کجفهمی
انسان توسعهیافته در جامعه توسعهنیافته قابل تصور است؟
توسعه و توسعهیافتگی از آن دست مفاهیم سهل و ممتنع است؛ سهل است که در نگاه نخست، بسیار بدیهی مینماید و ممتنع، که به وقت مباحثه، اغلب غامض، دشوار و درهمتنیده.
توسعه و توسعهیافتگی از آن دست مفاهیم سهل و ممتنع است؛ سهل است که در نگاه نخست، بسیار بدیهی مینماید و ممتنع، که به وقت مباحثه، اغلب غامض، دشوار و درهمتنیده.
وقتی بحث از توسعه پیش میآید، بیدرنگ توسعه، انسان و جامعه در کنار هم قرار میگیرند. با این احتساب، برای پاسخ به این پرسش که نسبت میان توسعه، انسان و جامعه چیست، لاجرم میباید به مفهومی تا حد ممکن مشترک، دست یابیم.
رشد (Growth) و پیشرفت (Progress) گرچه بخشهایی از توسعه (Development) را توضیح میدهند اما از توسعه به طور معمول، مفهومی فراختر و گستردهتر از هر دو این مفاهیم به تنهایی و نیز سرجمع آنها مستفاد میشود. برخی، با پیش کشیدن آثار و نتایج توسعه، درصدد تعریف توسعه برمیآیند. گروهی دیگر، توسعه را از طریق علل و عوامل به وجود آورنده آن تعریف میکنند. دسته سوم، اهداف آن را پیش میکشند و از این طریق در پی تعریف و بازنمایی آن هستند و در نهایت گروه چهارم، توسعه را به شیوه انتزاعی که در ذهن انسان به تصویر کشیده میشود؛ توصیف میکنند.
از یک منظر دیگر، میتوان تعریفی پیشینی یا پسینی از توسعه ارائه داد. تعریف پیشینی از توسعه، قراردادی است و نوعی انتزاع است که در ذهن ما جعل میشود، گرچه قابل جرح و تعدیل اما ماندنی است و به نوعی ما واقعیات را بر اساس این جعل، به داوری مینشینیم و هر چه واقعیت با این جعل ذهنی ما منطبقتر باشد، آن را به توسعه نزدیکتر، داوری میکنیم. در تعریف پسینی اما، یک مورد واقعی را مبنا و ملاک قرار میدهیم و سایر موارد را بر حسب میزان تطابق با این واقعیت، که حالا در ذهن ما حداقل به عنوان یک مصداق واقعی و عینی جا خوش کرده است، داوری میکنیم.
برخلاف بسیاری از حوزههای نظریهپردازی، توسعه مفهومی است که کمتر میتوان به تعریف پیشینی آن مبادرت کرد. اگر نظریات و مکاتبی مانند لیبرالیسم، مارکسیسم و مانند آن را میتوان بر مبنای تعریف پیشینی، تبیین و تعریف کرد، توسعه فاقد چنین ویژگی است. مثلاً میدانیم لیبرالیسم بر چند اصل بنیادین مانند حق پایهای حیات، حق انسان آزاد، حق مالکیت و بهتبع آن، عدم دخالت دولت در نظام قیمت در راستای پاسداشت حق مالکیت که آن نیز از حق آزادی انسان مستخرج میشود، استوار است حال آنکه اگر بخواهیم به همین منوال توسعه را تعریف کنیم، به تعداد بسیار زیادی تعریف خواهیم رسید که شاید هیچکدام بر دیگری مرجح نباشند. همچنین، این معیار را هم داریم که در فرآیند نظریهپردازی به ویژه در حوزه علوم انسانی، به طور معمول ابتدا نظریه انتزاع و جعل میشود و سپس بر مبنای آن ساختارها و نهادها، در مسیری که پیشنهاد میکند، برساخته میشوند. از این منظر، همانقدر که لیبرالیسم مدعی است بهکارگیری اصولی تعریفشدهاش «توسعه» را موجب میشود، مارکسیسم هم چنین ادعایی را مطرح میکند و ایضاً سایر مکاتب نظری، چه هیچکس نمیتواند از همان ابتدا اذعان کند که نظریهای که او در پی ساختن آن است، به ضدتوسعه بدل خواهد شد و جامعه را در قهقرا فرو خواهد برد! در نتیجه، توسعه از منظر هر مکتب و نظریه، چیزی نیست جز آثار و نتایجی که او پیشبینی میکند بهکارگیری اصول نظریاش، جامعه را بدان سوق خواهد داد. این یعنی، توسعه محصول بهکارگیری یک فرآیند نظری است که او ادعا میکند ما را بدان رهنمون خواهد شد نه اینکه توسعه به ذات خودش دارای اصول نظری مشخص و معینی باشد. با این توصیف، توسعه یک فرآیند است، فرآیندی که باید از یک نقطه آغاز شود، روندی را طی کند و یکسری نتایج به بار آورد. اینجاست که باید به این پرسش پاسخ دهیم که نقطه آغاز این فرآیند و مسیر آن چیست.
اگر توسعه، برونداد نتایج بهکارگیری اصول و رهنمونهای یک نظریه فکری (آسمانی یا انسانی) باشد که با تفاصیل بالا میتوان به این نتیجه رسید، میتوان چنین اذعان کرد که توسعه در جوامع توسعهیافته محصول تحول در اندیشههای انسان است و نه تحول در شرایط مادی تولید، ابزار یا ماشین. این توسعه ماشین است که محصول توسعه انسانی است و نه توسعه انسانی، محصول توسعه ماشین یا ابزار! توسعه ماشین و ابزار، درست از زمانی شتاب گرفت که انسان به عنوان محور کنشگری فعال، دست به تغییرات وسیع در ساختار ذهنی، پارادایمیک و نیز ساختار تحلیلی خود زد.
اینجا رابطه مرغ و تخم مرغ نیست که سردرگممان کند، یک رابطه علّی مشخص است که میتوان شواهدی بسیار متقن و قابل دفاع برای آن مطرح کرد. نظریه زمین مرکزی و شیفت پارادایم به سمت نظریه خورشید مرکزی، یکی از نمونههای بسیار آشنا در این حوزه است که درست از زمانی که انسان مرکزیت خورشید را جایگزین زمین کرد، به فاصله کوتاهی به چنان اکتشافاتی دست یافت که آدمی در توهماتش هم آن را به تصویر نمیکشید.
انسان پدیدهای مادی نیست بلکه پدیدهای فکری است که حسب اندیشههایش دست به کنش میزند. گرچه نمیتوان منکر تاثیر شرایط مادی بر شیوه اندیشیدن و کنش انسانی شد اما پرسش آن است که شرایط مادی انسان خود تحت تاثیر چه عواملی است!؟ آن عوامل و متغیرهایی که موجب تغییر و بهبود در شرایط مادی انسان میشوند، کداماند!؟
اتفاقاً اگر بخواهیم از رهیافت تحلیل ماتریالیستی، توسعه جوامع را معلول توسعه شرایط مادی بدانیم، آنگاه است که؛ یا با پارادوکس مرغ و تخم مرغ مواجه خواهیم شد که این شرایط مادی خودش چگونه به وجود آمده؛ یا یکسره باید نظریهپردازی توسعه را کنار نهیم و انسان را در قامت موجودی اسیر طبیعت به تصویر کشیم، گروهها و مردمانی که تحول و توسعه انسانی را از مسیر توسعه ابزار و شرایط مادی طی کردهاند، چگونه به این ماده و ابزار دست یافتهاند!؟ چون قوم بنیاسرائیل مرغ بریان از آسمان برایشان باریده یا حسب حادثه و جبر تاریخی و جغرافیایی در نقطهای هبوط کردهاند که دست سخاوتمند طبیعت، دایهشان بوده است!؟ پرواضح است که مطابق با تحلیل ماتریالیستی از توسعه، آنان که از موهبت دست آسمانی و دایه طبیعت بیبهره بودهاند، هرگز نه توسعه مادی و نه توسعه انسانی را تجربه نخواهند کرد که محکوماند به آنچه برایشان ذیل جبر محیطی مقدر شده!
نگاهی به تجربه کشورها و جوامعی که در دسته توسعهیافتهها طبقهبندی میشوند، حامل این رهیافت است که با مقایسه این جوامع با سایر ملل، درخواهیم یافت که تا همین سه قرن پیش، تفاوت معنیداری از نظر میزان دسترسی به ابزار مادی، چه کمی و چه کیفی، میان آنها وجود نداشت و مللی که امروز در طیف توسعهیافتهها قرار میگیرند، درست از زمانی که دست به خانهتکانی اساسی در ساختار ذهنی و معرفتی خود در مواجهه با واقعیات دنیای پیرامون زدند، شتابان این مسیر را طی کردهاند و بر حسب اتفاق، همین ملل هم هستند که امروزه بالاترین دسترسی به ابزار، کمی و کیفی، نیز در ید اختیار آنان است و به شکل معنیداری خود را از سایرین جدا کردهاند.
جوامع شرق و غرب، تا همین سه قرن پیش، چیز خاصی برای برتری یافتن بر دیگری در چنته نداشتند، توازن قوا در اوراسیا (یعنی منطقهای که عمده درگیریها، منازعات؛ تقابلها و تعاملهای بشری، تا سه قرن پیش در آن رخ میداد)، یک توازن قوای شکننده و نسبتاً برابر بود، روزی شرق بر غرب و روزی غرب بر شرق مستولی میشد و روزهای بسیاری هم، منازعه و تعامل، بینتیجه میماند. اما گویا یک حادثه عمیق، حوالی سه قرن پیش در بخش غربی اوراسیا رخ داد که به سرعت این توازن را بر هم زد. این حادثه، تاریخی و سرنوشتساز بود.
تا پیش از سه قرن پیش، از شرق تا غرب، اصالت، ارزش و روابط اجتماعی ذیل جمعگرایی تعریف میشد؛ اعم از جمعگرایی ذیل اصول زمینی یا آسمانی. در نزد قدمایی مثل افلاطون، اصالت با مفاهیم کلی بود و مصداقهای فردی این مفاهیم کلی، اصالت و حقیقتی از آن خود نداشتند. این اصل، چه در شرق و چه در غرب، تقریباً یکسان بود اما با تولد اندیشه مدرن، اوضاع دگرگون شد. اندیشه مدرن، این کلگرایی (یونیورسالیسم) را نمیپذیرد و بر این رای است که مفاهیم کلی محصول انتزاع ذهن انسان است. از این منظر، اندیشه مدرن (نومینیالیسم)، نقطه مقابل یونیورسالیسم است که مفاهیم کلی، اصالت و حقیقتی مستقل ندارند. به دیگر سخن، اندیشه کهن، کلگراست و انسان مورد بحث او، انسان نوعی است اما اندیشه مدرن، فردگراست و انسان مورد بحث آن، انسانی دارای هویت اصیل و قائم به خود است. در اندیشه کهن، فرد در خدمت نوع انسان یا جمع است اما در اندیشه مدرن، فرد در پی تحقق خواستههای خود است که در این مسیر، در بدترین شرایط، ناگزیر به تحقق خواستههای لااقل گروهی از جامعه است.
اندیشه اقتصادی جدید و علم اقتصاد هم به دنبال شکل گرفتن مفهوم فرد و نومینیالیسم فلسفی و به دنبال شکل گرفتن مفهوم فرد و حقوق فردی به وجود آمد. لاک، تصویر کلگرایانه از جامعه را رد میکند و میگوید خداوند همه را برابر آفریده و برای هیچکس، حق سلطه قائل نشده است. حکومت مصنوع به تدبیر انسانهاست و هیچ واقعیت و مشروعیتی بیرون از اراده و رضایت افراد تشکیلدهنده جامعه وجود ندارد.
به عقیده لاک، هر انسانی که به دنیا میآید، دارای حقوق طبیعی است که حق حیات، نخستین آن است که حقوق دیگری از آن مانند حق مالکیت، حق آزادی انتخاب سبک زندگی، حق قیام علیه ظالم منبعث میشود که همگی مبانی ارزشی مدرنیته هستند. محور قرار گرفتن مفهوم فرد در دنیای مدرن، نوعی تفکر اقتصادی جدید را خلق میکند که در آن، مهمترین وجه حقوق و آزادیهای فردی، تضمین مالکیت خصوصی است. لاک معتقد است، غایت حکومت عبارت است از تضمین مالکیت. به تعبیر لاک، حق مالکیت، به روابط بین انسان و اشیا مربوط نمیشود بلکه مربوط به روابط بین انسانهاست چراکه وقتی کسی مالک یک شیء باشد، میتواند دیگران را از استفاده از آن منع کند. از این منظر لاک میگوید آزادی بدون حق مالکیت، بیمعناست! انسان آزاد در درجه اول کسی است که بر نفس خود مالک است یعنی برده دیگران نیست و در درجه دوم، آزاد بودن انسان به مفهوم آزاد بودن از تحمیل اراده دیگران است. از نظر او، مرز آزادی هر شخص، مرز آزادی دیگران است و فرد تا آنجا آزاد است که به آزادی دیگران، خدشه وارد نکند. مانند شرایطی که انسان در وضعیت طبیعی است و مرز آزادی او، مرز آزادی طبیعت است که او قادر است بدان دست یابد. اما چون انسان از وضع طبیعی خارج شده و در جامعه مدنی زندگی میکند و از طرفی منابع محدود است، انتخابهای فرد در چارچوبی قرار میگیرند که محدوده آن را مالکیت او تعیین میکند. در نتیجه، بدون تعریف حقوق مالکیت مشخص، به ناچار تعارض منافع و سلطه، یعنی سلب آزادی بروز خواهد کرد.
این اندیشه بنیادین لاک، در گستره وسیعتر اندیشه اسمیت، به این نکته منتهی میشود که مالکیت فردی و مبادله آزاد، میتواند موجب افزایش ثروت و رفاه شود. این در حالی است که روشن نبودن حقوق مالکیت در اندیشه کلگرایانه و محدود کردن تجارت، نتیجهای جز فقر به همراه ندارد. از دیدگاه اسمیت، ثروت مقدار ثابتی نیست که نتیجه آن یک بازی مجموع صفر باشد. پس در اندیشه مدرن، برخلاف اندیشه کهن، که بر توزیع ثروت استوار است، بر خلق ثروت تاکید میکند که در اندیشه قدما، جایگاهی ندارد.
در این رهیافت، تقسیم کار، نقش محوری بازی میکند. اما تقسیم کار، خود به اندازه بازارها وابسته است که بدون تضمین حقوق مالکیت، توسعه مبادله و تجارت، غیرقابل تصور است یعنی همان که اسمیت از آن به عنوان مزیت مطلق و ریکاردو مزیت نسبی یاد میکند. از همینجاست، که موتور محرکه و مهمترین نهاد تشکیلدهنده جامعه مدرن، شناسایی میشود؛ احترام به مالکیت فردی و تطهیر منفعتطلبی شخصی.
آنسو، برخلاف علوم طبیعی، در علوم انسانی مدرن و بر مبنای تعریف نوین از انسان؛ واقعیات عینی یا تعینی وجود ندارد، واقعیات عبارت است از آنچه مردم باور دارند و فکر میکنند. این دقیقاً نقطه مقابل غایتگرایی اجتماعی است چه اگر غایتی هم قابل تعریف باشد، آن چیزی نیست جز غایات فردی چراکه این افراد هستند که انتخاب میکنند؛ موجودات جمعی، انتخاب نمیکنند!
جوامعی که در فراگرد تاریخی، موفق شدهاند حقوق مالکیت را نهادینه کنند و اصالت فرد را محترم شمارند، به شکوفایی و قدرت اقتصادی دست یافتهاند که در پی این شکوفایی اقتصادی، که خود منجر به تولید نهادهای مدرن سیاسی مدنی جدید و تقویت آن دسته نهادهای موجود در جامعه میشود که با فراگرد تضمین حقوق مالکیت سازگار بودهاند، به توانایی تحول در ابزار مادی هم دست یافتهاند و این درست همان چیزی است که ما آن را توسعه مینامیم یا به عبارتی، فرآیند توسعه در چنین جوامعی شکل گرفته، تعریف و بازتعریف شده و آنچه امروز در نگاه ما متجلی میشود، حاصل این فراگرد تاریخی است که محصول تغییر در یکسری اصول بنیادینی است که قرنها ذهن انسان را تسخیر کرده بود.
آنسو؛ نظام کلگرا یا نظم مهندسی اجتماعی؛ کنش فردی را برنمیتابد، از نظر این انگاره، هرکدام از اجزای درون یک سیستم، بسان سیستمهای مکانیکی محصول منطق مهندسی هوشمند، نقش خاصی را در یک فرآیند غایتگرا بر عهده دارند که لازم است تمام انرژی خود را در انجام درست این نقش خاص مصروف دارند. انجام درستِ کار؛ یا همان کارایی، بر این نکته اصرار دارد که هر جزء، دقیقاً همان کاری را با اتلاف کمترین منابع انجام دهد که برای آن برنامهریزی شده است فارغ از اینکه آیا اصولاً آن کار درست است (اثربخشی) یا نه!؟
اما برخلاف علوم طبیعی، در علوم انسانی؛ واقعیات عینی یا تعینی وجود ندارد، واقعیات عبارت است از آنچه مردم باور دارند و فکر میکنند. این دقیقاً نقطه مقابل غایتگرایی اجتماعی است چه اگر غایتی هم قابل تعریف باشد، آن چیزی نیست جز غایات فردی چراکه این افراد هستند که انتخاب میکنند، موجودات جمعی، انتخاب نمیکنند!
محور قرار گرفتن اصالت انسان، روابط اقتصادی آزاد و نظم اجتماعی بدون ناظم را ممکن و عملی میکند اما بخش عمده مخالفتهایی که با آزادی اقتصادی صورت میگیرد، از ناتوانی مخالفان در تصور هماهنگی کارای اقدامات انسانی بدون نیاز به وجود یک سازمان مرکزی و دستوردهنده نشات میگیرد. در عین حال، یکی از بزرگترین دستاوردهای تئوری اقتصاد، توضیح این پدیده بوده است که چگونه نظم خودجوش ایجادشده در ساختار بازار، در حضور قواعد کلی محافظتکننده از حوزه حقوق فردی، اقدامات در سطح جامعه را تنظیم میکند. درک این مکانیسم، مهمترین بخش از دانش مورد نیاز برای تنظیم قواعد عمومی سازنده است. در این حالت وظیفه قانونگذار، نه صدور دستورات مشخص و جزئی، بلکه تنها فراهم کردن شرایطی است که در آن نظم ساختاری بازار بتواند خود را ایجاد و پیوسته بهروز کند.
با این توصیف، توسعه جریانی است که در خود تجدید سازمان و سمتگیری متفاوت کل نظام اقتصادی-اجتماعی را به همراه دارد. توسعه علاوه بر اینکه بهبود میزان تولید و درآمد را دربردارد، شامل دگرگونیهای اساسی در ساختهای نهادی، اجتماعی-اداری و همچنین دیدگاههای عمومی مردم است که در بسیاری از موارد، حتی عادات و رسوم و عقاید مردم را نیز دربر میگیرد و حسب اتفاق، از خود انسان آغاز میشود. انسانی که آگاهانه تصمیم میگیرد که در ساختارهای ذهنی و انتزاعی خود دست به تجدیدنظر بزند و هر چه بیشتر این ذهنیات را با واقعیات تطبیق دهد و نه برعکس چراکه انسان به عنوان جزئی از طبیعت، هرگز نمیتواند طبیعت، کارکردها و نظامات حاکم بر آن را فریب دهد.
از این منظر، آنچه وجود دارد و واقعیت است، انسان و فرد است و جامعه، انتزاع و برساختی است که انسان صرفاً آن را جعل میکند. جعلی که طی آن تصور میکند و میخواهد که تصمیم را جمع اتخاذ کند و چون این جعل با واقعیت وجودی طبیعت انسانی در تضاد است، نمیتواند آنچه رخ میدهد را توضیح دهد. فرآیند توسعه هم درست از همین نقطه آغاز میشود؛ محوریت دادن به اصالت فرد و درست به همین دلیل است که ما اغلب دچار این خطای فاحش میشویم که جامعه را توسعه دهیم و پیش از انسان توسعهیافته، در پی جامعه توسعهیافته روانیم! حال آنکه، خود همین واژگونهخوانی، نشانی است از اینکه یا توسعه را نفهمیدهایم یا دقیقاً فهمیدهایم اما حاضر به پرداخت هزینه آن نیستیم.
جامعه توسعهیافته بدون انسان توسعهیافته، ناممکن است و انسان توسعهیافته هم بدون اصالت دادن به کنش فردی او، اگر ناشی از کجفهمی نباشد، بیش از لقلقه زبانی، واجد ارزش معنایی و کارکردی نیست. توسعه و توسعهیافتگی، هزینههای متعددی دارد اما نخستین و بزرگترین آن، هزینه دست برداشتن از انگارههای در تضاد با اصالت کارکردی انسان کنشگر است. اگر تعریف پسینی از توسعه را ملاک قرار دهیم، چه با غلتیدن به تعریف پیشینی، میتوان دوزخ را در پوسته بهشت فروخت؛ توسعه فرآیند تغییر انگارههای ذهنی در مسیر تطبیق هرچه بیشتر آن با واقعیات کارکردی دنیای پیرامون ماست و نه دستیابی به ابزار مدرن که خود این ابزار مدرن، یک برونداد توسعه است. جامعهای که انسان در آن توسعهنیافته باشد، با ابزار، توسعه نمییابد بلکه انسان زیر خروارها ابزار ناهمگون با ساختار ذهنیاش، مدفون میشود. انسان هم توسعه نخواهد یافت جز آنکه محور اصالت خود او باشد!