مصاف با غرب
چگونه غربستیزی به دکترین رسمی ساختار سیاسی کشور تبدیل شد؟
محمد صاحبی: «غرب یعنی ولایت، یعنی استیلا. دنیای امروز دنیای اصرار در ولایت، یعنی امپریالیسمی که با تعبیرات تفرعن و فرعونیت میتوان نامگذاری کرد. غرب دنیای غرور و تاریخ غرب دوره تاختوتاز شیطان آخرالزمان است؛ غربی عقل و دل هم دارد، اما این دو فرش شیطان شدهاند... تاریخ مغرب تاریخ ظلوم شر است و حقیقت شر... تفکر اهریمنی از آن غرب است.» اینها جملاتی از احمد فردید، یکی از فیلسوفانی است که ضدیت با غرب و غربستیزی سرلوحه اندیشهاش بوده و بسیاری از کسانی که وامدار اندیشه اویند نیز به همین سبک و سیاق با غرب ضدیت دارند. با این همه فردید در ستیز با غرب تنها نبوده و نیست، بخش اعظم جامعه روشنفکری ایران از دهههای 1320 و 1330 تحت تاثیر تسلط مارکسیسم در اتحاد جماهیر شوروی و فعالیتهای مبلغانه جذاب حزب توده در راه مبارزه با امپریالیسم غرب گام نهاده و غربستیز شده بودند. غربستیزی که در دوران قبل از انقلاب بهواسطه نقش روشنفکران چپگرا، فعالیت حزب توده، مارکسیستها، سوسیالیستهای مسلمان و... در بین احزاب و تحصیلکردهها و با رخدادهایی چون وقایع 28 مرداد و سقوط دولت محمد مصدق و همچنین حمایت آمریکا و اروپا از حکومت پهلوی بین مردم گسترده شده بود، با انقلاب اسلامی به یک دکترین رسمی نظام سیاسی بدل شد و اساس سیاست خارجی بر «نه غربی» قرار گرفت؛ گرچه «نه شرقی» هم در این شعار برای رعایت موازنه و مرزبندی با مارکسیستها و کمونیستها آمده بود اما هیچگاه نه در عمل و نه در نظر اثرگذار نبود و حتی سوسیالیسمی که در ذهن مسلمانان ذیل مفاهیم عدالت و برابری رسوخ کرده بود، در بسیاری از سیاستگذاریها و قانونگذاریها خودش را نشان داد. حالا چند دهه است که مقابله با غرب و مظاهر غربی به شکل یک دستورکار رسمی در همه ساحتهای سیاسی و اقتصادی کشور پیاده میشود و به هر چیز و کسی که انگ غربی بودن و غربزده بودن بچسبد، خواه رئیسجمهور باشد خواه وزیر امور خارجه، از صحنه حذف میشود، چرا که هنوز فریاد ضدیت با غرب بلندتر و اثرگذارتر است و در ساخت سیاسی کشوری گوش شنوا و آغوش باز برایش وجود دارد. اما این ضدیت با غرب و غربستیزی که زمانی در تمام جامعه وجود داشت و بعد محدود به ساختار سیاسی شد، ریشه در تاریخ نزدیک به یک قرن گذشته و وقایع کوچک و بزرگ آن دارد.
وابستگی و ضدیت با غرب
آنها که نفوذ اندیشههای چپ به سیاستگذاری اقتصادی را یکی از دلایل مهم توسعهنیافتگی ایران میدانند، نباید از اثر عمیق اندیشههای روشنفکران سوسیالیست بر نحوه تعامل با جهان غافل شوند. روشنفکران ایرانی به طور مشخص تحت تاثیر دو تفکر ویرانکننده قرار گرفتند و آن را با قدرت گسترش دادند. یکی آموزههای مکتب وابستگی بود و دیگری ضدیت با غرب. دانش اقتصاد توسط مارکسیستها به جامعه ایران تزریق شد. در یکی از اولین گامهای ورود این علم به ایران، عبدالحسین نوشین در سال 1321 به سفارش حزب توده، دو جزوه «مزد، بها، سود» و «اصول علم اقتصاد» را با الهام از آموزههای کارل مارکس ترجمه و تلخیص کرد. هرچند در تحقیقها و پژوهشهایی که پیرامون ورود علم اقتصاد به ایران تهیه شده نامی از عبدالحسین نوشین و دو جزوه مارکسیستیاش برده نشده اما به نظر میرسد او همانگونه که نقشی بسیار اثرگذار بر ادبیات نمایشی در ایران داشته، در مارکسیستی کردن پایههای علم اقتصاد در ایران نیز بسیار اثرگذار بوده است. پس از آن گروههای مختلف چپگرا مانند مجاهدین خلق علم اقتصاد مارکسیستی را تا وقوع انقلاب 57 ادامه دادند. طی این دههها بود که آموزههای «مکتب وابستگی» و «ضدیت با غرب» در جامعه ایران نهادینه شد و به عنوان یک عامل ضدتوسعه عمل کرد.
سید احمد فردید را که در آغاز این نوشتار نیز چندجملهای از او خواندید سرسلسله روشنفکران مخالف «غربزدگی» مینامند. دست بر قضا، فردید که خود را مبدع اصلی «غربزدگی» میداند، در فرانسه تحصیل کرده و تحت تاثیر روشنفکران فرانسوی بوده است. شکی نیست که مخالفت روشنفکران و انقلابیون ایرانی با «غرب» مسیر توسعه سیاسی و اقتصادی را تغییر داد و آثار این تفکر همچنان در کشور منشأ اثر است. ممکن است سابقه ضدیت با غرب حتی به دوران مشروطیت هم برسد اما جریان فکری ضدغرب از دهه 1320 به این طرف شکل گرفته است. در این دوران ضمن اینکه احزاب چپگرا از جمله حزب توده ایران تاسیس شدند، اندیشه ضدیت با غرب و مبارزه با امپریالیسم در میان روشنفکران رواج یافت. هرچند ضدیت با سرمایهداری پیش از این هم میان روشنفکران رایج بود اما به معنای ضدیت با غرب شناخته نمیشد. مثلاً حزب توده که مرام مارکسیستی داشت، ضدسرمایهداری بود نه ضدغرب؛ چراکه خود مارکسیسم یک پدیده غربی محسوب میشد و ایدئولوژی آن از غرب آمده بود. روشنفکران این دوره از این جهت با دولتهای غربی مخالفت میکردند که غرب نماینده سرمایهداری جهانی تلقی میشد. در دهه 1320 که آمریکا سیاستهای امپریالیستی خود را هنوز گسترش نداده بود در میان مردم و افکار عمومی جایگاه خوبی داشت. البته نسبت به دولت انگلیس همیشه بدبینی و سوءظن وجود داشت. اما همان زمان حزب توده شدیداً از آمریکا انتقاد میکرد چراکه آمریکا در آن زمان به عنوان ابرقدرت در جبهه مقابل شوروی قرار داشت. خلاصه اینکه تبلیغات ضدغربی به معنای ضدسرمایهداری از 1320 وجود داشت اما غربستیزی به معنای خاص کلمه به دهه 1340 و کتاب «غربزدگی» جلال آلاحمد برمیگردد؛ اصطلاحی که البته احمد فردید مدعی است نخستینبار به ذهن او خطور کرده. چیزی نگذشت که کتاب غربزدگی آلاحمد به مانیفست روشنفکران ایرانی بدل شد. علی شریعتی نیز در فضای رونق وابستگیها، «بازگشت به خویشتن» را منتشر کرد که در آستانه انقلاب بدل به گفتمان غالب شد و تاثیری عمیق بر اتخاذ گزینههای توسعه نهاد. تاکید شریعتی بر اصالت اندیشه ایرانی و نسبت دادن تمامی مصائب و مشکلات به بیگانگان شباهتهای فراوانی با اندیشههای روشنفکران فرانسوی داشت.
دغدغههای جلال درباره توسعهنیافتگی ایران در کتاب غربزدگی منعکس شده است. اگرچه جلال از وابستگی و نظریات آن به صراحت نام نمیبرد؛ اما در همان سالهایی که او دغدغه وابستگی به غرب را داشت، نظریات وابستگی و مباحث شمال و جنوب در سطحی گسترده در جهان مطرح بود. در این دوران، علی شریعتی نیز که بسیار تحت تاثیر آرای ژرژ گورویچ، فرانتس فانون و لویی ماسینیون قرار گرفته بود، باورهای ضد امپریالیستی آنان را در ایران رواج داد.
در این دوران مخالفان محمدرضا پهلوی عمدتاً تحت تاثیر تئوری «وابستگی» و نظریههای نئومارکسیستی مرتبط با آن بودند که در دهههای 1950 تا 1970 رواج یافته بود، تئوریهایی از این دست اغلب از سوی مارکسیستها بیان میشد و ریشه در نظریه معروف لنین در کتابی تحت عنوان «امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایهداری» داشت که در آن سیاستهای استعماری و سلطهطلبانه قدرتهای سیاسی و نظامی بزرگ جهانی به موضوع اقتصادی مربوط به فرآیند تحول نظام سرمایهداری نسبت داده میشود. درونمایه نظریه لنین درباره امپریالیسم این بود که دنیا به ملتهای «سرکوبگر» سرمایهداری و ملتهای «تحت ستم» مستعمره و نیمهمستعمره تقسیم شده؛ و به نوعی جنگ طبقاتی در سطح جهانی میان این ملتها در جریان است. از اینرو، مبارزه انقلابی ملتهای تحت ستم علیه امپریالیسم برای پیروزی جهانی سوسیالیسم اهمیت حیاتی دارد. این نظریه لنینی پس از پیروزی انقلاب کمونیستی در روسیه در سال 1917 میلادی، به دکترین رسمی سیاست خارجی اتحاد شوروی و احزاب کمونیست وابسته به آن تبدیل شد.
دوران پس از جنگ جهانی دوم را میتوان اوج گسترش جنبشهای «ضداستعماری» دانست. در گوشههای مختلف قاره آفریقا نمونههای قابل توجهی برای این امر میتوان یافت. از غنا گرفته تا تانزانیا و مصر. فارغ از جنبه سیاسی چگونگی به ثمر نشستن انقلابهای ملی و جنبشهای ناسیونالیستی در هر یک از این کشورها، یک امر تقریباً در همه آنها ثابت و مشترک است و آن هم تاثیرپذیری بیحدوحصر از مفاهیمی است که از ادبیات اقتصادی در اذهان عمومی حک شده بودند. مفاهیمی همچون خودکفایی اقتصادی، ملیسازی صنایع بزرگ، رایگانسازی سراسری آموزش که در بدو امر بسیار پرطمطراق و متفاوت و مسحورکننده به نظر میرسد. ضمن آنکه در تقابل با ایده اصلی سرمایهداری که در آن روزها در کشورهای تازه استقلالیافته از منفورترینها بود، قرار داشت. اساساً در جنبشهای میانه قرن بیستم برای رهایی از استعمار نباید تاثیر بیبدیل شخصیتهایی همچون سمیر امین را از یاد برد. نظریه وابستگی از ابتدا دو جریان اصلی داشت که با وجود نقاط مشترک، اختلافات اساسی در بنیادهای هستیشناختی و شناختشناسی داشتند. گروه نخست مارکسیستهایی بودند که ریشه عقبماندگی را در تضاد طبقاتی نهادینهشده در سرمایهداری میدانستند که به عرصه جهانی گسترش یافته و به استثمار کشورهای جهان سوم منجر شده است. پل باران و پل سوئیزی آغازگر این جریان محسوب میشوند و نظریهپردازانی چون آندره گوندر فرانک، سمیر امین، دوس سانتوس و آگیری امانوئل از مهمترین چهرههای آن بودند که در نهایت امانوئل والرشتاین توانست نگرش آنها را با دامنه وسیعی در محافل فکری و آکادمیک مطرح سازد. اما گروه دوم نگاه خود را بر بنیاد ماتریالیسم تاریخی و تضاد گریزناپذیر مارکسیستی قرار نداده بودند و اغلب در محافل سیاسی و روشنفکری فعالیت داشتند. این گروه به اصطلاح مکتب اکلا نامیده میشدند که نگاهی انتقادآمیز و ساختارگرایانه به نظام سرمایهداری داشته و آن را منشأ عقبماندگی میدانستند اما این نقد را بر مبانی مارکسیستی بنا نمیکردند. بنیانگذاران این نگرش رائول پربیش، سلسو فورتادو و آنیبال پینتو بودند که مکتب اکلا محصول تلاشهای نظری آنان است.
نه شرقی، نه غربی
در دوران انقلاب اسلامی اگرچه غربستیزی در جامعه گسترده شده بود اما کینه از آمریکا در سطح جامعه به دلیل حمایت این کشور از حکومت پهلوی فراگیرتر بود. با این حال تفوق تفکر چپ در همه عرصهها باعث شد در هر قانون و سیاستی که نوشته و به کار گرفته میشد اثری از مقابله با سرمایهداری، نظام بازار، آزادی اقتصادی و حتی دموکراسی به عنوان مظاهر غربی و امپریالیستی وجود داشته باشد. اگرچه جمهوری اسلامی به دلیل اینکه فاصله خود را با کمونیسم نشان دهد شعار نه شرقی، نه غربی را برگزید اما این بخش دوم شعار بود که عملاً به اجرا درآمد و نمونه عملی آن اشغال سفارت آمریکا در سال 58 بود که آثار نامطلوب فراوانی برای دههها در حوزه بینالملل برای کشور دربر داشت. انقلاب اسلامی در ایران زمانی شکل گرفت که تئوریهای گوناگون وابستگی، چه در سطح دنیا و چه در میان روشنفکران و فعالان سیاسی مخالف رژیم سلطنتی، تفکر رایج بود؛ و نتایج تجربه متفاوت کشورهایی مانند کرهجنوبی و تایوان هنوز آشکار نشده بود. مضافاً اینکه چین کمونیست تقریباً همزمان با انقلاب اسلامی در ایران گام در راه جدید خود نهاد. در چنین شرایطی، اغلب انقلابیون ما، اعم از ناسیونالیستها، چپها و اسلامگرایان بر این نکته تاکید داشتند که استقلال سیاسی به تنهایی کافی نیست و دوام نمیآورد مگر اینکه با استقلال اقتصادی تکمیل شود. استقلال اقتصادی به معنی قطع وابستگی به نظام سرمایهداری جهانی، کوتاه کردن دست شرکتهای بزرگ فراملیتی از اقتصاد ایران، بازسازی اقتصاد ملی و بودجه دولتی بدون تکیه بر درآمدهای حاصل از صادرات نفتی و نهایتاً خودکفایی اقتصادی فهمیده میشد. روشنفکران و سیاستمداران ایرانی نقش بیبدیلی در شکلگیری فرهنگ غربستیزی داشتند و از این ناحیه خسارتهای فراوانی به کشور و خاصه به اقتصاد ایران وارد کردند، چه زمانی که منابع کشور را صرف سیاستهای ناروای خودکفایی و استقلال کردند و چه زمانی که اقتصاد را به کام تحریم کشاندند.