سرهای سخت و قلبهای نرم
چرا شبهعلم در سیاستگذاری تقاضا دارد؟
پرسش مطرحشده در عنوان این مطلب، پیشنهاد مسوول پرونده ویژه «تجارت فردا» بوده است. اما من شخصاً چنین چیزی را قبول ندارم که بخواهیم اقتصاد و سیاستگذاری اقتصادی را خیلی راحت به دو بخش علمی و شبهعلمی تقسیم کنیم؛ چون اقتصاد نه مانند علوم فیزیکی و مهندسی حالت کاملاً علمی و دقیق دارد و نه مانند شعبدهبازی یا جادوگری یکسره غیرعلمی است. اقتصاد خصوصاً هنگامیکه وارد مرحله سیاستگذاری و اجرا میشود ترکیبی از روش علمی و منطقی و نگاه انسانی و عاطفی و البته همراه با مهارت و هنر است. منظور اینکه سیاستمدارانی که در دنیای واقعی مسوولیت اداره امور کشور و مدیریت و حل مشکلات و بحرانها را دارند با توجه به تابع هدف خود (که لزوماً تابع هدف انتخابی اقتصاددانان نیست) و انواع محدودیتها و افق زمانی مشخصی که دارند (و اقتصاددانان گاهی آنها را نمیبینند و در مدل خود وارد نمیکنند) تصمیم میگیرند چه سیاستی بهزعم خودشان بهینه است و چگونه باید اجرا شود.
در این نوشته تلاش میکنم در حد وسط و میانه بایستم. البته که جانب وسط را گرفتن و اینکه بدانی وسط کجاست کار سختی است. در مناقشههای بین سیاستمدار و اقتصاددان اگر بتوانی هر دو طرف را ببینی و حق را به هر دو بدهی و از زاویه دید هر دو به مسائل بنگری کار جالب و مطلوبی کردهای که معمولاً شدنی نیست. سیاستمداران و حتی مردم عادی، اقتصاددانان را به برج عاجنشینی متهم میکنند، کسانی که بدون توجه به واقعیات کف بازار با چند تئوری و فرمول انتزاعی میخواهند مسائل پیچیده جهان را تبیین و تحلیل کنند. اقتصاددانان معمولاً کسانی معرفی میشوند که به دنبال انجام پژوهشها و نوشتن مقالاتی هستند که مشکلات ارتقای علمی و شهرت بیشتر یافتن خود را حل میکنند تا کمکی به رشد اقتصادی و رفع موانع موجود در مسیر حرکت جامعه کنند. سخنان و پیشنهادهای آنها فقط در جمع معدود همکاران شرکتکننده در سخنرانیهای دانشگاهیشان شنونده و خریدار پیدا میکند.
محافل علمی دانشگاهی و اقتصاددانان نیز در مقابل سیاستمداران را بهعنوان افرادی معرفی میکنند که فقط به کسب قدرت و محبوبیت سیاسی بیشتر و توزیع منافع مادی بین طرفداران خود فکر میکنند و اصول و یافتههای علم اقتصاد را نادیده گرفته و حتی مسخره میکنند. اقتصاددانان در شکایت از وضع موجود همیشه مینالند که مقصر، عرصه سیاست و سیاستگذاری اقتصادی است که به اشغال و تسلط گروههای خاص درآمده است که سیاستمداران را با خود همداستان میکنند و کارایی و رشد اقتصادی قربانی میشود و فساد فراگیرتر میشود.
اما مشکل اصلی واقعاً کجاست و مربوط به کدام طرف ماجراست؟
مشکل از طرف اقتصاددانان
اقتصاددانانی وجود دارند که با گذراندن چند درس در دانشگاه و خواندن چند کتاب و نوشتن چند مقاله توهم دانشمند بودن به آنها دست میدهد. آنها بدون اینکه شناخت نسبتاً کاملی از تاریخچه و پیشینه موضوعی که درباره آنها اظهارنظر میکنند و بدون آشنایی با جنبههای روانشناسی و مردمشناسی و سیاسی و حقوقی قضیه شروع به دادن پیشنهادهایی میکنند که شکل سطحی و خامدستانه پیدا میکنند. علم اقتصاد ازجمله علومی است که در آن باید بسیار فروتن بود یعنی اعتراف کرد بسیاری از چیزها را نمیدانیم و آنهایی را هم که میدانیم حتی شاید اشتباه بدانیم و دانش اقتصادیای که داریم نصفه و نیمه است و حرفی که میزنیم هیچگاه حرف آخر نخواهد بود و این دانش فعلی ما همیشه ظرفیت بسیار بهتر و کاملتر شدن و جامعیت یافتن دارد. همیشه باید این احتمال را بدهیم که آنچه میگوییم از جامعیت کافی برخوردار نیست و همه جوانب موضوع هنوز روشن نشده است. پس احتیاط کردن و با قاطعیت سخن نگفتن از جمله ملزومات این رشته است.
بخشی از پاسخ به اینکه چرا حرفه اقتصاددانان از محبوبیت بالایی بین مردم برخوردار نیست به همین مساله برمیگردد. برای مثال در آمریکا که بهترین و معتبرترین دانشکدههای اقتصاد جهان را دارد و بیشترین اقتصاددانان در مراکز پژوهشی و آموزشی آن مشغول فعالیت هستند درصد اعتماد جامعه به اقتصاددانان فقط 25 درصد است و تنها سیاستمداران هستند که وضعیت بدتری نسبت به آنها دارند. همچنین در ابتدای سال 2017 و پس از جریانات برگزیت در انگلستان، سایت دولت شما (YouGov) یک نظرخواهی از مردم با این پرسش کرد که: «از بین حرفههای زیر، وقتیکه آنها درباره حوزه تخصصی خودشان صحبت میکنند، به نظرات کدامیک بیشترین اعتماد را دارید؟» پرستاران بالاتر از همه قرار داشتند و 84 درصد افراد نظرسنجیشده به آنها اعتماد داشتند. سیاستمداران با 5 درصد در رتبه آخر قرار داشتند (اگرچه اعضای مجلس محلی با 20 درصد تا حدودی مورد اعتمادتر بودند) و اقتصاددانان با 25 درصد دقیقاً بالاتر از سیاستمداران قرار داشتند.
یکی از علل بیاعتمادی مردم (یا دستکم قشرهایی از مردم) نسبت به اقتصاددانان این است که احساس میکنند آنها با مشکلاتشان بیگانه هستند و آنچه را مردم هزینهها و فایدههای یک سیاست اقتصادی میبینند آنها به شکلی متفاوت و گاه برعکس نگاه میکنند.
مثلاً در نظرسنجیهایی که از اقتصاددانان در موضوعات گوناگون صورت میگیرد تقریباً همگی معتقدند تجارت خارجی باعث افزایش رفاه و اشتغال کشورهای دخیل در تجارت میشود و سفارش میکنند کشورها صادرات و وارداتشان را هر چه بیشتر افزایش دهند. اما عجیب است که جامعه اقتصاددانان که براساس نظریه مزیت نسبی 200 سال پیش دیوید ریکاردو این نظریه را یک اصل قطعی گرفتهاند از مشکل تعطیل شدن برخی صنایع و مشاغل رقیب واردات و بیکار شدن کارگرانشان به علت تجارت خارجی بهراحتی عبور میکنند. یعنی اقتصاددانان فرض میگیرند صنایع زیاندیده و کارگران بیکارشده خیلی زود در سایر بخشهای اقتصادی که بر اثر تجارت (و رونق صادرات) بزرگ شدهاند مستقر و مشغول میشوند. همچنین آنها این نکته را هم بدیهی میگیرند که کارگران بیکارشده از بیمه بیکاری و سایر کمکهای دولتی بهرهمند خواهند شد و مراکز کارآموزی بهراحتی در اختیار کارگران بیکارشده است تا آنها را برای مشاغل و مهارتهای متفاوت و گاهی پیچیده آماده سازد. اما آنچه در واقعیت میگذرد میتواند بسیار متفاوت با این فرضیات باشد و اقتصاد هر کشوری چسبندگیها و عدم تحرکهای خاص خود را دارد که اجازه چنین جابهجاییها و تخصیص مجدد منابع و اصطلاحاً تابآوریهایی را نمیدهد. در نتیجه در عمل و در بسیاری از مواقع آن اتفاقاتی که اقتصاددانان فرض میگیرند هرگز نمیافتد.
آلن بلیندر مشاور اقتصادی بیل کلینتون و معاون رئیس فدرالرزرو آمریکا سالها پیش کتابی به نام «سرهای سخت و قلبهای نرم» نوشت تا بیان کند سیاستهای اقتصادی باید همزمان از سرهای سخت و قلبهای نرم صادر شود به این معنا که درعینحال که به فضایل بازارهای آزاد (سرسخت) احترام میگذاریم به همین اندازه هم باید دغدغه عمیق نسبت به کسانی که بازارها آنها را طرد میکنند (قلب نرم) داشته باشیم. اما متاسفانه اقتصاددانان گاهی اوقات چنین فلسفهای را فراموش میکنند و فقط به اصول بازار تکیه میکنند.
پس هنگامیکه میشنویم آقای جهانگیری معاون اول دولت روحانی میگوید «کسانی که اینگونه تصمیمات را زیر سوال میبرند، کمترین ارتباطی با زندگی مردم ندارند» بد نیست اندکی بیشتر تامل کرده و فقط نخواهیم آن را از موضع ستیز یک سیاستمدار ایرانی با علم اقتصاد تفسیر کنیم بلکه شاید میخواهد این واقعیت ناگوار را هشدار دهد که شما نمیتوانی و حق نداری آدمهای بازنده و طرفهای ضعیفتر را نادیده بگیری و نسبت به سرنوشت آنها بیتفاوت باشی.
پس اگرچه در علم اقتصاد دو هدف اصلی کارایی (efficiency) و انصاف (equity) داریم و گاهی این دو را به شکل بدهبستانی میبینیم که با افزایش یکی دیگری کاهش مییابد در شرایطی واقعاً اینگونه نیست و جانب انصاف را رعایت کردن میتواند کارایی و ثبات اجتماعی را هم بالا ببرد یعنی هر دو با هم زیاد شوند. همچنین در شرایطی که کشور با جنگ اقتصادی و بحران کرونا مواجه شده است اتخاذ سیاستها و تصمیماتی که انصاف و برابری را تقویت میکند اولویت بیشتری پیدا میکند تا توجه صرف به کارایی سیاستها. وقتی اصول کارایی و انصاف در تضاد با هم هستند باید آنها را با قضاوتهای اخلاقی تکمیل کنیم. آیا منافع کارایی واقعاً جبران انصاف و عدالت از درسترفته را میکند؟ چنین قضاوتهایی ذاتاً سیاسی و بهسادگی قابل محاسبه هستند.
مشکل از طرف سیاستمداران
یک مشکلی که اقتصاددانان با مردم و سیاستمداران دارند این است که آنها حوصله بحثها و استدلالهای پیچیده اقتصادی را ندارند و دنبال راهحلهای اقتصادی شستهرفته و کوتاه و ساده هستند که این نوع راهحلها هم معمولاً اشتباه هستند. مشکل دیگر به نفوذ و سلطه گروهها و افراد خاص پیرامون و در بین خود مسوولان سیاسی نیز مربوط میشود که سعی در القای سیاستهایی خاص با اهداف فریبنده و ادعای مردمی بودن میکنند درحالیکه در واقعیت امر اهداف و منافع محدود خود و ضدمنافع عمومی را دنبال میکنند. مثلاً سیاست از ابتدا شکستخورده تعیین ارز 4200 تومانی و توزیع سکه با قیمت اداری تعیینشده که باعث هدررفت شدید منابع محدود ارزی و طلای کشور در دو سال گذشته شد و رنج و تعب مردم را افزون و نابرابری را شدیدتر کرد.
این واقعیت مهم را نیز نباید از یاد برد که ما چندین دهه است یک اقتصاد نفتی و معتاد به خرجکرد پول نفت هستیم و چنین رانت آسان و کلانی به ما اجازه داد تا پایمان را بیشتر از گلیممان دراز کنیم. یعنی نفت به سیاستمداران توهم قدرت نامحدود، توهم امکان همه کار کردن، توهم محدودیت نداشتن را داد که دقیقاً خلاف آن چیزی است که اقتصاددانان دائماً هشدار میدهند منابع محدود است. این روحیه در بین سیاستمداران همه کشورها وجود دارد که به اقتضای حرفه خود روحیه خوشبینی و شعارهای غیرواقعی دادن برای جلب مخاطب بیشتر را دارند. اما در اقتصادهای نفتی چنین حالتی غلیظتر است.
در کنار اینها تابع هدف کاملاً ضدکارایی اقتصادی سیاستمداران نیز شرایط را برای پیشنهاد سیاسی دادن بغرنجتر میکند. برای مثال میتوان به نظریه چرخه کسبوکار سیاسی که نخستین بار ویلیام نوردهاوس (برنده جایزه نوبل 2018) مطرح کرد اشاره کرد. وی تلاش کرد کار بسیار سخت شناخت انگیزهها و اهداف گوناگون مدنظر سیاستمداران را در یک حوزه مشخص مدلسازی کند. او نشان داد انگیزههای سیاسی چگونه میتواند اقتصاد را بیثباتتر و پرنوسانتر کند. یعنی با وجود اینکه هدف سیاستگذاری اقتصادی باید کاهش نوسانات و تخیف تلاطمهای اقتصادی باشد اما در عمل سیاستمداران با هدف برنده شدن در انتخابات آتی، با ابزارهای سیاستی گوناگون در اختیار خود مانند تخصیص خودسرانه هزینههای عمرانی و جاری یا اعتبارات بانکی و منابع ارزی، اقدام به تزریق منابع و بازتوزیع شدید منابع بین هواداران خود و رایدهندگان مردد میکنند تا احتمال برنده شدن خود را افزایش دهند. این هم یکی از نقایص نظام دموکراسی و رایدهی منطقهای و سیستمهای غیرمتمرکز است. در این حالت وظیفه اقتصاددان تلاش برای آگاهسازی مردم و افزایش دانش اقتصادی آنهاست که اگر سیاستمدار متصدی بر سر کار به چنین پولپاشیهای کور و ناکارا وسوسه بکند بداند با مردمی روبهرو خواهد شد که دستش را خواهند خواند و به وی رای نخواهند داد چون او را خائن و نه خدمتگزار به منافع ملی میبینند (تجربه مردم سوئیس که اکثریتشان رای منفی به دریافت کمک نقدی همگانی دادند چون که توانستند عواقب نامطلوب آن را پیشاپیش تصور کنند).
دعوت به نگاه همهجانبه و مطابق منافع جمعی
پس اگر اقتصاددانی میخواهد با دولت کار کند و مشاور اقتصادی بخش دولتی بشود ابتدا باید شخصیت یک سیاستمدار نوعی و جایگاهی را که در آن قرار دارد بهخوبی بشناسد. یعنی تا جایی که ممکن است خودش را جای او بگذارد تا هم انتظارات خود را از یک سیاستمدار، واقعیتر کند و هم بتواند تشخیص دهد چگونه باید مشاوره داد که تا حد ممکن اثربخش باشد. پس توصیه به اقتصاددانان این است که بهجای اینکه هر بحثی را که باب میل خود نمیبینید یا فهم و تحلیل کردنش را سخت میبینید با زدن برچسب شبهعلم رد کرده و تخطئه کنید، بهتر است تلاش کنید رفتار انسانها (چه مردم عادی یا سیاستمداران یا اقتصاددانان دگراندیش) را در یک چارچوب منطقی بهتر و جامعتر مدلسازی و تحلیل کنید. رشته انتخاب عمومی و رویکرد اقتصاد سیاسی با همین هدف ایجاد شده است که لازم است توجه و مطالعه بیشتری به آن بشود.
بهتازگی جمشید پژویان از استادان شناختهشده اقتصاد بخش عمومی و پژوهشگر حوزه فقر و نابرابری درآمد به جهان باقی شتافت. ایشان به همراه سید شمسالدین حسینی دانشجوی دوره دکترای خود که در دولت احمدینژاد به کابینه دولت راه یافت توانستند ایده هدفمندسازی یارانهها را در مدتی خیلی کوتاه به رئیسجمهور کشور بقبولانند و تا مرحله اجرا پیش ببرند. این میتواند یک موردکاوی تازه و قابل تامل و بررسی باشد که یک اقتصاددان اگر شرایط و مقتضیات زمانی را بهخوبی درک میکند چگونه میتواند دل سیاستمدار را برباید و ایدهای را که سالها زحمتکشیده تا به شکل بسته سیاستی دربیاید، با عنایت به همه محدودیتهای موجود، به بار بنشاند.
این در خلأ زندگی کردن اقتصاددانان و توجه نکردن به جنبههای اقتصاد سیاسی هر سیاست اقتصادی باعث میشود تا هم فاصله بین اقتصاددانان با زندگی واقعی مردم بیشتر شود و هم از شور و اشتیاق اقتصاددانان برای همکاری با سیاستمداران کاسته شود. بهعنوان نمونهای دیگر از ضرورت توجه به عامل سیاسی، در دوره اول دولت آقای روحانی هنگامیکه توزیع فیزیکی سبد کالا شکست خورد بنا شد برنامه کمک به اقشار ضعیف به شکل بسته امنیت غذایی درآید و از طریق دو سازمان فراگیر بهزیستی و کمیته امداد بین افراد تحت پوشش آنها توزیع شود. من خودم از نزدیک شاهد بودم که چگونه در همان ابتدای این تصمیمگیری ناگهان اعلام شد از بالا دستور آمده است که این قضیه منتفی است. هنگامی که علت را جویا شدیم گفته شد چون این احتمال میرود که کمیته امداد از این کمکها به نفع نامزد ریاست جمهوری مورد حمایت خود در انتخابات ریاست جمهوری آتی (۱۳۹۶) بهرهبرداری سیاسی بکند، پس اجرای چنین طرحی که هدفگیری مناسب و کارایی بالایی داشت بهراحتی منتفی شد. البته که پس از مدت کوتاهی وقتی برای دولتمردان مسجل شد استفاده سیاسی از این طرح ناممکن است چون کمیته امداد صرفاً نقش واسطهای دارد و نمیتواند روی آن مانور بدهد رضایت به اجرای آن داده شد. پس از باب نمونه یک اقتصاددان همیشه پیشاپیش باید این احتمال را بدهد که هر سیاست اقتصادی پیشنهادی با وجود بیشترین کارایی و منافعی که میتواند داشته باشد اگر شائبه بهرهبرداری سیاسی جناح رقیب از آن برود بهراحتی امکان رد شدن دارد.
در انتها به سرهای سخت و قلبهای نرم بازمیگردیم که برای رسیدن به ترکیب کاملاً مطلوب از این دو، باید محاسبات اقتصادی عقلانی و احترام به بازارها را با حس همدلی و غمخواری برای مردم فلکزده و ضعیف جامعه ترکیب کرد. پس اقتصاددانان باید یاد بگیرند که همزمان هم با سرشان فکر کنند و هم با قلبشان احساس کنند و این احتمال را نیز بدهند که آن سیاستمداری که توصیه به راهکار غیراقتصادی و غیرعقلایی کرده است ناشی از ناامیدی وی از اقتصاددانان دمدستی خود بوده است که چیزهایی را که وی احساس میکند احساس نمیکنند و ضعف و ایراد را در عقبماندن اقتصاددان از واقعیات جامعه جستوجو کرد نه اینکه سیاستمدار رویکرد علمی را رد یا رها کرده است و به شبهعلم علاقه نشان میدهد.
اقتصاددانان که حرفه خود را اقتصاد به معنای میانهروی و اعتدال مینامند خود نیز باید یاد بگیرند که جانب میانه و میانهروی را هر اندازه که سخت و پرهزینه باشد در پیش بگیرند تا با کارایی و درعینحال منصفانه به جامعه خود خدمت کنند.