استاد قرارداد
اولیور هارت 72ساله شد
اولیور سیمون هارت اقتصاددان انگلیسی است که در سال 1948 به دنیا آمد. او دارای کرسی اندرو فرر در دانشگاه هاروارد است. پدرش فیلیپ هارت، یک محقق علوم پزشکی و مادرش روث مایر، متخصص بیماریهای زنان بود. هارت ساکن ایالات متحده آمریکاست و با همسرش، ریتا گلدبرگ که استاد ادبیات در دانشگاه هاروارد است زندگی میکند. چند روز قبل، اولیور هارت ۷۲ساله شد. به بهانه تولد ۷۲سالگی این اقتصاددان نوبلیست ۲۰۱۶، زندگینامه وی را که به مناسبت دریافت جایزه نوبل نوشته بود، از زبان خودش میخوانیم.
شروع زندگی
من در سال 1948 در لندن به دنیا آمدم. والدین من هر دو پزشک بودند. مادرم در دورهای متخصص زنان بود که فعالیت زنان به عنوان پزشک، غیرمعمول بود. مادرم یک یهودی متولد آلمان بود که درست پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال 1933 آلمان را ترک کرده بود. پدر من متخصص اپیدمیولوژی بود. او از یک خانواده دیرینه انگلیسی-یهودی بود. من تنها فرزند خانواده بودم. پدر و مادرم حدود یک سال قبل صاحب پسری شده بودند که چند ساعت پس از تولد، فوت کرده بود و بنابراین، ورود من به دنیا، به طور خاصی مورد استقبال قرار گرفت. پدر من وقتی متولد شدم، 48ساله بود که در آن زمان برای پدر شدن، بسیار پیر بود اما 106 سال عمر کرد. مادرم در 93سالگی درگذشت. من با هر دو آنها رابطه نزدیک و دوستداشتنی داشتم.
در سن 17سالگی در کالج کینگ کمبریج پذیرفته شدم. امیدوار بودم که بتوانم یک نوع بورسیه تحصیلی برنده شوم، اگرچه ارزش زیادی نداشت ولی تضمین میکرد که نام فرد روی دیوار دانشکده به یادگار بماند. ولی آن اتفاق نیفتاد. مشاور ارشد آن زمان کینگ فکر میکرد که بهتر است ریاضیات را ادامه ندهم. به یاد میآورم که گفت این رشته برای «رولزرویسها» (اشاره به اقشار ثروتمند) است، اما مثل همیشه سرسخت بودم و توصیههای او را نادیده گرفتم و سه سال آینده را در تحصیل در رشته ریاضیات گذراندم. با توجه به سیستم کمبریج، این به معنای انجام فقط ریاضی و نه چیز دیگری بود.
بدترین چیز در مورد تحصیلات من چه در مدرسه و چه بعداً در کمبریج این بود که هرگز نوشتن را یاد نگرفتم. از آنجا که دیگران این کار را انجام دادهاند، این موضوع باید ارتباط زیادی با من داشته باشد. در عین حال فکر میکنم که از همان اوایل، میتوانستم از تخصص کمتر در ریاضیات و علوم و تمرکز بیشتر بر ادبیات و تاریخ منتفع شوم.
تغییر رشته به اقتصاد
من در زمان شورشهای دانشجویی فارغالتحصیل شدم و ایده شاغل شدن در آن دوران، جذاب به نظر نمیرسید. چاره در ادامه تحصیل بود. اما چه رشتهای؟ مردم به من گفتند که از ریاضیات در اقتصاد استفاده میشود. البته دلیل دومی نیز برای انتخاب آن رشته داشتم. در آن زمان نسبتاً چپگرا بودم و دوست داشتم درباره سیاست بحث کنم. اما متوجه شدم که در برخی از مواقع در مناظرات و بحثها، مواردی مانند تراز پرداختها مطرح میشد و در این مرحله بحث را از دست میدادم. واضح بود که میبایستی در مورد این رشته یاد میگرفتم.
بنابراین تصمیم به تحصیل در رشته اقتصاد گرفتم و برای دوره کارشناسی ارشد دانشگاه واریک اقدام کردم و پذیرفته شدم. دوره کارشناسی ارشد، یک دوره یکساله بود، اما از آنجا که من هیچ چیزی از اقتصاد نمیدانستم، برنامه این بود که سال اول را به دروس پایهای و سال دوم را به انجام کار واقعی اختصاص دهم. واریک در آن زمان دانشگاه جدید و نسبتاً کوچکی بود. این مساله به این معنا بود که کلاسها در مقایسه با کلاسهای بزرگ کمبریج، کاملاً صمیمی بودند.
در سال دوم شروع به فکر کردن راجع به قدم بعدی کردم. جان ویلیامسون که دکترای خود را از پرینستون گرفته بود، مرا تشویق کرد که تحصیلات تکمیلی در ایالات متحده را در نظر داشته باشم، بنابراین تصمیم گرفتم که برای این دورهها اقدام کنم. در آن روزها منظم نبودم و درخواستهای دکترای خود را نزدیک به اتمام مهلت مقرر تکمیل کردم. از روی بدشانسی، اعتصاب پستی در انگلیس آغاز شده بود. در آن روزها جایگزین زیادی برای پست نبود و بنابراین، تقاضاهای من برای دوره دکترا، برای هفتهها معلق بودند.
اما جان ویلیامسون یک پیشنهاد فوقالعاده ارائه داد. او میخواست برای چند روز به پرینستون برود. جان پیشنهاد داد که درخواست من را شخصاً به دانشگاه برساند. چند هفته بعد که اعتصاب پستی تمام شده بود، شنیدم که در دانشگاه پرینستون و با یک بسته حمایت مالی مناسب، پذیرفته شدهام. همچنین پاسخ سایر درخواستهای خود را دریافت کردم. فکر میکنم توسط دانشگاه پنسیلوانیا پذیرفته شدم اما توسط امآیتی، هاروارد و ییل رد شدم.
دوران پرینستون
بنابراین در سپتامبر 1971 وارد پرینستون شدم. شاید بزرگترین تفاوت بین پرینستون و هرجایی که قبلاً بودهام، کالج تحصیلات تکمیلی بود. این مکان مانند یک کالج آکسفورد یا کمبریج ساخته شده و در فاصله یک مایل از پردیس اصلی واقع شده است. اینجا جایی است که بسیاری از دانشجویان تحصیلات تکمیلی در آن زندگی میکنند. پرینستون با زندگی اجتماعی نسبتاً مطبوعی همراه بود. افراد هنگام صرف شام با سایر دانشجویان دیگر رشتهها ملاقات میکردند که بسیار خوب بود. تشریفات خاصی وجود داشت، مثلاً لباس مجلسی باید پوشیده میشد اما جو آنجا کاملاً متفاوت از این تشریفات بود.
یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی همدوره من، ریتا گلدبرگ بود که در حال تحصیل در رشته ادبیات تطبیقی بود (و بعداً کالج را متقاعد کرد که اجبار لباس رسمی را کنار بگذارد!). ما در بهار سال 1972 نامزد کردیم و در سال 1974 ازدواج کردیم و از آن زمان با هم هستیم. اکنون دو پسر به نامهای دانیل و بنجامین، دو نوه به نامهای گابریل و جیمی و یک عروس به نام آلن داریم. بنابراین من خاطرات بسیار خوبی از کالج تحصیلات تکمیلی پرینستون دارم!
گرچه دپارتمان اقتصاد پرینستون به اندازه امروز قوی نبود، اما برخی دانشجویان و اعضای هیات علمی بسیار خوبی در آنجا بودند. سابقه من در ریاضیات و قرار گرفتن در معرض اقتصاد ریاضی در واریک به من کمک کرد تا در این دوره پیش بروم و پس از یک سال در بهار سال 1972، توانستم تمام امتحانات خود را به پایان برسانم. اوایل با یکی از استادها، دوایت جافی ارتباط برقرار کردم. او به دنبال یک دستیار تحقیق بود و من داوطلب شدم. نهایتاً مقالهای در مورد واسطهگری مالی نوشتیم که اولین انتشار من بود. در پاییز سال 1972 مایکل راتشیلد به عنوان استاد از هاروارد به پرینستون ملحق شد. این یک اتفاق بسیار مهم برای من بود. قبل از ورود مایکل، من واقعاً نمیدانستم که زمینهای به نام تئوری اقتصادی وجود دارد که از اقتصاد ریاضی متمایز است. این زمانی بود که کار در زمینه اطلاعات نامتقارن در اوج خود بود و مایک یکی از شخصیتهای اصلی این حوزه بود. در نهایت، دکترایم را در سال ۱۹۷۴ اخذ کردم.
بازگشت به انگلستان
در پاییز سال 1973 شروع به جستوجوی کار کردم. پدر و مادرم مرا تحت فشار قرار داده بودند تا به انگلستان بازگردم. من و ریتا که هنوز بر روی پایاننامه دکترای خود کار میکرد، تصمیم گرفتیم که این ایده را امتحان کنیم. دانشگاههای انگلستان در آن روزها در بازار کار ایالات متحده حضور نداشتند و بنابراین داوطلبان باید به صورت جداگانه برای موقعیتها اقدام میکردند. مایکل راتشیلد، تونی اتکینسون استاد دانشگاه اسکس را میشناخت. به آنجا درخواست دادم و به من پیشنهاد کار شد. بنابراین در سپتامبر 1974، من و ریتا به ویونهو رفتیم و از اکتبر در اسکس شروع به تدریس کردم. دپارتمان اقتصاد اسکس خوب بود اما روحیه و جو خوبی نداشت. این امر تا حدی به این دلیل بود که دانشگاههای انگلستان روزهای بدی را سپری میکردند. دلیل دیگری نیز وجود داشت. شهر اسکس از دهه 1960 به عنوان سنگر فعالیت دانشجویی چپگرا شهرت داشت، که این امر برای مسوولان مالی آنجا خوب نبود. من به وضوح در دوران یکساله حضورم در آنجا به یاد میآورم که شخصی وارد دفتر کار من شد و یکی از لامپهای چراغ سقف دفترم را به عنوان یک اقدام اقتصادی برداشت.
در تابستان سال 1974، در یک کارگاه تابستانی در استنفورد با فرانک هان آشنا شده بودم و او برای من نامهای نوشت و گفت که یک فرصت شغلی دستیار مدرس در کمبریج وجود دارد و مایل است که درخواست بدهم. با توجه به وضعیت نامشخص اسکس، تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم و کار را به دست آوردم. من و ریتا در سپتامبر 1975 به کمبریج که برای 9 سال آینده خانه ما بود، نقل مکان کردیم. من همچنین عضو کالج چرچیل شدم.
بازگشت به کمبریج از بسیاری جهات جالب، مهیج و لذتبخش بود. اول، من به یک رشته دیگر و یک کالج دیگر در مقایسه با دوره کارشناسی بازگشته بودم. دوم، کمبریج با توجه به جایگاه و سیستم کالج خاص خود، بهتر از بسیاری از دانشگاههای دیگر انگلستان توانست در برابر شرایط اقتصادی ضعیف مقاومت کند. سوم، گرچه دانشکده به اردوگاههای اقتصادی مختلفی تقسیم شده بود (نئوکلاسیک، مارکسیست، نئوریکاردین و...)، فرانک هان موفق شده بود گروهی از نظریهپردازان کوچک اما عالی را در اطراف خود جمع کند، از جمله دیوید نیوبری و راجر ویتکامب به عنوان مدرسان معین و داگلاس گیل، اریک ماسکین، دیوید کرپس، لوئیز ماکوفسکی و مارک ماشینا به عنوان همکاران محقق یا مدعو. بنابراین دائماً در مورد ایدهها بحث میشد و فضای فکری بسیار مهیج بود. دوره 1981–1975، زمانی که من در کمبریج ابتدا به عنوان دستیار مدرس و سپس به عنوان مدرس تدریس میکردم، یکی از جذابترین دوران زندگی من بود.
اشاره کردم که وقتی در سال 1969 از کمبریج فارغالتحصیل شدم، مهارت نوشتن نداشتم. هنگامی که شروع به انجام تحقیق اقتصادی کردم، مشخصاً در پرینستون، مجبور شدم نوشتن را یاد بگیرم و این یک تجربه دردناک بود. ریتا، با دانش ادبیاتش، فوقالعاده مفید بود. من او را بیوقفه در مورد قواعد نوشتاری آزار دادم. اما به تدریج شروع به پیشرفت کردم.
نمیدانم که آیا فقدان تجربه نوشتن میتواند یک اتفاق بسیار ناخوشایند را که در سالهای اولیه دوران آکادمیک من افتاده است توضیح دهد یا خیر. زمانی که در پرینستون بودم، مقالهای در مورد نظریه پورتفولیو نوشتم که البته بخشی از پایاننامه من نبود و آن را برای چاپ در ژورنال «بررسی مطالعات اقتصادی» ارسال کردم. آنها به سرعت مقاله را پذیرفتند. من در عناوین خیلی خوب نبودم. عنوان اول بسیار طولانی بود و من تصمیم گرفتم قبل از ارسال نسخه نهایی، آن را کوتاه کنم. اثبات گالی با عنوان کوتاهشده تکمیل شد و آن را مجدداً ارسال کردم. مقاله را به یک اقتصاددان ارشد نشان دادم، و او گفت که همه چیز را دوست دارد به جز عنوان! فهمیدم که با کوتاه کردن عنوان، آن را گمراهکننده کردهام. آیا برای تغییر آن خیلی دیر بود؟ با سردبیر تماس گرفتم و گفت خیلی دیر نیست، فقط نامهای با عنوان جدید برایم بفرست. یادم میآید که مقداری نگران بودم، اما فکر کردم که سردبیر باید بداند چه کاری انجام میدهد. در اکتبر 1975 مجله به دستم رسید و با وحشت متوجه شدم که یک کلمه از عنوان جدید به اشتباه چاپ شده است (در همه جای مجله). جالب اینجاست که کلمه جایگزین معنای عنوان را تغییر نداد اما آن را بسیار ناشیانه کرد.
ارتقا در دانشکده اقتصاد کمبریج در اواخر دهه 1970 و اوایل دهه 80 تقریباً غیرممکن بود، بخشی از آن به این دلیل بود که دانشکده نمیتوانست در مورد هیچ چیزی توافق کند. در مقطعی، زمان جابهجایی فرا رسید. در این زمان استادی در مدرسه اقتصاد لندن به من پیشنهاد شد و آن را پذیرفتم. از ژانویه 1982 تدریس در آنجا را شروع کردم اما به زندگی در کمبریج ادامه دادم. رفتوآمد آسان نبود. هنگامی که کار جدید خود را شروع کرده بودم، اعتصاب ملی راهآهن به وقوع پیوسته بود.
داشتن جایگاه ارشد حس خوبی داشت و مدرسه اقتصادی لندن، مکانی مهیج بود. هنگام برگزاری یک سمینار در LSE اندکی قبل از ملحق شدنم به آن، با جان مور روبهرو شدم که در حال اتمام دکترای خود در آنجا بود. در سال 1983 شروع به همکاری با یکدیگر کردیم. ملاقات و کار با جان، دومین رویداد بزرگ فکری در زندگی من بوده است. طی یک دوره تقریباً 25ساله، ما کار در مورد قراردادهای ناکامل را که من قبلاً شروع کرده بودم، ادامه دادیم و آن را در مسیرهای جدیدی از جمله بنیانها، مالی شرکتی و معرفی عناصر رفتاری، هدایت کردهایم. جان یک اقتصاددان درخشان، با ذهن ریاضیاتی فوقالعاده است که در چندین مورد توانسته گزارهها و قضیههایی را اثبات کند که من هرگز نمیتوانستم خودم آنها را اثبات کنم. جان همچنین حمایت روانی مهمی از من داشت. ما طی سالیان دراز دوستی نزدیک و شدیدی داشتهایم که این رابطه به ریتا و همسرش سو نیز گسترش یافته است.
مهاجرت دوباره به ایالات متحده
در اوایل سال 1984، من و ریتا به طور جدی در مورد اینکه آیا باید به ایالات متحده مهاجرت کنیم فکر کردیم. دلایل مختلفی برای این کار وجود داشت. بورسیه ریتا در کمبریج به پایان رسیده بود و او در جستوجوی کار بود. موقعیتهای موجود در انگلیس در زمینه کاری وی خوب نبود. در واقع، با توجه به کاهش مخارج اعمالشده توسط دولت تاچر، چشمانداز دانشگاهی در انگلیس، برای من نیز خوب نبود. در سال 1984 به عنوان استاد مهمان به امآیتی ملحق شدم و در سال 1985، این موقعیت به موقعیت دائمی تبدیل شد. خانواده ما به لکسینگتون ماساچوست، جایی که من و ریتا هنوز زندگی میکنیم، نقل مکان کرد.
وقتی که به امآیتی آمدم، این دانشگاه بهترین دانشکده اقتصاد جهان را داشت. استاد بودن در آنجا بسیار هیجانانگیز و نسبتاً ترسناک بود. عظمت در همهجا دیده میشد. پل ساموئلسون هنوز به دانشکده میآمد، باب سولو هنوز در حال تدریس بود و فرانکو مودیلیانی فقط چندطبقه با او فاصله داشت. افراد جوان نیز بسیار چشمگیر بودند. پیتر دایموند، اریک ماسکین (که به زودی عازم هاروارد شد)، ژان تیرول و درو فودنبرگ از جمله همکاران من بودند. نزدیک به 9 سال در امآیتی بودم و این دوره بسیار پرباری برای من بود. بیشتر کارهای من در زمینه قراردادهای مالی در این سالها انجام شده است. اما سرانجام و به دلایل مختلف، یک تغییر منطقی به نظر میرسید. در سال 1992 موقعیتی در هاروارد به من پیشنهاد شد و آن را پذیرفتم.
حضور در هاروارد مزایای بسیاری داشته است. من یک رابطه نزدیک با اعضای دانشکده حقوق، به ویژه لوسیان ببچوک، لوئیس کاپلو، کاترین اسپیر و استفان شاول برقرار کردهام و با چندین نفر از آنها، سمینار حقوق و اقتصاد را برگزار میکنم. مواجهه من با این همکاران و حقوق و اقتصاد به طور کلی، درک من از قراردادها را بهبود بخشیده و به زندگی و رشد فکری من، کمک زیادی کرده است. کمبریج یک جامعه فکری بزرگ است و من همچنان با افرادی از امآیتی، از جمله باب گیبونز، بنگت هولمستروم، بیرگر ورنرفلت و مایکل وینستون، ارتباط نزدیک دارم.
رابطه من با بنگت هولمستروم بسیار مهم بوده است. ما دو مقاله با هم نوشتیم اما بیش از آن، سالها دوست صمیمی بودهایم و نهتنها در مورد اقتصاد، بلکه در مورد زندگی خود، امیدها و ناامیدیهایمان صحبت کردهایم. این بسیار ارزشمند بوده است.
منبع:
https: / /www.nobelprize.org /prizes /economic-sciences /2016 /hart /biographical /