شناسه خبر : 41567 لینک کوتاه

درمانگر زخم‌های آینده

چه کسی عقلانیت در اقتصاد را تغییر داد؟

 

آسیه اسدپور / نویسنده نشریه 

80ذهنش کتابخانه داشت و خانه‌اش هم. اما کتابخانه خانه پدری‌اش چیز دیگری بود. دیواری داشت از زمین تا سقف، پر از کتاب‌هایی که حرف می‌زدند. طبقه پایین، پر بود از کتاب‌های سال 1900؛ کتاب‌های راهنمای حشرات و سوسک‌هایی که با حروفِ بزرگ لاتین از بقیه کتاب‌ها جدا شده بودند و وقتی از خواب عمودی‌شان بیدار می‌شدند، از رازهای تمام سوسک‌هایی می‌گفتند که او با دست‌هایش گرفته و زیر نور آفتاب آنقدر به آنها نگاه کرده بود تا بر روی چمن‌ها خوابش ببرد. طبقه هفتم، از پایین به بالای کتابخانه، انباشتی از تاریخ بود؛ تاریخ ایالات متحده تا سال 1865 که بر صفحه اول هر کدام با دست‌خطی زیبا نوشته شده بود: «از طرف معلم تو، بخوان، یاد بگیر و فراموش نکن که تاریخ، گذشته همه ما آدم‌هاست و بدون آن معنا نداریم». طبقه هشتم اما پیوند سیاست، تاریخ، جغرافیا و طبیعت بود. یادگارهایی از دوران مدرسه؛ درباره ایالت ویسکانسین؛ درباره رودخانه «سرزمین لبنیات آمریکا»، درباره ماهیگیری، قایقرانی، سفر وکمپینگ. درباره پرنده‌های غرب میانه؛ رابین‌ها، شاهین‌های شب و... که در لابه‌لای درختان و درختچه‌ها، به دنیا می‌آمدند، بزرگ می‌شدند، یک عمر می‌خواندند و در لانه یا زیر همان درختان می‌مردند. و طبقه میانی که متفاوت‌تر بود از دیگر طبقات. کتاب نداشت اما کلکسیونی از تمبر بود که با شیشه‌هایی قفل‌دار از آنها محافظت می‌شد. تمبرهایی که از کودکی جمع کرده بود؛ همان زمانی که به شطرنج هم علاقه‌مند شد و بارها و بارها روی میز بزرگ روبه‌روی کتابخانه با خانواده‌اش بازی کرد و کم پیش آمد که ببازد. همان میزی که معروف بود به میز گفتمان سیاسی و علمی و اغلب او سخنران میز به وقت شام بود. شب‌ها، او، وقتی کل روز را دویده، از درختی بالا رفته و تا مدت‌ها از آن بالا ویسکانسین را دیده یا در مدرسه پیشاهنگی کرده و مناظره‌های علمی یا شورای دانش‌آموزی را رهبری کرده بود، در میانه میز کنار آرتور و ادنا، پدر و مادرش، کلارنس برادر بزرگش و پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌اش می‌نشست، بی‌وقفه حرف می‌زد و سوال می‌کرد و در آخر به روش‌های استاندارد خودش می‌گفت: «من می‌دانم که یک روشنفکر خواهم شد» و سعی می‌کرد بقیه را راضی کند که سرک کشیدن‌های مداومش به کتابخانه و موزه‌ها، برداشتن بی‌اجازه کتاب‌های دایی هارولد و برادرش، کشاورزی کردن در تابستان‌ها و ساعت‌ها از کوه بالا رفتن و چادر زدن‌هایش، همه به این خاطر است که اشباع شود و راهش را برای روشنفکر بودن باز کند.

 

قدم‌هایی که مخترع ساخت

راهی که به گفته خودش «یک «ماجراجویی واقعی» بود و حتی صعود به آلپ به مناسبت تولد 65سالگی و هفته‌ها تنها از یک مسافرخانه به مسافرخانه دیگر رفتن هم پیش‌نیاز آن؛ چرا که روشنفکری، فکری آزاد می‌خواهد و سکوتی که صداهای آن و آدم‌هایش را خود آدم انتخاب کند. انتخابی که قابل تسری به همه بخش‌های زندگی هم هست. مثل قدم‌زدن‌های عصرگاهی با پدر وکیل و مخترع‌ات، تنیس بازی کردن در صبح، زمانی که خورشید بر فراز افق می‌لغزد، گرفتن کتاب‌های جدید از ایستگاه کتاب‌موبیل یوتا در عصر هر پنج‌شنبه، نشستن با پاهایی ضربدری بر روی چمن‌ها و درآوردن علف‌های هرز برای ساعت‌هایی طولانی، اجرا کردن تئاتر و خواندن اشعار کلاسیک، شنیدن موسیقی بتهوون، بارتوک و استراوینسکی از گرامافون پدری که همزمان با صدای موسیقی زبان دیگری را می‌آموخت، مهارت پیدا کردن در پیانو، نواختن سوت‌هایی از پیانوی موتسارت و بتهوون و فوگ‌های مورد علاقه خودت که عملاً «زمانی برای فکر کردن را می‌ساختند»، حذف کردن تلویزیون از زندگی‌ات برای همه عمر، خریدن کلاه‌ از یک مغازه تا آخر عمر، 25 هزار مایل راه رفتن در خیابان نورث‌آمبرلند و ثبت یک رکورد عجیب، اولویت‌بخشی در دوست داشتن عزیزانت: اول مادر، بعد همسر، فرزندان، خواهر و برادرت و دوست‌داشتن‌شان با پرسیدن روزانه این سوال «امروز چه کردی؟» که وادارشان می‌کند از خودشان و حالشان بگویند یا حتی انتخاب کار به عنوان همه چیز زندگی‌ات؛ کاری که می‌تواند ادای احترام باشد به تلاش‌هایت و از آشنایی با هارولد گوتزکوف و ویلیام بیل کوپر در راهروی قطاری که به سمت دانشگاه شیکاگو می‌رفت، تو را به این ادعا برساند که ‌«بنگاه‌های اقتصادی حتی اگر هم بخواهند نمی‌توانند به حداکثر رساندن سود اقدام کنند» یا گسترده‌تر از آن تو را مدافع این تفکر کند که«مدیریت برابر با تصمیم‌گیری است»‌ و جوایزی چون تورینگ ۱۹۷۵، نوبل اقتصاد ۱۹۷۸ و جایزه انجمن روانشناسی آمریکا در سال‌های ۱۹۶۹ و ۱۹۹۳ را از آن تو کند و خواهرت کاترین سیمون فرانک تو را «روشنفکر مخترح ماشین فکر» بنامد و بگوید: «هربرت سایمون، یک ستاره درخشان در حافظه خانوادگی ما بود، و راست می‌گفت، او روشنفکری بود که تعطیلات خانوادگی هم برایش حکم یک کنفرانس کاری را داشت، از هر چیزی با یک نگاه علمی، یادداشتی را گوشه کاغذی می‌نوشت و در جیبش می‌گذاشت و در عین حال با ترکیب خاصی از صدای ساز و رفتارهایش، تصویری می‌ساخت که هم می‌شد به آن چنان خندید که اشک از چشمانمان سرازیر شود و هم‌چنان غبطه خورد که در هر بار جواب «کاترین امروز چه کردی؟» گفت به خاطر بودن و تفکرات بزرگ تو به اندازه زیبایی موسیقی باخ، موتسارت، هایدن و برامس، از روزم لذت برده‌ام و هر روز همان حسی را دارم که پدر رو به همه فریاد زد هربرت یک ماشین فکر اختراع کرد و به همه ما هیجان کشف یک اختراع را داد. هیجان یک روز عصر در اوایل ژانویه 1956، که هربرت از من و دیگر اعضای خانواده دعوت کرد تا در اجرای آزمایشی برنامه‌ای که او و آلن نیول، متخصص کامپیوتر و علم روانشناس شناختی و جان کلیفورد شاو، برنامه‌نویس سیستم‌ها در اندیشکده سیاست جهانی، بر روی آن کار کرده و اولین نسخه برنامه را با دست روی کارت‌های 5 در 3 اینچی نوشته بودند، شرکت کنیم، با انتخاب هر کارت، جزئی از برنامه کامپیوتری شویم و با اجرای دستوراتی که روی هر کارت بود، کامپیوتری را شبیه‌سازی کنیم که یک مشکل منطقی را می‌توانست حل کند و اولین تلاش تحقیقاتی هوش مصنوعی برای فرآیندهای فکری درجه بالا را به نتیجه برساند و باعث شود نظریه منطق، تحت عنوان ماشین تئوری منطقی در پروژه تحقیقاتی تابستانی دارتموث در زمینه هوش مصنوعی به میزبانی جان مک کارتی و ماروین مینسکی ارائه شود و برای اولین بار اصطلاح (هوش مصنوعی) ابداع شده و تا سال 1974 به مرحله شکوفایی برسد.

 

جدال انسان و هوش مصنوعی

شکوفایی‌ای که خودِ هربرت سایمون طی سخنرانی در زمان دریافت جایزه نوبل اقتصادی 1978 آن را «درمانگری زخم‌های آینده» نامید و گفت: «این بهترین کارِ من بعد از این بود که دوروتیا پای را متقاعد کنم در روز کریسمس 1937 با من ازدواج کند. بهترین فرصت را نیز برای من فراهم کرد تا مانند یک ترن هوایی شکست و موفقیت، مدل خاصی از زندگی را برای خودم بسازم و الهام‌بخش پیشرفت‌هایی در تئوری شناختی و علوم کامپیوتر شوم. با نظریه «عقلانیت محدود»، در حالی که اقتصاددانان متعارف معتقد بودند مردم برای به دست آوردن بهترین کالا با بهترین قیمت، انتخاب‌های منطقی انجام می‌دهند، اثبات کنم که«محدودیت‌های اجتناب‌ناپذیر دانش و توانایی تحلیلی، افراد را وادار می‌کند تا اولین گزینه‌ای را انتخاب کنند که «راضی‌کننده» یا به اندازه کافی برای آنها خوب است» و از این طریق به جایزه نوبل برسم. نشان دهم قوانین سرانگشتی و میانبرهای ذهنی به توانایی ما در تشخیص الگوها و مرتبط کردن آنها با چیزهایی که قبلاً تجربه کرده‌ایم بستگی دارند. همچنین وارد بخش روانشناسی دانشگاه کارنگی ملون شوم، با علم شناختی آشنا شده و بفهمم که جایزه نوبل مهم‌ترین سهم من از علم نبوده است؛ چرا که از حدود 19سالگی تصمیم‌گیری انسانی و حل مساله را مطالعه کرده بودم و وقتی کامپیوترها به وجود آمدند، صرفاً برای اولین‌بار احساس کردم که ابزارهای مناسب برای نوع کار نظری که می‌خواهم انجام دهم را دارم. در واقع هنگامی که کامپیوتر به وجود آمد و به ویژه، وقتی فهمیدم که کامپیوتر مجموعه‌ای از اعداد خردکننده نیست، بلکه یک سیستم کلی برای برخورد با الگوها از هر نوع است، متوجه شدم که می‌توان نظریه‌هایی درباره پدیده‌های انسانی و اجتماعی را با زبان، تصاویر و سیستم‌ها مطرح کرد و مجبور نبود جلیقه‌ای پر از اعداد را بر تَن ذهن کرد و این به نظر من یک پیشرفت فوق‌العاده بود. کمااینکه یکی از اولین قوانین علم همیشه این بوده که اگر کسی اسلحه‌ای مخفی را به شما می‌دهد، بهتر است به جای تلاش برای پنهان کردنش از آن به موقع استفاده کنید. کاری که ما در عرصه‌های مختلف انجام دادیم و یکدفعه با این سوال مواجه شدیم که وقتی کامپیوتر دیپ‌بلو با برتری در رقابت آخرش توانست گری کیمویچ کاسپارف روسی، قهرمان جهان را در تورنمنت شطرنج شکست دهد آیا خود کامپیوتر نمی‌تواند برنده جایزه نوبل شود؟ سوالی که پاسخش با تفکری عمیق «نه» نخواهد بود چرا که با ترکیب سرعت کامپیوتر و دانش می‌توان به هر چه که ناممکن است رسید و باور کرد هر چیزی که به ما دانش جدیدی بدهد، این فرصت را هم می‌دهد که منطقی‌تر باشیم. باوری که حتی من که مدعی آن هستم، مدت‌ها طول کشید تا بدان پی ببرم.»

 

غسل تعمید تحلیل‌های اقتصادی

81«من در سال 1933، زمانی که آماده ورود به دانشگاه شیکاگو شدم، جهت‌گیری کلی نسبت به تمامی علوم داشتم. فکر می‌کردم علوم اجتماعی به همان سخت‌گیری و پشتوانه‌های ریاضی نیاز دارد که علومِ سخت -زمینه‌هایی خاص از علوم طبیعی، از جمله فیزیک، شیمی، زمین‌شناسی و بخش‌های متعددی از زیست‌شناسی- را بسیار موفق کرده است. به همین دلیل و با همین استدلال  برای تبدیل ‌شدن به یک دانشمند علوم اجتماعی منطبق بر ریاضی تلاش می‌کردم. اما با ترکیبی از آموزش رسمی و مطالعه شخصی، که دومی به‌طور سیستماتیک تا دهه 1940 ادامه داشت، توانستم پایگاه وسیعی از دانش در حوزه اقتصاد و علوم سیاسی، همراه با مهارت‌هایی معقول در ریاضیات پیشرفته، منطق، آمار و ریاضی را با کمک مهم‌ترین مربی‌هایم در شیکاگو؛ هنری شولتز، ریاضیدان، قدیس آمریکایی در اقتصاد و بنیانگذار اقتصادسنجی؛ رودولف کارناپ، فیلسوف آلمانی‌تبار، عضو مهم حلقه وین و طرفدار پوزیتیویسم منطقی؛ نیکلاس راشفسکی، پدر بیوفیزیک ریاضی و زیست نظری؛ هارولد لاسول، دانشمند آمریکایی علوم سیاسی و نظریه‌پرداز ارتباطات و چارلز مری‌ام بنیانگذار مکتب شیکاگو و دانشمند علوم سیاسی، برای خودم ایجاد کنم. پس از فارغ‌التحصیلی در سال 1936، با دستیاری پژوهشی کلارنس ای. ریدلی در زمینه مدیریت شهری و انجام تحقیقات عملیاتی، مدیریت یک گروه پژوهشی در دانشگاه برکلی را طی سال‌های 1939 تا 1942 بر عهده گرفته و دکترای خود را با محوریت تصمیم‌گیری در سازمان‌ها از دانشگاه کالیفرنیا بگیرم و در سال 1942 با بازگشت به شیکاگو در مؤسسه فناوری ایلینوی (IIT) مشغول به کار شوم. بازگشتی که مسیری جدید را برایم رقم زد. در زمان بازگشت، با کمیسیون تحقیقات اقتصادی مارشاک کاولز که در دانشگاه شیکاگو مستقر بود، آشنا شدم. جاکوب مارشاک، اقتصاددان آمریکایی و تجلینگ کوپمنز، ریاضیدان و اقتصاددان هلندی-آمریکایی، در حال ساخت مدل‌های اقتصادسنجی به سبک تین‌برگن بودند و نشان دادند اساس معیار کارایی این امکان را می‌دهد که قیاس‌های مهمی درباره سیستم‌های قیمت بهینه صورت گیرد. همچنین آنها چون حامی و اساتید راهنمای کنث ارو، اقتصاددان آمریکایی، لئونید هورویچ، صاحب نظریه طراحی مکانیسم، لارنس رابرت کلاین، اقتصاددان آمریکایی، دان پتینکین، اقتصاددان بلاروس حوزه اقتصاد پولی، اُسکار ریشارد لانگ، اقتصاددان مارکسیست لهستانی و از حامیان سوسیالیسم بازاری، میلتون فریدمن، اقتصاددان متمرکز بر تحلیل مصرف، نظریه پولی و پیچیدگی سیاست پایدارسازی و فرانکو مودیلیانی، اقتصاددان ایتالیایی بودند و سمینارهای متعددی را برگزار می‌کردند و من هم عضو پروپاقرص سمینارها و جلسات مباحثه‌ای آنها بودم، به سمت مطالعه دقیق نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول جان مینارد کینز، تکمیل نظریه تعادل عمومی والراسی، نظریه آماری نیمن-پیرسون، تکنیک‌های جدید اقتصادسنجی و بررسی مقالات جدید پل آنتونی ساموئلسون در مورد استاتیک و دینامیک مقایسه‌ای، کشانده شدم و طولی نکشید که مارشاک من را برای شرکت در مطالعه‌ای پیرامون «اثرات اقتصادی آینده انرژی اتمی» انتخاب کرد و این پروژه غسل تعمید واقعی من در تحلیل‌های اقتصادی شد و علاقه من به اقتصاد ریاضی را دوباره جان داد. به نحوی که وقتی شیکاگو را به مقصد پیتسبورگ به همراه ویلیام کوپر، پدر علم مدیریت و «آقای برنامه‌ریزی خطی» و لی باخ، اقتصاددان آمریکایی، برای آموزش بازرگانی بر پایه مطالعات بنیادی در اقتصاد و علوم رفتاری ترک کردم، با جهانی همراه شده بودم که علم مدیریت را به علم داده‌ها و الکترونیک پیوند زده بود و نظریه‌ها امکان اثبات با کامپیوتر را یافته بود. امکانی که به من کمک کرد تا با چارلز هولت، محقق متمرکز بر تئوری کالای عمومی، فرانکو مودیلیانی، تحلیلگر بزرگ بازارهای مالی و جان میوت، پدر انقلاب انتظارات عقلایی در علم اقتصاد، با توسعه تکنیک‌های برنامه‌نویسی پویا، «قوانین تصمیم‌گیری خطی» برای کنترل موجودی کل و هموارسازی تولید، «تصمیم‌گیری بهینه تحت قطعیت» و قضیه «یقین-هم‌ارزی» را اثبات کنیم، تکنیکمان در شرایط عدم قطعیت را کاربردی کنیم، در عین حال، مطالعه توصیفی «تصمیم‌گیری سازمانی» به شغل و شبیه‌سازی رایانه‌ای شناخت انسان به موضوع اصلی پژوهش‌های اصلی من تبدیل شود، از پرتو آن توسعه مدل‌های تصادفی برای توضیح توزیع‌های بسیار ناهنجار اندازه‌های شرکت‌های تجاری، ادامه یابد و ماحصل تمام تلاش‌هایم به غیر از مقالات انتشاریافته کتاب‌های «رفتار اداری»، «حل مساله انسانی»، «علوم مصنوعی»، «کشف علمی»، «مدل‌های عقلانیت محدود»، «مدل‌های فکری»، «مدل‌های کشف» و «مدل‌های زندگی من» شود؛ کتاب‌هایی که نمی‌دانم در کدام قفسه از کتابخانه‌های شما جای خواهد گرفت اما مطمئنم می‌توانند راهگشای خوبی باشند برای آنهایی که خوب می‌دانند قرار است در آینده چه‌کاره شوند و از خود برای این جهان چه چیزی را باقی بگذارند.» 

دراین پرونده بخوانید ...