شناسه خبر : 42628 لینک کوتاه

تراژدی مردم

مردم ایران، برای «ملت» شدن چه راهی را پیموده‌اند؟

 

شادی معرفتی / نویسنده نشریه 

تاریخ مردم ایران، قصه پر آب چشمی است که به خون نشسته است، از مشروطه تا ظهور کودتای رضاشاهی، از اشغال متفقین تا کودتای 28 مرداد، از قیام 15 خرداد تا انقلاب اسلامی، حکایت تلاش مردم ایران برای رسیدن به آزادی، برابری و برادری حکایت نهالی است که برای رسیدن به آب ریشه کرده است؛ نهالی نورس که اگرچه برای رسیدن به هر قطره آب، تلاشی جانکاه کرده است، اما در کویر بی‌آب این سرزمین، ریشه کرده و کم‌کم تنیده و جان گرفته، تا امروز که درختی تناور شده است. قصه رسیدن مردم ایران، از رعیت به دنبال شبان تا مردم ایران، و تا ملت شریف ایران، قصه‌ای به بلندای شب یلداست، طولانی و سرد.

♦♦♦

در طول تاریخ ایران، جایگاه شاه به عنوان حاکم بلامنازع و مرکزیت قدرت سیاسی از نظر معنایی، برخاسته از سنت قدمایی یا گفتمان سنتی قدرت بود که به موجب آن، شاه توامان اقتدار و تقدس را حمل می‌کرد. به همین دلیل، واژگانی چون عدالت، امنیت و دوام زندگی خلق از گفتار او که بر رعیت مسلط بود، معنا می‌یافت و به عبارت دیگر، وابسته به اراده شاه بود. عنوان «ظل‌اللهی» جلوه‌ای از جایگاه شاه در پیوند با خدا محسوب می‌شد که جنبه استعلایی و مرکزگرا به شاه می‌بخشید و نهاد دینی را هم پشتوانه خویش قرار می‌داد. شاه در ارتباط با مردم، استعاره کهن «شبان و گله» یا «ارباب و رعیت» را تداعی می‌کرد. عدالت القاکننده این بود که پادشاه باید در حال رعیت نظر می‌کرد که «قوام مملکت به معدلت بود». رعیت امانتی در دست پادشاه بود که «نگهداری از رعیت» و «آسایش مملکت» در «طریق ابوت» شاهنشاه معنا می‌یافت. تا پیش از مشروطه، شاهنشاه، همچنان پادشاه، خاقان و ظل‌الله بود و مردم رعایایی به مثابه عبد فقیر، کمینه، جان‌نثار، ما بیچارگان، بندگان شاه، یک مشت دعاگویان و... .

نخستین‌بار هیمنه عظیم ظل‌اللهی، در ماجرای تنباکو ترک برداشت. تبعیت اقشار مردم از مراجع دینی، نشان از اقتدار نیروی مذهب در جامعه داشت که به جریان افتاده بود. گفتار ناصرالدین‌شاه پس از واقعه تنباکو در نامه‌هایش به میرزای شیرازی، نشان می‌دهد که از یک تهدید فرهنگی می‌هراسد، تهدیدی که از جانب توده‌ها یا اصطلاحاً عوام برخاسته است. قیام تنباکو بستری را برای خودآگاهی و ابراز وجود رعایا فراهم آورد که موجب وحشت حکومت بود. رعایا کم‌کم خود را یافته و به حقوق خویش آگاهی می‌یافتند و کم‌کم قداست و مرکزیت قدرت کانونی را مورد تهدید قرار می‌دادند: «تدریجاً خیالات مردم پخته و ساخته می‌شود و به حقوق خویش آگاه می‌شوند» (نامه امین‌الدوله به ملکم، 20 رجب 1308 ق.).

ذهنیت رعایا در نظم معنایی سنت ریشه داشت و درکی از کلمات و نشانه‌های نوپدید غربی آن‌گونه که غرب تجربه کرده بود، هنوز در آن راه نیافته بود. اما در همین اوان بود که رعیت، اندک‌اندک به قدرت خویش آگاهی می‌یافت. در روزنامه قانون، نمره دویم غره شعبان 1307، چنین می‌خوانیم: «قانون زبان و زور عدالت است و زور عدالت حاصل نمی‌شود مگر به اتفاق عامه.» خودآگاهی مردم با شناخت تدریجی شکل می‌گرفت. کسانی همچون میرزا حسن آشتیانی و میرزای شیرازی در دوران ناصری و پس از آن، روشنفکرانی همچون ملکم، میرزا آقاخان کرمانی و دیگران نقشی جدی در تغییر نگرش مردم برای شکستن طلسم استبداد ایفا کردند. طرح مشروطیت مبتنی بر قانون و القای مفهوم مدرن از ملت، آغازکننده تحولی مهم در تاریخ روابط قدرت ایران بود که اقتدار شاه را تهدید می‌کرد و تا اندازه چشمگیری، قدرت وی را تقلیل می‌داد. تا پیش از آن، قدرت شاهانه قانون محسوب می‌شد: «چه فرمان ایزد، چه فرمان شاه». دولتی هم اگر وجود داشت، شامل شاه و ملازمان یا گماشتگان محلی و ولایتی او می‌شد. اما با این حال، قوام مملکت بسته به تامین شروط ملکداری بود، یعنی شاه در صورت بیدادگری و عدم احقاق حقوق رعیت، به لحاظ نظری، فره ایزدی را از دست می‌داد.

از دوران مشروطه، مفاهیمی مانند قانون، دموکراسی، مدرنیت، مدنیت، احزاب و پارلمان جایگزین کلماتی همچون استبداد، سلطنت، اشراف، اعیان و رعیت شدند. با وجود این، مروجان این اندیشه، اغلب با زبان مخفی و در مکان‌های سری مانند انجمن غیبی، فراماسونری و روزنامه‌های خارج از وطن نمایانده می‌شدند یا می‌کوشیدند این مفاهیم را در جهت تحکیم قدرت شاه جلوه دهند تا بتوانند آنها را عیان کنند. به‌طور مسلم زبان بیدارگر، که با واکنش دربار و مرتجعین قاجار روبه‌رو می‌شد، تبعات مرگبار داشت. در عصر مشروطه، رعیت در سپیده‌دم ورود به دوره تجدد قرار داشت، برخی مراجع دینی از طریق تذکر به رفتار شاه و لزوم بازنگری در احقاق حقوق رعایا در واقع در مسیر مشروعیت‌زدایی از قدرت شاه گام برمی‌داشتند. حضور انبوه واژگان، همگام با کلمات و مفاهیم منورالفکران و دیوانیان متجدد، به تدریج قداست و خودکامگی شاه را شکننده‌تر می‌کرد. بخش چشمگیری از علمای مذهبی، با تکرار و حمایت از عدالتخانه و قانون، همپای روشنگران سکولار به سوی مشروطیت و تحقق آن، گام برمی‌داشتند. مفاهیم مشترک مانند عدالت، حکومت منتظم و دارالشورا در گفتار مشروطه‌خواهان و علمای دین متجلی شد و به‌تبع آن، در مهاجرت صغری و کبری، مردم با قرارگیری در کنار علما و روشنفکران، در تحقق این موضوع تلاش کردند. برای نمونه از بیداری تدریجی رعیت برای شکستن طلسم قدرت مطلقه می‌توان به یکی از مکتوبات کمال‌الدوله اشاره کرد: «همیشه در شرق و غرب رسم بوده است که انبیا و حکما در صحف و کتب خود، ظالم را پند و اندرز می‌دادند که دست از ظلم بردارد و چون به تجربه معلوم شد که وعظ و نصیحت برای ترک آن ظلم در طبیعت ظالم موثر نمی‌افتد، پس به قول او: قریب به اول قرن حال، حکما و فیلسوفان، شعرا و فصحا و بلغا و خطبای سبحان‌منش در فرنگستان مثل ولتر، روسو و منتسکیو و میرابو فهمیدند که به جهت رفع ظلم از جهان، اصلاً به ظالم نباید پرداخت بلکه به مظلوم باید گفت که ‌ای خر! تو که در قوت و مکنت از ظالم به مراتب بیشتری، تو چرا متحمل ظلم می‌شوی... وقتی که مظلومان از این‌گونه افکار عقلا واقف گشتند... ظالم را از میان برداشته، برای آسایش و حسن احوال و اوضاع خودشان قوانین وضع کردند که هرکس از افراد ناس مباشر اجرای همان قوانین شود، اصلاً به زیردستان یارای ظلم کردن نخواهد داشت... الان اداره و سلطنت کنستیتوسیون که در اکثر ممالک یوروپا، موجود و معمول است، نتیجه همین افکار حکماست...» (مکتوبات کمال‌الدوله، به نقل از مشروطه ایرانی، ص 32).

با آگاهی مردم که دیگر استبداد و غارت اموال و ملک خویش را برنمی‌تابیدند، مفهوم اراده مردم کم‌کم بر زبان‌ها جاری شد و قدرت مقدس شاه را متزلزل کرد. با ورود به دوره استبداد صغیر صفت «دومین ضحاک تاریخ» و بسیاری صفات دیگر برای تقدس‌زدایی از شاه به‌کار می‌رفت. تداوم این روند به صورت‌بندی قانون اساسی منجر شد. اصل 35 متمم قانون اساسی از شاه، به عنوان کانون تقدس‌زدایی می‌کرد: قدرت موهبتی الهی بود که از سوی ملت به شاه مفوض شده بود. در این بستر، «رعیت» از معنای سنتی توده‌وار و بی‌شکل درمی‌آمد و درون مفاهیمی همچون پارلمان، حزب، انجمن و... هویت پیدا می‌کرد. رضاخان در بستری متناقض‌نما و آشفته، پلکان ترقی را طی کرد تا در نهایت به سلطنت رسید. پهلوی اول در پی آن بود که در کشور به پشتوانه مشت آهنین و ارتش حرفه‌ای، امنیت و تمرکز ایجاد کند و در جهت ملت‌سازی بر پایه زبان و فرهنگ مرکزی، اقوام و ساختار کهن را از میان بردارد. شکل‌گیری نظام سیاسی این دوره از ابتدا نه‌تنها از عاملیت سیاسی، نقش روشنفکران و نیروهای سنتی اعیان و اشراف بلکه از مداخلات بیگانه نیز متاثر بود، روندی که به فروکاستن قدرت مردم انجامید. یأس و سرخوردگی مشروطه‌خواهان از همان ابتدای به سلطنت رسیدن رضاخان بروز یافت و به تدریج ریشه دوانید. دوران 16‌ساله سلطنت رضاشاه، بازتولید زبان ملوکانه بود، تبدیل دیالوگ مشروطه‌خواهی به مونولوگ استبداد رضاشاهی، دوران افول صدای مردم، جامعه‌ای که هیچ صدای مخالفی از آن برنمی‌خیزد، یک جامعه مرده است و در اختناق عصر رضاشاهی، هیچ صدایی از مردم برنمی‌خاست و مجلس عصر مشروطه، تبدیل به «طویله»ای شده بود که نمایندگانش، صدای هیچ مردمی نبودند. با وجود این، در تلاش‌های رضاشاه برای نوسازی ایران، همچون کشف حجاب، اتحاد لباس، مدارس جدید، کلاه پهلوی و.... مردم با مبارزه منفی تلاش کردند صدای مخالف خود را به دیکتاتور بزرگ برسانند.

پس از شهریور 1320 و خروج رضاشاه از کشور، فضای گفت‌وگو میان احزاب و گروه‌های مختلف پدید آمد تا گفتمان‌هایی را که در دهه گذشته سرکوب شده یا به حاشیه رفته بودند، احیا کنند. این دوره، عرصه‌ای باز برای تعامل و گفت‌وگو فراهم شد تا همزمان عرصه برای ملی‌گرایی، سوسیالیسم و اسلام‌گرایی ظاهر شود. با خروج از خفقان و خودکامگی، تا کودتای 28 مرداد، زمینه برای پیدایش و رشد مطبوعات فراهم شد و صدها روزنامه و نشریه منتشر می‌شد. جامعه از ساختار آمرانه عبور کرد و در فضایی نو، گفتمان‌های ملی‌گرایانه رشد کرد و مردم بار دیگر با فراخواندن مولفه‌های مشروطیت، دمیدن در روح سرکوب‌شده مذهب، در برابر قدرت ایستادند و شعارهای استقلال و تولید داخلی اوج گرفت و مردم خواهان دولتی ملی شدند: «آزادی حق طبیعی است. این حق طبیعی از ما به وسیله دیکتاتوری گرفته شده... این مملکت با یک قفس برای ما چه فرقی داشت... حکومت جابرانه دیکتاتوری در این بیست سال ما را خفه کرد و کشت و احساسات ما را از بین برد و فقط حکومت ملی است که ما را زنده خواهد کرد. اکنون که آزادی دوباره به دست آمده، به هیچ قیمت نباید از دست داده شود. تنها حافظ این آزادی حکومت ملی است» (روزنامه ستاره، مورخ 15 /8 /1320). حزب توده نیز بسیار فعال بود و طرفداران زیادی داشت. روزنامه‌های حزب نیز، مردم را واجد شعور و آگاهی جمعی و هوشیاری سیاسی می‌دانستند و نوشته‌هایشان مملو از ایجاد روحیه و تحرک در میان مردم و نیروهای اجتماعی برای تشویق مشارکت آنها برای تعیین سرنوشت خویش بود.

در این دوره، شعارهای ارتجاع‌ستیزی، تجددخواهی و استقلال‌طلبی ذیل واژگان «ملی»، «ایران»، «میهن» را می‌توان در مرامنامه بسیاری از احزاب و تشکل‌های مستقل و ملی دید. شعار «برای ایرانی، با فکر ایرانی، به دست ایرانی» را می‌توان یکی از مهم‌ترین مصداق‌های ملی‌گرایی انتقادی در ایران دانست که در بیانیه حزب ایران در شهریور 1326 منتشر شد.

83جبهه ملی که در سال 1328 شکل گرفت، همین کافی است که در وجه تسمیه آن، صفت «ملی» به کار رفته است و در گفتمان آن روز بیشتر با مفاهیمی همچون استعمارستیزی و حاکمیت مردم بر کشور خویش از طریق ستیز با استعمار نفتی و استبداد شاهی معنا می‌یافت. مردم ایران که در آن زمان اغلب بی‌سواد بودند، اگرچه نمی‌توانستند ایسم‌ها را از هم تشخیص دهند، اما تا حدودی این تصور را داشتند که فلان مکتب یا نهضت در تعارض با ملیت، مذهب، اخلاق و مقدسات آنها هست یا نه! به نظر می‌رسد آنها هوشمندانه در می‌یافتند که حزب توده با منافع ملت و مقدسات دینی جور درنمی‌آید. اما در مورد جبهه ملی چنین نبود. به همین دلیل در ابتدا، جمعیت فداییان اسلام و بخشی از علمای دینی به نهضت ملی پیوستند و نهضت مورد اقبال عمومی مردم قرار گرفت. مردم در عرصه اقتصادی با خرید اوراق قرضه نیز از دولت ملی حمایت کردند. حضور مردم در میتینگ‌های جبهه ملی و دفاع از دولت ملی در قیام 30 تیر از مهم‌ترین نشانه‌های حضور مردم در عرصه است. صدایی که با وقوع کودتای 28 مرداد برای 10 سال بار دیگر خاموش شد. پس از کودتای 28 مرداد، مردم بار دیگر به پستوی خانه‌ها خزیدند و یک دهه سکوت را از سر گذراندند. شاه در این دهه، عوامل دخیل در کودتا را به مراتب بالای قدرت رساند و اختناق روزبه‌روز بر جامعه طنین‌اندازتر شد، چنانچه در ادبیات نیز طنین انداخت: «زمستان است...» در بحبوحه بحران سیاسی اواخر دهه 30 به بعد، امتیاز بسیاری از روزنامه‌ها و نشریات لغو شد. ماجرای انجمن‌های ایالتی و ولایتی و اصلاحات ارضی، و اقبال مردم به حمایت از رهبری مخالفان شاه، آیت‌الله خمینی، قیام خونین 15 خرداد را رقم زد؛ قیامی که شاه با تبعید صدای مخالف، سعی در خاموش کردنش داشت. صدایی که 15 سال بعد، با مهیبی عظیم به گوشش رسید.

قیام 15 خرداد با پیدایش یک نیروی اعتراضی جدید مردمی، شاه را به وحشت انداخته بود. او مخالفان خود را، مورد حمله قرار داد و آنان را مرتجع، حامی فئودال‌ها، مخالف پیشرفت کشور، مخالف اصلاحات ارضی و نظایر آن خواند و در مطبوعات رسمی از آنها با عنوان «ارتجاع سیاه» یاد می‌کردند. به باور شاه، ارتجاع می‌خواست دهقانانی که آزاد شده بودند، دوباره برده شوند و زنان دو مرتبه توی لانه بخزند و مانند جانور زندگی کنند (روزنامه کیهان، 18 خرداد 1342).

نشریات اسلامیِ در حال گسترش نیز در این دوران علاوه بر پایگاه‌های مردمی مساجد، تهدیدی بالقوه برای حکومت محسوب می‌شدند، به‌خصوص نطق امام خمینی در مدرسه فیضیه تاثیری ترسناک بر رژیم و دستگاه کنترلی آن گذاشت. این جریان تازه‌ای بود که مردم از طبقات و گروه‌ها را به خود جذب می‌کرد؛ آنچه به ائتلاف بعدی نیروی مخالف علیه حکومت انجامید. حساسیت از آنجا ناشی می‌شد که زبان انقلابی تشیع دارای سبک، لحن، جهت‌گیری احساسی و فراگیر بود و ادبیاتی را القا می‌کرد با مفاهیم شهادت، مجاهدت اسلامی و مبارزه علیه طاغوت. این زبان در لایه‌های پایین جامعه گسترش می‌یافت و متولیان حکومت کوشیدند از طریق سانسور و ایجاد جو امنیت، از شیوع این باورها و اندیشه‌های این جریان جلوگیری کنند و هرچه به سال‌های آخر دهه 50، به‌خصوص تا 56 نزدیک می‌شویم، به‌رغم فضای باز سیاسی، در پشت پرده، دامنه نظارت و سانسور در ابعاد اسلامی، کمونیستی و مارکسیستی بیشتر می‌شد.

شاه در میانه دهه 50، پس از بالا رفتن بی‌رویه قیمت نفت و توهم قدرت بیش از اندازه، احزاب دولتی را نیز تعطیل کرد و تنها صدای «رستاخیز» را بلند کرد تا همان دموکراسی نیم‌بند نیز دیگر وجود نداشته باشد. شاه، اگرچه در زبان، شکل‌گیری احزاب را طبیعی مردم جلوه می‌داد، اما به‌طور غیرمستقیم این حق را به کنترل خود درآورد تا قدرت مردم ذیل قدرت حاکم به منصه ظهور و تهدید نرسد و اذعان داشت: «اصلاحات ارضی، آزادی زنان و سهیم شدن کارگران در سود کارخانه‌ها، تنها مقدمه بودند، هدف ما برقراری حکومت مردم به وسیله مردم و دستیابی به دموکراسی قانونی واقعی بود.» در پرتو این ایدئولوژی، در کتاب‌های «ماموریت برای وطنم» و «انقلاب سفید»، شالوده‌های گفتمانی مردم‌گرایی خود را ذیل قدرت شاه و فره ایزدی به تصویر کشید.

شاه اگرچه ساختار اجتماعی و اقتصادی را تا حدودی نوسازی کرد، اما نتوانست پایگاه اجتماعی خود را از طریق بازتولید حلقه ارتباط میان دربار و طبقات سنتی، به‌خصوص پس از 15 خرداد، تقویت کند. در ورای گفتارها و متون مختلف درباره نوسازی از زبان شاه و وابستگانش، نوسازی در چنبره مونولوگی قرار گرفت و کمتر حاصل دیالوگ میان حکومت و منتقدان آن بود. به روایتی هویدا وقتی از نخست‌وزیری برکنار شد، در پاسخ سفیر انگلیس که از او پرسیده بود چرا شاه چندان تمایلی برای گفت‌وگو با مردم ندارد؟، می‌گوید که دیالوگ از نظر اعلیحضرت یعنی اینکه من می‌گویم و شما بشنوید. شاه که در سال‌های آخر حکومتش، تمام دیالوگ‌ها را خاموش کرده بود و به تنها صدای موجود بدل شده بود، خیلی دیر «صدای انقلاب مردم» را شنید، انقلابی که مردم را در کنار یکدیگر زیر لوایی واحد گرد آورد، تا همه با هم صدای نخواستن این مونولوگ را فریاد بزنند و در کنار یکدیگر، هیمنه‌ای عظیم را فرو بریزند.

در طول تاریخ معاصر ایران، صدای مردم اگرچه بارها و بارها در محاق فرو رفته و برای مدتی به خاموشی گراییده، اما خیلی زود خویش را بازسازی کرده و به عرصه بازگشته است تا در نبود گفت‌وگو، «نه» بلند خویش به تک‌صدایی را به سیاستمدارانی برساند که گوش‌هایشان را برای شنیدن صداها گرفته‌اند و هرچقدر این گوش‌ها برای شنیدن صدای مردم، ناشنواتر، فریاد مردم برای شنیده شدن، مهیب‌تر! 

* در نوشتن این یادداشت، از کتاب مردم در گفتمان‌های تاریخ معاصر ایران (1357-1285) اثر دکتر عیسی عبدی، بسیار بهره برده‌ام.

دراین پرونده بخوانید ...