شناسه خبر : 39617 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

سازمان تصمیم‌گیری

گفت‌وگو با دانیل کانمن درباره اثر احساس بر تصمیم‌گیری

سازمان تصمیم‌گیری

منصور بیطرف / مترجم: یک توپ و چوب بیسبال 10 /1 دلار می‌ارزد. قیمت چوب بیسبال یک دلار بیشتر از توپ است. چوب بیسبال چقدر می‌ارزد؟ تقریباً هر کسی فکر می‌کند که جواب «10 سنت‌» است و به نظر می‌آید که 10 سنت، قیمت صحیح توپ باشد. در حقیقت بیش از نیمی از گروه‌های دانشجویی دانشگاه‌های پرینستون و میشیگان دقیقاً همین جواب را دادند- جواب غلط. اما جواب صحیح این است: قیمت توپ پنج سنت است. دانیل کانمن، روان‌شناس و استاد روابط بین‌الملل دانشگاه پرینستون و برنده جایزه نوبل اقتصادی سال2002 می‌گوید: «واضح است که این پاسخ‌ها نشان می‌دهد که واکنش آنها بدون بررسی کردن اولیه بوده است. مردم عادت به فکر کردن سخت ندارند و غالباً به قضاوت باورکردنی که به سرعت به ذهنشان می‌آید اعتماد می‌کنند.» شاید شما سوال بیسبالی را یک سوال حیله‌گرانه بدانید. اما اشتباهات آسیب‌شناسانه و محاسبات غلط و مداوم افراد هوشمندی که ذهنشان را درگیر می‌کنند، در هسته تحقیقاتی پیشتازانه پروفسور کانمن قرار دارد. پروفسور کانمن همراه با همکار فقیدش آموس تاورسکی از دانشگاه استنفورد، چارچوب رفتار منطقی اقتصاد و مالی را به طور کامل تغییر داده و دوباره تعریف کردند. محرک فکری آنها درباره تفکر و تجربیات ساده -با این حال پرقدرت‌- ناخودآگاهی‌های منطقی، عجیب و نقص در تصمیم‌سازی بشری را فاش ساخت که نمایانگر قاعده بود تا استثنا در فرآیند معرفتی. نظریه چشم‌انداز -اکتشاف تجربی محققان از ارزیابی ریسک، نفرت از ضرر و وابسته بودن به وضع موجود- توضیح می‌دهد که چرا افراد به طور مداوم به گونه‌ای رفتار می‌کنند که پیش‌فرض فرضیه اقتصادی سنتی، براساس بهینه‌سازی نفع شخصی فردی، پیش‌بینی نمی‌شود. تحقیقاتی که ده‌ها سال پیش به وسیله پروفسور کانمن، پروفسور تاورسکی و همتایان روشنفکرشان صورت گرفته اکنون بر صدها میلیارد دلاری که در سراسر جهان سرمایه‌گذاری شده‌اند تاثیر دارد. با پروفسور کانمن در کمبریج ماساچوست مصاحبه کرده‌ایم.

♦♦♦

  به نظر می‌رسد شما در اثر کلاسیکتان در مورد ناخودآگاهی در تصمیم‌سازی فردی، روی این واقعیت تمرکز کردید که افراد حتی زمانی که اطلاعات خیلی خوبی هم دارند انتخاب‌های غیر‌منطقی می‌کنند.

زمانی‌که شما نتایج قدیمی یا افکار کهنه را تفسیر می‌کنید باید به‌دنبال این باشید که در آن زمان، پس‌زمینه مکالمات علمی چه بوده است. در آن زمان یعنی در دهه 1970، واقعاً بی‌منطقی با احساساتی شدن شناخته می‌شد. همچنین بدیهی بود که مقدار زیادی از خردورزی محض هم حضور داشت: برای ما روشن بود که افراد می‌توانند مسیرشان را خارج از برخی چیزها محاسبه کنند. اما ما علاقه‌مند بودیم که بدانیم همزمان چه چیزی به ذهن می‌آید. این امر ما را به سمت فرضیه دو‌سیستمی هدایت کرد.

  می‌توانید فرضیه دو‌سیستمی را توضیح دهید؟

بسیاری از ما که موضوع را مطالعه می‌کنند فکر می‌کنند دو سیستم فکری وجود دارد که در واقع دو مشخصه متفاوت داریم. شما می‌توانید آنها را شهودی و خردورزی بنامید. هر‌چند که برخی از ما به آنها برچسب سیستم 1 و سیستم 2 زده‌ایم. برخی تفکرات وجود دارد که به شیوه خودشان به ذهن ما می‌آیند: اکثر اوقات، این فکرها همین‌طوری می‌آیند. این سیستم 1 است. این مانند خلبان خودکار نیست بلکه ما به پیرامون خودمان به شیوه‌ای که از آن اطلاعی نداریم و آن را کنترل نمی‌کنیم واکنش نشان می‌دهیم. عملیات سیستم 1 تند، بدون تلاش، تجمیعی و غالباً همراه با احساسات است؛ همچنین این عملیات به وسیله خوی ما اداره می‌شود به همین خاطر به سختی می‌شود آنها را تصحیح یا کنترل کرد.

یک سیستم دیگر هم وجود دارد؛ سیستم 2 که سیستم خرد‌ورزی است. این سیستم آگاهانه و عامدانه است؛ این سیستم آهسته و تلاش‌ورز است و عامدانه کنترل می‌شود اما از قواعدی پیروی می‌کند. تفاوت در تلاشی است که اکثر شاخص‌های مفید فراهم می‌کنند حال می‌خواهد یک فرآیند ذهنی داده‌شده باشد که به سیستم 1 واگذار می‌شود یا به سیستم 2.

شما چطور پژوهش‌هایتان را با دو سیستم شروع کردید؟

من و تاورسکی در مقاله اول خودمان در مورد تفکر آماری متخصصان آمار مطالعه کردیم، آن هم در زمانی که به طور غیررسمی فکر می‌کنند. ما متوجه چیزی شدیم که آن را قانون اعداد کوچک نامگذاری کردیم؛ واژه‌ای که در سال 1971 آن را ابداع کردیم تا توضیح دهیم که افراد چگونه درجه‌ای از توزیع احتمالات در یک گروه کوچک را که توزیع احتمالات در کل جمعیت را نشان می‌دهد، بزرگ‌نمایی می‌کنند. همچنین متوجه شدیم که آمارگران باتجربه، قاعده‌هایی را که حدس می‌زنند احتمالات پیامدهای آماری آن چه چیز باشد به کار نمی‌گیرند.

   پس آمارگران «خوب» هم می‌توانند آمارگران «بد» باشند؟

درست است. زمانی که به طور جدی در حالت سیستم 2 نیستید و محاسبه نمی‌کنید بر شهودهایی تکیه می‌کنید که نوعاً ما مسائل ساده را به آنها می‌دهیم.  امیدواریم در جاهایی که موضوعات واقعاً مهم هستند بتوانیم محاسبات را جایگزین شهود کنیم. با این حال آنچه به ما ضربه زد این بود که حتی افرادی که باید بهتر می‌دانستند همان اشتباهات را می‌کردند.

   آیا از زمانی که شروع به این کار کردید برداشت شما از ریسک، تکامل یافت یا تغییر کرد؟

پیش از این برداشت و واکنش به ریسک یک موضوع احساساتی قلمداد می‌شد.

  نه‌تنها احساساتی دیده می‌شوند، بلکه احساساتی هم کنار گذاشته می‌شوند.

بله، دقیقاً درست است. ابداع ما این بود که تعدادی از رده‌بندی‌های ریسک را که نتیجه مشخص توهمات است شناسایی کردیم. این یک شاهکار بود و افراد را هیجان‌زده کرد. اما این فقط بخشی از تصویر بود. مقاله‌ای وجود دارد که واقعاً آن را خیلی دوست دارم. عنوان این مقاله «ریسک به مثابه احساس» است، کل داستان را می‌گوید. ایده این است که اولین چیزی که برای شما روی می‌دهد، ترس است و از ترسی که شما را فرا می‌گیرد احساس خطر می‌کنید. بنابراین، نگاه ریسکی کمتر معرفتی می‌شود.

  بنابراین، احساس کلی نیست که بر تصمیم‌سازی اثر می‌گذارد. یک احساس دیگر یعنی ترس است که برداشت از ریسک را منحرف می‌سازد و خطا را وارد تصمیم‌سازی می‌کند.

در واقع آنچه همراه با ترس اتفاق می‌افتد، دیگر موضوع احتمالات خیلی مطرح نیست. مثلاً، زمانی‌که من این احتمال را مطرح کردم که اتفاق ناگواری دارد برای بچه‌تان روی می‌دهد، حتی با آنکه این احتمال شاید مربوط به زمانی دور باشد، اما شما به سختی می‌توانید به موضوع دیگری فکر کنید.

  این مثل نقش غازهای لورنتز است. پدیده ترس بر تصمیم‌‌ساز نقش می‌بندد.

در اینجا حس مسلط می‌شود. اینکه چه اتفاقی ممکن است بیفتد بر حس مسلط می‌شود. احتمالات در اینجا خیلی زیاد نقش ندارند. هر چقدر رویداد احساسی‌تر باشد، فرد کمتر حساس می‌شود. بنابراین شکاف بزرگی در اینجا وجود دارد.

  پس شما می‌گویید سایه‌ای که به وسیله بدترین رخداد (بر فرد یا گروه) می‌افتد بر ارزیابی‌های احتمالاتی غلبه دارد؟

ما می‌گوییم که مردم بر احتمالات پایین غلبه کرده‌اند. ولی در پشت دورنمای بدترین حالت، دلربایی احساسی بیشتری وجود دارد.

   پس حتی متخصصان هم اشتباهات معرفتی می‌کنند. اما متخصصان و مجریان در سازمان‌ها در حالت ایزوله تصمیم نمی‌گیرند. آنها تصمیمات خود را در نشست‌ها و کمیته‌ها و گروه‌ها می‌گیرند. آیا ما در گروه‌ها و نیز افراد همتایان فکری سیستم 1 و سیستم 2 داریم؟

ما درباره شرایطی که تحت آن گروه‌ها خوب و بد کار می‌کنند اطلاعات بسیاری داریم. به خوبی روشن است زمانش که برسد گروه‌ها در شناخت جواب نسبت به افراد برتر هستند. اما زمانی که هر فرد در گروه مستعد تعصب باشد، در این صورت گروه‌ها نسبت به افراد در سطح پایین‌تری قرار می‌گیرند چون گروه‌ها تمایل دارند که نسبت به افراد افراطی‌تر باشند.

   پس در این صورت این یک لوپ بازخوردی مثبت است. شما در یک گروه قدرت بیشتری در افراطی‌گری می‌گیرید.

شما در گروه‌ها قطبی می‌شوید. در بسیاری از شرایط پدیده ریسک‌پذیری را دارید که جابه‌جایی ریسک نامیده می‌شود. یعنی، گروه‌ها نسبت به افراد تمایل به ریسک بیشتری دارند.

ما پدیده‌های مشابهی را هم در هیات‌های ژوری بررسی کردیم. شما قضاوت‌ها را از تک‌تک اعضا می‌گیرید و سپس نتیجه را با قضاوت میانگین گروه مقایسه می‌کنید. این مستقیماً همانی است که رخ می‌دهد: گروه نسبت به افراد افراطی‌تر می‌شود.

  چرا این اتفاق می‌افتد؟

یکی از تعصب‌های اصلی در تصمیم‌سازی ریسک، خوش‌بینی است. خوش‌بینی منبع تفکر با ریسک‌پذیری بالاست. گروه‌ها میل دارند کاملاً خوش‌بین باشند. علاوه بر این، تردیدها به وسیله گروه‌ها سرکوب می‌شود. شما می‌توانید تصمیم‌گیری کاخ سفید در مورد عراق را تصور کنید. این همان موقعیت فکری و راحتی است که برای برخی‌ها در دولت رخ می‌دهد. «این وحشتناک است.» خیلی راحت می‌شود فهمید که چطور فردی مانند خودش را منکوب می‌کند. این علت کل طبقه پدیده‌هاست که برچسب «گروه فکری» دارند.

  در مورد تصمیماتی که با ارزیابی تخصیص‌ها و سرمایه‌گذاری مالی مرتبط است چطور؟ این موضوع خیلی من را نسبت به برخی از این ایده‌ها که اعتدال نسبی فرد را در مقابل افراطی‌گرایی گروه قرار می‌دهد –‌مثل کمیته‌های سرمایه‌گذاری شرکت‌– درگیر کرده است.

 نه، نه. اینها همان پویایی را ندارند. زمانی‌که شما به بازار و کمیته سرمایه‌گذاری نگاه می‌کنید، واقعاً درباره پویایی افراد در حال رقابت حرف می‌زنید. ما باید این موارد را از هم جدا کنیم.

  اما من به کمیته مدیریتی نگاه می‌کنم. به هیات ژوری نگاه می‌کنم، به کمیته سرمایه‌گذاری نگاه می‌کنم و همگی آنها به نظر می‌رسد که شواهد و ریسک ارزیابی را سبک و سنگین می‌کنند. به نظر می‌رسد که شباهت آنها بر تفاوت‌هایشان غلبه می‌کند.

من روانشناس هستم پس از سطح فردی شروع می‌کنم و به تعصبات و خطاها از سطح فردی نگاه می‌کنم. پس از آن به گروه نگاه می‌کنم و می‌گویم که چه اتفاق‌هایی در گروه می‌افتد؟ گروه چگونه شکل گرفته است؟ انگیزه‌ها چه بوده است؟ مردم در گروه چگونه با هم برخورد می‌کنند که هم ریسک‌ها را کاهش می‌دهند و هم تشدید می‌کنند؟ پس از آن بازارها وجود دارند که مردم به یگدیگر برخورد می‌کنند.

   آیا فکر می‌کنید که سوء عمل تصمیم‌سازی گروه بدتر از سوء عمل معرفتی تصمیم‌سازان فردی باشد؟

این به طبیعت تصمیم، فرد و گروه‌ها بستگی دارد. اما قویاً معتقدم که هم افراد و هم گروه‌ها برای بازنگری چگونگی تصمیماتی که می‌گیرند نیاز به مکانیسم‌هایی دارند. این به ویژه برای سازمان‌هایی که در مدت زمان کوتاه تصمیمات بسیار مهمی می‌گیرند مهم است.

   شما چقدر با رهبران تجاری در‌باره این موضوع تعامل داشته‌اید؟ آیا مدیران ارشد از شما پرسیده‌اند که «ببینید ما تصمیمات زیادی می‌گیریم، نیاز به ارزیابی ریسک داریم. شما چه توصیه‌ای به ما در مورد اینکه چطور ریسک را به عنوان فرد یا گروه بهتر ارزیابی کنیم دارید؟ آیا راه یا راه‌هایی وجود دارد که ما از تعصباتمان مطلع بشویم؛ چه به صورت برپایی چک‌لیست چه به این صورت که یاد بگیریم چطور چیزها را بهتر قالب‌بندی کنیم؟

من حقیقتاً خیلی تحت تاثیر ترکیب کنجکاوی و مقاومتی که می‌شود، قرار می‌گیرم. چیزی که مرا متحیر می‌سازد زمانی است که درباره افراد تجاری در متن تحلیل تصمیم صحبت می‌کنم که شما سازمانی دارید که تصمیمات زیادی می‌گیرد و آنها را ردیابی نمی‌کنید. آنها سعی نمی‌کنند از اشتباهات خودشان درس بگیرند؛ آنها کوچک‌ترین رقمی را سرمایه‌گذاری نمی‌کنند تا بفهمند چه کار اشتباهی کرده‌اند. و اینها تصادفی نیست چون نمی‌خواهند بدانند.

بنابراین کنجکاوی زیادی وجود دارد و دعوت می‌شوم که در این‌باره زیاد حرف بزنم. اما این ایده (فرضی) که بخواهند فردی را منصوب کنند تا چند سال بعد تصمیماتی که می‌گیرند تعصبات، برآوردهایی که خطا بودند، عواملی که گمراه‌کننده بودند را -به منظور اینکه فرآیندها را منطقی‌تر کنند- ارزیابی کند؛ آنها نمی‌خواهند این کار انجام شود.

   آیا مردم از باطن‌نگری بیزار هستند یا از ریسک؟ شما روانشناس هستید؛ می‌گویید که واحد تحلیل شما فرد است، پس چرا افراد نمی‌خواهند بدانند؟ مردم به آینه‌ها نگاه می‌کنند؟

 زمانی که افراد تصمیمی می‌گیرند حتی نمی‌خواهند تصمیم یا برآوردی را که کرده‌اند رصد کنند. یعنی چیزی که به طور مطلق ضربه می‌زند این است که مردم چطور به ندرت ذهنشان را تغییر می‌دهند. اول اینکه ما از تغییرات ذهنمان حتی زمانی که ذهن خود را تغییر می‌دهیم آگاه نیستیم. و اکثر افراد بعد از آنکه ذهنشان را تغییر دادند، فکر خودشان را بازسازی می‌کنند و معتقدند که همیشه آن را داشته‌اند. مردم میزان و اندازه‌ای را که ذهنشان را تغییر داده‌اند دست‌کم می‌گیرند. علاوه بر آن مردم در کل زمانی که به چیزی هم ترغیب می‌شوند فکر می‌کنند که همیشه آن فکر را داشته‌اند. تحقیقات خوبی در این‌باره وجود دارد.

   ما در یکی از بزرگ‌ترین حباب‌های تاریخ زندگی کرده‌ایم. هردو ما افرادی را می‌شناسیم که می‌گویند: «من پولم را در دات‌کام یا تلکوم در اوج قیمت آنها گذاشتم. چی فکر می‌کردم؟»

بسیاری از افراد تایید خواهند کرد که اشتباه کرده‌اند. اما این به معنای آن نیست که ذهنشان را نسبت به چیز به خصوصی تغییر داده‌اند. این به معنای آن نیست که آنها قادر به اجتناب کردن از اشتباه هستند.

   پس مطالعات شما بر این اساس است که چطور افراد و گروه‌ها تصمیم می‌گیرند. آیا شرط می‌بندید که رونق بازار سرمایه اساساً اینکه مردم چگونه درباره ریسک فکر می‌کنند را تغییر نمی‌دهد؟

 برای یک مدت طولانی اثرش بر مردم این است که انگار دست آنها به اجاق سوخته است. اثرش در یک سطح احساساتی باقی می‌ماند و بعد از یک مدتی فراموش می‌شود.

   اما ذهن آنها تغییر نکرده است. پس شما فکر می‌کنید که این یک پدیده احساسی است، سیستم 1 است؟

من فکر می‌کنم که در کل بر مبنای احساس قرار دارد.

   آیا شما می‌خواهید از توضیحات خود‌تخریبی فرویدی برای این موضوع استفاده کنید که چرا مردم در تصمیم‌گیری‌هایشان به جای آنکه بر تخصص آماری‌شان تکیه کنند بر شهود ناقص‌شان متکی هستند؟

 اوه، نه. خدا نکند! 

منبع: استراتژی پلاس بیزینس

دراین پرونده بخوانید ...

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها