زندگی با دروغ
قدرت بیقدرتان در چیست؟
«شبحی کشورهای اروپای شرقی را فراگرفته است، شبحی که در غرب به آن «دگراندیشی» میگویند.» این جملات آغازین مقاله «قدرت بیقدرتان» است. مقالهای طولانی که «واتسلاو هاول» نمایشنامهنویس و فعال سیاسی سرشناس اهل چک، آن را در سال 1978 نوشت و به عقیده بسیاری از منتقدان ادبی، در همین زمان اندک تبدیل به یکی از آثار کلاسیک شده است که با هر بار خواندن بنا به موقعیت خواننده و وضعیت سیاسی و اجتماعی وی، میتواند خوانشی نو به دست دهد.
این مقاله که در مجموعهای از مقالات نویسندههای چک منتشر شد، در سالهای اول انتشار، شهرت بسیاری برای هاول به ارمغان آورد و پس از آن با سقوط کمونیسم به فراموشی سپرده شد اگرچه محبوبیت هاول به دلایل بسیار دیگر، همچنان پابرجا بود. با این حال به نظر میرسد در سالهای اخیر که ویژگیهای پساتوتالیتر به تعبیر هاول، در جایجای جهان و به طرز شگفتی حتی در غرب در حال شکلگیری هستند، دوباره توجهها به این شاهکار جلب شده است.
واتسلاو هاول در سال 1936 در خانوادهای ثروتمند در پراگ متولد شد. پس از استقرار کمونیسم در کشورش علاوه بر ضبط داراییهای خانواده وی و محکومیت آنها به کار اجباری در کارخانهای که خود مالک آن بودند، هاول جوان نیز از حق تحصیل در دبیرستان و همچنین رشته هنر و سینما در دانشگاه محروم شد. او از روی اجبار برای مدتی کوتاه رشته اقتصاد را در دانشگاه دنبال کرد اما پس از مدت کمی تحصیل در این رشته را کنار گذاشت. در نهایت و با وجود محدودیتهایی که داشت هاول جوان به ادبیات نمایشی رو آورد و در مدت زمانی کوتاه به عنوان نمایشنامهنویس نهتنها در زادگاهش چکسلواکی، که در سطح بینالملل هم به شهرت رسید. اجرای نمایشنامههای وی به دلیل فعالیتهایی که در جهت حمایت از اصلاحات در دوران موسوم به «بهار پراگ» داشت، پس از تغییر و بسته شدن دوباره فضای سیاسی در چکسلواکی ممنوع شد. با وجود این، او در مقطعی 10ساله، چند نوشتار اثرگذار منتشر کرد که اثرات زیادی بر فضای سیاسی آن دوران کشورش داشت. هاول ابتدا نامهای به «الکساندر دوبچک» نخستوزیر دوران بهار پراگ نوشت و از وی خواست تسلیم فشار حزب برای انتقاد و رد عملکرد خود در دوران نخستوزیری نشود و از اصلاحات دفاع کند، درخواستی که دوبچک پذیرفت و در نهایت به اخراجش از حزب انجامید. سپس در سال 1975 نامهای سرگشاده به «گوستاو هوشاک» دبیرکل وقت حزب کمونیست چکسلواکی نوشت که شامل انتقادهایی تند به عملکرد حزب و تخطئه ادعاهای اعضای آن درباره وضعیت کشورش بود. کمتر از دو سال بعد «منشور 77» منتشر شد که هاول یکی از امضاکنندگان و یکی از سه سخنگوی منشور بود که امضاکنندگان انتخاب کرده بودند. یکی دیگر از سخنگویان منشور «یان پاتوچکا» فیلسوف معروف چکسلواکی بود که به گفته هاول حق معلمی بر گردن وی داشت و هاول قدرت بیقدرتان را به وی تقدیم کرده است. پاتوچکا به همراه هاول و ییرژی هایک در سال 1977 به دلیل انتشار منشور بازداشت شد و در حین بازجویی به دلیل حمله قلبی درگذشت. اما همچنان مهمترین نوشتار هاول، مقاله طولانی قدرت بیقدرتان بود که در سال 1978 نوشته و یک سال بعد برای اولینبار چاپ شد. این مقاله در ابتدا قرار بود جستاری باشد درباره آزادی و قدرت که برای چندین نفر از متفکران دو کشور چکسلواکی و لهستان فرستاده شود تا آنها نظر خود در مورد نوشتار هاول و همچنین موضوع اصلی مقاله ارائه کرده و سپس همه مقالات در شماره ویژهای از یک مجله زیرزمینی به دو زبان چک و لهستانی منتشر شود. کار بزرگی که به سرانجام نرسید و حدوداً یک سال پس از آنکه هاول نوشتن مقاله خود را به اتمام رساند، به همراه چند مقاله از متفکران چکسلواکی در پاسخ به آن در سال 1979 و پس از دستگیری دوباره هاول به صورت زیرزمینی چاپ شد و به سرعت در لهستان و چکسلواکی دستبهدست شد. هاول که بسیاری او را در مقطعی محبوبترین مرد جهان میدانند، بعدها، اولین رئیسجمهور دوران پس از فروپاشی کمونیسم در چکسلواکی شد که همزمان آخرین رئیسجمهور چکسلواکی نیز محسوب میشد و در همین دوره وی استقلال چک از اسلواکی را بدون درگیری و تنش رهبری کرد و سپس به عنوان اولین رئیسجمهور جمهوری چک نیز انتخاب شد.
هاول در قدرت بیقدرتان از ساختار سیاسی جدیدی صحبت میکند و سعی در معرفی چیزی دارد که به آن پساتوتالیتر میگوید. در تعریف وی در نظام پساتوتالیتر برخلاف نظام توتالیتر، دیگر بحث درباره شخص نیست. استبداد همچنان در این نظام وجود دارد اما اینبار اعمالکننده آن نه شخص که یک نظام بوروکراسی بسیار پیچیده است. بسیاری افراد در این نظام هم اگرچه به ایدئولوژی غالب باور ندارند، اما به دلیل سازوکار بوروکراسی موجود در آن ناخودآگاه از آن تبعیت میکنند. چون این چیزی است که جامعه از آنها انتظار دارد، یا حداقل آنها اینگونه فکر میکنند.
واتسلاو هاول در این اثر، نظام پساتوتالیتر را نوعی رژیم تمامیتخواه توصیف کرده است که از پایه و اساس با دیکتاتوری کلاسیک فاصله و با دریافت معمول از توتالیتریسم (تمامیتخواهی) تفاوت دارد. او ماهیت این نوع رژیم را شگفتانگیز میداند چون به اسم آزادی کارگران و انسانها، آنها را به بردگی میگیرد و بهنام دموکراسی انتخاباتی نمایشی برگزار میکند و به نام جریان آزاد، اطلاعات و آزادی بیان، انسانها را از شنیدن و خواندن دیدگاههای مختلف محروم میکند. این رژیم همهچیز را جعل و وارونه نشان میدهد و وانمود میکند به حقوق بشر احترام میگذارد؛ اما درواقع همیشه در حال وانمود کردن با دستانی پوشیده در دستکشهای ایدئولوژیک است. برای همین است که زندگی در چنین نظامی، آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. لازم نیست مردم همه دروغها و مغلطههای این نظام را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دستکم در سکوت از کنارشان بگذرند. لزومی ندارد این دروغها را بپذیرند. کافی است بپذیرند که با این دروغها و در بطن آنها زندگی کنند، زیرا بدین ترتیب بر نظام صحه میگذارند.
هاول برای شرح موضوع از مثال خواربارفروشی استفاده میکند که در مغازهاش تابلویی را نصب کرده با نوشته «کارگران جهان متحد شوید». خواربارفروش به عنوان یک آدم عادی، اصلاً نظری درباره این جمله ندارد، قصد ندارد با کارگران جهان یا حتی کشورش درباره لزوم اتحاد و منافع آن بحث کند. این برای وی تنها یک علامت است، علامتی که بهطور ضمنی بیان میکند: «من یک شهروند عادی هستم که اینجا زندگی میکنم، به شکلی رفتار میکنم که از من انتظار میرود، رفتاری غیرقابل سرزنش و مطابق عرف دارم، بنابراین حق دارم در آرامش زندگی کنم.» اگر قرار بود خواربارفروش این مفاهیم را بهخصوص با بیان شخصی خودش و نه فرم ازپیشنوشتهشده، بهطور صریح بنویسد و به پنجره مغازهاش بچسباند به احتمال زیاد به شدت شرمنده و از برداشت دیگران معذب میشد و حتی احتمال داشت به همین دلیل به جمع مخالفان سیستم حاکم بپیوندد (اتفاقی که کمابیش در نظام توتالیتر میافتد) اما حالا، او تنها یک شعار معمولی را که بسیاری دیگر عیناً همان را استفاده کردهاند در مغازهاش گذاشته که دیگر نه توجه خود وی و نه مشتریانش را جلب نمیکند، آن تابلو صرفاً علامتی است برای مردان حکومتی و احیاناً کسانی که برای آنها کار میکنند. حتی اگر از وی بپرسید چرا آن علامت را در آنجا گذاشته است، میگوید مگر اشکالی دارد کارگران جهان متحد شوند؟ و به این ترتیب هم حداقل بهطور سطحی، شخصیت خودش را حفظ کرده و هم تسلیم بوروکراسی نظام پساتوتالیتر شده است. «لازم نیست اشخاص این شعارها را باور کنند، آنها فقط باید طوری رفتار کنند که انگار آن را باور کردهاند یا حداقل در سکوت آن را تحمل کنند. افراد در نظام پساتوتالیتر لازم نیست دروغ را باور کنند، همینکه زندگی با دروغ و بقا در آن را پذیرفته باشند، کافی است. همین پذیرش کافی است چون با آن افراد سیستم را تایید میکنند، آن را تکمیل میکنند و شکل میدهند، این افراد خود سیستم هستند.» آن تابلو در خواربارفروشی، همانند میلیونها تابلو و نشانه دیگر در چکسلواکی آن زمان، به نظر هاول یک معنای واحد پنهان داشت: اینکه به مردم بگوید و مرتب یادآوری کند کجا زندگی میکنند و از آنها چه انتظاری میرود. علاوه بر این مهم است مردم بدانند و ببینند دیگران چطور رفتار میکنند و چه تعداد مردم به این روش رفتاری پایبند هستند و در نتیجه اگر نمیخواهند در بهترین حالت طرد شوند و در انزوا قرار گیرند و در حالت بدتر به خطر بیفتند، چطور باید رفتار کنند. توجه به این نکته ضروری است که خواربارفروش و مانند وی همه دیگر افراد جامعه «با شرایطی که در آن زندگی میکنند سازگار شدهاند و در عین حال با همین سازگاری به ایجاد این شرایط کمک کرده و آن را تثبیت میکنند». این به اعتقاد هاول، یک ویژگی کلیدی نظام پساتوتالیتر است که همه شهروندان، بخشی از آن هستند. برخلاف دیکتاتوریهای کلاسیک «نظام پساتوتالیتر با کشاندن اجباری تمام شهروندان به ساختار قدرت، از آنها یک ابزار میسازد».
اما به عقیده هاول، این دروغ هرگز نمیتواند کنترل افراد را بهطور کامل در دست گیرد. بهخصوص به این دلیل که ادعای حقیقی بودن دارد و مدعی راهی است به سوی اصالت که در نهایت باعث میشود باور به اینکه چیزی به عنوان حقیقت و اصالت وجود دارد در باور شهروندان باقی بماند حتی با وجودی که در ناخودآگاه میدانند چیزی نیست که اظهار میکنند. به عقیده هاول، نظام پساتوتالیتر از صندوق رای، یا از تالارهای قدرت، یا حتی شورشها و اعتراضات خیابانی نیست که ضربه میخورد. بلکه ضربه به آن از سطح هوشیاری و آگاهی افرادی آغاز میشود که میخواهند و تصمیم میگیرند در حقیقت زندگی کنند. به عقیده هاول، اینکه در چکسلواکی زمان وی، زندگی در دروغ به عنوان یک سیستم سیاسی تداوم پیدا کرده است، نشان میدهد اشکالی بزرگ در هسته جامعه و باورهای اخلاقی افرادی که آن را تشکیل میدهند وجود دارد. این وضعیت نشان میدهد که شهروندان با هدف حل شدن در کلیت جامعه، مسوولیت شخصی خود و احساس وظیفه نسبت به آن را کنار گذاشتهاند. به نظر هاول اثراتی که زندگی در حقیقت میتواند بر ساختار سیاسی جامعه و کشور داشته باشد، در واقع اثرات جانبی آن است و در درجه دوم اهمیت قرار دارد. مهمتر این است که شهروندان، به عنوان انسان، عاملیت اخلاقی خود را بازیابند و به عنوان یک عمل اخلاقی مطابق با و در شأن ذات انسانی در حقیقت زندگی کنند. هاول همانطور که گفته شد اعتقادی ندارد راه تغییر وضعیت از آشوب و شورش یا حتی صندوق رای و مصالحه بین قدرتهای سیاسی میگذرد. به نظر وی آنچه واقعاً نیاز است بازسازی نظم انسانی است که نظم و ساختار سیاسی تنها بخش کوچک و تبعی از آن است. این بدان معناست که نیاز به یک انقلاب اخلاقی به وسعت کل جامعه وجود دارد. انقلابی اخلاقی در زمینههایی مانند «تجربه جدید یک احساس مسوولیت شخصی بالاتر، یک رابطه درونی جدید با افراد دیگر و با جامعه به صورت کل... به عبارت دیگر، مساله بازسازی ارزشهایی مانند اعتماد، مسوولیتپذیری، اعتماد و عشق است». به عقیده هاول با بازسازی ارزشهای اخلاقی در افراد جامعه، اصلاح ساختار سیاسی و اصلاحات سیاسی به خودی خود و در مرحله بعد رخ خواهد داد، این خطرناک و مهمتر از آن اشتباه است اگر بخواهیم پیشبینی کنیم این ساختار جدید سیاسی چگونه خواهد بود. البته بسیاری تفسیرها بر اساس همین بخش از کتاب، اعتقاد دارند این فرض که هاول به دنبال نوع حکومت لیبرالدموکراسی در کشورش بوده است، نوعی سوءبرداشت سهوی یا عمدی از عقاید و نوشتههای وی بوده است. هاول معتقد بود بعضی جنبههای بسیار کلی درباره ساختار سیاسی در دوران بعد از انقلاب اخلاقی در جامعه وجود دارد که ممکن است آنها را بتوان به نوعی حدس زد. احتمالاً ساختار سیاسی کوچکتر خواهد بود که مبنای تشکیل آن گروههای انسانی با علایق مشترک است. اقتدار این ساختارهای سیاسی بر اساس سودمندی آنها خواهد بود نه بر اساس حق از پیش نوشتهشده حاکمیتی، و این احتمال وجود دارد که این ساختارهای سیاسی بر اساس نیاز و حتی موقت به وجود بیایند نه اینکه بهطور مستمر و صرفنظر از شرایط در هر صورت وجود داشته باشند. افراد مسوول، موقعیت خود را به دلیل موفقیت در کسب اعتماد مردم به دست آوردهاند و این میتواند به این معنا باشد که قدرت سیاسی و اجرایی بیشتری نسبت به سیاستمداران امروزی دارند. این وضعیت به نظر هاول احتمالاً درباره سازمانهای اقتصادی هم وجود دارد. به جهانی که هاول توصیف میکند فکر کنید: دستههای انسانی کوچک و بزرگی که به لحاظ شخصی و اخلاقی انتخاب کردهاند با وجود تمام هزینههای مترتب بر آن در حقیقت زندگی کنند و این دستهها به تدریج یکدیگر را مییابند و پیوندهای محکمی را تشکیل میدهند، سپس ساختارهایی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ایجاد میکنند که بر اساس نیازهای واقعی انسانی و منطبق با آن شکل گرفته نه بالعکس. آیا این نمای بیرونی همان جهانی که ما انسانها، به صورت جمعی، سعی میکنیم آن را بسازیم نیست؟
هاول را شاید بتوان یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین اندیشمندان معاصر قلمداد کرد و «قدرت بیقدرتان» هم بدون شک، نوشتاری بسیار مهم است که به نظر میرسد هر کسی از ظن خود آن را خوانده و تعبیر کرده است و به همین دلیل نتوانسته تاثیر لازم را داشته باشد. شاید بهتر و مهمتر از آن مطابق با زیستن اخلاقی در حقیقت است که این کتاب را با دید بیطرفانه بخوانیم و از آن درس بگیریم.