روایت پایان
چرا شاه در ماههای آخر قادر به حل مسائل کشور نبود؟
از بنیانگذاران بانک مرکزی ایران بود. اشرافزادهای قجری که جزو نخستین اعزامیان به انگلستان بود و در آنجا حسابداری خوانده بود. دو بار بر مسند ریاست بانک مرکزی تکیه زد و میان این دوبار، 20 ماه هم ریاست سازمان برنامه را بر عهده داشت. از شاگردان و دستپروردگان، ابوالحسن ابتهاج بود و به شیوه او مدیریت میکرد. نخستین ریاستش بر بانک مرکزی، پنج سال و نیم به طول انجامید و دومین ریاستش، زمانی که احساس کرد، بانک مرکزی دیگر آن سازمان مستقلی که بنیانش را نهاده بود، نیست، بدون رضایت نخستوزیر، پس از یازده ماه استعفا کرد و دیگر به بانک بازنگشت. جامعه بانکی او را به عنوان یک خبره بانکی قبول داشت. بلد بود بگوید نه و از عواقب آن هراسی به دل راه ندهد. خودش میگفت بزرگترین ثروت من این است که مقام هیچوقت برایم ارزش آنچنانی نداشت. محمدمهدی سمیعی، رئیس کل بانک مرکزی در دوران پهلوی دوم، کسی است که در خاطراتش، میتوان چهره متفاوتی از آخرین شاه ایران را به نظاره نشست. این بار میخواهیم از میان سطور خاطرات مردان دوران پهلوی دوم، نگاهی دوباره بیندازیم به «شاه»، که هرکسی از ظن خود شد یار او، تا شاید از میان این روایتها، بتوانیم تصویر واقعیتری از آخرین شاه ایران داشته باشیم.
همزمان با تحصیل و کارآموزی به عنوان شاگرد خارجی در کالج اقتصاد لندن به تحصیل در رشته علوم سیاسی پرداخت و در سال 1324 پس از پایان این دوره به تهران و بانک ملی بازگشت و از همان ابتدا، در اتحادیه کارمندان بانک ملی فعال شد و پس از مدتی به عنوان معاون شعبه به زاهدان اعزام شد. در جریان ملی شدن صنعت نفت، به همراه هیات خلعید از شرکت نفت ایران و انگلیس، به عنوان حسابدار به آبادان رفت. پس از پایان ماموریت به تهران بازگشت. اول معاون و بعد رئیس اداره خارجه بانک ملی شد و بعد مشاور مدیرکل و در سال 1337 به معاونت بانک رسید و هنگام تاسیس بانک توسعه صنعتی و معدنی در سال 1338، به سمت قائممقامی آن بانک منصوب شد.
مهدی سمیعی بین 23 اردیبهشت 1338 تا 5 آذر 1347 رئیس کل بانک مرکزی بود و تا انتصابش به مدیریت عامل سازمان برنامه در این مقام ماند. در 27 خرداد 1349 مجدداً به سمت رئیس کل بانک مرکزی منصوب شد و تا 29 اردیبهشت 1350 در این سمت بود، اما خیلی زود، وقتی دید بانک مرکزی، دیگر یک سازمان مستقل نیست، استعفا کرد.
در آغاز دوره ریاستش بر بانک مرکزی، در همان روز نخست نرخ تنزیل مجدد را از شش درصد به چهار درصد کاهش داد. او میدانست این کار اثر مستقیمی در بازار پول نخواهد داشت، ولی به دنبال اثر روانی آن بود. به این ترتیب، اولین ندا به بخش خصوصی داده شد که دوران محدودیت اعتباری و تثبیت اقتصادی تمام شده و آغاز توسعه اقتصادی است. به گفته خود سمیعی، «در آن دوران مثل اینکه خاکستر مرگ روی اقتصاد پاشیده باشند، همه چیز خوابیده بود و میبایستی تحرکی به اقتصاد داده میشد». وضع بانکها ازهمگسیخته بود و در خود بانک مرکزی یک احساس بیهودگی حاکم بود.
سمیعی رئوس برنامه توسعه اقتصادی را که بانک باید اتخاذ میکرد در نامه 21اردیبهشت 1342 خود به اسدالله علم، نخستوزیر وقت، گزارش داد و تاکید کرد: «نمیتوان به اقدامات منحصراً بانکی، پولی و اعتباری اکتفا نمود و انتظار داشت اقتصاد راکد و ساکن کشور به زودی خود را از باتلاق کسادی و رکود بیرون بکشد.» همانطور که در گذشته نشان داده شده، این وظیفه دولت است که پیشقدم شود و «وقتی دولت خود به راه بیفتد، مردم نیز به راه میافتند و پیش هم میافتند». او ادامه داده بود که: «در وضع حاضر نیاز مبرم به دنبال کردن و اجرای طرحهایی است که در عین کمک به عمران کشور و افزایش درآمد ملی، اثر آنها در مدت نسبتاً کوتاهی بارز شود و از جهت اشتغال نیروی کار، عده بیشتری را مشغول کند. بانک مرکزی ایران آماده است که در حدود قوانین مربوط به اجرا و پیشرفت برنامههای ایجادکننده کار و درآمد چه در بخش دولتی و چه در بخش خصوصی کمک کند، مشروط بر اینکه اجرای چنین برنامههایی وضع ارزی کشور را به مخاطره نیندازد و تورم شدید به دنبال نیاورد و وضع بانکهای خصوصی را مختل نسازد.»
گزارش مذکور تاکید به هماهنگی میان سیاستهای بازرگانی خارجی، سیاستهای مالیاتی و سیاستهای عمرانی داشت و به افزایش اعتبارات اعطایی اشاره داشت مشروط بر آنکه اعتبارات اعطایی برای انجام طرحهایی باشد که کار ایجاد کند، درآمد به وجود آورد و نیروی خرید تولید کند.
سمیعی در دوران خدمتش، در دوره اول، عملاً سه وظیفه جدا از هم داشت: یکی ریاست کل بانک مرکزی، دیگری مسوولیت حسابهای مربوط به وامهای خرید تسلیحات و تجهیزات ارتش و سوم مسوولیت مراسم تاجگذاری. وقتی سمیعی از بانک به سازمان برنامه رفت، مسوولیت وامهای ارتش را هم با خود برد. این انتقال به دستور شاه بود.
شاه به روایت مهدی سمیعی
مهدی سمیعی در مصاحبهای که در پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد داشته، در بخشهایی به انتقاد از شاه پرداخته و چهرهای پیچیده و غامض از شاه ارائه میدهد؛ چهرهای که از یکسو ترسو و کمرو است، از یکسو لجباز و یکدنده و دیکتاتور. او در بخشی از این خاطرات، از نهادسازی در دهههای 40 و 50 گفته و خاطرنشان کرده است که بحث نهادسازی از سال 42 مطرح بود، اما از ۱۳۴۲ تا سال 1351 که به من پیشنهاد تشکیل حزب دادند، واقعاً کدام نهاد در ایران ساخته شد؟ و تاکید میکند که یا طبیعت ما ایرانیهاست یا اصلاً سیستم سیاسی در دنیا، یا اخلاق خود شاه، طبیعت قدرتطلبی و اتوریته یا خودپسندیهایش، مانع این بود که یک نهاد واقعی در ایران جان بگیرد.
رفتند حزب ایران نوین را به آن ترتیب ساختند، حزب مردم را نتوانستند، تنها کسی که ممکن بود یک کاری بکند ناصر عامری عضو حزب مردم و کاندیدای دبیر کلی حزب مردم بود که بهمحض اینکه یک خرده استقلال از خودش نشان داد دکش کردند. حتی انتقاد نزدیکترین کسان را تحمل نمیکردند. بیشترین دغدغه شاه در آن سالها بحث جانشینی بود. خیلی راجع به پسرش صریح بود و علناً میگفت: «من اصلاً نمیدانم که این واقعاً میتواند؟ دلش میخواهد سلطنت بکند یا نه؟ ممکن است اصلاً آن شخصیت و اراده را نداشته باشد برای این کار. بنابراین باید یک امکاناتی، یک وسایلی، یک سازمانهایی وجود داشته باشد در مملکت که جانشینی بهطور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد و در صورتی که ما هم نباشیم که راهنمایی و هدایت بکنیم این کارِ به اصطلاح جانشینی بدون دردسر انجام بشود.»
سمیعی در جایی نقل میکند که به شاه پیشنهاد داده به جای تاسیس یک حزب جدید، اجازه انشعاب داخل حزب ایران نوین را بدهد که کمکم یک حزب جدید ایجاد شود. اما شاه پاسخ میدهد: «نه خیر، این کار شدنی نیست و سیستم یکحزبی را هم من هرگز قبول نخواهم کرد. برای اینکه یکحزبی بالاخره منجر میشود به دیکتاتوری.» این حرفی است که سمیعی از قول شاه نقل میکند و مدعی است که شاه این حرف را چندینبار گفته است. با وجود این دو سال بعد، خودش رستاخیز را تاسیس کرد. آن هم با چه وضعیتی؟ که اولاً همه باید عضوش شوند و هرکس نمیخواهد یا خائن است یا بگذارد از مملکت برود، اصلاً سفید و سیاه بود. او متعجب است که چطور میشد شخصیتی همچون شاه، وقتی بهطور خصوصی دلش را باز میکند، این حرفها را بزند، و بعد در جمع آنطور عمل کند.
سمیعی درباره آخرین سال سلطنت محمدرضا معتقد است که او دیگر قادر به حل مسائل نبود: «واقعیت این است که شاه این سال آخر نمیتوانست مسالهای را حل کند یا تصمیمی بگیرد. من به جرأت میگویم این را. من فکر نمیکنم که مثلاً شاه ابا داشت از اینکه به ارتش دستور بدهد که [مخالفان را] بکوبد. حالا البته نمیتوانم تضمین کنم. میگویند در سال ۴۲ هم همینطور بود و آقای علم به مسوولیت خودش رفت و دستور داد به اویسی که این کارها را بکنند.» او میگوید اگر برای شاه، عدم خونریزی مهم بود، لااقل یکبار علم را مواخذه میکرد که: «تو گه خوردی! من فرمانده کل قوا هستم تو چرا رفتی؟» اما چنین کاری نکرد، پس حداقل اینکه آن کار را قبول داشت و تایید کرد. من هم پیش خودم باور نمیکنم، شاه در مورد 17 شهریور هم اگر لازم میدانست، دستور میداد که این انقلاب را هم حسابی بکوبند. هرچند من اصلاً نمیدانم که شاه خبر داشت از آن ماجرا یا نه. حرف من این است که شاه اصلاً نمیتوانست تصمیم بگیرد.
حالا این عدم توانایی شاه یا به علت بیماریاش بود، که ما نمیدانستیم بیمار است، یا آن ضعفی است که اغلب شاهدان میگویند در کاراکترش بوده است. از پارسونز بگیر تا سر دنیس رایت و دیگران که میگویند او آدمی بود که اگر زور پشتش بود قلدر بود، اما اگر زور نبود هیچکاری نمیتوانست بکند.
این بیتصمیمی شاه، از نظر سمیعی مقدار زیادی به دلیل مسائل لاینحلی بود که خودش درست کرده بود. یک آدم مگر چقدر میتواند تحمل کند؟ چند تا شخصیت میتواند بازی کند؟ دموکرات باشد، آتوریتر باشد، سازنده باشد، بخواهد ملتسازی بکند، تمام این کارها را در آن واحد بخواهد بکند و هم این ایدههای گراندیوزِ ویژنال هم داشته باشد که بخواهد امنیت اقیانوس هند و خلیجفارس را حفظ کند. یک استرس فوقالعادهای باید روی این آدم باشد بهخصوص که ناخوش هم بوده. ولی قدر مسلم این است که تردید در ذهنش زیاد بود همیشه، مگر یک چیزهایی که دیگر خودش تصمیم گرفته قطعی است.
اما همین آدم، راجع به یکسری مسائل میخواست نظر خودش را تحمیل کند. مثلاً سر سه متر اختلاف ارتفاع نمیدانم کدام سد، منصور روحانی، وزیر آب و برق را کنار گذاشت. چنین کاراکتری، چطور میتوانست بنشیند و تماشا کند که همه چیز از لای انگشتانش در برود؟
هنگامی که سمیعی، از تشکیل حزب کنارهگیری کرد، هویدا بسیار عصبانی بود و میگفت: سمیعی خیانت کرد به مملکت! اما هویدا از قول شاه نقل میکرد که وقتی به شاه گفتم مهدی به مملکت خیانت کرده، شاه یک نگاهی کرد و بعد انگشتش را گذاشت روی سینه من زور داد، زور داد و گفت: «یک نفر هم که میخواهد با ما با صداقت کار بکند شما اسمش را میگذارید خیانت.»
سمیعی معتقد است دلیل اینکه شاه، ایده احزاب را کنار گذاشت و به سراغ رستاخیز رفت، بالا رفتن قیمت نفت بود و افزایش دوم قیمت نفت که یک دفعه شوک نفتی اتفاق افتاد، این چیزها بوده: شاه به نظرم فکر میکرده که خب دیگر به اصطلاح نان همه تو روغن است، ها!؟ و هیچکس جلودار ما نخواهد بود. خیلی صریح میگفت: بعد از نیکسون دیگر کسی نمیتواند به ما کاری بکند، میدانید؟ غافل از اینکه نیکسون آن بلا سرش میآید و میرود و درست در دوره جانشین نیکسون مملکت این جوری میشود.
او میگوید: احساس قوی خود من این است، که شاه یک نگرانی از مثلاً همان مساله جانشینی داشت، یا نگرانی از اینکه اوضاع مملکت به خوبی دهه ۴۰ پیش نمیرود، برنامهها کند شده بود، پول نبود، تورم بسیار بالا بود، و حدود سال 50، 51 اوضاع تورم وخیم میشد و خیلی گرفتاری داشتیم. به نظر من شاه فکر میکرد از این راه لااقل یک فضای آزادی و دموکراسی ایجاد میکند که سوپاپها را کمی باز کنند تا احساسات مردم کمی تخلیه شود. ولی وقتی اوضاع چرخید و فکر کرد میتواند یک پیمان امنیتی در منطقه خلیجفارس ایجاد کند که هم آمریکا و هم شوروی، خلیجفارس را ترک کنند، شرایط تغییر کرد.
ولی در بعضی موارد هم یکدندگیهای عجیب و غریبی داشت و هیچ وقت عوض نمیشد. یکی از مهمترین مسائل نفت بود و اسلحه. به نظر میرسید بعضی مسائل برای شاه هیچ اهمیتی نداشت، اما این دو تا از اصولی بود که معتقد بود هیچ وقت نمیشد به آنها دست زد. بهخصوص بعد از اصل نهم انقلاب سفید که شروع کرد چپ و راست اصل اضافه کردن، هیچکدام برایش اهمیت و وزن ویژهای نداشت، که فکر کند اینها را نباید عوض کرد. در بسیاری از مسائل انعطاف بالایی داشت و فقط به حفظ اصل مطلب قناعت میکرد. سمیعی بهطور مثال میگوید در پنج سال اول بانک مرکزی، اغلب تصمیمات بانک، به صورت داخلی حل میشد و حداکثر در شورای اقتصاد یا هیات عالی برنامه مطرح میشد و نیازی به مطرح کردن تمام جزئیات با شاه نبود: «ما راستراستی توانسته بودیم که بانک مرکزی را یک پوزیسیونِ مستقلِ محترمِ مورد اعتمادِ همه بانکها، به استثنای یکی دوتا، مورد قبول و اعتماد جامعه تجارت ایران کنیم و راست راستی هم خیلی تصمیمات میگرفتیم که هیچوقت اصلاً ما خوابش را هم نمیدیدیم که برویم به نخستوزیر یا شاه بگوییم و بکنیم... بعضی وقتها هم بهخصوص در مسائل مثلاً ارزی و اینطور چیزها ما خیلی تصمیمات فوری میگرفتیم که... گزارش میکردیم که این کار را کردیم.» به یاد میآورد دو دفعه به شاه اعتراض کرده بود و یکبار گفته بود: «قربان شما راست راستی فکر میکنید در این هشتسالی که من دائماً با اعلیحضرت کار کردم شما یک دفعه فکر نکردید که لازم است یک پسگردنی به من بزنید؟» گفت: «لابد کارتان همیشه خوب بوده.»
سمیعی معتقد است شاه با وجود تمام پیچیدگیهایی که داشت، با وجود تمام کوتاهیها، ترسها و اشتباهاتش، مورد ظلم مدیران و راویان دوره پهلوی واقع شده است: «من واقعاً خیلی نسبت به این آدم احساس میکنم، که ظلم به او میشود. جایی است که تمام عیبها، که خودش به اندازه کافی قربانش بروم عیب داشت، تازه اینکه آدم بخواهد عیب دیگران را هم بچسباند به او، درست است؟» او بر این عقیده است که شاه، فرصت دفاع از خودش را نداشت و تمام اطرافیانش برای تبرئه خویش در برابر تاریخ، تمامی گناهان خویش را به گردن شاه انداختند. بهطور مثال نقل میکند که خیلیها معتقد بودند شاه آدم خیلی کمرویی است، یعنی اگر یک کسی تنها گیرش بیاورد، یک چیزی از او بخواهد حتماً میگوید، بکنید! مثلاً سپهبد اسماعیل ریاحی خیلی صریح به من میگفت: «شاه را اگر یک جایی گیر بیاوری تنهایی، هرچه از او بخواهی برایت میکند، رودرواسی دارد، کمروست.» من البته کمرویی هم از شاه دیدم، اما در جاهای دیگر هم خیلی دیدم که توی دهن آدم میزند. «این است که من میگویم اینها، یک مقدار خیلی زیادی از این چیزهایی که حالا هی گفته میشود، این مصاحبههایی که ایرانیها کردند، اینهایی که کتاب نوشتند راجع به [دوره پهلوی]، واقعاً تمام بار مسوولیتها را انداختند به دوش آن آدم، واقعیت غیر از این است.» مسلماً هیچکس نمیخواهد بگوید که مثلاً شاه مسوولیت نداشته، مسوولیتش هم فوقالعاده سنگین و قاطع، ولی اینکه هر چیزی را آدم بیندازد گردن آن مرد، به نظر من خیلی بیانصافی است.