسکوت نگه دارد. روزنامه شهر هم حاضر نمی‌شود صحبت‌هایش را منتشر کند. فشارها به او زیاد می‌شود و مردم هم در کوچه و خیابان به شماتت او می‌پردازند و در نهایت، او را دشمن مردم خطاب می‌کنند. نکته جالب در نمایشنامه دشمن مردم، اتحاد مردم و مدیران شهر بر سر منافع چشمه‌های عقیم‌کننده است و اینکه پزشکی که واقعیت را می‌گوید از سوی این دو طیف طرد می‌شود. این مقدمه طولانی گفته شد تا این پرسش مطرح شود که با این همه ناکارآمدی در نظام اداری و تصمیم‌گیری چه باید کرد؟ آیا هرکولی پیدا می‌شود که شهر الید را پاکیزه کند، باغ آلبالو را حفظ کند، استوکمان را دشمن مردم نداند و هیولای بوروکراسی هزارتو را از بین ببرد؟

در ابتدای گفت‌وگو از این شیوه طرح مساله که در پیش گرفتید استقبال می‌کنم، چرا که در علم اقتصاد به طور خاص و در علوم اجتماعی به طور عام، استعداد داستان‌سرایی (StoryTelling)  کم داریم. قصه‌گویی مهارت جدیدی است که به خصوص علم اقتصاد به آن نیاز دارد. معمولاً تلقی این است که قصه‌گوها، یا باید ادیب باشند یا از ادیبان بیاموزند که چگونه قصه‌ها را تعریف کنند، اما در حال حاضر این برداشت وجود دارد که تحلیلگران علوم اجتماعی و اقتصادی باید بتوانند دانش کسالت‌آور اقتصاد (Boring & Dismal Economy) را به زبانی قابل فهم و قابل درک برای مردم تبدیل کنند و حلقه‌های اتصال با عناصری را که در زندگی‌شان با آن روبه‌رو هستند، پیدا کنند تا بتوانند بهتر و ملموس‌تر با مردم سخن بگویند. اگر به گلستان یا بوستان سعدی یا حتی شاهنامه و مثنوی که پر از قصه هستند، مراجعه کنید، متوجه می‌شوید مولوی عارفانه‌ترین داستان‌هایش را در قالب داستان‌های بعضاً سخیف اقتصادی مطرح کرده است. احتمالاً ادبیات آن زمان این را می‌پسندید اما در بطن داستان، پیام‌های عمیق عرفانی نهفته است.

  یاد رابرت شیلر، نوبلیست اقتصاد افتادم که کتابی با عنوان «اقتصاد روایی» نوشته و این کتاب در ایران هم ترجمه شده است.

بله، قصه رابرت شیلر خیلی جالب است. رابرت شیلر در کتاب  Narrative economics، می‌گوید، اقتصاد این ظرفیت را دارد که برای مردم قصه‌ها را روایت کند. مثلاً به مردم بگوید داستان تورم چیست، ناترازی دولت قصه‌اش چیست. قصه‌ای که سهم پول در نقدینگی بالا دارد می‌رود، چیست؟ قصه پیمان‌سپاری ارزی چیست؟ قصه مولدسازی دارایی‌ها چیست؟ قصه FATF چیست. بنابراین در اقتصاد صدها قصه برای گفتن وجود دارد.

نیمی از کتاب رابرت شیلر در مورد این است که ما از درون دانش سخت و کسالت‌آور اقتصاد، از دل انباره صدها هزار متغیر اقتصادی، چیزی را خارج کنیم که برای مردم جذاب باشد. نیمی از کتاب اقتصاد روایی این است که قصه‌ها، می‌توانند خودشان پدیدآورنده رویدادهای اقتصادی باشند. یعنی اگر شما روایتی را بسازید، صرف‌نظر از اینکه وجود دارد یا ندارد، می‌تواند روی اقتصاد اثر بگذارد. مثلاً هراس بانکی، داستانی است که بیرون از بانک ساخته‌وپرداخته می‌شود، اما به بانک تحمیل می‌شود و بانک مجبور است عکس‌العمل نشان دهد چون فرار سپرده اتفاق می‌افتد. بنابراین قصه‌ها در بیرون اقتصاد می‌تواند ساخته شود و داخل اقتصاد موج ایجاد کند. رابرت شیلر خیلی خوب به این موضوع اشاره می‌کند. به طور مثال توضیح می‌دهد موج‌هایی که در بازارهای مالی اتفاق افتاد مثل ماجرای حباب لاله در هلند، یا ماجرای می‌سی‌سی‌پی در لوئیزیانا و اتفاقات مشابه چگونه رخ داد.

می‌خواهم بگویم اگر ما که کارمان تحلیل و آموزش اقتصاد است بتوانیم اقتصاد را به قصه‌هایی شنیدنی و جذاب و درگیرکننده برای مردم تبدیل کنیم، می‌توانیم زنجیره ارزش تولید محتوای اقتصادی را یک گام پیش ببریم. بنابراین از سبکی که برای طرح مساله به کار بردید، استقبال می‌کنم، اما اگر جای شما باشم، باغ آلبالو را از روایت اول به روایت سوم یا چهارم منتقل می‌کنم و داستان قلعه فرانتس کافکا را اول می‌گویم و طویله‌های اوجیاس را دوم و دست آخر، دشمن مردم را به عنوان روایت چهارم تعریف می‌کنم. به این ترتیب می‌توانیم قصه را از ناکارآمدی حکمرانی آغاز کنیم. اگر روایت ناکارآمدی نظام اداری را زودتر از ناکارآمدی نظام حکمرانی بگوییم، مرتکب خطا می‌شویم چون کاستی‌ها بیشتر از بوروکراسی در نظام حکمرانی خلاصه شده است. ممکن است تلقی عمومی این باشد که نظام اداری که متعلق به دولت است، خوب کار نمی‌کند، اما موضوع این است که ریشه خوب کار نکردن نظام اداری، در نظام حکمرانی است. ما نزدیک به چهار میلیون و 500 هزار کارمند دولتی داریم که اکثریت آنها با مردم سروکار دارند. بقیه هم که پشت صحنه هستند، به اندازه کافی موتور تولید نارضایتی را روشن می‌کنند. به طور مثال اگر یک نفر از خارج ایران وارد کشور شود و برای انجام کاری به نظام اداری مراجعه کند، احتمالاً اولین چیزی که مشاهده می‌کند این است که چرا آن آقا درست کار نمی‌کند؟ چرا این خانم احساس مسوولیت نمی‌کند؟ چرا مدیر اداره، پشت میزش نیست. آن یکی چرا مدام با تلفن حرف می‌زند؟ این فرد اولین موضوعی که در ذهنش نقش می‌بندد این است که چرا این همه بی‌مسوولیتی در نظام اداری ما موج می‌زند؟ اما آیا واقعیت همین است؟ اقتصاددان باید بتواند این مشاهدات را به صورت زنجیره‌ای به هم وصل کند. به این ترتیب می‌تواند بگوید بیرون دولت، وضع خیلی بدتر از درون دولت است. یعنی اگر به دادگاه‌ها مراجعه کنید، متوجه می‌شوید برخوردها خیلی بدتر است یا اگر به دیگر نهادهای حاکمیتی غیردولتی مراجعه کنید، متوجه می‌شوید اوضاع آنجا هم اصلاً خوب نیست. پس باید ایراد را فراتر از دولت ببینیم که به این ترتیب می‌توانیم صورت‌مساله را با Agency problem توضیح دهیم که رابطه وکیل و موکل را مشخص می‌کند. به این ترتیب ردپای ناکارآمدی به جای اینکه در بوروکراسی جست‌وجو شود، در نظام حکمرانی ردیابی می‌شود. این ادبیات می‌گوید کل حاکمیت، وکیل مردم است. به این معنی که هشتاد و چند میلیون ایرانی داریم که به صرف اینکه ایرانی هستند، موکل هستند، یعنی صاحب رای و صاحب حق هستند. حقوقشان هم حقوق طبیعی است. حقوقی نیست که کسی به آنها داده باشد. اینها شهروند ایران هستند و به صرف این شهروندی، صاحب حق هستند و چون نمی‌توانند امور جمعی خودشان را با هم انجام دهند، وکیل می‌گیرند. شهرداری وکیل ماست، پلیس وکیل ماست، کل نظام حکمرانی، وکیل ماست و این وکالت، حتی در دیکتاتورترین رژیم‌های سیاسی، قراردادی طبیعی است که بر اساس آن تمام مشروعیت حکمران، به وکالتی است که از ناحیه مردم به دست آورده است. بنابراین کل حکمرانی نه‌فقط در گفتار که در رفتار هم باید پاسخگوی موکلان خود باشد. اما در کشور ما نظام حکمرانی در عمل قائل به حق مردم نیست. یعنی وقتی به عنوان شهروندان ایرانی به دستگاه‌های حاکمیتی مراجعه می‌کنیم، متوجه می‌شویم که صاحب هیچ حقی نیستیم. حق باید، بدون هزینه قابل استیفا باشد. اما واقعیت این است که ما یا نمی‌توانیم این حق را استیفا کنیم، یا باید هزینه سیاسی زیادی بدهیم تا حق خود را استیفا کنیم. قصه پمپ بنزین و شعبه بانک سر کوچه و شهرداری منطقه نیست، مساله کل حاکمیت است که این حق را روی کاغذ به رسمیت شناخته اما در عمل به رسمیت نمی‌شناسد. اسباب استیفای حق را هم برای ما فراهم نکرده که ما بدون لکنت، بدون اینکه گردن کج کنیم، بدون اینکه رنگمان عوض شود، بدون اینکه بدنمان بلرزد، بدون اینکه نگران خانواده خود باشیم، بتوانیم حقوق خود را استیفا کنیم. اما اینکه چرا به اینجا رسیده‌ایم، دلایل زیادی دارد. اینکه حق به رسمیت شناخته نمی‌شود اهمیت زیادی دارد، اما اینکه نظام حکمرانی در ایفای وظایف خود، گرفتار ناکارآمدی شده، مساله‌ای مهم‌تر است. به این ترتیب که هزینه نهایی انجام کار که شامل هزینه مالی و صرف زمان و کیفیت کار می‌شود، بسیار بالاست. نکته بعدی این است که در یکی، دو دهه گذشته، هر چه به سمت حال جلوتر آمدیم، ورود دستگاه‌های نظارتی در اقتصاد بیشتر شده است. به نظر می‌رسد این حضور بر اساس این فرضیه شکل گرفته که فساد اتفاق می‌افتد و دستگاه نظارتی باید آن را کنترل کند. خروجی هم باید به اسم فاسد باشد. یعنی خروجی باید مچ‌گیری از چند اسم باشد، نه گرفتن ایراد سازوکارها. چون نه نهاد نظارتی توان تشخیص سازوکارهای معیوب را دارد و نه تشخیص سازوکار معیوب موجب این می‌شود که نهاد نظارتی سازوکار را تغییر دهد. در نهایت باید چند اسم استخراج شود که بگویند نهاد نظارتی کارش را درست انجام داده است.

  مهم این است که چند «سلطان» شناسایی و محاکمه شوند که نظام حکمرانی بگوید در مقوله مبارزه با فساد جدی است و تعارف ندارد.

دقیقاً همین‌طور است. بنابراین در بهترین حالت، اگر فرض کنیم نهاد ناظر سالم است و واقعاً قصد جلوگیری از فساد را دارد، و فرض کنیم مجری هم سالم است و واقعاً قصد انجام فساد را ندارد، آن‌وقت از خود می‌پرسیم پس تعریف فساد چه می‌شود؟ در نهایت این روش‌ها جرات هرگونه تصمیم‌گیری را از مجری می‌گیرد. با این اوصاف هر کس به دستگاه‌های اداری و تصمیم‌گیری نزدیک می‌شود، صرف‌نظر از اینکه قرار است چه کاری انجام دهد و کاری که می‌خواهد انجام دهد چقدر درست است، اولین دغدغه‌اش این خواهد بود که تکلیف دستگاه نظارتی معلوم شود. برای اثبات این ادعا به مقاله عجم‌اوغلو و وردیه ارجاع می‌دهم که در سال 2000 در AER منتشر شده است. مقاله نشان می‌دهد از طریق تشدید بازرسی، نمی‌شود فساد را حذف کرد و با این کار فقط هزینه فساد بالا می‌رود. در واقع توافقی میان بازرس و مجری اتفاق می‌افتد و ادامه پیدا می‌کند و شما فقط این رابطه را نهادینه می‌کنید. به همین دلیل ادبیات اقتصادی به این جمع‌بندی رسیده که مقوله فساد، ماجرای مچ گرفتن و دستگیری و اعدام سلطان‌ها نیست.

  و اینکه لازم نیست برای پاکیزه کردن، دست به دامان هرکول شویم.

بله، هرکولی لازم نیست. در همین داستان طویله‌های اوجیاس، انباره‌ای از ناکارآمدی‌ها را مشاهده می‌کنیم. از ناکارآمدی و فساد، از زدوبندها، از بی‌توجهی‌ها، و در نهایت شبکه ذی‌نفعان.

  و اینکه هم مردم و هم دولت در طول سال‌های طولانی از پاکی و پاکیزگی غفلت کرده‌اند.

دقیقاً. و به همین دلیل است که کوچه‌های شهر الید در طول سال‌ها از فضولات حیوانی انباشته شده است. در نمایشنامه طویله‌های اوجیاس، وقتی هرکول وارد شهر می‌شود ابتدا از او می‌خواهند طویله گاوها را تمیز کند. شاید نگاه ما هم همین باشد؛ اینکه هر چهار سال دنبال یک سوپرمن می‌گردیم که همان نقش هرکول را ایفا کند. اما چنین هرکولی وجود ندارد و هیچ ساختاری با هرکول به سلامت اداری نرسیده است. ما همیشه دنبال پاکدستانی می‌گردیم که نظام حکمرانی‌مان را از آلودگی پاک کند. پس اولین شرط این است که نباید بین هرکول‌های قبلی سابقه‌ای داشته باشد. بنابراین، افرادی که هیچ سابقه اجرایی و تجربه مدیریتی ندارند، به صرف اینکه چون رزومه سفیدی دارند، مثل هرکول وارد نظام اداری می‌شوند تا آن را پاکیزه کنند. اما اینجا پارادوکس عجیبی در نظام حکمرانی ما اتفاق می‌افتد. اینکه یک بوروکرات هر چه بیشتر در ساختار تصمیم‌گیری ما حضور پیدا کند، عمیق‌تر، با مثال‌های بیشتر، مصادیق عدیده‌تر و مستدل‌تر و مستحکم‌تر، به شما می‌گوید که نمی‌شود کاری کرد. و برعکس، هر کس که ادعا می‌کند می‌شود کاری کرد، به این خاطر است که هیچ سابقه و عقبه‌ای ندارد. پس شمشیر چوبی‌اش را برمی‌دارد و به جنگ هیولاها در نظام تصمیم‌گیری می‌رود. ادعا می‌کند بانک‌ها را درست می‌کنم. می‌گوید نظام مالیاتی را درست می‌کنم. نیت خوبی دارد و در بهترین حالت و خوش‌بینانه‌ترین شکل، می‌خواهد همه چیز را درست کند و فکر می‌کند با عوض کردن چهار نفر مشکل را حل کرده است. اما مشکل اینجاست که سازوکارها را ندیده و نشناخته است. کلاف سردرگم تعارض منافع را ندیده است. با همین تصورات پیش می‌رود اما شش ماه که می‌گذرد، ممکن است خودش در چند ماجرا گرفتار شده باشد. چون بلافاصله متوجه می‌شود که ماجرا خیلی عمیق‌تر از این حرف‌هاست و در نهایت معاون یا مشاوری در گوش او می‌گوید، نمی‌شود چون اختیارات لازم برای اصلاح هیچ‌کدام از این موارد را ندارید. اینجاست که متوجه می‌شود، فقط اختیار نه گفتن دارد. فقط می‌تواند، مانع کارها شود. برای اینکه کاری انجام شود، ده نفر دیگر باید موافقت کنند. و آن ده نفر هیچ‌وقت نمی‌توانند همگرایی را شکل دهند. به این ترتیب مبارز شمشیر چوبی، ابتدا مدعی می‌شود که نگذاشتند کار کنم. بعد می‌گوید آن کار نشد اما چند کار دیگر انجام شد. بعد مدعی می‌شود آن کارها هم نشد و در نهایت می‌گوید اصلاً نمی‌شود، شدنی نیست. به خاطر اینکه ویترینش ناکارایی‌هاست؛ پشت آن، ناکارآمدی‌هاست. پشت آن، تعارض منافع است. و تعارض منافع نمی‌گذارد اتفاقی رخ دهد.

  در نهایت اگر سیاستمدار خوبی باشد، مدیر خوبی باشد، آدم وارسته‌ای باشد، سالم هم باشد، باج هم به کسی ندهد، اولین سنگ را که بخورد و بشنود که دشمن مردم خطابش کرده‌اند، کنار می‌کشد.

بله، اما در نمایشنامه دشمن مردم، توماس استوکمان کنار نمی‌کشد اما مدیر ما ممکن است کنار بکشد. به همین دلیل جامعه ما همیشه دنبال امیرکبیرهاست. همیشه این تب، نزدیک انتخابات داغ می‌شود، که برویم دنبال پاکدستان بگردیم، یا آدمی انقلابی پیدا کنیم. همین قید، دستور کاری برای قانونگذاران و مجریان می‌شود. برای ناظران و بازرسان که هر جا می‌خواهید امتیاز بدهید، حواستان باشد که اولویت با انقلابیون است. مانع این شوید که ضدانقلاب‌ها امتیاز بگیرند. یعنی تلقی این است که به جای دادن حقوق مردم، امتیاز توزیع کند. چون پیش خودش می‌گوید، من سر کار آمده‌ام که همین نظام ترجیحات را نظم بخشم اگر نه حضور من توجیهی ندارد. وقتی چنین نظام ترجیحاتی شکل می‌گیرد، همیشه تعدادی افراد موجه در صف اول می‌ایستند و آمده‌اند که امتیازهای خود را بگیرند. اما ایراد کار این است که وقتی به عده‌ای در اتاق‌های دربسته ماموریت می‌دهید که چه کسی امتیاز بگیرد و چه کسی امتیاز نگیرد، باید متوجه باشید که در هر دو ماموریت، «خطای نوع اول» و «خطای نوع دوم» اتفاق می‌افتد. خطای نوع اول یعنی به آن‌که می‌خواهید امتیازی بدهید، نمی‌دهید و خطای نوع دوم اینکه به افرادی که نمی‌خواهید امتیازی بدهید، می‌دهید. بعد کمیسیونی مرکب از افراد مختلف تشکیل می‌شود تا تشخیص دهد که این امتیاز به چه کسانی داده شود و به چه کسانی داده نشود. از امتیاز خیلی ساده مثل مجوز تاکسی در فرودگاه بگیرید تا مجوز درگاه دولت الکترونیکی و استخر پرورش ماهی.

کشور ما که واتیکان نیست که سروته آن را با نیم‌ساعت قدم زدن بتوان تمام کرد. کشور بزرگی است. چندصد میلیارد دلار تولید ناخالص داخلی دارد؛ چندده میلیون نفر جمعیت فرهیخته دارد؛ پر از امتیاز است و اگر فردی عادی به اینجا برسد که فکر کند به جای خدمت به مردمی که به او وکالت داده‌اند، کارش توزیع امتیاز به افراد خاص است، دیگر نمی‌توان او را روی زمین تصور کرد. از صبح تا شب مقابل اتاقش کسانی صف کشیده‌اند که می‌خواهند به هر طریقی مشمول امتیاز شوند، و کسانی که از امتیاز منع شده‌اند، به آنها هم توضیح دهد که چرا منع شده‌اند. بنابراین، یک بازی پرتنش «جمع صفر» در داخل حکمرانی شکل می‌گیرد که بدون شک، به فساد می‌انجامد؛ فسادی که سیستماتیک است.

  و اینجاست که پای توماس استوکمان به بازی باز می‌شود و دشمن مردم پا به میدان می‌گذارد. هرکس که بیاید و به این چرخه ایراد بگیرد، می‌شود دشمن مردم. می‌گوید قیمت انرژی را اصلاح کنیم، می‌گویند تو دشمن مردم هستی. می‌گوید یارانه را اصلاح کنم، می‌گویند نمی‌خواهی مردم به حق و حقوقشان برسند. این است که می‌شود دشمن مردم.

بله، ادبیاتی که اینجا شکل می‌گیرد، این است که ما ایرانیان، بر روی دریایی از ثروت نشسته‌ایم، فقط باید در آن را باز کنیم و از این ثروت هر کس بردارد. در حالی که، ادبیات اقتصادی، خلق ارزش است. فرض کنیم که چنین باشد. من برای اینکه پارس جنوبی را به ارزش تبدیل کنم، باید شبکه‌ای از فناوری و کسب‌وکار در عسلویه ایجاد کنم تا ارزش خلق شود. دیپلماسی مالی داشته باشم، بتوانم قرارداد ببندم و کلی مشتقات مالی ایجاد کنم. یک مرکز مالی بزرگ احداث کنم و ریسک‌های مالی را پوشش دهم. کلی کار باید در ترکیبی از صنعت نفت و فناوری دیجیتال و صنعت مالی ایجاد کنم تا زمینه برای خلق ارزش ایجاد شود. و این یعنی کلی فسفر سوزاندن. اما نقطه مقابل این است که هر کس در نظام حکمرانی به میزانی که رشد کرده، بقیه از او انتظار دارند که از این منبع به بقیه هم بدهد. او هم بعد از مدتی متوجه می‌شود که کارش اصلاً همین است. می‌گوید چرا آدم‌ها به من مراجعه نمی‌کنند؟ انتظار دارد که آدم‌ها هر روز صف بکشند و ایشان در حقیقت، منبع فیاض توزیع رانت بین شهروندان باشد. آدم کوچکی بوده و قبلاً کسی او را تحویل نمی‌گرفته. اصلاً کسی او را در محله خودشان به رسمیت نمی‌شناخته، اما بعد از شش ماه برای خودش کسی شده که آدم‌ها می‌آیند و از او امتیاز می‌گیرند. دستور توزیع منابع دست اوست، بنابراین بعد از مدتی امر به او مشتبه می‌شود که واقعاً کسی است. چون توزیع‌کننده رانت است. پس ما ساختاری داریم که آدم‌ها را این‌گونه دگرگون می‌کند. گردن‌های راست را کج می‌کند. آدم‌های عزیز را ذلیل می‌کند. توزیع رانت را به جای خلق ارزش، به جریان اصلی اقتصاد تبدیل می‌کند. به قول خانم آن‌ کروگر، یک عده توزیع‌گر رانت می‌شوند و یک عده مانع توزیع رانت. و به این ترتیب حاکمیت تضعیف می‌شود.

  آقای دکتر موضوعی که به ذهن می‌رسد این است که در کشور ما معمولاً دولت‌ها طبقه مرفه شهرنشین را نمایندگی و مداخلات اقتصاد را بر اساس منافع این طبقه تقسیم می‌کنند. به طور مشخص از اواخر دهه‌40 چنین رویه‌ای بر کشور حاکم می‌شود. اثرگذارترین سیاستمداری که در دوران پهلوی بر این تفکر صحه گذاشت، هویدا بود که گفته بود: «من اول دولت شهرنشینان هستم، به خاطر اینکه آنجایی که شلوغ می‌شود شهرهاست.» به نظر می‌رسد هویدا طرفدار قیمت‌گذاری بود و به این ترتیب سعی داشت مداخلات اقتصادی را بر اساس منافع طبقه شهرنشین تعریف کند. شاه هم گمان می‌کند این تفکر درست است، اما دقیقاً عکس آن اتفاق می‌افتد و همه آنچه تحت عنوان دخالت در اقتصاد به سود طبقه شهرنشین سازماندهی می‌شود، به زیان حکومت پهلوی پایان می‌یابد. به قول «واتسلاو هاول» همیشه می‌توان در رفتار قدرت، بازتابی از آنچه در پایین جاری است را دید. موضوع این است که چشم جمعیت کثیری که  از رانت برخوردار است، بر آنچه در کشور می‌گذرد بسته شده است و چون منتفع این وضعیت است، با رویه‌های غلط همراهی می‌کند. همان چیزی که هنریک ایبسن هم در «دشمن مردم» به آن اشاره می‌کند.

بله، عجم‌اوغلو، مقاله دیگری در سال 1995 در AER منتشر کرده که می‌گوید نظام پاداش در یک کشور، تخصیص استعدادها را مشخص می‌کند. این مهم است که حکمرانی در نهایت به چه گروه‌هایی و چرا پاداش می‌دهد. همین نظام پاداش مشخص می‌کند که افراد چه مسیری را انتخاب کنند. اینکه شما انتخاب کنید، روزانه هشت ساعت یا بیشتر عرق بریزید یا اینکه دو ساعت وقت بگذارید و تقسیم‌کننده امتیاز یا چشمه فیاض رانت را متقاعد کنید. سال‌ها تلاش کنید و با این حال به خیلی خواسته‌ها نرسید یا اینکه مدت زمان کمی وقت بگذارید و سرمنشأ توزیع رانت در فلان وزارتخانه را پیدا کنید. یا با نماینده‌ای در ارتباط قرار گیرید که در کمیسیون‌های مجلس نقش تعیین‌کننده دارد. پس اگر در جامعه‌ای تلاش کردن و زحمت کشیدن قدر دانسته نشود، استعدادها متناسب با لابی و رایزنی و رانت و امتیاز شکل می‌گیرد.

  که به قول آقای دکتر غنی‌نژاد می‌شود همان شیوع شر. یا سرایت رذیلت.

این موضوع هم توضیح مفصلی دارد که به آن می‌رسیم. اما در ادامه بحث قبلی، همیشه برای برای من جالب بوده که عده‌ای می‌گویند چرا ایرانی‌ها، وقتی با دیگر ملیت‌ها مقایسه می‌شوند، آدم‌های پیچیده‌ای به نظر می‌رسند. به گمانم دلیلش این است که زندگی ایرانی‌ها همین‌قدر پیچیده ساخته شده. مثلاً فردی خارجی را در نظر بگیرید؛ نه از سوئد یا لهستان، از کشوری مثل مالزی. به محض اینکه دانشجو می‌شود، خیلی از دغدغه‌های او به صورت اتوماتیک برطرف می‌شود. برایش وام دانشجویی پیش‌بینی کرده‌اند، خدمات درمانی‌اش فعال می‌شود و دغدغه خوابگاه و رفت‌وآمد هم ندارد. یعنی اغلب ریسک‌های او پوشش داده می‌شود. پس پیش خودش می‌گوید باید به فکر آینده خودم باشم و خوب درس بخوانم تا با رزومه خوب فارغ‌التحصیل شوم. در ایران طرف همه ریسک‌هایش را باید خودش پوشش دهد. پس آدم پیچیده‌ای می‌شود که باید دنبال همه فرصت‌ها باشد. بگردد و ببیند اکنون فرصت کجاست. مدام باید دنبال این باشد که کجا استخدام می‌کنند، از کجا وام بگیرد و برای ورود به بازار کار هم باید به این در و آن در بزند تا کار خوبی پیدا کند. اینجاست که در جامعه ما اخلاق کمرنگ می‌شود و زوال اخلاقی اتفاق می‌افتد. و اینجاست که می‌توانیم مساله ایران را با نظرات خانم هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم» شرح دهیم. چیزی که ایشان به آن «ابتذال شر» می‌گوید. همه ناچاریم با «شر» کنار بیاییم. از صبح که بیرون می‌رویم، با مصداق‌های گوناگون شر مواجه می‌شویم. اگر بخواهیم به راننده موتورسیکلتی که خلاف می‌آید تذکر بدهیم، احتمالاً باید نیم‌ساعت تنش را تحمل کنیم و ممکن است از او فحش بشنویم و کتک هم بخوریم. بنابراین ترجیح می‌دهم کنار بکشم تا رد شود. کمی جلوتر به ماشین پلیس می‌رسم که افسر پلیس داخل خودرو نشسته و سرباز را سر چهارراه فرستاده و او هم با موبایل حرف می‌زند. بخواهم پیاده شوم و ماجرا را به افسر پلیس بگویم که تو باید بیرون ماشین بایستی، نیم‌ساعت هم آنجا باید وقت بگذارم. آخر کار هم احتمالاً جریمه می‌شوم. بخواهم به بیمارستان بروم و با مددکار بیمارستان صحبت کنم که چرا این افراد بیرون بیمارستان نمی‌توانند پذیرش بگیرند، چرا باید شب را بیرون بیمارستان بگذرانند، باید وقت بگذارم و کلی تنش را به جان بخرم پس ترجیح می‌دهم از کنار همه این مشکلات عبور کنم. به این ترتیب سطوحی از شر را طبیعی می‌پندارم و با بقیه که آنها هم چشم بر همین شرهای کوچک بسته‌اند، همراه می‌شوم. «آیشمن در اورشلیم» فقط به ماجرای شر بزرگی مثل نازیسم اشاره داشت، اما پس از آن آموختیم که اطراف ما شرهای زیادی وجود دارد که نادیده می‌گیریم. یکی از شرهای بزرگ، تورم است که روزبه‌روز و حتی ساعت‌به‌ساعت بر آن دمیده می‌شود. ما چطور با این شر کنار آمده‌ایم؟

همه در بزرگ شدن این شر نقش داریم، به‌گونه‌ای که بخش خصوصی، این متغیر را داده‌شده می‌انگارد، سیاستگذار بودجه هم در دل تصمیم‌های خود تورم را نهادینه می‌کند و ما منتظریم که نتیجه این اقدامات چند ماه دیگر به صورت یک نوزاد متولد شود. قدیم‌ها با اولین نشانه‌های بارداری، تخمین زده می‌شد که مثلاً هشت ماه دیگر نوزادی به دنیا می‌آید، اما امروز با سی‌تی‌اسکن می‌توان سن و سلامت نوزاد را هم تخمین زد. تورم هم دقیقاً مثل همین نوزاد در سی‌تی‌اسکن اقتصاددان قابل مشاهده و اندازه‌گیری است. یعنی می‌توانیم از طریق تجزیه‌وتحلیل بودجه، تورم آینده را محاسبه کنیم. یکی دیگر از شرهای بزرگ، رشد منفی یا رشد اندک و ناپایدار اقتصاد است. همه ما می‌دانیم وقتی اقتصاد رشد نمی‌کند یا کم رشد می‌کند، عواقب منفی زیادی به دنبال دارد، اما به آن عادت کرده‌ایم و از کنار دو شر بزرگ اقتصاد می‌گذریم. در مقابل شب و روز از تریبون‌های مختلف درباره فضایل اخلاقی سخن می‌گوییم اما به دو شر بزرگ که پایه‌های اخلاقی جامعه را تخریب می‌کنند، هیچ اشاره‌ای نمی‌کنیم.

مدام با زبان اخلاق و موعظه به جامعه می‌گوییم چه بپوشد و چه نخورد و می‌خواهیم همه درستکار باشند، اما هیچ اشاره‌ای به تورم بالا و رشد اندک به عنوان دو شر بزرگ نمی‌کنیم. در این میان اگر یک عده تورم را ایجاد می‌کردند و عده دیگر هم از مردم می‌خواستند درستکار باشند، خیلی جای تعجب نداشت، اما موضوع این است که همان کسانی که تورم را درست می‌کنند، از مردم می‌خواهند درستکار باشند. برخی شرها وقتی به وجود می‌آیند، تمام فضیلت‌های اخلاقی را در جامعه تخریب می‌کنند. مثل گلوله برفی که هرچه پایین‌تر می‌رود، بزرگ‌تر می‌شود و در نهایت به بهمنی تبدیل می‌شود. ما بهمن بیکاری را می‌بینیم، بهمن تورم را می‌بینیم، بهمن رکود را می‌بینیم، بهمن تحریم را هم می‌بینیم و در شر بودن اینها هیچ تردیدی نداریم. تاسف بر این است که همه این شرها را معمولی و دم‌دستی تلقی می‌کنیم. به قول آقای دکتر غنی‌نژاد، چون شر خیلی شایع شده، به آن بی‌توجهی می‌کنیم.

  آقای دکتر شما که سخن می‌گفتید، به این موضوع فکر کردم که بخش مهمی از نظرات شما نیازمند دانستن حداقلی از دانش اقتصاد سیاسی است. سفر به اندرونی ذهن نظام حکمرانی و نور انداختن به ترجیحات ذهنی سیاستمداران کار ساده‌ای نیست. دو دهه قبل در کشور ما نسبت به فهم رابطه متقابل متغیرهای اقتصادی جهل وجود داشت. کمتر افرادی می‌دانستند که بین نقدینگی و تورم رابطه برقرار است و اکثریت جامعه تصور نمی‌کردند تورم چگونه به وجود می‌آید. یا خیلی از روشنفکران و افراد تحصیل‌کرده جامعه هم نسبت به اندیشه و تاریخ اقتصاد آگاهی نداشتند. امروز خوشبختانه نسبت به این مسائل آگاهی وجود دارد اما به نظر می‌رسد دانش اقتصاد سیاسی در کشور در حدی عمومی نشده که ترجیحات ذهنی سیاستمداران به‌درستی تحلیل شود.

شخصاً اگر به گذشته برگردم، عمومی‌سازی اقتصاد سیاسی را مقدم بر عمومی‌سازی اقتصاد کلان می‌دانم. بنابراین فکر می‌کنم همه ما بدهکاری بزرگی به اقتصاد سیاسی داریم. اما از این بحث که بگذریم، مایلم پرسشی را مطرح کنم که شاید بدبینانه باشد یا حتی مبنای درستی نداشته باشد اما اغلب ما ممکن است برای تقریب ذهن چنین مقایسه‌هایی داشته باشیم. به قول آقای جلال‌پور این روزها بعضی از دوستانی که نگران آینده کشور هستند از اینکه ایران در مسیر سیسیلی شدن گام بردارد هراس دارند. ناحیه خودمختار سیسیل که در جنوب ایتالیا قرار گرفته، با وجود ظرفیت‌های اقتصادی قابل توجه، همچنان فقیر مانده و توسعه نیافته است. بدون شک یکی از دلایل اصلی عقب افتادن این ناحیه، فساد ناشی از فعالیت گروه‌های زیرزمینی است که اجازه نمی‌دهد این جزیره بزرگ به توسعه برسد. در سیسیل، قدرت نهادهای دولتی به پایین‌ترین حد خود رسیده و فساد سیاسی و اداری به بدترین شکل وجود دارد. در نتیجه با وجود ظرفیت‌هایی که این ناحیه دارد، نسبت به دیگر نواحی اروپا به توسعه دست نیافته است. در سیسیل تصمیم‌گیرندگان اصلی، خاندان‌ها هستند که یا قدرت را در دست دارند یا به عمق ساختار تصمیم‌گیری و نظام اداری نفوذ کرده‌اند. هیچ دولتی موفق نشده از نفوذ خاندان‌ها کم کند و هرچه زمان گذشته بر قدرت آنها افزوده شده است. در نتیجه انتخابات در این ناحیه تا حد زیادی معنای خود را از دست داده و صندوق رای به ابزاری برای پیروزی یک خاندان بر خاندان دیگر تبدیل شده و برای رای‌دهنده تنها این مهم است که افرادی از خاندان خودش در انتخابات پیروز شود. آیا ما هم در ایران به سمت سیسیلی شدن حرکت می‌کنیم؟

همان‌طور که شما درباره سیسیل صحبت می‌کردید، من هم در ذهن خودم از سرزمین‌های شمال تا جنوبی‌ترین مناطق ایتالیا سفر کردم. این سفر از کوه مونته‌بیانکو و سوئیس آغاز شد و به میلان رسید که یک شهر صنعتی است و اقتصادی نسبتاً پیش‌بینی‌پذیر و قاعده‌مند دارد. کمی پایین‌تر از رم و فلورانس گذشتم و به ناپل و کاپری و در نهایت به سیسیل رسیدم. در نهایت این سوال را از خودم پرسیدم که اقتصاد کدام منطقه به اقتصاد ما شباهت دارد؟ انتهای همه این مناطق سیسیل است که پدرخوانده‌ها اقتصادش را اداره می‌کنند. من نمی‌توانم به طور دقیق بگویم که اقتصاد ایران چه شباهتی با اقتصاد سیسیل دارد اما می‌توانم سازوکار این نوع اقتصادها را توضیح دهم. اقتصاد ما اقتصادی بسیار پیچیده و  درهم‌تنیده است که مسائلش تقریباً هیچ‌وقت حل نشده است. در هر جامعه‌ای روزانه صدها مساله بزرگ به وجود می‌آید و هر کشور ظرفیتی برای حل مساله دارد، اما در کشور ما وقتی مسائل حل نمی‌شود، انباره مسائل حل‌نشده، جامعه را خسته می‌کند و میزان حساسیت‌ها را پایین می‌آورد. به خاطر دارم اولین باری که دادگاه غلامحسین کرباسچی برگزار می‌شد، دانشجوی دکترا بودم. در این دادگاه مجموعه‌ای از کارگزاران را محاکمه می‌کردند. اصرار این بود که این موضوع به عنوان فساد مطرح شود اما اغلب مردم می‌گفتند افرادی که مشغول خدمت به شهروندان هستند؛ گل می‌کارند، گلدان می‌گذارند و شهر را تمیز می‌کنند، چند سکه هم به عنوان هدیه دریافت کرده‌اند. همان روزها پیش خودم گفتم، نتیجه این دادگاه، مباح‌سازی و طبیعی کردن فساد است. چرا باید این‌گونه برخورد کنیم؟

مساله دیگر این است که در بسیاری از کشورها ، وقتی مساله‌ای به دادگاه می‌رود، آخر کار معلوم می‌شود که پرونده چگونه حل شده است. مشخص می‌کنند که چه کسی گناهکار بوده و چه کسی چه گناهی مرتکب شده است. در نهایت، تکلیف معلوم می‌شود و در این فرآیند، جامعه هنجارها را شناسایی می‌کند. قاضی شخصیت فرهیخته‌ای است که هنجارهای اجتماع را نمایندگی می‌کند. مسائلی که قاضی مطرح می‌کند، به متر و معیار جامعه تبدیل می‌شود. شبکه قضات کشور این فرآیند را نمایندگی می‌کنند. وقتی قاضی از کنار موضوعی می‌گذرد، جامعه یاد می‌گیرد که این موضوع جرم نیست، اما وقتی حکم می‌دهد، جامعه می‌آموزد که این کار جرم است. در حالی که وقتی پرونده حل نمی‌شود، تکلیف روشن نمی‌شود، جامعه مردد می‌ماند. وقتی در کشور ما فردی به قتل می‌رسد، کل فرآیندش مبهم است و سیگنالی به جامعه نمی‌دهد. فلانی به قتل رسید. قتل عمد بود؟ غیرعمد بود؟ خانوادگی بود؟ باغبان قاتل بود؟ در نهایت نمی‌دانید چه بود و چه شد. ماجرا شاید برای همیشه پنهان بماند. بنابراین، وقتی اخبار پخش می‌شود، جامعه خود را با انباره‌ای از مسائل حل‌نشده و پرونده‌های بسته‌نشده‌ای مواجه می‌بیند و این حس در او تقویت می‌شود که انگار در کشور ما ظرفیت حل مساله وجود ندارد.

حتی اگر این ظرفیت وجود داشته باشد که افراد خیرخواه بتوانند مسائل را حل کنند، وقتی با این واقعیت مواجه شوند که مساله حل‌پذیر نیست، یعنی قدرت فنی حل مسائل وجود دارد، اما به دلایلی عدیده، اراده‌ای وجود ندارد و بنابراین مسائل حل نمی‌شود، احساس ناامیدی می‌کنند. مشاهدات من نشان می‌دهد، مجموعه مسائل حل‌پذیر، مدام کوچک و کوچک‌تر می‌شود و بر تعداد مسائل حل‌ناپذیر افزوده می‌شود. پرسش این است که چرا مسائل حل نمی‌شود؟ چرا مسائل قابلیت حل را از دست می‌دهند؟ وقتی به چنین فضایی می‌رسیم، برای مدیر یا مسوول از دو حال خارج نیست؛ به عنوان قدم اول، پیش خود می‌گوید بهتر است چهار نفر از مدیران را بردارم، و افرادی را که به من نزدیک هستند جایگزین کنم تا شبکه نزدیک به خودم ایجاد شود. چون فردا معلوم نیست پشت این میز باشم یا نه. در گام دوم به این نتیجه می‌رسد که باغ آلبالوی خود را بفروشد. احتمالاً استدلالش این است که باغ آلبالویی دارم که نه می‌توانم سمپاشی‌اش کنم، نه می‌توانم درخت جدید بکارم، نه می‌توانم درختانش را اصلاح کنم. نه می‌توانم باغبان خوبی برایش بگذارم. نه می‌توانم کود بدهم. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. چرا؟ نه منابع دارم، نه اختیار دارم،  نه سرمایه سیاسی. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. من هستم و یک ثروت عظیم. به این ترتیب هر کس باغ آلبالوی خودش را رد می‌کند. به نظرم، این یک معضل بسیار بزرگ است. چون با سازمان‌هایی طرفیم که روی دریایی از ثروت نشسته‌اند اما از پرداخت حقوق کارکنان خود عاجز هستند. باید باغ‌های آلبالویی را که در تیول سازمان‌ها هستند سرشماری کنیم. سازمان‌هایی که بودجه‌ای ندارند اما سرشار از دارایی هستند. سازمان‌هایی که هر چه دارند را باید به عنوان حقوق و دستمزد بپردازند. سازمان‌هایی که صدها باغ آلبالو دارند اما توانایی نگهداری‌شان را ندارند. اختیار باغبانی را هم ندارند. مدیران هم سر باغ آلبالوی خودشان نشسته‌اند و چوب حراج می‌زنند که آن را بفروشند تا بتوانند امروزشان را به فردا برسانند. و به این ترتیب ثروت بسیار بزرگی که این کشور دارد در حال حراج شدن است. ما کشور ثروتمندی داریم و دارایی‌های ما بسیار زیاد است. منابع عظیمی زیر زمین و منابع زیادی روی زمین داریم، اما بزرگ‌ترین ثروت ما سرمایه انسانی است. وقتی می‌بینیم نظام حکمرانی این‌قدر راحت و سخاوتمندانه روی موج مهاجرت جوانان چشم می‌بندد ناراحت و ناامید می‌شویم. دارایی‌های ملی ما در حال آب شدن است و از همه مهم‌تر سرمایه انسانی ماست که دارد از دست می‌رود. هیچ‌کس حواسش به این موضوع نیست و شاید خیلی‌ها بگویند فلانی هم برود، چه مشکلی پیش می‌آید؟ به هر حال مهاجرت سرمایه انسانی ما هم شبیه حراج باغ آلبالو در نمایشنامه آنتوان چخوف است.

آقای دکتر، نمایشنامه باغ آلبالو داستان یک خانواده اشرافی و ازهم‌پاشیده است که به علت قرض زیاد، ورشکسته شده و باغ خانوادگی ارزشمندشان به خاطر بدهی، در گرو بانک است. نکته تاسف‌بار این است که این خانواده هیچ زحمتی برای نجات خود و جلوگیری از فروش باغ انجام نمی‌دهد.

نکته جالب این است که آنتوان چخوف در نمایشنامه خود به نوعی به پایان فئودالیسم روسیه و ورود به دوره‌ای جدید اشاره می‌کند و ما هم در شرایطی به سر می‌بریم که املاک و منابع قدیمی کشور را داریم می‌فروشیم. همه اینها به ما ارث رسیده، اما زحمتی برای حفظ آنها نمی‌کشیم. شبکه مخابرات کشور به ما به ارث رسیده است. شبکه راه‌های کشور به ما به ارث رسیده است. شبکه راه‌آهن و این پل‌های عظیمی که داریم به ما به ارث رسیده است. تالاب‌های ما، دریاچه‌های ما، همه اینها باغ‌های آلبالوی ما به شمار می‌روند. مدیران دستگاه‌ها در حال واگذاری و فروختن باغ‌های آلبالو هستند. در معاملاتی که هیچ‌وقت جزئیاتش افشا نمی‌شود، دارایی‌های ما به فروش می‌رسد. خوشبختانه کشور ما هنوز هم خیلی ثروتمند است. باید هر چه زودتر، به داد باغ‌های آلبالو برسیم. متاسفانه منابع زیادی از دست داده‌ایم. زمانی سفره‌های آب زیرزمینی داشتیم، تالاب‌های ما زنده بودند. کیفیت خاک ما عالی بود و فرسایش خاکمان کم بود. کیفیت دریاهای ما خیلی خوب بود. بندرگاه‌های ما در موقعیت برتر قرار داشتند. ظرفیت گمرک‌های ما زبانزد بود، اما همه اینها از دست رفت. اکنون بالاترین و ارزشمندترین و گران‌قیمت‌ترین سرمایه ما جوانان ما هستند. جوانانی که ترکیبی از هوش و دانش هستند. جوانانی که دانش خوبی دارند. در دانشگاه به‌وضوح قابل مشاهده است، دانش کمی ندارند. همین‌طور هوش، هوشی که نظام آموزشی ما در کنکور لگدمالش کرده است، این هوش، ظرفیتش در دانشگاه نیست. ظرفیتش در مواجهه و حل مسائل پیچیده کشور است. و قدرت ریسک‌پذیری بالایی که دارند و ظرفیت و درک مساله‌ای که دارند. وقتی پنج نفر از آنها کنار هم جمع می‌شوند، 1+1+1+1+1 نیست. هر کدام‌شان بیشتر از 1.2، 1.3 سینرژی دارند. می‌توانند استارت آپ تاسیس کنند اما ما کاری می‌کنیم که بروند. چرا؟ چون حاضر نیستیم ناز آنها را بخریم. من می‌گویم، کسانی که باید نازشان را بخریم، همین جوانان هستند. هر جای دیگری را که می‌خواهیم بدهیم، بدهیم برود، این یکی را از دست ندهیم. تنها تدبیر نگه داشتن اینها این است که نازشان را بخریم. ما که در خانه ناز بچه‌های خودمان را می‌خریم. چرا وقتی پشت صندلی مدیریت می‌نشینیم ناز جوانانمان را نخریم؟ همان کسی که پشت صندلی می‌گوید بگذار بروند، ناز بچه خودش را سر سفره شام می‌خرد. چه می‌شود ناز بچه‌های نخبه را هم بخرد؟ وکیل جامعه شده است که همین کار را انجام دهد. اعتقاد جدی دارم که جوانان ما باغ آلبالوی ویژه ما هستند. این باغ آلبالو، باغ آلبالوی ویژه است. این یکی را حواسمان باشد. ظرفیت چندصد هزارنفری، شاید هم بیشتر. این سرمایه‌ها قبلاً به آمریکا، کانادا، انگلیس، فرانسه، اروپا می‌رفتند، اما در حال حاضر به دوبی و کشورهای خلیج‌فارس مهاجرت می‌کنند. هرجا که می‌روند استارت‌آپ‌ها و کسب‌وکارهای موفقی راه می‌اندازند. حیف نیست این بچه‌ها را از دست بدهیم؟ باید کاری کنیم که درآمد خوب داشته باشند و بمانند. شرایطی فراهم کنیم که جوانان ما بتوانند درآمد ارزی داشته باشند و داخل کشور بمانند. در آن صورت، متوجه خواهیم شد حقوق‌هایی که به این استعدادها می‌پردازیم، اصلاً عددی نیست. این استعدادها می‌توانند حقوق‌های خیلی خوب ارزی بگیرند و بمانند و کار کنند. بمانند تا خانواده‌ها دوپاره نشوند. بمانند و بتوانند کسب‌وکارشان را همین‌جا درست کنند و تحول اقتصاد دیجیتال را بتوانند شکل دهند. در غیر این صورت این آخرین باغ آلبالوی ماست.