بازگشت ادبیات دهه 60 چه تبعاتی به همراه دارد؟
گفتمانی که پیکر اقتصاد را نحیف میکند
نیوتن معتقد بود نور ماهیت ذرهای دارد! شخصیت نیوتن در دنیای فیزیک آنقدر بزرگ بود که تا دههها، جز معدودی، هیچکس نظر هویگنس را در مورد ماهیت موجی بودن نور نپذیرفت. سرانجام این آزمایش دوشکافی یانگ بود که بطلان نظریه «نیوتن بزرگ» را نشان داد! اینشتین اما دوباره بعد از حدود 200 سال نشان داد نور از ذراتی تشکیل شده است که ماهیت موجی دارد اما ذره مورد ادعای اینشتین، تفاوت ماهوی با ذرهای داشت که نیوتن تصور میکرد. امروز دیگر با وجود عظمت نیوتن؛ آنجا که لاکاتوش برنامه پژوهشی نیوتن را بزرگترین برنامه پژوهشی بشر تاکنون میداند؛ هیچکس از فرضیه نیوتن در مورد ماهیت نور، دفاع نمیکند چرا که آزمونهای تجربی نشان دادهاند فرضیه نیوتن غلط بود، گرچه نیوتن همچنان بزرگ و نامدار است و نهتنها دنیای فیزیک که کل دنیا و سپهر زیست بشر، به او مدیون است!
نیوتن معتقد بود نور ماهیت ذرهای دارد! شخصیت نیوتن در دنیای فیزیک آنقدر بزرگ بود که تا دههها، جز معدودی، هیچکس نظر هویگنس را در مورد ماهیت موجی بودن نور نپذیرفت. سرانجام این آزمایش دوشکافی یانگ بود که بطلان نظریه «نیوتن بزرگ» را نشان داد! اینشتین اما دوباره بعد از حدود 200 سال نشان داد نور از ذراتی تشکیل شده است که ماهیت موجی دارد اما ذره مورد ادعای اینشتین، تفاوت ماهوی با ذرهای داشت که نیوتن تصور میکرد. امروز دیگر با وجود عظمت نیوتن؛ آنجا که لاکاتوش برنامه پژوهشی نیوتن را بزرگترین برنامه پژوهشی بشر تاکنون میداند؛ هیچکس از فرضیه نیوتن در مورد ماهیت نور، دفاع نمیکند چرا که آزمونهای تجربی نشان دادهاند فرضیه نیوتن غلط بود، گرچه نیوتن همچنان بزرگ و نامدار است و نهتنها دنیای فیزیک که کل دنیا و سپهر زیست بشر، به او مدیون است!
علم در هر حوزهای، شاهد برآمدن و برافتادن فرضیات بسیاری بوده است، چراکه اصولاً ماهیت علم و روش عملی هم چیزی جز این نیست. در نزد قدمایی چون افلاطون، اصالت با مفاهیم کلی است و مصداقهای فردی این مفاهیم کلی، اصالت و حقیقتی از آن خود ندارند. اما اندیشه مدرن، این کلگرایی (یونیورسالیسم) را نمیپذیرد و بر این رای است که مفاهیم کلی محصول انتزاع ذهن انسان است. از این منظر، اندیشه مدرن، نقطه مقابل یونیورسالیسم است که مفاهیم کلی، اصالت و حقیقتی مستقل ندارند. در واقع، همین ویژگی نومینیالیستی علم است که موجب میشود فرضیات قدیمیتر که از بوته آزمون فرض سربلند بیرون نیامدهاند، جای خود را به فرضیات جدیدتری بدهند که قدرت توضیحدهندگی و سازگاری بالاتری دارند.
به دیگر سخن، اندیشه کهن، کلگراست و انسان مورد بحث او، انسان نوعی است اما اندیشه مدرن، فردگراست و انسان مورد بحث آن، انسانی دارای هویت اصیل و قائم به خود است. اندیشه اقتصادی مدرن و علم اقتصاد هم به دنبال شکل گرفتن نومینیالیسم فلسفی، مفهوم فرد و حقوق فردی به وجود آمده است. محور قرار گرفتن مفهوم فرد در دنیای مدرن، نوعی تفکر اقتصادی جدید را خلق میکند. جان لاک، تصویر کلگرایانه از جامعه را رد میکند و میگوید خداوند همه را برابر آفریده و برای هیچکس، حق سلطه قائل نشده است. حکومت مصنوع به تدبیر انسانهاست و هیچ واقعیتی بیرون از اراده و رضایت افراد تشکیلدهنده جامعه وجود ندارد.
اما پرسشی که ممکن است در این مقال مطرح شود آن است که بازگشت به اندیشههای قدیمی، تا چه حد امکانپذیر است؟ آیا یک اندیشه یا مکتب فکری در هر حوزهای را میتوان صرفاً به دلیل قدیمی بودن آن، به کنار نهاد؟ در رد یا پذیرش یک فرضیه، این قدیم یا جدید بودن آن نیست که مهم است بلکه، میزان توضیحدهندگی و سازگاری آن فرضیه با واقعیات است که تعیینکننده میزان مقبولیت آن است. در علوم طبیعی، به دلیل امکان انجام آزمایشهای کنترلشده در محیطهای آزمایشگاهی یا حتی گاه در خود طبیعت، با دقت و سهولت بیشتری میتوان آزمونهای لازم را در مورد فرضیات علمی انجام داد اما در حوزه علوم انسانی از آنجا که اولاً پدیدههای اجتماع انسانی تکمتغیره نیستند و اغلب تعداد بسیار زیادی از متغیرهای شناختهشده و ناشناخته بر عملکرد آن پدیده تاثیرگذار هستند و دوم هرگز نمیتوان محیطهای آزمایشگاهی کنترلشده در محیط اجتماعات انسانی به وجود آورد، اظهار نظر و قضاوت در مورد فرضیات، نظریات و مکاتب علوم انسانی به شدت دشوارتر از علوم طبیعی است. به طور مثال، فیزیک میگوید اجسام تحت تاثیر جاذبه با شتاب جاذبه سقوط میکنند اما این قانون تکمتغیری، تنها در شرایط خلأ درست است و در مجاورت هوا، جسمی که سقوط میکند، سرانجام به یک سرعت ثابت میرسد. در عین حال، فیزیک قادر است با ایجاد محیط خلأ مصنوعی در آزمایشگاه یا سفر به ماه، اثرات اصطکاک هوا را حذف کند و ما شاهد باشیم که یک چکش و یک پر، که از یک ارتفاع مساوی سقوط آزاد میکنند، به صورت همزمان به سطح برخورد میکنند!
چنین امکانی برای فرضیات و مکاتب علوم انسانی به هیچ وجه قابل تصور هم نیست. فرضیات علوم انسانی در یک محیط واقعی، با شرایط واقعی و بدون دستکاری در ساختار و بستر آن، متولد و آزمون میشوند. نمیتوان زندگی میلیونها انسان را تعطیل کرد تا محیط کنترلشده برای آزمون یک فرضیه به وجود آورد و اصولاً نمیتوان با انسان به شیوه شیءوارگی برخورد کرد که اصالت فردیت انسانی، اجازه چنین کاری را به هیچکس نمیدهد حتی مقتدرترین قدرتهای فاشیستی!
این ویژگی باعث میشود که مدعیان و باورمندان به مکاتب اقتصادی، هرگز شکست تئوریها و نظریات خود را در عالم واقع نپذیرند همچنان که هنوز هستند بسیاری که شکست مدل اقتصادی برنامهریزیشده مارکسیستی را نه به دلیل اشکال و نقص در بنمایه تئوریهای مارکس بلکه به دلیل اجرای نامناسب آن، عوامل خارجی و توطئه امپریالیسم میدانند! هنوز هستند بسیاری که حتی اشکال بنیادین تئوری ارزش-کار مارکس را نمیپذیرند و معتقدند نهتنها اشکال از این تئوری نیست بلکه این نظام بازار است که به واسطه استثمار نیروی کار، کارکرد ضد عدالت اجتماعی و گاه فراتر از آن، ضد توسعهای دارد!
چرا ما پارادایمهای خود را تغییر نمیدهیم؟
تغییرات محیط و شرایط اجتماعی اغلب ایجاب میکند که ما پارادایمهای خود را تغییر دهیم اما اغلب ما در مقابل تغییر پارادایم، مقاومت میکنیم! انسان همواره در مواجهه با محیط خود، پارادایمهایی را برای شناخت محیط اطراف خلق کرده و بسط داده است. پارادایم، سرمشق و الگوی مسلط و چارچوب فکری و فرهنگی است که مجموعهای از الگوها و نظریهها را برای یک گروه یا یک جامعه شکل دادهاند. هر گروه یا جامعه، واقعیات پیرامون خود را در چارچوب پارادایمی که به آن عادت کرده تحلیل و توصیف میکند. پارادایمهایی که از زمانهای قدیم موجود بودهاند از طریق آموزش محیط به افراد، برای فرد به صورت چارچوبهایی بدیهی درمیآیند.
با تغییرات پیرامون ما، معمولاً فهم ما از محیط هم تغییر و تکامل مییابد و لازم است پارادایمهای فکری خود را تغییر دهیم تا بتوانیم رابطه موثرتری با محیط پیرامون خود برقرار کنیم، آن را بهتر بشناسیم و در نهایت، میزان بهرهوریمان از محیط اطراف را افزایش دهیم. اما مشکل از آنجا بروز میکند که ما آدمیان پس از سالها زیستن با یک پارادایم، تا حدود زیادی به الگوهای آن عادت میکنیم و با وجود آنکه میدانیم الگوهایی که در ذهنمان به صورت بدیهیات شکل گرفتهاند، دیگر قادر به پاسخگویی به مشکلات جدید نیستند، باز هم دنیا را بر اساس همین الگوها تحلیل و تفسیر میکنیم!
اما اگر چنین است و ما میدانیم الگوهای ذهنی گذشته دیگر قادر به پاسخگویی به مسائل امروز ما نیستند، پس چرا ما پارادایمهای خود را تغییر نمیدهیم؟ پاسخ آن روشن است؛ تغییر دادن پارادایمهای مستحکم و قدرتمند فعلی، نیازمند جسارت و صبر فراوان است. در طول تاریخ، افرادی که نمیتوانستند چشمانداز جدیدی از جهان را به تصویر کشند، بر سر حفظ چشمانداز موجود جنگیدهاند. کلیسای کاتولیک از آن رو که نمیتوانست چشمانداز یک جهان خورشیدمحور را بپذیرد، گالیله را مجبور کرد تا از ادعای خود دست بکشد.
وقتی یک نفر تفکرات فعلی ما را به چالش میکشد، ما انسانها از خود مقاومت نشان میدهیم. هرگاه این چالش ما را بر آن دارد که نهتنها در مورد چیزهایی که به آن فکر میکنیم یعنی محتویات ذهنیمان، بلکه در نحوه فکر کردن یعنی فرآیند تفکر نیز تغییراتی ایجاد کنیم، مقاومت ما آدمیان بسیار بیشتر و بیشتر خواهد شد. تغییر دادن یک پارادایم نیازمند تغییر دادن بسیاری از پیشفرضها، انتظارات و قوانین تصمیمگیری رسمی و غیررسمی است که بر افکار ما حاکماند.
از سوی دیگر، مقاومت در برابر ایدههای جدید، در واقع رفتار سالمی است به شرط آنکه به این دلیل نباشد که آنها بیرون از منطقه آسایش و راحتی شناختی و احساسی ما قرار میگیرند. به عبارت دیگر، ما نباید در اولین برخورد با یک ایده ناآشنا و تازه، درباره آن قضاوت کنیم بلکه از خود بپرسیم: اگر این ایده درست باشد، آیا برای آن ارزش قائل خواهیم بود؟ و اگر پاسخ مثبت باشد، باید به شکلی منتقدانه به بررسی مزایای آن بپردازیم و از هرگونه پیشداوری در مورد مزایا و معایب آن بپرهیزیم.
توسعه مرهون تغییر در پارادایم سنتی به پارادایم مدرن
مهمترین عامل مقاومت ما در برابر ایدهها و پارادایمهای جدید، چیزی نیست جز ترس خارج شدن از محیط امنی که برای خود ساختهایم. برای آدمیان بسیار دشوار است از محیط امن خود خارج شوند و در دنیایی پر از شک و ناامنی قدم بگذارند. ما آدمیان در مقابل این دشواری که: اگر ثابت شود که بر اساس پارادایم جدید، همه آن محدودیتهایی که تاکنون بر اساس پارادایم گذشته برای خود به تصویر کشیدهایم، تنها تصوراتی بیش نبودهاند و سازوکار دنیا آنگونه نیست که ما تاکنون میاندیشیدیم، تکلیف آن همه ناکامیها چه خواهد شد!؟ بسیار ضعیف هستیم. گذشتن از این مرز و ورود به دنیایی سراسر حیرت و پرسش، از طاقت بسیاری از ما آدمیان خارج است. برتراند راسل، این وضعیت را در یک جمله خلاصه میکند، او میگوید: یک آدم متعصب میترسد به اعتقاداتش شک کند چون همیشه با خودش فکر میکند، چگونه به تاولهای کف پایم بگویم تمام مسیری که آمدهام، اشتباه بوده است!؟
ترس از مواجه شدن با اشتباه، اغلب ما را وادار میکند همچنان در مسیر اشتباه قدم برداریم اما یک ایده جدید، تنها زمانی که در بوته نقد و بررسی قرار گیرد، پخته میشود و قابلیت آن را مییابد که لااقل در بخشی از الگوواره زندگی یک جامعه، جایی برای خود دستوپا کند. هرگونه فشار ناشی از منابع قدرت برای رد یا پذیرش یک ایده جدید، تنها حاصلی که به بار خواهد آورد، محروم کردن جامعه از اثرات مثبت و تحمیل آثار منفی آن بر جامعه خواهد بود. چنین شیوهای در برخورد با ایدههای جدید، یک نتیجه غیرقابل اجتناب دیگر هم خواهد داشت: بیاعتبار شدن مبلغان و طرفداران پارادایمی که نخواستهاند آزمونهای واقعی در دنیای واقعی، اصالت و کارایی اصول پارادایم آنها را مورد سنجش قرار دهد.
دستگاه کیهانی که ما امروزه میشناسیم، حاصل انقلاب کوپرنیکی است. با ظهور پارادایم کوپرنیک، پارادایم زمین مرکزی بطلمیوس، برافتاد و پیامد آن، کشف هزاران سیاره و ستاره جدید و نظم کیهانی جدید بود. این نظم کیهانی، قرنها، پیش چشمان بشر بود اما بشر، از دیدن آن عاجز بود. این عدم توانایی در کشف نظام کیهانی، نه به خاطر عدم توانایی در دیدن بلکه از سر ناتوانی در اندیشیدن بود! پارادایم بطلمیوسی، چون حجابی مانع دیدن آن نظم موجود از سوی ناظران میشد. در واقع، برای هزاران سال، واقعیتهای کیهان پیش چشمان بشر ناظر به آسمان بود اما بشر، ابزار ذهنی لازم برای مشاهده آن را در اختیار نداشت! در حوزه علوم اجتماعی نیز، امثال مونتسکیو، هابز، لاک، اسمیت و... همان نقشی را بر عهده گرفتند که کوپرنیک و گالیله و نیوتن. آنها دنیای جدیدی را پیش روی انسان گشودند و ابزار ذهنی جدیدی را برای تحلیل پدیدههای اجتماعی، ابداع کردند. همچنان که نمیتوان با تکیه بر پارادایم بطلمیوسی، نتایج کوپرنیکی را توقع داشت، با پارادایم سنتی هم نمیتوان نتایج حاصل از پارادایم جدید علوم اجتماعی را به انتظار نشست!
توسعه و پیشرفت جوامع توسعهیافته امروزی، حاصل تغییر در پارادایم سنتی به پارادایم مدرن است. تکنولوژی، زاییده و معلول تغییر در مدل ذهنی و شیوه اندیشیدن است نه عکس آن! تا زمانی که دیدگان مشاهدهگران و کنشگران اجتماعی بر این نکته گشوده نشود، آنان همانند منجمانی هستند که پس از عصر کوپرنیک چشم به جهان گشودهاند اما هنوز در عالم بطلمیوسی تفکر و تنفس میکنند! شاید بتوان ریشه سردرگمی تمام آنچه با عنوان اندیشهورزی طی صد سال اخیر در ایران حادث شده را در همین نکته جستوجو کرد: کنشگران اجتماعی، ذهن بطلمیوسی اما توقع نتایج کوپرنیکی دارند! آنها نتایج پارادایم کوپرنیکی را در کشورهای توسعهیافته میبینند اما توقع دارند با دستگاه اندیشگی بطلمیوسی، به آن دست یابند که موجب تناقض و سردرگمی آنها میشود!
پارادایم دهه 60 و بازگشت به گذشته
تحلیل آماری تولید ناخالص داخلی ایران از سال 1338 تا 1355، نشان میدهد که GDP ایران طی این دوره با متوسط نرخ رشد سالانه 6 /10 درصد، طی 18 سال، 5 /5 برابر شده است. اجرای سیاستهای انبساطی از ابتدای سال 1352، سرانجام تاثیر منفی خود را در سال 1356 نشان داد که بعد از 18 سال و با وجود وفور درآمدهای ارزی، اقتصاد ایران طی دو سال 1356 و 1357 به ترتیب با رشد منفی 3 /2 درصد و منفی 4 /7 درصد، به رکود عمیقی فرو رفت که آثار آن تا پایان دهه 1360 خورشیدی، همچنان ادامه داشت. این بازگشت به عقب آنقدر ادامه یافت تا پس از طی یک دوره 25ساله، سرانجام اندازه اقتصاد ایران در سال 1380 معادل سال 1355 شد!
استقرار نظام سیاسی جدید در کشور و اتخاذ برخی مواضع نسبت به کشورهای غربی و حتی همسایگان، کمبود تجربه در بهکارگیری توان لجستیک اقتصادی کشور از سوی مدیران جدید که برخی اصول مدیریت مدرن را قبول نداشتند همراه با بروز جنگ در سال 1359 رکود اقتصادی را تشدید کرد؛ به طوری که اقتصاد ایران شاهد بزرگترین نزول خود در طول تاریخ حیاتش در سال 1359 بود. طی تنها پنج سال، از سال 1356 تا 1360، اقتصاد ایران حدود 45 درصد از ظرفیت تولیدی خود را از دست داد و GDP کشور در سال 1360 به 55 درصد GDP سال 1355 نزول کرد.
بررسیهای آماری نشان میدهد از سال 1358 تا سال 1367 اقتصاد ایران به جز در سه سال 1361، 1362 و 1364 همواره با رشد منفی مواجه بود. توجه به این نکته حائز اهمیت است که رشد این سه سال نیز به یمن افزایش قیمت نفت به دلیل بروز شوک دوم نفتی بود که عامل آن نیز جنگ نفتکشها در خلیج فارس بود. به عبارت دیگر، برنامهریزان اقتصادی کمترین نقش را در روند رشد اقتصادی ایفا کردند. مصادره کردن اموال خصوصی و دولتیسازی هر چه بیشتر اقتصاد همراه با ایجاد محدودیت در فعالیتهای بخش خصوصی و کوپنی کردن ارزاق عمومی که از تبعات ناگزیر جنگ بود، بر روند رکود اقتصاد دامن میزد و روز به روز پیکر نحیف آن زیر این ضربات شدید، آسیبپذیرتر میشد.
تشکیل سرمایه ثابت ناخالص داخلی که از سال 1356 دچار افت شده بود همچنان به روند کاهش خود ادامه میداد و از 92248 هزار میلیارد ریال در سال 1357 با نرخ رشد منفی 2 /7 درصد به 46836 هزار میلیارد ریال در سال 1367 کاهش یافت. میانگین نرخ رشد سالانه نقدینگی 16 درصد، میانگین نرخ تورم 9 /16 درصد و میانگین نرخ رشد اقتصادی نیز 5 /2 درصد بود که به طور عمده در دو سال 1361 و 1362 روی داد. در اوایل دهه 60 ایران با مسائل طبیعی مربوط به شکلگیری انقلاب، فرار سرمایه و نیروی انسانی کارآمد، ملی کردن بانکها و صنایع، جنگ و بهتبع آن درگیر شدن بخش عظیمی از عوامل تولید، درآمدهای ارزی و نیروی انسانی در دفاع از کشور مواجه بود. کاهش درآمدهای نفتی، کاهش تولید ناخالص داخلی، بیکاری 14درصدی نیروی کار، رشد و گسترش مالکیت دولت در نهادهای اقتصادی، دخالت دولت در مکانیسم قیمتها، رشد سریع کسری بودجه دولت، افزایش شدید نقدینگی و تورم به همراه رشد شتابان جمعیت از دیگر مشکلات پیشروی کشور در آن برهه بودند.
مقایسه شاخصهای کلان دو سال 1357 و 1368 حقایق تلخی را آشکار میکند؛ تولید ناخالص داخلی به 75 درصد سال 1357 نزول کرد، هزینه مصرف خصوصی طی این دوره تنها 14 درصد رشد داشت، هزینه مصرف دولتی 42 درصد کاهش یافت، تشکیل سرمایه ثابت ناخالص داخلی دچار کاهش 48درصدی شد و صادرات کشور 24 درصد افت کرد. موج افزایش جمعیت شدیدی که پس از پیروزی انقلاب شکل گرفت از شیر خشک تا مدارس، دانشگاه، بازار کار و ازدواج را تا هماکنون دچار تلاطم شدید کرده است؛ به طوری که آثار آن را هنوز میتوان در بسیاری از حوزهها مشاهده کرد و به نظر میرسد همچنان ادامه خواهد داشت!
رجوع به ادبیات دولتمردان آن دوره نشان میدهد که آنچه در حوزه اقتصاد حادث شد، آینه تمامنمای افکار و باورهایی بود که اولاً به شدت بر حقانیت و درستی خود اصرار داشت و ثانیاً راه را بر هرگونه نقد بسته بود.
اما این روزها و با اوج گرفتن رقابتهای انتخابات ریاستجمهوری دوازدهم، به نظر میرسد مجدداً برخی برای جلب نظر توده مردم، به همان ادبیات و واژگان بازگشتهاند. آنجا که تولیدکننده و کارآفرین در قامت زالوصفت تعبیر میشود، گناه تورم به عملکرد دلالچیها تقلیل پیدا میکند، وارداتچیها عامل تعطیلی بنگاههای داخلی معرفی میشوند و قسعلیهذا، نشانی است از همان تفکر محوری که به جای پرداختن و تحلیل کردن عوامل بنیادی به وجودآورنده وضعیت فعلی اقتصاد کشور که اتفاقاً تجربه نشان داده همین نوع نگاه به اقتصاد، عامل به وجودآورنده آن است، با بازگشت به ادبیات و تفکری که ماحصل آن، آن چیزی است که در سطور بالا آمد، فضا به گونهای رقم خورده تا دوباره برخی نظریه ذرهای نور نیوتن را برکِشند!