شناسه خبر : 45553 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

جنگیدن و زیستن

حمله حماس به اسرائیل چه آثاری به‌جا می‌گذارد؟

 

غلامرضا حداد / استادیار اقتصاد سیاسی بین‌الملل 

خاورمیانه منطقه‌ای است که مفهوم ثبات را همواره به چالش کشیده است و از پایان جنگ دوم جهانی که با الغای نظام قیمومیت، جغرافیای سیاسی منطقه شکل گرفت تا به امروز این منطقه از جهان روی ثبات به خود ندیده است. حمله حماس به درون مرزهای اسرائیل و متعاقب آن حمله ویرانگر ارتش اسرائیل به غزه، اندک امیدهایی به صلح و ثبات را که در روند تنش‌زدایی میان شیخ‌نشین‌های خلیج‌فارس و اسرائیل شکل گرفته بود به آینده‌ای نامعلوم پرتاب کرد و اکنون وضعیت پیش‌رو بیش از پیش در هاله‌ای از ابهام قرار گرفته است. چه تصویرهایی از آینده سیاسی منطقه می‌توان متصور بود؟ آیا آینده، ادامه روندهای گذشته خواهد بود یا می‌توان امکانی برای بروز رویدادهایی خارج از مسیر روندهای موجود متصور بود که تغییراتی بنیادین را رقم بزند؟

منازعه اعراب و اسرائیل، رسانه‌ای‌شده‌ترین موضوع سیاست بین‌الملل در طول نیم‌قرن گذشته بوده است. شواهد حاکی از آن است که در مجموع این موضوع حتی از مساله رقابت تسلیحاتی دو ابرقدرت در خلال جنگ سرد نیز توجه رسانه‌ای بیشتری به خود معطوف کرده است. چرایی چنین توجهی لزوماً تابعی از سطح خشونت یا تلفات این منازعه نیست چرا که موارد متعددی در نیم‌قرن اخیر در سیاست بین‌الملل وجود دارند که سطح کشتار و خونریزیِ بسیار بالاتری از منازعه اعراب و اسرائیل داشته‌اند اما حتی درصدی ناچیز از حجم چنین توجهاتی را به خود اختصاص نداده‌اند؛ از جمله نسل‌کشی در روآندا در سال 1994 که حدود 800 هزار کشته بر جای گذاشت یا نسل‌کشی مسلمانان در میانمار و جنگ روسیه در چچن با جدایی‌طلبان اسلامگرا که آنها نیز هزاران کشته به دنبال داشته‌اند. احتمالاً این سطح از توجه رسانه‌ای به مناقشه اعراب و اسرائیل تابعی از وضعیت نمادین آن است و این منازعه به خط مقدمِ تقابل ایدئولوژی‌های متعارض در جهان امروز بدل شده است. اما دلیل هرچه باشد مهم این است که رسانه‌ای شدن همواره با دراماتیزه کردن همراه است و این از منطق حاکم بر رسانه برمی‌خیزد. منطق رسانه متمایل به دراماتیک کردن روایت‌ها از واقعیت است و در بستر آن همواره تقابلی میان خیر و شر، قهرمان و ضدقهرمان، و سیاهی و سپیدی بازنمایی می‌شود. از سوی دیگر جامعه ایرانی نیز در قطبی‌ترین وضعیت تاریخ معاصر خود قرار دارد و هر پدیدهای را به رنگ روایت ثنویِ خود درمی‌آورد. در چنین فضایی ارائه تحلیل بی‌طرفانه و مبتنی بر مبانی تئوریک که تلاش کند از تصویرسازی دوگانه واقعیت بپرهیزد دشوار خواهد بود. در این یادداشت کوتاه تلاش خواهد شد مبتنی بر رویکردی برساختگرایانه از روندهای پیشین و آینده‌های محتمل حول این مناقشه تحلیلی تئوریک ارائه شود.

فرآیند شناسایی

از منظری برساختگرایانه، واقعیت اجتماعی موجودیتی برساخته و محصول تصورات جمعی در فضای بیناسوژگی است. از این منظر، حق نه یک حقیقت ذاتی و پیشینی بلکه مخلوقی پسینی است. بنابراین صدقِ یک واقعیت اجتماعی را نمی‌توان در جهانی خارج از بیناسوژگی و به شکلی متعین تجربه کرد بلکه صرفاً می‌توان آن را در درون سازه‌هایی زبانی که نهادها را در قالب قواعد و هنجارها می‌آفرینند جست‌وجو کرد. نهاد دولت در معنای مدرن، خود مخلوق و برساخت قراردادی است که جهان وستفالیایی را آفرید. دولت-ملت موجودیتی است که اگرچه عناصری مادی چون جمعیت و سرزمین را شامل می‌شود اما آنچه آن را برمی‌سازد عنصری غیرمادی -از جنس قاعده یا هنجار- است که در مفهوم «حاکمیت» نمود می‌یابد. این حاکمیت است که جمعیت را به ملت، سرزمین را به کشور و سازمان را به حکومت تبدیل می‌کند و در نبود حاکمیت هیچ یک از این عناصر یا مجموعه آنها واجد شرایط لازم در ایجاب اعتبارِ «دولت» نیستند. اما حاکمیت نیز مانند تمامی واقعیت‌های غیرمادی حقی ذاتی نیست بلکه مبتنی بر قواعد برسازنده جهان وستفالیایی محصول فرآیند «شناسایی» است. 

شناسایی فرآیندی است که تا پیش از شکل‌گیری جامعه ملل و در ادامه آن سازمان ملل متحد، عمدتاً در تعاملات مستقیم میان دولت‌ها، خواه دوژوره و خواه دوفاکتو، انجام می‌پذیرفت اما پس از تشکیل این سازمان‌ها عموماً فرآیند شناسایی در درون سازوکارهای آن تجلی یافت. عضویت در سازمان ملل به معنای پذیرش موجودیت و شناسایی دولت از سوی جامعه دولت‌ها محسوب شد و آن را از مقوله‌ای که می‌توانست در بستر منازعه دولت‌های منفرد تعریف شود به محصول کنش‌های همکاری‌جویانه در درون رژیم‌های همکاری بین‌المللی تبدیل کرد. دولت اسرائیل از اولین محصولات چنین فرآیندی بود. قطعنامه 181 مجمع عمومی سازمان ملل در سال 1947 در شرایطی رای به تاسیس دولت یهود در کنار دولتی فلسطینی داد که 23 درصد اعضای مجمع عمومی که به جز کوبا و یونان همگی از کشورهای مسلمان بودند با آن مخالفت کردند؛ اما مبتنی بر پروتکل‌های رای‌گیری، این اقلیت مخالف نمی‌توانستند مانع اعتبار آن شوند. حاکمیت اسرائیل در آن قطعنامه خلق شد و وجود کرسی اسرائیل در آن سازمان دال بر آن بود که تمامی اعضای سازمان ملل آن را به شکلی دوفاکتو موضوع شناسایی قرار داده‌اند. اما برخی دولت‌های مخالف و مشخصاً دولت‌های مهم عربی چنین خلقِ حاکمیتی را در عمل بی‌اعتبار دانستند و با آن وارد مناقشه‌ای نظامی شدند. بی‌ثباتی در خاورمیانه محصول شناسایی ناقصی است که در خلق موجودیت دولت یهود از همان ابتدای تاسیس بروز کرد.

برسازی ناسیونالیسم عربی

سرزمین و جمعیت عرب فلسطین که در فاصله بین دو جنگ جهانی تحت قیمومیت بریتانیا بودند برخلاف سایر بازماندگان امپراتوری عثمانی، به‌واسطه خلق موجودیت دولت اسرائیل و مناقشات پس از آن تاکنون از برساخت یک حاکمیت سیاسی و به‌تبع آن ایجاد یک دولت و تبدیل شدن به یک ملت محروم مانده‌اند. محرومیت از حاکمیت هزینه‌ای بود که آنان از یک‌سو بابت خلق موجودیت اسرائیل و از دیگرسو بابت برسازی هویت دولت‌های نوظهور عربی پرداختند. دولت‌های مخلوقِ بازمانده از فروپاشی عثمانی همگی در مرحله ملت‌سازی، از فقدان هویت سیاسی منطبق بر مرزهای سرزمینی رنجور بودند. آنها برای برسازی هویت سیاسی ناگزیر از فرآیند دگرسازی شدند که پرسش از کیستی خود را در وجود یک دیگری (دشمن) جست‌وجو می‌کند. موجودیت اسرائیل موهبتی برای برسازی ناسیونالیسم عربی بود که موجودیت خود را در تقابل با دیگریِ یهودی و ایرانی برسازد. توده‌های مسلمان بازمانده از عثمانی تا پیش از ناسیونالیسم عربی کمابیش فاقد خودآگاهی هویتِ سیاسیِ عربی بودند. عربیت تا پیش از آن صرفاً برسازنده هویتی فرهنگی متکی بر آداب‌ورسوم و زبان بود اما جمال عبدالناصر توانست با استفاده از مواد خام و عناصر فرهنگ عربی به هویتی سیاسی که برسازنده دولت مدرن باشد در درون فرهنگی تعارضی با «دیگری» شکل دهد و به این ترتیب «ناسیونالیسم عربی» در تقابل با اسرائیل و ایران خلق شد. شعار جمال عبدالناصر در جنگ 1967 «صبحانه در تل‌آویو و ناهار در اهواز» بود و عمده تلاش‌های ایدئولوژیک ذیل ناسیونالیسم عربی نیز کمابیش بر محوریت دگرسازی از ایرانی و یهودی شکل گرفت؛ به عنوان مثال خیراله طلفاح دایی و پدر همسر صدام و از رهبران حزب بعث عراق، در متنی مکتوب خداوند را بابت خلق مگس، ایرانی و یهودی موضوع پرسشی نمادین قرار داد. هنوز هم بعد از گذشت دهه‌ها، در اغلب شهرهای بزرگ عربی مهم‌ترین خیابان‌ها به نام جمال عبدالناصر نامگذاری می‌شوند و همچنان اتحادیه عرب به‌رغم اختلافات درونی متعدد، در محکوم کردن ایران بر سر موضوع جزایر سه‌گانه به اتفاق آرا بیانیه‌های ادواری صادر می‌کند. پس همان‌گونه که ملت‌سازی در اسرائیل بر هویتی قومی -قوم یهود- مبتنی بود در طرف مقابل نیز ناسیونالیسمِ برسازنده هویت ملی بر هویت قوم عرب شکل گرفت.

فرهنگ تعارض

بدین ترتیب فرهنگ حاکم بر روابط دولت‌های خاورمیانه از ابتدا در قالب فرهنگ تعارض (هابزی) برساخته شد که در آن روابط بر پایه دشمنی و اهداف و نقش‌های ملی حول نابودی دیگری تعریف شد. فرهنگ تعارضی مبتنی بر قواعد و هنجارهایی شکل می‌گیرد که مشروعیت‌بخش توزیع منابع به نفع کارگزاران نظامی و امنیتی است و جنگ‌سالاران همواره از آن بیش از سایرین منتفع می‌شوند. به موازات تداوم منازعات خشونت‌بار و وقوع جنگ‌های متعدد، جریان‌هایی سیاسی که سیاستِ هویت را نمایندگی می‌کردند در هر دو سوی منازعه تقویت شدند. برتری سیاسیِ نظامیان و پدیده ژنرال‌های رئیس‌جمهور در خاورمیانه مشخصاً در مصر و عراق و سوریه، خود محصول چنین فرهنگی بود و میلیتاریزه شدن دولت اسرائیل نیز. اما قربانیان اصلی چنین فرهنگی آحاد جمعیت فلسطینی بودند که از داشتن سامانی سیاسی برای مدیریت زیست جمعی خود محروم ماندند. در جهانی که مبتنی بر وستفالیا بنا شده، «حق» تنها مبتنی بر برقراری یک رابطه سیاسی از جنس تابعیت (nationality) متحقق می‌شود و انسانی که تابعیت دولتی نداشته باشد عملاً از بدیهی‌ترین حقوق انسانی محروم می‌ماند و فلسطینیان از معدود انسان‌های روی زمین هستند که به دلیل فقدان دولتی که آنها را نمایندگی کند از پیگیری حقوق مبناییِ خود ناتوان مانده‌اند.

71

تنش‌زدایی نخبگانی

 سرخوردگی طرفین از تبعات سوء جنگ‌های متعدد، تثبیت نسبی هویت ملی در دولت‌های نوظهور عربی و البته تلاش‌های بازیگران بین‌الملل که مستقیم و غیرمستقیم از این منازعه آسیب می‌دیدند، مسیر تحولات خاورمیانه را به سمت تنش‌زدایی هدایت کرد و این تحول بزرگ از مصر به عنوان بانی ناسیونالیسم عربی و بزرگ‌ترین مدعی اسرائیل، در کمپ دیوید آغاز شد و سپس اردن و در ادامه سازمان آزادیبخش فلسطین به عنوان پرچمدار مبارزه نظامی در پیمان اسلو و در آخرین ایستگاه، صلح ابراهیم و عادی‌سازی روابط با کشورهای حاشیه خلیج‌فارس. گرایش به سمت تنش‌زدایی متاثر از تغییر روایت کارگزاران از واقعیت‌های برساختی خاورمیانه بود که ریشه در تجربه‌های زیسته داشت. کارگزاران متمایل‌شده به تنش‌زدایی که مشخصاً حول ایده دو دولت، اتفاق‌نظری نسبی یافتند بنا بر تجربه زیسته سیاسی‌شان دریافتند که حقیقت سیاسی امری جوهری و پیشینی نیست و نمی‌توان با ادعای صدق، حقوق سیاسی را اثبات، تامین و تضمین کرد. یاسر عرفات که نماد مبارزه چریکی با اسرائیل بود بعد از چهار دهه نبرد مسلحانه تسلیمِ منطق ذاتی سیاست شد که «انسان‌ها گاهی مجبورند برای زندگی کردن بجنگند نه اینکه برای همیشه جنگیدن زندگی کنند». جنگیدن برای تحقق چیزی تحت عنوان آرمان فلسطین تنها زمانی ارزشمند است که به بهتر شدن زندگی آحاد فلسطینیانی بینجامد که طی چند نسل از حقوق اولیه محروم بوده‌اند و زندگی‌هایشان به فنا رفته است؛ آرمان فلسطین برای خدمت به فلسطینیان است، نه اینکه فلسطینیان فدایی آرمان فلسطین باشند.

اما گرایش به سمت تنش‌زدایی در سطح نخبگان سیاسی بروز و ظهور داشت و در عمق توده‌های اجتماعی دگرستیزی همچنان مهم‌ترین عامل هویت‌بخش محسوب می‌شد. «مقاومت» برای برخی نیروهای سیاسی فرصتی برای سرمایه‌گذاری روی شکاف‌های سیاسی محسوب می‌شود و در عین حال، جریان‌های اجتماعی نیز همواره در راستای پیگیری مطالباتِ عمدتاً محافظه‌کارانه خود امکان سازماندهی سیاسی دارند و در این میان، جریان‌هایی سیاسی در خاورمیانه توانستند نمایندگیِ آن بخش از توده‌هایی را به دست آورند که هویت خود را از ترسیم فضایی ثنوی و مبتنی بر رویاروییِ خیر و شر در میدان منازعه اعراب و اسرائیل می‌گرفتند. اولین کارگزاری که پرچمدار اصلاح فرهنگ تعارضی (هابزی) در خاورمیانه بود به اولین قربانی آن نیز تبدیل شد؛ انور سادات توسط اخوان‌المسلمین ترور شد و کمابیش از آن زمان تا به امروز دو بلوک هژمونیک حول موضوع اسرائیل در خاورمیانه با یکدیگر در رقابت بوده‌اند. از یک‌سو کارگزارانی که تلاش دارند با تغییر فرهنگ حاکم بر روابط سیاسی در خاورمیانه، تعارض را به رقابت و شناسایی بدل کنند و کارکردهای دولت در خاورمیانه را به منشأ اصلی خود یعنی تولید کالای عمومی بازگردانند تا در خدمت اقتضائات زیست شهروندان متبوعشان باشد و از دیگرسو، نیروهایی سیاسی که هویت و معنای خود را در نابودی «دیگری» تعریف کرده و کارکردهای دولت را در تحققِ سیاست هویت جست‌وجو می‌کنند و وجود سیاسی‌شان را به وجود دشمن گره می‌زنند.

با ورود ایران به مناقشه اعراب و اسرائیل، وزن نیروهای سیاسی مخالفِ روند تنش‌زدایی به شکل قابل توجهی افزایش یافت و به تدریج این پدیده که در ادبیات آکادمیک و نیز ژورنالیسم سیاسی به مناقشه «اعراب و اسرائیل» معروف بود به مناقشه ایران و اسرائیل تغییر نام داد. تا جایی که تصویرسازی از تهدید جمهوری اسلامی ایران توانست معجزه‌ای را رقم بزند که تا همین دو دهه پیش در مخیله خوش‌بین‌ترین تحلیلگران اسرائیلی نیز نمی‌گنجید: اعراب برای موازنه تهدید ایران به اسرائیل متوسل شدند. جمهوری اسلامی ایران نابودی اسرائیل را به یکی از اهداف غایی سیاست خارجی خود بدل کرد و متاثر از آن، نیروهایی سیاسی حول چنین هدفی در سلسله‌مراتب توزیع منابع جایگاهی فرادست یافتند که در تغییر چنین هدفی از آن محروم می‌ماندند. مشخصاً دست برتر بخش‌هایی از نیروهای نظامی در تعیین و تدوین و اجرای سیاست منطقه‌ای جمهوری اسلامی ایران به وجود چنین مناقشه‌ای وابسته شد و به‌تبع آن هرگونه تغییر فرهنگ روابط در خاورمیانه به نوعی تهدیدکننده میزان دسترسی آنان به منابع محسوب می‌شد.

همین روند در طرف دیگر مناقشه یعنی سیاست داخلی اسرائیل نیز جاری بود. نیروهایی سیاسی که معنای خود را در سیاست هویت تعریف کردند و با امنیتی‌سازی سیاست، کارکرد دولت اسرائیل را نه در تولید کالای عمومی برای اتباع بلکه در تحقق آرمان ملت یهود برساختند یعنی همان جریان‌های سیاسی که به نیروهای راستگرا در سیاست اسرائیل معروفند، تنش‌زدایی را برهم‌زننده چهارچوبی ارزیابی کردند که بقای سیاسی آنها را تضمین می‌کرد. آنان نیز در داخل و خارج به اخلال در روند صلح دامن زدند؛ چه با حذف فیزیکی و انتقام سیاسی از اسحاق رابین، چه با ادامه روند شهرک‌سازی برخلاف تعهدات پیمان اسلو و نیز مفاد مصرح قطعنامه‌های شورای امنیت و چه‌بسا حتی حمایت مالی و نظامی غیرمستقیم و مخفیانه از نیروهای جهادی در جبهه مقابل. به عبارت ساده‌تر، رادیکالیسم در هر دو سو، مقوّم و مکمل یکدیگر شدند اگرچه در ظاهر یکدیگر را به عنوان دشمن تعریف می‌کردند.

تغییر فرهنگ حاکم بر روابط سیاسی در خاورمیانه از الگوی تعارضی به الگوی تعاملی و همکاری‌جویانه می‌توانست نتیجه میان‌مدت روند عادی‌سازی روابط عربستان و سایر شیخ‌نشین‌های خلیج‌فارس با اسرائیل باشد و از این تغییر فرهنگ، این نیروهای سیاسی تندرو در هر دو سوی مناقشه بودند که متضرر می‌شدند. اگر تنش‌زدایی می‌توانست تا جایی پیش رود که ایده دو دولت به پشتیبانی شیوخ بزرگ و ثروتمند عرب و با فشارهای مثبت بین‌المللی تحقق یابد آنگاه این امید وجود داشت که به قول «یوال نوح هراری» غزه به سنگاپوری دوم در حاشیه دریای مدیترانه تبدیل شود و فلسطینیان به بخشی از زنجیره تولید اقتصاد جهانی تبدیل شوند و آنگاه، دیگر ایدئولوژی‌های دگرستیز از سکه می‌افتاد. در چنین جامعه‌ای منابع و جایگاه‌های فرادست در سلسله‌مراتب توزیع آن نه به جنگ‌سالاران بلکه به فن‌سالاران و متخصصان امر عمومی تخصیص می‌یافت و این برای هویت‌هایی که نقش اجتماعی و به‌تبع آن منافع خود را با تعارض گره زده‌اند اصلاً خوشایند نیست. واکنش آنها در بر‌هم‌زدن این بازی از این منظر، قابل فهم است اگرچه از طرف هیچ وجدان بیداری قابل تایید نیست. آینده این جنگ بسیار مبهم است و آینده خاورمیانه بعد از آن بسیار مبهم‌تر؛ اما یک چیز روشن است و آن اینکه از مسیر جنگ نمی‌توان به مقصد زندگی رسید. فقط کسانی مسیر زندگی را به جنگ گره می‌زنند که جنگ، کسب‌وکارشان است و خون‌های بر زمین‌ریخته، سرمایه‌شان. 

دراین پرونده بخوانید ...