شاخهای فرهنگ زرد
آیا شاخها و سلبریتیهای اینستاگرام مرجعیت اجتماعی دارند و رفتارهایشان در حال نابودی فرهنگ ایرانی است؟
انتقاد عالمانه از سطحی بودن اینستاگرام شبیه این است که با خودمان کتاب ببریم ورزشگاه و وسط بازی دربی شروع کنیم به خواندن و مدام در آن هیاهو داد بزنیم: «ساکت! دارم کتاب میخوانم.» در واقع تصوری اشتباه است اگر فکر کنیم فرهنگ عامه پیش از این عمیق بوده و حالا ابزارهای ارتباطی چون شبکه اجتماعی اینستاگرام آن را به دره سطحی بودن و ابتذال کشانده است.
انتقاد عالمانه از سطحی بودن اینستاگرام شبیه این است که با خودمان کتاب ببریم ورزشگاه و وسط بازی دربی شروع کنیم به خواندن و مدام در آن هیاهو داد بزنیم: «ساکت! دارم کتاب میخوانم.» در واقع تصوری اشتباه است اگر فکر کنیم فرهنگ عامه پیش از این عمیق بوده و حالا ابزارهای ارتباطی چون شبکه اجتماعی اینستاگرام آن را به دره سطحی بودن و ابتذال کشانده است. نوک پیکان انتقادها به شاخها و برخی سلبریتیهاست که معمولاً هنری جز رکیک بودن ندارند. در این مطلب درباره اینکه اینستاگرام با فرهنگ روزمره چه میکند بحث میکنیم. اینکه آیا سلبریتیها به پشتوانه فالوئرهای خویش برای فرهنگ اصیل ما شاخ شدهاند؟
سلبریتیها در گذر زمان
شاید بتوان نخستین سلبریتیها را قهرمانهای ورزشی یونان باستان دانست که اهالی در ستایش آنان شعر میسرودند و هدیه و خوراک مجانی به آنها تقدیم میکردند. رُمیهای باستان هم بازیگران و گلادیاتورها را ستایش میکردند و در همان زمان بود که ژولیوس سزار تصویر خود را روی سکهها ضرب کرد.1 اوایل قرن دوازدهم وقتی هنری دوم پادشاه انگلستان توماس بکت2 را کشت، نام او حسابی بر سر زبانها افتاد. کلیسا تصاویرش را پخش کرد و طی مدتی کوتاه به شهرت رسید. در تاریخ ایران نیز شمایلها با افسانهها گره خوردهاند. مثلاً اگر یَلی بود در سیستان فردوسی از او میساخت رستم دستان. اما قهرمانها و آدمهای مشهور تصویری واحد نداشتند. مگر تصاویری که به طور مشخص در کاخها، پرستشگاهها یا سکهها نقش میبست. در دوره معاصر با تولد عکاسی و ثبت تصویر متحرک، شهرت معنای تازهای پیدا کرد. یعنی تصویر ابرانسان ذهنی، تجسمی بیرونی یافت؛ قهرمان مشهور (چه بدنام چه خوشنام) از آسمان به زمین آمد و همین تجسم بیرونی باعث شد تا آدمهای مشهور (بهرغم تمام فاصلهها) دستیافتنی به نظر برسد. سینما ابتدا شرکتهای فیلمسازی و سپس بازیگران را به شهرت رساند. روزنامهها از روابط خصوصی بازیگران مینوشتند و پخش انبوه آلبومها در دهه 60 میلادی باعث شد گروههایی چون بیتلز شهرت جهانی پیدا کنند. در دهههای ابتدایی قرن بیستم، زمانی که برخی جوامع به سطحی از رفاه رسیدند، مردم عادی با ثروت و اوقات فراغت بیشتر، تمایل به زندگی بهتر پیدا کردند. اینجاست که آرزوی جوانیِ طولانیمدت با شعار زندگی سالمتر در سراسر دهههای 50 و 60 میلادی بخش مهمی از تبلیغات رسانهای را تشکیل میداد. چهره ستارهها بهگونهای روتوش میشد که انگار گلِ همیشه بهارند. گویی هنر اصلیشان زیبایی و سالم بودن است. این امر تا به امروز نیز ادامه یافته است.
تلویزیون که از دهه 60 میلادی بهتدریج همهگیر شد، شهرت فقط گردِ سَر صنعت سرگرمی نمیچرخید؛ بلکه واعظان، سخنرانها، مسوولان و مجریها نیز تبدیل به ستاره شدند. اما ارتباط عمودی و یکسویه رسانههای جمعی در عرصه وب شکلی افقی به خود گرفت. حالا این تکتک کاربران فضای مجازیاند که میتوانند با لطایفالحیلی از هر سیاستمدار یا دانشمندی مشهورتر شوند.
جامعه نمایش و فروشِ توجه
همین جریان افقی ارتباط سبب شده است تا بیش از همیشه نظریه «جامعه نمایش» گی دُبور، اندیشمند فرانسوی و مفهوم «شبهرویداد» بورشتاین مورد توجه قرار گیرد. دانیل بورشتاین، مورخ و اندیشمند آمریکایی، دنیای جدید رسانهای را آکنده از «شبهرویداد3» میبیند. او معتقد است انتشار و گسترش تصاویر رسانهای نشانه یک انقلاب گرافیکی است که طی آن، تغییرات وسیع و گستردهای در نحوه نگاه ما به واقعیت جهان صورت گرفته است. رسانهها رویداد واقعی را گزارش نمیدهند، بلکه چیزهای کاذب یا شبهرویداد میسازند.
شبهرویدادها جذابتر از اصل ماجرا هستند. مثل کاری که فیلمساز انجام میدهد در روایت قصهای واقعی. اگر بر فرض محال بتواند ماجرای واقعی را به تصویر بکشد، هیچگاه به اندازه قصه دراماتیزهشدهاش هیجانانگیز نیست. سادگی و همهفهم بودن از دیگر ویژگیهای شبهرویدادهاست. نکته اینجاست که اگر زمانی رسانههای جمعی سازنده این شبهرویداد بودند، حالا تکتک کاربران با استفاده از یک گوشی هوشمند ظرفیت ساخت شبهرویداد را دارد.
دُبور اندیشمند چپگرا و منتقد فرانسوی نیز به شکلی مشابه بر همین شبهرویدادها تاکید دارد و از جامعه نمایش سخن به میان میآورد. یعنی مجموعهای از تصاویر با هم ترکیب میشوند و جهانی میسازند که از مناسبات اجتماعیِ زندگیِ واقعی «جدا»ست. رسانهها با خلق نمایش، باعث انزوا و از خودبیگانگی مصرفکنندگان آن میشوند. نمایش «سرمایه» در قالب انباشت تصاویر، کارکرد از خودبیگانهسازی را انجام میدهد. بنابراین، «نمایش صرفاً مجموعهای از تصاویر نیست، بلکه روابط اجتماعی است که به واسطه تصاویر، رسانهای شده است»، به قول کلنر «نمایش، ابزار آرامسازی و سیاستزدایی است». از نظر دُبور، مفهوم نمایش با مفاهیم جدایی و بیگانگی و انفعال همبستگی دارد؛ چون فرد با مصرف منفعلانه تصاویر نمایشی، از تولید فعالِ زندگی خود بیگانه میشود. یعنی او هر چه بیشتر نظاره میکند، کمتر زندگی میکند؛ بیرونی بودن نمایش نسبت به انسان عامل(کنشگر) در این امر نمایان میشود که حرکات او دیگر نه از آن خودش، بلکه از آن کس دیگری است که آن را به او بازمینمایاند. از همین رو، تماشاگر هیچجا احساس خودی بودن نمیکند، زیرا نمایش در همهجا هست (مهدیزاده، 303 به نقل از دُبور، 67:1382).
هرچند که ایده دبور در زمانه رسانههای گروهی مطرح شده، ولی به نظر میرسد این ادعا در میدان اینستاگرام تبلوری عینی مییابد. ما در اوج سرگرمی و سرخوشی با کوبیدن هر «Like» پای پستها، «لحظه»ای را مصرف میکنیم که با واقعیت نسبتی ندارد. سادهتر اینکه اگر تماشای عبث و بیپایان لحظههای غیرواقعی برای منِ بیننده آب ندارد، برای صاحب صفحه مجازی و از آن بالاتر صاحب شبکه مورد نظر(صاحب سرمایه) نان دارد.
به قول داگلاس کلنر، جامعه نمایش، ابزارهای خود را بیشتر از طریق سازوکارهای مصرف، اوقات فراغت، خدمات و سرگرمی بسط میدهد؛ ابزارهایی که تحت حاکمیت فرهنگ رسانهای مبتنی بر بازار و تبلیغات است. این تغییر ساختاری در جهت جامعه نمایشی، دربرگیرنده بازاریسازی و کالاییسازی بخشهای استعمارنشده زندگی اجتماعی و بسط نظارت دیوانسالارانه به حوزههای سرگرمی، عشق و زندگی روزمره است. به بیان دبور، نمایش آن لحظهای است که مصرف به درجه اشغال کامل زندگی روزمره رسیده باشد.
اینجاست که بعدها بودریار از «هرزهنگاری واقعیت» صحبت میکند و زیرآب امر واقع را میزند و از «وانمایی» میگوید. تصویر به جای واقعیت مینشیند و نمایش -که ذاتی غیرواقعی دارد- چنان خودش را حاکم میکند که مواجهه با واقعیت بیرون دیگر جذابیتی ندارد. برای همین آنچه باعث استمرار حیات جامعه نمایش میشود، تولید بیوقفه «شبهنیاز» است. در حالی که بورشتاین، خالی و پوچ بودن شهرت رسانهای را مسخره میکند، دبور معتقد است نمایش آدمهای مشهور در رسانهها بیشتر به عنوان مجموعهای از ظواهر تجربه میشود. به گفته او نابرابریهای طبقاتی، فقر و طرد اجتماعی ناشی از شیوه تولید سرمایهداری و توزیع نابرابر ثروت، از طریق نمایش پنهان میشود. در واقع ما لذت آن لحظه را به هر چیز دیگر ترجیح میدهیم. رسانه حواسمان را پرت میکند و به این فکر نمیکنیم که چرا در واقعیت ما شبیه فلان قهرمان یا ثروتمند نیستیم. اینجاست که کالا روابط اجتماعی را اسیر خود میکند و واسطهای میشود برای توجه بیشتر به صحنه نمایش. مثلاً ما به جای لذت بردن از لحظه طلوع آفتاب آن را به شکل زنده (Live) با دوربین ثبت میکنیم و از قلبها و تاییدهایی که به سمت ما روانه میشود بیشتر از تماشای صحنه اصلی لذت میبریم. پس تجربه واقعیمان را به توجه مجازی دیگر کاربران میفروشیم.
نمایشگاه یا دانشگاه؟
از همین منظر سلبریتیها و شاخهای اینستاگرام فروشندههای ماهری محسوب میشوند. آنها گلادیاتورهای میدانی مجازیاند که برای استمرار حیات خود دست به هر کاری میزنند و اگر روزی Like نخورند، میمیرند. بنابراین در بهترین وضعیت ممکن اینستاگرام یک نمایشگاه است و نه یک دانشگاه یا وزارتخانهای فرهنگی.
خود اینستاگرام هم از همین عطش سیریناپذیر دیده شدن کاربران، روزبهروز بزرگتر میشود. به عبارت دیگر، هرچند که نمیتوان از تاثیرات گسترش روزافزون اینستاگرام غافل بود، ولی نباید توقعی غیرواقعی هم از آن داشت. تاسف عالمانه خوردن بر اینکه چرا مردم به جای صفحه فلان فیلسوف، پای پستهای فلان شاخ اینستا لایک میزنند، کمی برخاسته از خوی اسنوبیسم برخی از ماست. اینکه هر آنچه مردم دوست دارند، نباید دوست داشته باشیم تا تفاوت عالمانهمان پیدا شود.
اینستاگرام جای فرمایش فاضلانه نیست. ولو اینکه اگر به پربازدیدترین صفحهها مراجعه کنیم میبینیم از 10 صفحه اول 9تای آن برای سلبریتیهای عرصه موسیقی، تلویزیون و ورزش (جانسون از کشتی کچ به سینما رفت سال 2001) است. در ایران هم بازیگران سینما و ورزشکاران در صدر توجه کاربران اینستاگرام هستند. اما به نظر میرسد، عدهای که فضای سرگرمی اینستاگرام را نمیشناسند، به شدت به فضای رکیک و بیمحابای شاخهای این شبکه اجتماعی معترضاند. از سطحی شدن همهچیز شاکیاند و معتقدند اینها فکر مردم را به انحراف کشاندهاند.
از نظر نگارنده فضای سطحی و سرگرمکننده همیشه در میان مردم وجود داشته است. لطیفههای رکیک را شبکههای اجتماعی مجازی خلق نکردهاند، بلکه اینها جزئی از ادبیات و فرهنگ عامیانه ماست. این رفتارها فقط در فضای اینستاگرام نمودی بیرونی و آشکار پیدا کرده. در واقع آینهای شکسته و هر تکه از آن دست کاربری افتاده که میتواند خودش را در آن بنمایاند. این سطحی و رکیک بودن پیش از این هم در ادبیات ما وجود داشته است. یادمان باشد که عبید زاکانی همدوره حافظ است و خبیثات سعدی در رکیک بودن شهره عام و خاص. نمیتوان تنها یک وجه اجتماعی و ادبی قرون مختلف را نگریست و بر فرض تصور کرد تمامی مردمان قرن هشتم همچون حافظ میاندیشیدند.
این نمود در دوره معاصر گذشته از شعر به عرصه رسانه هم پا میگذارد. در دوره حکومت رسانههای گروهی در ایران نیز تصویر قهرمانهای ایرانی و خارجی بر سردر سینماها نقش میبندد. اگر «پوریای ولی» تصویری ذهنی در میان مردم کوچه و بازار داشت، ولی حالا عکس «غلامرضا تختی» پشت دخل بقالیها چسبانده شده. فروغ فرخزاد نیز پس از مرگش مشهورتر شد. عکسهای تشییع جنازهاش پر از روشنفکران و نویسندههای نامآشناست. حال سوال اینجاست که جامعه ایران در دوره استیلای رسانههای مجازی به سمت سطحی شدن پیش رفته؟ آیا آدممشهورها نیز شخصیت و جایگاه قبلیها را ندارند؟
پاسخ به این پرسش چندان ساده نیست، ولی جستوجویی سرسری درباره اتفاقهای عرصه فرهنگ عامه در ایران نشان میدهد مردم کوچه و بازار در دهههای پیشین نیز چندان با فرهنگ بالا و نگاه نخبهگرایانه همراه نبودهاند. در زمانهای که روحالله خالقی، ابوالحسنخان صبا، غلامحسین بنان، مرتضیخان محجوبی و دیگر بزرگان شبها با برنامه گلها مهمان خانهها میشدند، بسیاری از مردم دل در گرو خوانندهای بهزغم خود مردمیتر داشتند. برای بسیاری فهم «شماها بگید این دست کجه؟ کی میگه کجه؟» راحتتر است یا فهم تصنیف «بوی جوی مولیان» یا آهنگ «دخترک ژولیده» کلنل علینقیخان وزیری؟
به همین دلیل است که وقتی سال 39 «معصومه عزیزی» (مهوش) فوت کرد خبرنگار تهران مصور در گزارش خود درباره تشییع جنازه او نوشت: «ازدحام جمعیت و کثرت وسایط نقلیه به اندازهای بود که آمدن از شهر ری به تهران اقلاً سه ساعت طول میکشید، بیش از چهل حجله و صدها دستهگل و شیشه گلاب به خاطر مهوش به ابنبابویه برده شد.» سر چهارراهی که او تصادف کرده بود تا شب هفتش هر شب دستهای ناشناسی شمعهای روشن میگذاشتند. محمد عاصمی، که آن زمان سردبیر مجله «امید ایران» بود روایت میکند «مردم صادق هدایت و بهار را هم اینجور تشییع نکردند».
روزنامه بامشاد پس از مرگ مهوش نوشت: «هر چه بود روی تارهای دل مردم مینواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش به سوی خود کشیده بود. مهوش برخلاف بسیاری از رجال علمی و فرهنگی و سیاسی که حرفشان را مردم نمیفهمند، هر چه میگفت مردم میفهمیدند. مردم، هرقدر هم که بیسواد و عامی باشند... کسانی را که با آنها بیپرده و راست سر و کار پیدا کنند، دوست دارند و به ایشان عشق میورزند.»5 البته موضوع سادهتر از این حرفهاست؛ تار دل مردم با «سادگی» کوک است. برای همین دغدغه مردم عادی هیچگاه مماس با غم عالمانه روشنفکران نبوده است. از طرف دیگر، بررسی نگارنده روی پستهای چندین شاخ اینستاگرام نشان میدهد که این افراد کنشهایی مشابه و بسیار ساده و همهفهم دارند. از جمله عکسهای سهرخ از بینی و گونه عمل کرده و لبهای پروتزی، داشتن سگهای مینیاتوری، رقص، فحش دادن، آواز خواندن، سیگار کشیدن، گُل کشیدن، گِله از پیری، گله از کم شدن فالوئر، تبلیغ کسبوکار خویش و... از همه اینها مهمتر اینکه مخاطبان در جواب آنها بارها مینویسند: «دوستت داریم چون خودتی!»
حال پرسش این است که آیا هیچ روشنفکری حاضر است رفتارهایی مشابه شاخها انجام دهد؟ شأن او اجازه میدهد؟ اصلاً وقت چنین کارهایی دارد؟
هایدگر میگفت جامعه فناورانه زندگی انسان را از معنا محروم کرده است. حالت روانی چنین جامعهای «پوچگرایی» است. البته این نگاهی نخبهگرایانه است که همچنان «کلانروایت»ها را اصیل میداند و سعی میکند از پشت عینک اصالت، جامعه اطراف خود را تحلیل کند (نگارنده این نگاه را الزاماً نفی نمیکند). ولی کاربران همین اصالت را به چالش میکشند. درست است که از منظری انتقادی میتوان به کالایی شدن بدن شاخها ایراد گرفت. میتوان مثل آن خواننده لسآنجلسی گفت: «این کارا همه واسه پوله» و البته از منظری انتقادی همینطور هم هست، ولی به نظر میرسد نباید از این فضا انتظاری بیجا داشت.
روزهای ابتدایی تولد سینما، تماشاگران موقع دیدن فیلم ورود قطار به ایستگاه از ترس فرار کردند. بعدها به تدریج با این فناوری آشنا شدند. اکنون هم همین است. به جای غر زدن سر عوامالناس باید صبر کرد تا به تدریج سواد رسانهای کاربران افزایش یابد. آنوقت خود افراد هستند که گول خیلی از شامورتیبازیهای برخی شاخهای اینستاگرام را نمیخورند. فرهنگ ایرانی یکشبه ساخته نشده که یکشبه فرو بریزد. تجربه نشان داده که این فرهنگ تمامی اتفاقها و پیشامدها را در خود حل کرده.