کتاب
داستان اقتصاد
دانشآموخته دکترای اقتصاد از دانشگاه ویسکانسین و استاد کنونی اقتصاد در دانشگاه پاسیفیک است. او جوایز زیادی به خاطر مطالعات و همچنین نحوه تدریسش دریافت کرده و علاوه بر تحقیق و آموزش در حوزه اقتصاد سیاسی و اقتصاد توسعه به آموزش علم اقتصاد از طریق ادبیات توجه ویژهای دارد.
نویسنده، روزنامهنگار و مترجم و از همکاران هفتهنامه تجارت فرداست.
داستانها به خاطر تمرکز بر تعاملات عاطفی بهویژه هنگامی خوب عمل میکنند که ماهیت رفتار انسانی در کانون درسها باشد. به عنوان مثال، داستانهای کوتاه میتوانند بحثهای داغی را پیرامون فرضیه عقلانیت برانگیزند که در اکثر مدلهای اقتصادی بیان میشود. به همین ترتیب، داستانهای کوتاه میتوانند در مباحثات مربوط به نظریه کوز (Coase Theorem) و ماهیت هزینه تعاملات سودمند باشند بهویژه هنگامی که نتیجه منصفانه با نتیجه کارآمد متفاوت است. ادبیات به دانشجویان ثروتمند جهان اول کمک میکند فلاکت بشر در کشورهای محروم را درک کنند. امری که از طریق بررسی صرف اطلاعات آماری و توصیفات عینی حاصل نمیشود. در ادامه مقاله اصلی، چهار داستان کوتاه از چهار نویسنده مشهور ترجمه و آورده شده است.
♦♦♦
کاربرد ادبیات در آموزش علم اقتصاد
یکی از چالشهای همیشگی پیشروی استادان دانشگاههای اقتصاد آن است که بسیاری از دانشجویان فکر میکنند اقتصاد علمی کسلکننده، دشوار و اغلب خشک است. این باور میتواند مانعی بر سر راه مشارکت موثر دانشجویان در مفاهیم اصلی ارائهشده در دورهها باشد و به شدت به انگیزه و یادگیری آنها آسیب بزند. در مقابل، اکثر استادان اقتصاد عقیده دارند که علم اقتصاد شامل تحلیل، درک و توضیح جهان واقعی میشود. بخشی از مشکل در این واقعیت نهفته است که استادان نمیتوانند پیوند مفیدی بین ابزارهای خشک ریاضیاتی کلاسهای اقتصاد و تجربیات روزمره دانشجویان برقرار کنند. شاید هم آنها ابزارهای آموزشی کافی برای برقراری چنین پیوندی نداشته باشند.
یک راهحل معمول برای برقراری پیوند بین تئوری و عمل آن است که مثالهایی از عالم کسبوکار یا مسائل سیاستی مطرح شوند. در این رویکرد از دانشجوها خواسته میشود تا به روزنامهها، رسانههای روز و ادبیات موردی مراجعه کنند و مطالبی را بیابند که واقعگرایی را در کلاس درس تقویت میکنند. اما تعدادی از مدرسان نیز شواهدی دال بر اثربخشی استفاده از ادبیات در دورههای اقتصاد با هدف تقویت جنبه کاربردی آن و ایجاد انگیزه در دانشجویان گردآوری کردهاند. در این میان میتوان به سودمندی داستانهای کوتاه اشاره کرد. اختصار و فشردگی مفاهیم که ویژگی اصلی داستانهای کوتاه بهشمار میرود آنها را به ابزاری سودمند برای انتقال اصول اقتصادی تبدیل میکند؛ به دانشجویان لذت یادگیری را میچشاند و فراگیر بودن مفاهیم اقتصادی را به رخ میکشد. توان عاطفی یک داستان کوتاه به دانشجویان مقطع کارشناسی اهمیت و پیچیدگی موضوعات اقتصادی را نشان میدهد. موضوعی که ممکن است در حالت عادی برایشان دور از انتظار و انتزاعی به نظر برسد. علاوه بر این، تمرینات یادگیری فعالانه مبتنی بر داستان کوتاه به بحثهای کلاسی جان میبخشد و درک دانشجویان را از نکات مهمی که گاهی در ابتدا جا میافتند، بالا میبرد.
ادبیات، موسیقی و فیلم مطالبی سرگرمکننده و در عین حال غنی از محتوای اقتصادی را به دورههای آموزش اقتصاد میآورند. حضور غیرمنتظره ادبیات در برنامه درسی علم اقتصاد بهویژه در دورههای مقدماتی توجه دانشجویان را جلب میکند و سودمندی بینش اقتصادی در درک دامنه وسیعتری از موضوعات -بیشتر از آنچه دانشجویان انتظار دارند- را به آنها نشان میدهد. دانشجویان از موسیقی، فیلم و کارهای ادبی لذت میبرند بنابراین با انگیزه بیشتری برای کلاس آماده میشوند، تکالیف مرتبط را با اشتیاق انجام میدهند و تحصیل را پی میگیرند.
ادبیات و فیلم بهطور عام و داستان کوتاه بهطور خاص اهمیت و پیچیدگی موضوعات اقتصادی را به شکلی به دانشجویان کارشناسی نشان میدهند که تجربه زندگی تا آن زمان به آنها نیاموخته است. آنها به خاطر کمتجربگی دانشی در مورد مشکلاتی که در دورههای آموزش اقتصاد مطرح میشوند ندارند بنابراین ممکن است ارزش علم اقتصاد را در زندگی خود ندانند.
داستانها به خاطر تمرکز بر تعاملات عاطفی بهویژه هنگامی خوب عمل میکنند که ماهیت رفتار انسانی در کانون درسها باشد. به عنوان مثال، داستانهای کوتاه میتوانند بحثهای داغی را پیرامون فرضیه عقلانیت برانگیزند که در اکثر مدلهای اقتصادی بیان میشود. به همین ترتیب، داستانهای کوتاه میتوانند در مباحثات مربوط به نظریه کوز (Coase Theorem) و ماهیت هزینه تعاملات سودمند باشند بهویژه هنگامی که نتیجه منصفانه با نتیجه کارآمد متفاوت است. ادبیات به دانشجویان ثروتمند جهان اول کمک میکند فلاکت بشر در کشورهای محروم را درک کنند. امری که از طریق بررسی صرف اطلاعات آماری و توصیفات عینی حاصل نمیشود.
از جنبه عمومیتر نیز اگرچه ادبیات همانند زبان نهادی است که از برخی جهات با نیروها و شرایط اقتصادی فاصله دارد اما نقش مهمی در شکلدهی افکار عمومی و استانداردها از بسیاری مفاهیم اقتصادی بازی میکند. اندیشهها و شرایط اقتصادی نیز به نوبه خود به شکلدهی و جهتدهی ادبیات، فیلم و زبان کمک میکنند. بنابراین، اقتصاددانان نباید از تاثیر این دو بر یکدیگر غافل بمانند.
شاید این غفلت تا حدی به این دلیل باشد که بسیاری از کارهای ادبی ضدبازار و حتی ضدعلم اقتصاد هستند از آن جهت که آنچه کینز روش اقتصادی اندیشیدن مینامد را قبول ندارند. برخی اقتصاددانان در واکنش به این دیدگاه میگویند که نویسندگان ادبی از مهارتهای تحلیلی برخوردار نیستند و در زمینه موضوعات اقتصادی متعصبانه عمل میکنند. اما بررسی کارهای ادبی نشان میدهد که تعداد قابل توجهی از آنها تحلیلهای درستی از مفاهیم اقتصادی ارائه میدهند. علاوه بر این، در این کارها اجماع گستردهای پیرامون اشکال صحیح رفتارهای اقتصادی انسانها دیده میشود در حالی که در حرفه اقتصاد اختلاف نظرات زیادی درباره سیاست و اشکال کلی سازمانهای اجتماعی مرتبط با مسائل اقتصادی به چشم میخورد. به عبارت دیگر، اختلاف نظر اقتصاددانان با خودشان بیشتر از اختلاف نظر آنها با نویسندگان ادبیات است.
اقتصاددانان و استفاده از ادبیات
صرفنظر از دیدگاههای مختلف، برخی اقتصاددانان نوعی حس شوخطبعی دارند که خود را به شکل استفاده از ابزارهای ادبی نشان میدهد. جانکنث گابرایت مهمترین نقد کنایهآمیزش را با نام مستعار مارک اپرنی (برگرفته از نام مارک تواین) نوشت. دو اقتصاددان دیگر برای نوشتن مطالبی پیرامون قوانین ناشکستنی اقتصاد از نام ادبی مارشال جوانز بهره بردند و اقتصاددانان دیگری هم از آنها پیروی کردند.
به راحتی میتوان اقتصاددانانی را پیدا کرد که مقالات یا فصلهای کتابهایشان را با نقلقولهای کوتاهی از کتابهای ادبی آغاز میکنند. این رویکرد بیشتر در کتابهای درسی اقتصاد دیده میشود شاید به این دلیل که کتاب تاثیرگذار پل ساموئلسون اولین نمونه از آن بود. برخی کتابهای درسی پا را از این فراتر گذاشتهاند و کل صفحه را به متون ادبی مرتبط با یک موضوع، مفهوم یا مساله اقتصادی اختصاص میدهند. دو اقتصاددان برجسته به نامهای ویلیام استنلی جوانز و کنث بولدینگ اشعار خود را در کارهای اقتصادی حرفهایشان گنجاندهاند.
چشمگیرترین نشانه دال بر آنکه متون ادبی میتوانند با ارائه سرگرمی و نمونههای شفاف و غیرفنی از مفاهیم اقتصادی به حرفه اقتصاددانان کمک کنند را میتوان در اقدام نشریه «اقتصاد سیاسی» مشاهده کرد که اغلب متون ادبی را در جلد خود میآورد. این اقدام در سال 1973 و زمانی آغاز شد که استیگلر سردبیر همکار نشریه بود.
برخی مدرسان دانشگاهی و دبیرستانی متون درسی خود را بر مبنای کارهای ادبی حاوی مفاهیم اقتصادی تهیه میکنند. این رویکرد سه هدف را دنبال میکند: 1- جلب توجه آن دسته از دانشجویان که خواندن اقتصاد را کسلکننده و برخلاف سلیقه خود میبینند؛ 2- تهیه مطالب جالب و تکمیلی برای کتابهای درسی و دیگر موضوعات آموزشی و 3- اضافه کردن مثالها، داستانها و تصاویر خیالی بیشتر در مطالب مدرسان. موفقیت این رویکرد به کمیت، کیفیت و تناسب متون ادبی بستگی دارد.
علم اقتصاد در ادبیات
اگر بحث را با این موضوع آغاز کنیم که علم اقتصاد مطالعه تخصیص منابع محدود برای ارضای خواستههای نامحدود است به سادگی میتوان نمونههایی را در ادبیات پیدا کرد. به عنوان مثال در شعر «ماسک کاموس» اثر جان میلتون، راوی یک فرد بیگناه را وسوسه میکند و به او میگوید اگر از منابع طبیعی موجود برای ارضای خواستههای بشری استفاده نکند ناسپاسی و کفران نعمت کرده است. در محیطی دیگر، امرسون در کتاب ژورنال بحث منابع انسانی، طبیعی و سرمایهای بهویژه در انگلستان و هلند را مطرح میکند و در بحث کارآفرینی میگوید که «شهرت و ثروت به کسانی میرسد که تلهموشهای بهتری پهن میکنند». نویسندگان ادبی احتمالاً آگاهی زیادی از تواناییهای بالقوه منابع انسانی در محیطهای اقتصادی دارند. به عنوان مثال شخصیت گتسبی در کتاب اسکات فیتز جرالد با دقت زمان خود را بودجهبندی میکند تا سرمایه انسانی خود را به عنوان یک جوان توسعه دهد و سپس به دنبال دیزی (که صدایش پر از پول است) میرود تا رویای آمریکایی خود را تحقق بخشد. گتسبی جوان یادآور شخصیت بن فرانکلین جوان در زندگینامه فرانکلین و کتاب «سالنامه ریچارد بیچاره» است. اما زمان و مردها متفاوت بودند و چرخش گتسبی به جهان زیرزمین هم موفقیت و هم سقوط او را سرعت بخشید. موضوع منابع نیروی کار نیز اغلب نویسندگان ادبی را به مباحث نظامهای اقتصادی، سود، اتحادیههای کارگری و توزیع درآمد میکشاند.
از جنبه مفاهیم ابتداییتر، نویسندگان برجسته اهمیت ایده کلی هزینه-فرصت را درک کردهاند. بارزترین نمونه را میتوان در شعر «راه ناپیموده» رابرت فراست مشاهده کرد.
در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا میشدند
و افسوس که نمیتوانستم هر دو را بپویم؛
چرا که فقط یک رهگذر بودم
ایستادم...
و تا آنجا که میتوانستم به یکی خیره شدم،
تا جایی که در میان بوتهها گم شد...
پس بیطرفانه آن دیگری را برگزیدم.
شاید به خاطر اینکه پوشیده از علف بود
و میخواست پنهان بماند
اگرچه هر دو یکسان لگدکوب شده بودند.
و هر دو در آن صبحگاه همسان به نظر میرسیدند؛
پوشیده از برگ، بی ردّ پایی بر آنها
آه ... من راه نخستین را برای روز دیگر گذاشتم
با آنکه میدانستم که هر راهی به راهی دیگر میرسد
شک داشتم که دیگر باز نتوانم به آن بازگردم
سالهای سال بعد روزی
با حسرت به خود خواهم گفت:
در جنگلی دو راه از هم جدا میشد و من
آری -من- راهی را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت
و تمامی تفاوت در همین بود.
شعر دیگر او با عنوان «مرمت دیوار» به یک مفهوم و نهاد بنیادی اقتصاد یعنی مالکیت خصوصی میپردازد. این شعر هنگامی جالب میشود که آن را با توجه به نگرانی فراست درباره ماهیت طبیعی یا مصنوعی مالکیت خصوصی بخوانید و آن را با این سوال مقایسه کنید که آیا مالکیت باید به عنوان یک حق حفظ شود یا به عنوان یک موضع کارآمدی و مصلحت؟ (دیوارهای خوب همسایگان خوب میسازند).
چیزی هست که دیوار را دوست ندارد
ورمهای زمین یخ زده زیر آن میروند
و سنگهای روی آن در آفتاب میریزد
و شکافهایی در آن باز میشود که حتی دو نفر میتوانند پهلوبهپهلو از آن بگذرند
کار شکارچیها چیز دیگری است
من در پی آنها رفتهام و در هر جا که حتی سنگ را روی سنگ باقی نگذاشتهاند، تعمیراتی کردهام
ولی آنها برای دلخوشی سگهای غران خرگوشی را بیرون میکشند.
منظور من ترکها است
هیچکسی به وجود آمدن این شکافها و یا صدای به وجود آمدنشان را نشنیده است
ولی هر بهار، هنگام تعمیر دیوارها این شکافها را میبینیم
من به همسایه آن طرف تپه خبر میدهم
و یک روز با هم ملاقات میکنیم تا اندازهگیری کنیم و دیوار را دوباره میان خود قرار دهیم
و در وقت رفتن دیوار را میان خود نگه داریم
سنگهایی که در هر طرف افتاده است به همان طرف تعلق میگیرد
بعضی دراز و بعضی مثل توپ گردند
ناچار باید وردی بخوانیم که سنگها تعادل خود را حفظ کنند
«تا وقتی که ما پشت خود را برنگرداندهایم در جای خود بمان»
تماس با سنگها انگشتان ما را زبر و خشن میکند
راستی این هم خودش نوعی بازی و سرگرمی است
هر کس در یک طرف، غیر از این چیزی نیست
وقتی اینگونه است دیوار لازم نیست
او سراسر درخت کاج است و من باغ سیب دارم
من به او میگویم درختان سیب من هرگز به باغ تو نمیروند
و میوههای کاج را در زیر درختها نمیخورند
او در جواب من میگوید: «دیوارهای خوب همسایههای خوب میسازند.»
بهار برای من مایه دردسر است،
از خویش میپرسم چه میشد میتوانستم به او بگویم: «آخر چرا دیوارها همسایههای خوبی میسازند؟».
مگر دیوار جز برای جای گاو است؟ گاوی که در میان نیست.
پیش از آنکه دیواری بکشم، دلم میخواست بدانم
که چه چیز را باید آن طرف دیوار و چه چیز را این طرف آن جای دهم
و با این کار به چه کسی اهانت خواهیم کرد
چیزی هست که دیوار را دوست ندارد
و دلش میخواهد که خراب شود.
میتوانستم بگویم که جن و پریها چنین میخواهند
ولی فقط جن و پریها نیستند، دلم میخواست خودش این را بگوید
او را میبینم که سنگی را با دو دست محکم گرفته و میآورد،
مثل وحشیهای اولیه که با سنگ مسلح میشدند
در نظر من مثل اینکه او در تاریکی راه میرود
نه فقط در تاریکی بیشهها و سایه درختها
از گفته پدرش دل نمیکند
و از فکر اینکه این گفته را به خوبی یاد گرفته دلشاد است
دوباره میگوید: «دیوارهای خوب همسایههای خوب میسازند.»
نویسندگان زیادی به کارایی و عوامل افزایش آن مانند تخصصیسازی و تقسیم کار علاقهمندند. بخشهایی از کتاب «وینزبرگ، اوهایو» نوشته شروود اندرسون که به رابطه بین وینگ بیدلبام و جرج ویلارد میپردازد بحثهای متوازنی درباره هزینه و منفعت تخصصیسازی هستند که به آنچه در کتاب ثروت ملل میآید شباهت زیادی دارند. در این کتاب بیدلبام مهارتهای دستی ویژه دارد و ویلارد یک نویسنده ماهر و آیندهدار است. خواندن مطالب چندین شخصیت در کتاب «گلچین رودخانه اسپون» نوشته ادگار لی مسترز همین احساس را به فرد منتقل میکند. الکساندر پوپ در کتاب 4 دونسیاد (Dunciad) متونی درباره تخصصیسازی مینویسد که به کار دانشمندان علوم اجتماعی ارتباط زیادی پیدا میکند. حتی تئودور درایزر در کتاب «خواهر کری» نشان میدهد که دامنه بازار، تخصصیسازی را محدود میکند.
نویسندگان ادبی به نقش کارآفرینان (چه واقعی و چه ساختگی) در تحریک فرآیند رشد و ایجاد تمرکز اقتصاد (با اهداف خوب یا بد) توجه داشتهاند. جان دوس پاسو در سهگانه «ایالات متحده» داستانهایی را از هنری فورد و اندرو کارنگی میآورد و در آن موضوعاتی از قبیل منافع حاصل از بهرهوری در خط مونتاژ فورد، انساندوستی این دو غول صنعتی، و نگرانی از ترکیب صنعت و نظامیگری را لحاظ میکند. کتاب «شکار 22» نوشته جوزف هلر شخصیتی معماگونه به نام مایلو مایندر بایندر دارد. این کارآفرین با راحتی و موفقیت یکسان در بازارهای باز، اقتصادهای سنتی و جهان جنگزده غیراقتصادی و نومیدکننده کار میکند. این احساس به خواننده دست میدهد که مایندر بایندر میتواند به همان راحتی با شخصیت فاگین و دیگر شخصیتهای رمان دیکنز کنار بیاید.
نقش بازارهای رقابتی در محدودسازی تمرکز و سوءاستفاده از قدرت اقتصادی بارها در کارهای ادبی آمدهاند. به همان نسبت ادبیات به اهمیت استفاده از انگیزههای اقتصادی در خلق اشتغال، سرمایهگذاری و ریسکپذیری در یک جامعه آزاد توجه میکند. کارآفرینانی که از آنها نام برده میشود آشکارا سود را درک میکنند. مایندر بایندر حتی میداند که شما میتوانید تخممرغ را هفت سنت بخرید و پنج سنت بفروشید و باز هم سود کنید به شرط آنکه تخممرغ را از خودتان بخرید و در اصل یک پنی برای آن بپردازید. در کتاب پوپ با عنوان «تقلیدی از هوراس» یک سرباز مسوولیت یک قلعه را در جنگ بر عهده میگیرد تا سهمی از پول جایزه ببرد اما پس از رسیدن به ثروت در جنگهای بعدی تهوّر کمتری از خود نشان میدهد. شخصیت اصلی کتاب «نویسنده بیچاره شیطانصفت» نوشته ایروین واشنگتن نویسندهای است که در شهر کوچک زادگاهش شهرت ادبی زیادی دارد اما وقتی به لندن نقل مکان میکند در نهایت دستنوشتههایش را دور میاندازد و بهطور گمنام مطالبی را برای نشریات تجاری مینویسد. او به این نتیجه میرسد که با تولید چیزی که تقاضا برای آن وجود داشته باشد میتوان حداقل زندگی نسبتاً راحتی داشت.
متون جالب توجه مرتبط با بازارهای آزاد را میتوان در داستان «یانکی کانکتیکات در دربار شاه آرتور» نوشته مارک تواین پیدا کرد. در فصل 33 کتاب با عنوان «اقتصاد سیاسی قرن ششم»، قهرمان داستان شجاعانه اما بیهوده تلاش میکند که به گروهی از کارگران تفاوت بین دستمزدهای واقعی و اسمی را توضیح دهد و به شدت از تجارت آزاد دفاع میکند. این بخش ما را به یاد «دادخواست شمعسازان» نوشته فردریک باستیات اقتصاددان فرانسوی میاندازد.
اگر بازارها را در شکل انتزاعیتر در نظر بگیریم به شخصیت کل (Cal) در داستان «شرق بهشت» جان اشتاین بک میرسیم که درست قبل از جنگ جهانی اول با سفتهبازی در حبوبات به سود میرسد. وقتی پدرش از او میخواهد که پولها را بازگرداند او متوجه میشود که نیروهایی غیرشخصی و خودکار قیمتها را بالا میبرند. کل میپرسد: «پولها را به کجا برگردانم؟» سوالی که نسبتاً پیچیده است.
رمان «هشت پا» نوشته فرانک نوریس در بخشی صراحتاً به قدرت، فراگیری، و غیرشخصی بودن نیروهای بازار میپردازد. در این بخش میخوانیم: «شما مردان جوان وقتی از گندم و راهآهن صحبت میکنید با نیروها سروکار دارید نه انسانها. گندم همان عرضه است که باید برای تامین خوراک مردم منتقل شود. تقاضا در آنجا قرار میگیرد. گندم یک نیرو است، راهآهن نیرویی دیگر. و این قانون است که آنها یعنی عرضه و تقاضا را اداره میکند. انسانها نقش بسیار کمی در این کار دارند. در این راه پیچیدگیهایی پدید میآیند. شرایطی که بر دوش فرد سنگینی میکنند و شاید او را له کنند. اما گندم به همان شکلی که رشد میکند برای تامین خوراک مردم هم منتقل میشود.»
نوریس که سبک طبیعتگرایانه دارد در این نوشتار سهم افراد در نظام اقتصادی را اندک میداند اما نویسندگان دیگر بر وضعیتی تمرکز میکنند که در آن افراد در شبکهای پیچیده از فشارهای رقابتی گرفتار میشوند در حالی که آنها را بهطور کامل درک نمیکنند. این وضعیت ممکن است مانند نمایشنامه «مرگ فروشنده» آرتور میلر پایانی غمانگیز داشته باشد یا همانند «زندانی خیابان دوم» نیل سیمون به طنزی آزاردهنده بینجامد. هزینههای فردی و اجتماعی بیکاری به مفهوم مدرن آن حداقل از زمان «خوشههای خشم» جان اشتاین بک و «جادهای به اسکله ویگان» جرج اورول به رسمیت شناخته شدهاند.
به نظر میرسد بسیاری از نویسندگان نیروهای پایه بازار را به خوبی شناخته و درک کردهاند و بسیاری دیگر با جنبههای مختلف نقایص بازار از جمله مسائل مربوط به ثبات اقتصادی آشنا هستند. نگرانی عمیق پیرامون تورم در داستان «هرم سنگ سیاه» اریش ماریا رمارک دیده میشود که در بخشهایی به ابرتورم آلمان پس از جنگ جهانی اول میپردازد. داستانی جالب پیرامون ایده اثرات خارجی را میتوان در «گاگانتوا و پانتاگرول» نوشته فرانسوا ربلیاس دید که در آن مشاجرهای بین یک آشپز و مشتری درمیگیرد. مشتری تکه نانی را در دودی که از غاز کبابشده بر روی آتش برمیخیزد مزهدار میکند. آشپز از او تقاضای پول میکند و در مقابل مشتری کیسهپول را جلوی آشپز تکان میدهد تا به صدای سکههای داخل آن گوش کند.
اولین اشاره به هزینههای سرریز در توصیف آلودگی در کوک تاون در داستان «روزگار سخت» چارلز دیکنز مطرح میشود. در زمینه نیاز به قوانین و دادگاهها برای حل مناقشات مربوط به حقوق مالکیت باید به سراغ «تاجر ونیزی» شکسپیر و «هملت» ویلیام فاکنر برویم.
همانگونه که قبلاً گفته شد چندین اقتصاددان متوجه اشاره به توزیع درآمد در متون ادبی شدند و از آن انتقاد کردند. بحث در این زمینه دامنه وسیعی دارد که از جمله کوتاه شاه لیر شروع میشود که گفت «توزیع باید جلوی زیادهروی را بگیرد و هر فرد به اندازه کافی داشته باشد». نوریس خانوادههای زنان بیوه فقیر و گرسنه را در کنار خانوادههای ثروتمند مدیران راهآهن توصیف میکند. در مقابل، کرت وانگات در «به خانه میمون خوش آمدید» قطعه کوبندهای علیه تلاش برای برابری کامل در نتایج مینویسد و امرسون در داستان «ژورنال» میگوید حتی نابرابری شدید و نفرتانگیز را باید تحمل کرد بهویژه وقتی صاحبان مشاغل پرخطر درآمدهای هنگفت را از آن خود میکنند.
«جنگل» سینکلر و «جادهای به اسکله ویگان» اورول به برنامههای تخصصیتر دولت میپردازند و به شدت از مقررات دولتی مربوط به سلامت و ایمنی کار حمایت میکنند. داستان «بخش سرطان» الکساندر سولزنیتسن به مدلهای رایج پزشکی و درمان دولتی حمله میکند اما میپذیرد که دولت از بیماران خاص حمایت کند. برخی از شخصیتهای این رمان استدلالهای قدرتمندی علیه رشد اقتصادی افسارگسیخته بیان میکنند.
احتمالاً نویسندگان ادبی شکست سیستماتیک دولت را پیشبینی میکردند و همگام با اقتصاددانانی که آن را کشف کردند به آن توجه داشتهاند. در رمان «دموکراسی» نوشته هنری آدامز شخصیت اصلی به واشنگتن میرود و آنجا را پر از تقلب، فساد، خودخواهی و خالی از اعتماد عمومی مییابد. قهرمان داستان «خوب مثل طلا» نوشته جوزف هلر هرگز سادهلوح نیست و سرسختانه به دنبال قراردادی پرتجمل و باشکوه میگردد که به کمترین کار نیاز داشته باشد. اما در نهایت، بیعاطفگی و اندازه بزرگ دیوانسالاری او را سرخورده و منزجر میکند.
متون ادبی زیادی هستند که به نهادهای خصوصی اصلی اقتصاد بازار پرداختهاند. شرکتها و کسبوکارها همیشه کمتر هدف قرار گرفتهاند. مشکل گنجاندن آنها در کارهای ادبی آن است که -به قول شومپیتر- شرکتها عقلانی و ضدقهرمان هستند. به عنوان مثال نمایشنامهای که از تاریخ شرکتها اقتباس شده باشد وجود ندارد. برخی کارها از داستانهای «رو به جلو و رو به بالا»ی هوراشیو آلگر تا «روشی جدید برای پرداخت بدهیهای قدیمی» نوشته فیلیپ ماسینجر در آرمانگرایی افراط میکنند.
جدیترین و ماندگارترین سنت ادبی پیرامون تجار از دهه 1920 تا اوایل دهه 1960 در ادبیات آمریکا دیده میشود و فعالترین دوره با داستان «زمستان نارضایتی ما» جان اشتاین بک به پایان میرسد. در این دوره مدیران اجرایی عمدتاً افرادی بلندپرواز و سختکوش معرفی میشدند که افق هوشی و فرهنگی بسیار محدودی داشتند. بهترین کارهای مرتبط با این موضوع عبارتاند از: «بابیت و خیابان اصلی» (سینکلر لوئیس)، «مرگ فروشنده» و «تمام پسران من» (آرتور میلر)، «سوئیت مدیران و کش مک کال» (کامرون هاولی)، «نقطه بدون بازگشت» (جان پی مارکاند)، و «کادیلاک طلای ناب» (جرج اس کوفمان).
برخوردهای متفاوتی با اتحادیههای کارگری صورت گرفت که عمدتاً در دورههای پرشکوه یا خشونتبار سازمانهای کارگری از ابتدای قرن تا زمان اجرای قانون واگنر در 1935 بود. قویترین اشارات را میتوان در «دریزر» نوشته دوس پاسوس و «در نبردی مشکوک» نوشته اشتاین بک مشاهده کرد. تاریخ اخیر اتحادیههای کارگری کمتر در کانون توجه ادبی قرار گرفت. فیلمهای «نورمارای» و «بر لبه آب» به مواردی استثنایی میپردازند. به همین ترتیب، توصیف شرایط سخت کاری که در توصیف اورول از معاون زغالسنگ «جادهای به اسکله ویگان» دیده میشود از رونق افتاد. اما آنها هنوز برای نشان دادن تحولات اشتغال در پی پیشرفتهای فناوری، عدم مطلوبیت ذاتی بسیاری از مشاغل و اهمیت منابع انرژی در فعالیت روزمره جامعه سودمند هستند.
ادبیات توجه زیادی به نهادهای مالی نداشته است. در فاوست نوشته گوته، شیطان به گونهای غیرمنتظره کشف میکند که توسعه پول میتواند بر سطح درآمد ملی اثر بگذارد. بهترین مثالهای زمان ما داستانهای «چگونه اکنون داوجونز» و «مکانهای مبادله» نوشته راتس چایلدز (Roths childs) هستند که نمایشنامه و امور مالی را به یکدیگر پیوند دادهاند.
«پیشنهاد مودبانه» جاناتان سویفت قطعهای کلاسیک درباره جمعیت و بازارهاست. اندیشههای سویفت همانند کنث بولدینگ در طرح «مهر سبز» برای کاهش جمعیت با ملاحظات بازار پیوند خوردهاند. اما سویفت بررسی مثبت مالتوز از بازار را در نظر میگیرد در حالی که طرح بولدینگ دیدگاه پیشگیرانه مالتوز را مهم میداند. سویفت در نوشتاری طنزآمیز پیشنهاد کرد که نوزادان «مازاد» ایرلند به عنوان غذا بهویژه به آمریکاییهایی فروخته شوند که به غذا نیاز دارند و استانداردهای آشپزی آنها سختگیرانه نیست. این قطعه ادبی را میتوان حملهای اولیه به مجریان اقتصاد سیاسی دانست و قطعاً استفاده ناصحیح و بیمنطق از تخمینهای هزینه-فایده را به شدت محکوم میکند.
برخی نویسندگان ادبی نظریه مصرف وبلن (Veblen) و فرضیه درآمد نسبی را درک کردهاند. در «ناطور دشت» جی دی سالینجر، قهرمان جوان داستان کشف میکند که تقریباً نمیتوان با کسی زندگی کرد که چمدانهایی ارزانتر از چمدانهای شما دارد. هماتاقی او تلاش میکند در مقابله با این تهدید به چمدانهای او صفت بورژوا بزند اما بعدها سعی میکند به دیگران بقبولاند که چمدانها متعلق به خودش هستند. قهرمان داستان در جستوجوی یک هماتاقی برمیآید که از هر جهت مطلوبیت کمتری داشته باشد بهجز در چمدانهایش.
با وجود سخنرانی مشهور «صلیب طلا» که ویلیام جنینگز برایان (در مذمت استاندارد طلا) ایراد کرد، مفهوم دو فلزگرایی (Bimetalism) در استانداردهای پولی یکی از حوصلهسربرترین بحثها در دورههای تاریخ پول و بانکداری یا اقتصاد بهشمار میرود. خوشبختانه در آن زمان لیمان فرانک باوم به این موضوع علاقهمند شد و داستان «جادوگر شهر اوز» را نوشت که تمثیلی عوامگرایانه در این باب بود. اوز (Oz) علامت اختصاری برای اونس (واحد طلا و نقره) است. در داستان باوم، شخصیت دوروثی با دمپاییهای نقره بر روی جادهای با آجرهای زردرنگ (یعنی از طلا) قدم میزند. مترسک نماد کشاورزان نیمهغربی، مرد حلبی نماینده کارگران صنعتی شهرها، جادوگر شرور شرق نماد شرکتهای بزرگ صنعتی و امور مالی شرقی، جادوگر غرب نماینده نیروهای خشن و شرور طبیعت (بهویژه خشکسالی) که کشاورزان غربی را تهدید میکنند، شیر ترسو همان آقای برایان و جادوگر اوز رئیسجمهور پرافاده اما بیلیاقت ایالاتمتحده هستند. از نظر باوم، دوروثی میتواند هرکسی باشد.
دیدگاههای مربوط به قیمت منصفانه، یا نرخ منطقی سود اغلب در متون ادبی دیده میشوند. نمونه آن را میتوان در گفتوگوی بین کل (Cal) و پدرش در داستان «شرق بهشت» مشاهده کرد. اما نکته جالب توجه آن است که بسیاری از نویسندگان هیچگاه به پرسشی که خود طرح میکنند جوابی نمیدهند. در داستان «از مرگ تا صبح» نوشته توماس ولف وقتی از مردان کاتاباو قدیمی خواسته میشود قیمت و سود منصفانه برای یک قاطر را تعیین کنند بحث بیپایان آن به موضوع اصلی داستان تبدیل میشود.
میتوان گفت که مسائل مربوط به مساوات و جدال فردی اغلب در کانون اکثر متون ادبی هستند که جهتگیری اقتصادی دارند. به هر حال، ادبیات شرایط و ارزشهای انسانی را هم در شرایط غیرعادی و هم در زندگی روزمره کاوش میکند. نویسندگان اغلب شخصیتهای داستان را در شرایطی خارج از تجربههای معمولی قرار میدهند اما در نوشتههای خوب ادبی هدف آن است که چیزی -به شکل صریح یا ضمنی- درباره کل افراد و بهطور کلی نظام بشری گفته شود.
به نظر میرسید بسیاری از نویسندگان درباره رفتار اقتصادی مناسب افراد همعقیدهاند اما توافق اندکی در این باره دیده میشود که کدام نظام اقتصادی به بهترین شکل آن رفتار را تقویت میکند یا در جهت منافع افراد است، «نگاه به عقب» و «حکایت تانکر آب» نوشته ادوارد بلامی و «آوازی برای مردان انگلستان» نوشته پرسی شلی نمونههایی هستند که از اشکال سوسیالیستی سازماندهی و همکاری اقتصادی حمایت میکنند. در سوی دیگر، آلدوس هاکسلی در «دنیای قشنگ نو» و آین راند در «نوک فواره» از دیدگاههای محافظهکارانه مرتبط با آزادی فردی، رشد و کارایی اقتصادی دفاع میکنند. اما هر دو گروه نویسندگان درباره این امر هشدار میدهند که اگر قدرت سیاسی و اقتصادی متمرکز شده و در دستان انواع مختلف نهادهای عمومی قرار گیرند امکان سوءاستفاده فراهم میشود. اینگونه استدلالهای جناح چپ و راست برای اقتصاددانان آشنا هستند. آنها دقیقاً همان نکاتی هستند که ادبیات حرفهای اقتصاد در یکصد سال گذشته به آنها پرداخته است.
نتیجهگیری
از دیدگاه تدریس دانشگاهی، متون ادبی به مدرسان و دانشجویان ابزاری قدرتمند میدهد تا مفاهیم اقتصادی را به تصویر بکشند و چارچوب و ساختار کلاس درس را متنوع کنند. داستانهای کوتاه چه به عنوان مکملی برای دورههای سنتی اقتصاد و چه به عنوان بخشی از دورههای غیرسنتی یا بینرشتهای، وقتی بر مفاهیم اقتصادی متمرکز میشوند انبوهی از مطالب خواندنی کوتاه، لذتبخش و قابل دسترس را در اختیار میگذارند. آنها بین مفاهیم اقتصادی و جهان پیرامون دانشجویان پیوندی برقرار میکنند که از عهده کتابهای درسی و مقالات علمی ساخته نیست. بحثهای کلاسی مبتنی بر داستانهای کوتاه مشارکت بیش از پیش دانشجویان را به همراه میآورد و به آنها مطالبی را میآموزد که نمیتوانند از متون، سخنرانیها یا بحثهای خشک کلاسی یاد بگیرند.
از دیدگاه عمومیتر، اقتصاددانانی که علاقهمندند از متون ادبی در آموزش و نوشتههایشان بهره ببرند میتوانند مطمئن باشند که در اکثر موضوعات اقتصادی مطالب ادبی قابل قبولی وجود دارد. اختلاف دیدگاه بین نویسندگان ادبی به همان اندازه اختلاف نظرات بین اقتصاددانان است. آنها همانند اقتصاددانان در زمینههای باورهای سیاسی، عمق و وسعت درک اقتصادی و حتی در مهارت نویسندگی با یکدیگر تفاوت دارند. اهمیت نویسندگان ادبی برای اقتصاددانان بهویژه از آن جهت است که این نویسندگان گاهی بر باورهای عمومی یا علمی از مسائل اقتصادی تاثیر میگذارند.
تعجبی ندارد که چنین مجموعه گستردهای از مطالب ادبی درباره مفاهیم اقتصادی وجود دارد. اکثر ناظران اجتماعی از جمله نویسندگان متون تخیلی و جدی میپذیرند که علم اقتصاد بخش مهمی از بافت جامعه است. آنها با بازارهایی روبهرو هستند که گروههای مختلفی از مصرفکنندگان با درآمدها، سطح تحصیلات، آموزههای سیاسی و منافع اقتصادی مختلف را دربر میگیرند. حداقل از دوره رنسانس و زمانی که متون چاپی به زبانهای محلی پدیدار شدند و افراد بیشتری توانستند به تحصیلات رسمی وارد شوند نویسندگان دارای دیدگاههای اقتصادی و روابط اجتماعی متفاوت موفق شدند بازارهایی برای نظراتشان پیدا کنند. درست است که برخی مشاهیر مانند شکسپیر «نه متعلق به یک عصر که برای تمام اعصار» هستند اما تنوع متون ادبی محصول آن است که زندگی و زمان نویسنده بر آثار او تاثیر میگذارند.
با این حال، باید اذعان کرد که در هر صورت وظیفه تبیین چگونگی روابط درونی مفاهیم اقتصادی، چگونگی عملکرد نظامهای اقتصادی و چگونگی ارزیابی آنها بر مبنای کارآمدی اقتصادی همچنان منحصراً بر دوش اقتصاددانان و دستاندرکاران آموزش اقتصاد است. اما در بسیاری از موضوعات آنها میتوانند فرصتهایی منطقی پیدا کنند تا با کسانی که دستی در ادبیات و هنر دارند وارد تعامل شوند.
حقایق در پرونده قرارداد بزرگ گوشت گاو
قصد دارم در کمترین کلمات آنچه در اینجا وجود دارد را در برابر ملت بیان کنم. هرچند نقشی که من در این موضوع داشتهام کوچک باشد. این موضوع اذهان عمومی را مشغول داشته، احساسات ناخوشایند زیادی را برانگیخته، و روزنامههای هر دو قاره را با اظهارات مبالغهآمیز و جملات غلط پر کرده است.
منشأ این چیز ناراحتکننده این بود... و من در اینجا تاکید میکنم که تمام واقعیتهای ادعای زیر را میتوان با سوابق رسمی دولت کل ثابت کرد.
جان ویلسون مکنزی از روتردام، شهرستان کمونگ، نیوجرسی، متوفی، در روز دهم اکتبر 1861 یا حدوداً همان روز با دولت کل قرارداد بست تا در مجموع 30 شبکه گوشت گاو را به ژنرال شرمن برساند.
بسیار خوب.
او گوشتها را برداشت و به دنبال شرمن راه افتاد. اما وقتی به واشنگتن رسید شرمن به ماناساس رفته بود. بنابراین او گوشت گاو را برداشت و به دنبال شرمن به آنجا رفت. اما خیلی دیر به آنجا رسید، او شرمن را تا نشویل و از نشویل تا چاتونگا و از چاتونگا تا آتلانتا دنبال کرد اما هرگز نتوانست به او برسد. در آتلانتا او شروعی تازه داشت و شرمن را در مسیرش به سمت دریا تعقیب کرد. او دوباره خیلی دیر و با چند روز تاخیر رسید. اما وقتی شنید که شرمن با کشتی سیاحتی کواکرسیتی به سرزمین مقدس رفته است یک کشتی به مقصد بیروت گرفت و محاسبه کرد که از کشتی دیگر زودتر میرسد. وقتی با بار گوشت به بیتالمقدس رسید فهمید که شرمن سوار کشتی کواکرسیتی نشده بلکه برای جنگ با سرخپوستان به دشتها رفته است. او به آمریکا بازگشت و به کوههای راکی رفت. پس از 68 روز سفر طاقتفرسا در میان دشت و درست زمانی که به چهار مایلی مقر شرمن رسیده بود او را با تبرزین زدند و پوست سرش را کندند. سرخپوستان گوشتها را گرفتند. آنها تمام گوشتها بهجز یک بشکه را برداشتند. ارتش شرمن آن بشکه را به دست آورد بنابراین جستوجوگر جسور ما حتی به بهای جانش توانست تا حدی به قرارداد عمل کند. او در وصیتنامهاش که آن را همانند دفترچه یادداشت نگه داشته بود قرارداد را به پسرش بارتولومیو دبلیو واگذار کرد. بارتولومیو قبل از مرگش صورتحساب زیر را تنظیم کرد:
ایالات متحده
به حساب جان ویلسون مکنزی از نیوجرسی، متوفی، دکتر ...
مبلغ سه هزار دلار به خاطر 30 بشکه گوشت گاو برای ژنرال شرمن به ازای هر بشکه 100 دلار
14 هزار دلار برای هزینههای سفر و حملونقل
مجموع 17 هزار دلار قابل دریافت.
او درگذشت اما قرارداد را به جیمارتین سپرد که تلاش کرد پول آن را بگیرد اما قبل از اینکه کاری بکند فوت کرد و قرارداد به بارکر جی آلن رسید تا آن را نقد کند. او نیز زنده نماند. بارکر جی آلن قرارداد را برای آنسون جی راجرز به جای گذاشت و او تلاش کرد پول آن را بگیرد و تا اداره حسابرس نهم پیش رفت اما مرگ، این سرنوشت بزرگ بیخبر به سراغش آمد. او را نیز از آن خود کرد. او صورتحساب را برای یکی از اقوام در کنکیتکات به نام هاپکینز به ارث گذاشت که چهار هفته و دو روز دوام آورد و در بهترین رکورد زمانی خود موفق شد خود را به حسابرس دوازدهم برساند. او در وصیتنامهاش صورتحساب قرارداد را به عمویش با لقب جانسون همیشه سرخوش سپرد. این لقب برای بیان ویژگی او حق مطلب را ادا نمیکرد. آخرین کلمات او اینها بودند: «برای من گریه نکنید. من حاضرم که بروم.» همینطور هم شد. مرد بیچاره.
پس از آن هفت نفر قرارداد را به ارث بردند اما همه آنها مردند تا اینکه سرانجام به دست من رسید. از طریق یکی از بستگان به نام هابارد، بتلهم هابارد از ایندیانا. او مدتهای طولانی از من بدش میآمد اما در آخرین لحظات عمرش به دنبال من فرستاد و مرا به خاطر همه چیز بخشید و با گریه قرارداد گوشت را به من داد.
این پایان تاریخچه قرارداد و زمانی بود که مالکیت آن به من رسید. اکنون تلاش میکنم بهطور شفاف هر چیزی را که به سهم من در این موضوع مربوط میشود به ملت بگویم. من قرارداد گوشت، صورتحساب سفر و حملونقل را پیش رئیسجمهور ایالات متحده بردم.
او گفت: «خب آقا، من چه کار میتوانم برایتان بکنم؟»
گفتم: «قربان. در روز 10 اکتبر 1861 یا همان حدود، جان ویلسون مکنزی از روتردام، شهرستان کمونگ، نیوجرسی، متوفی، با دولت کل قرارداد بست تا در مجموع 30 بشکه گوشت گاو را به ژنرال شرمن برساند.»
او در اینجا مرا متوقف و با مهربانی اما قاطعانه از حضورش مرخص کرد. روز بعد با وزیر امور خارجه تماس گرفت.
او گفت: خب آقا.
من گفتم: «اعلیحضرت. در روز 10 اکتبر 1861 یا همان حدود، جان ویلسون مکنزی از روتردام، شهرستان کمونگ، نیوجرسی، متوفی، با دولت کل قرارداد بست تا در مجموع 30 بشکه گوشت گاو را به ژنرال شرمن برساند ...»
«کافی است آقا، کافی است. این اداره هیچ ارتباطی با قراردادهای گوشت گاو ندارد.»
من را با احترام بیرون فرستادند. من درباره موضوع به خوبی اندیشیدم و سرانجام روز بعد به دیدار وزیر نیروی دریایی رفتم که گفت «آقا سریع صحبت کنید و مرا منتظر نگذارید».
من گفتم: «عالیجناب، در روز 10 اکتبر 1861 یا همان حدود، جان ویلسون مکنزی از روتردام، شهرستان کمونگ، نیوجرسی، متوفی، با دولت کل قرارداد بست تا برساند به ژنرال شرمن، مجموعاً 30 بشکه گوشت گاو ...»
خب، من تا اینجا توانستم پیش بروم. او هم هیچ ارتباطی با قرارداد گوشت گاو برای ژنرال شرمن نداشت. من کمکم با خودم فکر میکردم که این دولت مرموز است. یک جورهایی به نظر میرسید آنها قصد دارند از پرداخت پول گوشت شانه خالی کنند. روز بعد من به دیدار وزیر کشور رفتم.
من گفتم: والاحضرت. در روز 10 اکتبر 1861 یا همان حدود ...
«کافی است آقا. من قبلاً داستان شما را شنیدهام. برو و این قرارداد نکبتی گوشت را از این ساختمان خارج کن. وزارت کشور هیچ ارتباطی با تهیه مایحتاج ارتش ندارد.»
من بیرون رفتم. اما اینبار به شدت خشمگین بودم. با خودم گفتم مثل سگ دنبالشان میروم. تمام وزارتخانههای این دولت ستمکار را ول نمیکنم تا موضوع آن قرارداد را حل کنم. من یا پول آن صورتحساب را میگیرم یا میمیرم. همانطور که پیشینیان در این تلاش جان سپردند. من به رئیس کل پست حمله کردم. وزارت کشاورزی را محاصره کردم. در کمین رئیس مجلس نمایندگان نشستم. اما آنها هیچ ربطی به قراردادهای گوشت گاو نداشتند. من به سراغ کمیسر ثبت اختراعات رفتم.
گفتم: «عالیجناب، در یا حدود ...»
«لعنت بر شیطان. آخرش با آن قرارداد نفرتانگیز گوشت به اینجا آمدی؟ آقای عزیز، ما هیچ ارتباطی با قراردادهای گوشت ارتش نداریم.»
«اوه. خیلی خوب. اما یک نفر باید پول آن گوشت را بپردازد. الان باید آن پول را بدهید یا اینکه من این اداره ثبت اختراعات و هر چیز را که در آن است مصادره میکنم.»
«اما جناب ...»
«هیچ فرقی نمیکند آقا. اداره ثبت اختراعات برای آن گوشت تعهد دارد. من فکر میکنم ... و مسوول یا غیرمسوول ... اداره ثبت اختراعات باید پول آن را بپردازد.»
جزئیات مهم نیستند. کار به دعوا ختم شد. اداره ثبت اختراعات برنده شد. اما من چیزی را به نفع خودم فهمیدم. به من گفته شد که وزارت خزانهداری مکان مناسب برای رفتن است. من به آنجا رفتم. دو ساعت و نیم معطل شدم تا بالاخره ارباب اول خزانهداری مرا به حضور پذیرفت.
من گفتم: «ای نجیبترین، بزرگوار، آقای محترم، در یا حدود 10 اکتبر 1861، جان ویلسون مکز ...»
«کافی است آقا. در مورد شما شنیدهام. بروید پیش حسابرس اول خزانهداری.» من همان کار را کردم. او مرا پیش حسابرس دوم فرستاد. حسابرس دوم مرا پیش سومی و سومی مرا پیش اولین کنترلچی اداره ذرت-گوشت گاو فرستاد. به نظر میرسید که کارها به جریان افتاده باشد. او تمام دفاتر و برگهها را بررسی کرد اما هیچ خطی از قرارداد گوشت پیدا نکرد. من سراغ دومین کنترلچی اداره ذرت-گوشت گاو رفتم. او هم تمام دفاتر و برگهها را بررسی کرد اما توفیقی نداشت. من تشویق شدم که کار را دنبال کنم. در طول آن هفته من تا کنترلچی ششم آن اداره پیش رفتم. هفته بعد از آن به اداره دعاوی رفتم. هفته سوم اداره قراردادهای نافرجام را شروع کردم و به پایان رساندم و پایم به اداره متوفیات باز شد. کارم را در آنجا سهروزه تمام کردم. حالا فقط یکجا باقی مانده بود. از کمیسیونر خرتوپرتها سراغ گرفتم. البته منشی او. خودش آنجا نبود. 16 بانوی جوان زیبا در اتاق بودند که در دفاتر مینوشتند و هفت کارمند جوان خوشمشرب چگونگی کار را به آنها نشان میدادند. بانوان جوان از روی شانههایشان به آنها لبخند میزدند و کارمندان در پاسخ لبخند میزدند و همه چیز مانند زنگ ازدواج با شادمانی پیش میرفت. دو یا سه کارمندی که روزنامهها را میخواندند نگاهی سخت به من انداختند اما به خواندن ادامه دادند. هیچکس چیزی نگفت. اما من در کار پر از ماجرای خود به این نوع کارمندان رتبه چهار دستیاری عادت کرده بودم. از همان روزی که به اولین دفتر اداره ذرت-گوشت گاو وارد شدم همه چیز برایم آشکار بود تا زمانی که از آخرین دفتر از اداره متوفیات خارج شدم. من تا آن زمان آنقدر متبحر شده بودم که میتوانستم از لحظه ورود به دفتر تا زمانی که یک کارمند با من صحبت میکرد بر روی یک پا بایستم بدون آنکه بیش از دو -یا شاید سه- بار پاهایم را عوض کنم.
بنابراین آنقدر همانجا ایستادم تا چهار بار پاهایم را عوض کردم. سپس به یکی از کارمندانی که در حال خواندن بود گفتم:
«آواره پرآوازه هستم. سلطان اعظم کجاست؟»
«منظورتان چیست آقا؟ چه کسی؟ اگر منظورتان رئیس اداره است، بیرون رفته.»
«آیا امروز از حرمسرا بازدید میکنند؟»
مرد جوان مدتی به من خیره شد و سپس به خواندن روزنامه ادامه داد. اما من روشهای آن کارمندان را بلد بودم. میدانستم اگر قبل از رسیدن پست بعدی نیویورک روزنامهها را بخواند در امان خواهم بود. فقط دو روزنامه باقی مانده بود. پس از مدتی آنها را تمام کرد. خمیازهای کشید و از من پرسید چه میخواهم.
«سبکمغز مشهور و نامآور هستم. در یا حدود ...»
«تو همان آقای قرارداد گوشت هستی. کاغذهایت را به من بده.»
او برگهها را گرفت و برای مدتی طولانی خرتوپرتها را زیرورو کرد. سرانجام مدارک گذرگاه شمال غربی را پیدا کرد. این نامی بود که من بر آن گذاشته بودم.
او سوابق قرارداد گوشت را که مدتها قبل گم شده بود، یافت. او سنگی را پیدا کرد که بسیاری از پیشینیان من قبل از رسیدن به آن جان سپرده بودند. من عمیقاً احساساتی شده بودم. و از این بابت خوشحال بودم که هنوز زنده هستم. با احساس تمام گفتم «بده به من. حالا دولت تسویهحساب میکند». او با تکان دست مرا به عقب راند و گفت اول باید یک موضوع حل شود. او گفت: «این جان ویلسون مکنزی کجاست؟»
«مرده.»
«کی مرد؟»
«اصلاً نمرد. کشته شد.»
«چطور؟»
«با تبرزین.»
«کی با تبر او را زد؟»
«معلوم است. یک سرخپوست. انتظار نداری کار یک ناظم مدرسه باشد.»
«نه سرخپوست بود. مگه نه؟»
«همین».
«اسم سرخپوست؟»
«اسمش؟ من اسمش را نمیدانم.»
«باید اسمش را داشته باشی. چه کسی دیده او تبر را زده؟»
«من نمیدانم.»
«خودت آن موقع آنجا نبودی؟»
«با یک نگاه به رنگ موهایم میفهمی آنجا نبودم.»
«پس چطور میدانی مکنزی مرده؟»
«چون قطعاً آن موقع مرد و تمام دلایل نشان میدهند از آن موقع به بعد مرده. در واقع میدانم که او مرده.»
«باید مدرک داشته باشیم. آن سرخپوست را گرفتید؟»
«البته که نه.»
«خب. باید بگیریدش. تبرزین پیش شماست؟»
«اصلاً بهش فکر هم نکردهام.»
«باید تبرزین را بیاورید. باید تبرزین و سرخپوست را بیاورید. اگر اینها بتوانند مرگ مکنزی را ثابت کنند آنوقت میتوانید پیش کمیسیون مسوول حسابرسی دعاوی بروید تا راهی برای دریافت آن صورتحساب به شما نشان دهد. شاید بچههای شما آنقدر زنده بمانند که بتوانند پول را بگیرند و از آن لذت ببرند.
اما باید مرگ آن مرد ثابت بشود. اما باید بگویم که دولت هرگز پول حملونقل و هزینه مسافرت مرحوم مکنزی را نمیدهد. شاید فقط پول همان بشکه گوشتی را بدهد که سربازهای ژنرال شرمن برداشتند. تازه به شرط اینکه یک لایحه کمکی از کنگره بگیرید که پول را تخصیص بدهد. اما باز هم پول 29 بشکه گوشتی را که سرخپوستها خوردند، پرداخت نمیکنند.»
«پس فقط 100 دلار به من میرسد که آن هم قطعی نیست. پس از آن همه سفرهای مکنزی در اروپا، آسیا و آمریکا با گوشتها، پس از آنهمه سختی و مصیبت و رفتوآمد، پس از قربانی شدن بیگناهانی که سعی کردند صورتحساب را نقد کنند. مرد جوان، چرا همان کنترلچی اول در اداره ذرت-گوشت گاو اینها را به من نگفت؟»
«او مطمئن نبود که ادعای شما واقعی باشد.»
«چرا دومین کنترلچی نگفت؟ سومی؟ چرا آن همه ادارات و دفاتر هیچ چیز به من نگفتند؟»
«هیچکدام نمیدانستند. ما اینجا کارها را طبق روال انجام میدهیم. شما این روال را دنبال کردید و به آنچه میخواستید بدانید رسیدید. این تنها راه است. بسیار منظم و کند اما قطعی است.»
«آری، مرگ قطعی. برای اکثر خویشاوندان ما. فکر میکنم نوبت من رسیده است.»
«مرد جوان، تو عاشق آن موجود سفیدپوست با چشمان آبی ملایم در آن سوی اتاق شدهای که خودکارهای فلزی پشت گوشهایش دارد. من این را در نگاههای نرم تو میبینم. تو آرزو داری با او ازدواج کنی اما فقیر هستی. بیا. دستت را دراز کن. قرارداد گوشت همین است. برو. آن را بردار و شاد باش. خداوند به شما لطف کند فرزندانم.»
این تمام چیزی است که من درباره قرارداد بزرگ گوشت گاو میدانم. قراردادی که صحبتهای زیادی در جامعه به راه انداخت. کارمندی که من قرارداد را به او سپردم فوت کرد. من چیز دیگری درباره قرارداد یا افراد دیگر مرتبط با آن نمیدانم. فقط میدانم اگر مردی به اندازه کافی عمر کند میتواند رد یک چیز را از طریق اداره طول و تفصیل در واشنگتن بگیرد و پس از زحمت و مرارت و تاخیر بسیار چیزی را دریابد که همان روز اول کار در اداره طول و تفصیل به آن میرسید اگر آن اداره به همان اندازه یک موسسه تجاری خصوصی به طرز هوشمندانه نظاممند میبود.